شهریور
روزهای پایانی شهریور از همان گذشته های دور، برایم مثل یک خرمالوی گس بوده است .
از یک طرف هیجان رفتن به مدرسه و تراشیدن مدادها و بوی خوش کتابهای کاهی و از طرفی هم غم تمام شدن روزهای بی در وپیکر تابستانی.
این روزها آرزو میکنم اول مهر زودتر از راه برسد تا زندگی یک نظم بهتری را پیدا کند.
همیشه باور داشتم که بچه ها از فردای سه سالگی شان یک طور دیگری میشوند، این را در سه سالگی حسین تجربه کردم، و نورا هم از فردای سه سالگی اش که همان اول تابستان بود، یکدفعه بزرگ شد در تمامی ابعاد.
خیلی مستقل شد، خیلی مهربانتر شد، خیلی خوش گفتار تر شد وخیلی بازیگوش تر.
اما در تمامی این ابعاد انگار همین بازیگوشی است که بیشتر به چشممان می آید.
خیلی از خطراتی که تا پیش ازین با ترس و لرز انجام میداد، حالا با چاشنی خلاقیتی که گاهی در حلقمان میرود، کاملا حرفه ای تر و مصمم تر از قبل انجام میدهد.
آنقدر در کابینت نوردی مهارت پیدا کرده که براحتی آخرین طبقه کابینتهای دیواری را هم در مینوردد.
هر رشته ای اعم از آش یا ماکارانی که در هفت سوراخ آشپزخانه پنهان شده باشد را پیدا میکند و در شعله گاز فرو میبرد و یک فشفه بازی به راه می اندازد.
روزی چندین بار به افتخار سه سالگی که گذشت، شمعش را در سیب و کیک و تخم مرغ و...فرو میکند و آن را چندین بار فوت میکند و برای خودش دست و هورا میکشد.
اشیا را به داخل پنکه چرخان پرتاب میکند و از چرخش آنها در هوا، لذت میبرد و می خندد.
به مطب پزشک که میرویم التماسمان میکند که پزشک مهربان اورا آمپول بزند و یکی از بزرگترین آرزوهایش اینست که مثل حسین روی صندلی دندانپزشک بنشیند وبا فرو رفتن مته در دندانهایش و قل قل کردن ساکشن در دهانش، یک جشن تمام عیار در دهانش برپا شود.
آرزویی که چشمهای دندانپزشک مهربان را پس از شنیدن تقاضاهای مکرر نورا کاملا گرد و قلمبه کرد.
و برادری که با دیدن اینهمه هیجان و بازیگوشی خواهرش، ترجیح میدهد که او هم وارد میدان شود و چیزی کم نیاورد.
این روزها بازیگوشی بچه ها با یک روند تصاعدی آنهم از نوع هندسی اش، روبروست.
فکر میکنم این روزهای بی در و پیکر شهریور هم به آن دامن زده است.
گاهی همپایشان میشوم اما گاهی هم خسته میشوم و انقدر کم می آورم، که در میدان کشمکش هایشان فریاد میزنم و بعد هم خودم را بازنده میدانی میبینم که هنوز هم دو کودک بازیگوش در آن میدوند و بعد از کلی زد و خورد کودکانه و گریه، هنوز هم میخندند.
شرح صدری که حضرت موسی از خداوند میخواست را چندین بار تکرار میکنم، تا که صبور تر باشم دراین روزهایی که روزی حسرتشان را خواهم خورد.
پ.ن۱:فیلم محمد رسول الله را دیدم، من هیچ سررشته ای از دنیای کارگردانی و... ندارم و این یک نظر کاملا غیر حرفه ایست، این فیلم بر مبنای کودکی پیامبر و حمایت ویژه عبدالمطلب و ابوطالب از ایشان ساخته شده و غالب جذابیت فیلم بنظرم بر اساس فیلمبرداری بود و جلوه های ویژه و.... .
فیلم واقعا زیبا ساخته شده، اما در مقایسه ای، فیلم خارجی محمد رسول الله، به لحاظ محتوایی و تاریخی غنی تر است.
فیلم سه ساعته که تمام شد، دوست داشتم که تمام نشود ، دوست داشتم آن جلوه رحمانی پیامبر را در زمان پیامبری اش هم ببینم، کاش آقای مجیدی به لطف گروه فیلمبرداری متبحرشان بسازند آن قسمت از زندگی اصلی پیامبر را که ایشان را رحمتی برای دو جهان نشان میدهد.
پ.ن۲: کتابی خواندم به نام سرزمین نوچ از کیوان ارزاقی که قصه زندگی زوج جوانی است که به دالاس آمریکا مهاجرت میکنند و نویسنده که خودش هم مدتی در آنجا اقامت داشته سعی دارد واقعیات مهاجرت را به تصویر بکشد، صرفنظر از واقعی بودن یا غیر واقعی بودن این تصویر، حس میکنم خیلی خوب است که علاقمندان به مهاجرت که کم هم نیستند، یکبار هم که شده روایت این کتاب را بخوانند.
- ۹۴/۰۶/۲۱
- ۳۹۵ نمایش
من هم دقیقا دیروز به این فکر می کردم که چقدر زهرایم در این تابستان متفاوت شده بود....
ایشالا سالم و شاد باشند همیشه.