پدر
میخواستم تا سال جدید ننویسم...
اما همین دم سحر بود که خوابش را دیدم...خواب یک آلبوم پر از عکس که به دستم رسیده بود و پر از عکسهای او بود ومن تمام عکسهایش را با ولع نگاه میکردم.
تعداد عکسهای من از پدرم به انگشتهای دست هم نمیرسد اما این آلبوم غوغایی بود برای خودش... .
همان چند تا عکسی هم که دارم یک چهره شاد و پر از لبخند است.
البته معلوم است که یک جوان، که بیست و نه سالگی میشود نقطه پایان دنیایی اش، در اوج روزهای شاد زندگیست، خیلی ها به نخبه بودنش می نازیدند و اینکه یک مهندس راه و ساختمان کاربلد بود با یک هوش سرشار و شاید با همین لبخندها وشوخ طبعی ها و نجابتش بود که دل مادرم را در همان راهروهای دانشگاه تهران ربود.
پدرم در شناسنامه حسین بود و در خانه و اقوام، علی، اما مادرم حسین صدایش میزد.حس میکنم انقدر خوب بود که سهمش از اسم هم بیشتر از یک خوب بود.
داشتم در خواب آلبوم را ورق میزدم و به قربان صورت نازنیش میرفتم که با صدای همسرم که میگفت فروغ وقته نمازه، بیدار شدم.
نمیدانم حکمت اینکه این آخر سالی که به خوابم آمده ای چه بود؟
خیلی جاها حضور تو را کم داشته ام...تویی که هیچ وقت ندیدمت.
اما خیلی جاها هم دل گرمم کرده ای، در مهمترین لحظه های زندگی ام به خوابم آمده ای و از همان لبخندهای قشنگ در عکسهایت تحویلم داده ای و آرامم کرده ای.
همین پنجشنبه آخر سال که همه به زیارت اهل قبور میروند من نشستم و در خاطرم با تو حرف زدم، گفتم که خیلی از بهشت زهرا دورم، گفتم که مرا ببخش، گفتم که خیلی وقتها به نیت زیارت تو به باغ رضوان میروم
و تو هم کم نگذاشتی و به چند ساعت نکشیده به خوابم آمدی و باز هم لبخند.
چقدر خوب است که من با همین حضور کم رنگ تو نفس میکشم.
عیدت مبارک.
- ۹۴/۱۲/۲۸
- ۵۲۲ نمایش