خدا
یک ساعت خواب هم، برای من بدون رویا نمی گذرد...با هر خوابی حتما یک رویا میبینم.
و معمولا هم سعی میکنم که بعد از نماز صبح نخوابم چون که اگر بخوابم مشوش ترین خوابهای عالم را میبینم.
بعضی از خواب هایم هم هستند که تکرار میشوند و تکرارشان گاهی آزرده خاطرم میکند.
سال هشتاد و چهار بود که چشمهایم را عمل کردم، تمام تلاشم این بود که تا سی سالگی صبر کنم اما دکتر گفت نه...گفت شماره چشمها بالاست و اگر یک نمره دیگر اضافه شود عمل غیر ممکن میشود.
نه ونه جمعا میشود هجده، به خیلی ها که میگفتم نمره چشمم نه است تصور میکردند که جمع چشمها را میگویم...من هم لبخند میزدم.
این نمره از چشم یعنی دید صفر با هاله ای از رنگهای در هم و برهم.
هیچ وقت یادم نمیرود صبح هایی که از خواب بلند میشدم و عینکم نبود... .
چشمهایم را که عمل کردم و دنیا به رویم لبخند زد، لنزها را دور ریختم و عینک ذره بینی را به یادگار نگه داشتم.
و حالا یکی از خوابهای مستمرم این است که چشمهایم را باز میکنم و میبینم که نمیبینم و برگشته ام به همان سالها و دید صفر درصد... .
یکی دیگر از خوابهای مستمرم، تنهایی است، ....خواب میبینم که در همین زمان فعلی خودم هستم اما هیچ کسی کنارم نیست.
اما در همان خواب هم میدانم که باید چند نفری باشند، چند نفر نا آشنا که آنها را گم کرده ام و من هی به دنبالشان می گردم ، اما بازهم قسمت من تنهایی ست .
این مدل خوابها گاهی غمگینم می کند و گاهی هم شاکرم میکند.
حس میکنم یک جورهایی در این مدل خوابها برزخ را تجربه میکنم.
و شاید آخر این دنیا را در اعماق این خوابها تجربه میکنم.
درگیریهای فکری من زیاد است،
فکر به باید و نباید های دور و برم، به کیفیت زندگی،
به تک تک آدمهای مهم زندگی ام، به اتفاقهایی که برایشان رخ میدهد، به گرفتاری هایی که پیش می آید، گرفتاریهایی که خیلی وقتها در رفع آنها من هیچ کاره ام و مینشینم از دور نگاه میکنم وغصه میخورم .
به این دلتنگی و دوری راه از مادرم که خیلی وقتها پیش آمده که من باید می بودم و نبوده ام و من فقط از راه دور رنج کشیده ام.
سه سال پیش که تیروییدم کم کار شد دکتر متخصصم گفت نام دیگر این بیماری غم باد است، انسانهای درون گرا بیشتر به این بیماری گرفتار میشوند و گفت غمها را در خودت نریز و رهایشان کن.
و حالا مدتی است که تلاش میکنم تا درگیری های فکری ام را کمتر کنم و بیشتر عمل کنم ، مدتی است که سعی میکنم تا خدا را قاطی تمام این ماجراها بهتر ببینم.
ببینم و هرگز هم از یاد نبرم که سر رشته کلاف زندگی همه ما به دستان بی انتهای خودش گره خورده است.
من امروز در آستانه راهی هستم که باید با ۳۳ سالگی وداع کنم.
هرسال روز تولدم از خدا یک چیز مهم درخواست میکنم ... و من امسال، فقط خودش را میخواهم.
عکس: من در خانه خودش
مسجد جامع یزد، عکاس: هم سرم.
- ۹۳/۱۲/۰۶
- ۸۰۰ نمایش