خاکستری
دلم میخواهد همین الان بهار، بیاید پشت در خانه و در را بکوبد و من هم با اشتیاق در را به رویش باز کنم.
دلم برای عطر شکوفه ها و آسمان آبی تنگ شده است ، به شدت هم تنگ شده است.
حال و هوای اسفند همیشه همین است، اسفندی که هر سال به من نوید زندگی و تولد میدهد.
این دو ماه اخیر را دوست نداشتم، لحظه های ناخوش آیندش را دوست نداشتم.
اول از همه این آسمان خاکستری و غبارگرفته که نگذاشت نفس بکشیم.
دو ماه است که هر روزسایت شاخص هوا را چک میکنم و غصه میخورم و ودر روزهای قرمز که بسیار هم بوده اند با یک بغض، ماسک را به صورت محمدحسین زده ام و با آیت الکرسی راهی اش کرده ام و خودم و نورا هم که کلا خانه نشین شده ایم جز در معدرد روزهای سالمی که توانستم دست دخترم را بگیرم و راهی پارک شویم، خیلی از دوستان و عزیزانم فقط و فقط به خاطر همین هوا ترک وطن کرده اند اما من همیشه ایستاده ام، آن هم با دلیل، که فرار راهش نیست و حتما درست میشود ، اما وقتی درهمین دو ماه اخیر در چند برنامه مناظره ای آلودگی هوا، با مسولان مربوطه، دلیل ها و توجیه هایشان را شنیدم دلم به حال تمام امیدهایم سوخت.
همه به گردن هم می اندازند، و مثل یک توپ بهم پاسش میدهند، و بی خیال اینهمه هزنیه پزشکی و انسانی و بیمارانی که برجامعه وارد میشود.
در مدارس هم نه آموزشی هست و نه توزیع ماسکی و نه محدودیتی در ساعات تفریح و زنگهای ورزشی و... .
نمی دانم سازمان محیط زیست و از همه بدتر مسئولین اجرایی، در این همه سال چه کرده اند که کمر به نابودی دریاها و رودخانه ها و آب و هوا بسته اند؟؟
بهار هم که بیاید همه چیز فراموش میشود، ماشینهای کاربراتی و موتورسیکلت ها با بنزین سوپر استاندارد، دود میکنند در حلق شکوفه ها و زمستان که میشود باز هم برای هوا و ریه ها غصه میخوریم.
در این مدت وارد فاز رنگرزی هم شدیم، آنهم با رنگ آکرلیک مثلا بی بو. اما قسمت بتونه کاری اش با رنگ روغنی نفسمان را گرفت، من هم دچار یک شامه استثایی هستم که خاص ترین بوها را از دورترین فاصله حس میکنم و خلاصه حدود ده روزی هم در خانه حبس بودیم و در محاصره بو.
و بعد هم رویا رویی با یک زندگی گچ گرفته و خاک آلود و درهم و برهم، آنهم دست تنها.
و دیگری هم ورود همسایه جدید، که دراین ساختمان سه واحدی ، ایشان در طبقه هم کف هستند و ورودی مجزایی از ما دارند.
اما من، به دلیل همین شامه قوی، کوچکترین بویی که از راههای مشترک ساختمان وارد میشود راحس میکنم.
این واحد به گفته صاحبش اجاره داده شده به یک پیرزن و پسر مریض احوالش.
پسر مریضی با مشکل کند ذهنی که دوای دردش سیگار است و گهگاهی داد کشیدن.
برای منی که فرد سیگاری دور وبرم نیست این بوی گاه بگاه سیگار آزار دهنده میشود و داد کشیدنهایی که شاید گاهی دو سه بار در هفته است، اما نمود میکند چرا که آرامش دلپذیر این چند ساله مان کمی خط خطی شده است.
اما نگاه پیرزن پر از آرامش است، چند باری شرایط پیش آمده رابه صاحب خانه شان یاد آور شدیم اما نمیدانم درین مواقع چاره کار چیست؟
از یک طرف پیرزنی که باید در روزگار سکون و آرامش باشد اما درگیر فرزند مریضش است و از طرفی هم شرایط پیش آمده برای ما که ناخوشایند است .
دین ما خیلی به همسایه داری سفارشمان کرده است، خدا کند هیچ کدام از ما شرمنده نشویم.
اما پیش آمدهای خوب هم کم نبودند، که مهم ترینش ازدواج دختر خاله همسرم بود که تمام ناخوشایندی های این مدت را از دلم کند و با خودش برد، آنقدر منتظر بودم برای رسیدن این روز و این واقعه که اشک چشمانم را در لحظه عقد، تار و بعد هم زلال کرد.
اینکه میبینی خیلی ها خوبند و به دلیل همین خوب بودن و نجابتشان از خیلی موقعیتها گذشته اند و صبر کرده اند و سنشان هم، حالا بالارفته است، یکی از بزرگترین رنج های دنیاست.
اما خدا بی شک هوای دلهای نجیب را دارد.
پ.ن:بانوی بی نشان، شما نشاندار ترین ثمره عالمید.