چهار و چهل
یادم میآید نورا که به دنیا آمد حسین و پدرش خیلی بهم نزدیک شدند و خیلی از کارهایش به پدرش سپرده شد، از غذا خوردن و کنار یکدیگر خوابیدن گرفته تا قصه گفتن و بازی کردن و ... .
و امروز حالا نوبت به نورا رسیده است ، محمدحسین هشت ساله من ، ماشالله مردی مستقل شده است اما نورای چهارساله مان نه.
غروب هر روز که میشود نورا بهانه آمدن پدرش را میگیرد و بعد هم که پدرش می آید میرود سراغش که حالا قصه بخوان، برای من ببعی بشو، مرا تاب بده، بیا پرواز کنیم و ... .
خیلی وقتها هم میشود که پدرش خسته است و انرژی اش به صفر رسیده و نمیتواند خواسته های نورا را برآورده کند.
حسین پسر بسیار سازگار و منطقی بوده و هست، این جور وقتها شرایط پدرش را می پذیرفت و میرفت دنبال زندگی اش.
اما نورا به لحاظ اخلاقی مثل پدرش است، پشتکار عظیمی دارد و همین اخلاقش در رسیدن به خواسته هایش هم موثر است و خلاصه اینکه تا پدر وظایف پدری اش را در جهت خوشحالی نورا انجام ندهد ول کن ماجرا نیست.
یک شب موقع خواب دیدم نورا بدو بدو از اتاق خوابش آمد پیشم که مامان جان این چه قصه ای است که بابا میگوید؟؟
و کاشف به عمل آمد که پدر وسط قصه خوابش برده و یک مرتبه به قول معروف زده است به صحرای کربلا و وارد بحث های فنی و کاری اش شده است.
خلاصه اینکه ماجراهایی دارند این چهار ساله و چهل ساله خانه ما.
پ.ن اول: یادم نمیرود روزی را که نورا دو ماهه در بطنم بود و در حرمش یک زن سوری به من عروسکی داد و من همان جا از خدا به واسطه حضرت رقیه، دختر خواستم، عجیب مقرب است این نازنین دختر.
پ.ن دوم:پدر، خسته اش هم خوب است و باید باشد و اصلا مگر میشود که پدر نباشد، و بیاد می آورم نازنین دختری را که در غم نبودن پدرش جان داد.
پ.ن سوم: لالایی زند وکیلی
- ۹۵/۰۸/۲۳
- ۵۴۹ نمایش