حسین کودکم
هر روز ظهر که به خانه بر میگردد، از همان پای آیفون قربان صدقه اش میروم تا وقتی که تند تند از پله ها بالا بیاید.
هر روز می آید و با آب تاب ماجراهای آن روز مدرسه را برایم تعریف کند و هر روز سوژه ای دارد برای خنداندن من.
کیف میکند از اینکه قاطی بچه بزرگ ها شده و در یک حیاط بزرگ فوتبال بازی می کند و می دود.
و هر روز پر می شود از تجربه های جدید، واقعا این سالها رشک برانگیزند، هر روز یک حرف تازه، یک تجربه تازه و یک نگاه نو.
بعضی وقتها می آید و میگوید که حرف زشتی را شنیده و کلی سخنرانی میکند که رفته و به طرف تذکر داده که نباید این حرفها را بگوید اما امان از وقتی هم که با خواهرش کشمش پیدا می کند و یکی از همان حرفها از دهانش بیرون می پرد ، اما خیلی زود به خودش می آید و شرمنده میشود و همین یعنی تجربه.
تجربه ای که هر آدمی برای بزرگ شدن به معنای واقعی آن، به آن نیاز دارد.
و حسین هم دوست دارد که بزرگ شود، دیگر صابون بچه به تنش نمی مالد و حاضر است چشمانش بسوزد اما همان شامپوی پدرش را بزند.
پولهای هفتگی اش را هر ماه تحویل پدرش میدهد، تا پدرش آن را به کارتش واریز کند و خرید که میرویم کارتش را با خودش می آورد و جداگانه برای خودش خرید میکند و قیافه مرد وارش وقتی که کارتش را به فروشنده میدهد و تند تند رمزش را میگوید، یک دنیا دیدنی است.
پستچی که زنگ میزند بدو بدو میرود که نامه را تحویل بگیرد اما با همان صدای نازک و کودکانه اش پشت آیفون به من می گوید که امضای من را قبول نمیکنند، شما باید بیایی.
با ماشین که تصادف کردم , آمد به برانداز کردن ماشین و برآورد کردن خسارت، همانی هم شد که بیمه برآورد کرد، همه اش هم از بیدقتی من بود و سومین تصادف من درین سال، پدرش هم که آمد در سکوت وکمی عصبانیت بودیم، تا اینکه سر سفره شام بلند بلند گفت به افتخار مامانم که تو همه چی رکورد میزنه، مخصوصا تو تصادف، و سکوت ما شکست و کلی خندیدیم.
حسین من، بزرگ که شوی دلت، دلم، برای تمام کودکی هایت، رها بودنت، بی غصه بودنت، و بی بهانه خوشحال بودنت تنگ می شود.... .
اگه امروز هم نمی نوشتی دیگه حسابی نگران می شدم.الحمدلله که همه چیز می گذرد و بیشتر مواقع به خیر !
هربار که از حسینت می نویسی من با خودم چندین بار تکرار میکنم ماشاالله
خدا او راوتمام عزیزانش را در دایره فضل خاصش نگه دارد.