خانه دوست
حدود پانزده سال پیش بود که مادر یکی از دوستانم که به حج مشرف شده بود، یک تکه پارچه سفید برایم به سوغات آورد.
پارچه های خیلی زیادی داشتم که برایم بی استفاده بود، هر سال موقع تمیز کردن کمد ها که میشد پارچه ها را برانداز میکردم و تعدادی را از دایره خودم خارج میکردم.
اما این یک تکه پارچه را خیلی دوست داشتم، با اینکه میدانستم به هیچ کارم هم نمی آید.
گذشت تا اینکه امسال در حرم حضرت معصومه دختری را دیدم که چادری به سر کرده که پارچه اش مثل پارچه دوست داشتنی ام بود.
کلی برای نورا ذوق کردم و پارچه را بریدم و یک چادر بامزه برای نورا درست کردم.
و حالا در این روزهای ماه مبارک، بیشتر روزها را برای نماز مغرب به مسجد نزدیک خانه مان می رویم.
نورا هم چادر توری اش را به سر میکند و یک بادکنک به دستش میگیرد و خیلی خوشحال به مسجد می آید.
گاهی با من نماز می خواند و گاهی هم وسط نماز می رود دنبال بادکنک بازی اش با بقیه بچه ها... .
حسین هم با پدرش میرود قاطی مردها و نمازش را تمام و کمال می خواند و بعد هم با دوستانش، در حیاط مسجد می دود و کلی از انرژی های درونی اش را آزاد میکند.
مسجد مان را خیلی دوست دارم، همیشه تمیز و مرتب و با برنامه است، اصلا وقتی می رویم دل همه مان باز می شود، راستی راستی خانه خداست.
پ.ن:
راس الایمان الاحسان الی الناس
اساس ایمان، نیکی کردن به مردم است.
امام علی
و چقدر تو خوبی مولای من.... .
- ۹۴/۰۴/۱۰
- ۴۷۴ نمایش