دو
فندق هایی که برای درست کردن نوتلا گذاشته ام سر گاز میسوزد
شیر سر میرود
گهگاهی هم غذاها ته میگیرد
از غروب آفتاب هم کولیک ها از راه میرسند و ازیک طرف صدای گریه های علی و رژه رفتنهای من و پدرش،علی به بغل، در خانه، از طرف دیگر صدای املا گفتن من به حسین و از طرفی هم خواهش های نورا برای قصه گفتن و بازی کردن.
به قول حافظ: و عندلیب تو از هر طرف هزارانند... .
آخر شب که میرسد فقط خدا را شکر میکنم که شب رسید تا من کمی بیاسایم
و تازه درک میکنم معنای وجعلنا الیل سکنا را.
به خط شکسته ام فکر میکنم که از صبح در انتظار نوشتنش بوده ام تا ببینم امتحان ممتازی بهمن ماه را حریفش میشوم یا نه و به لیست کتابهایی که قرار است از کتابخانه بگیرم ، به تذهیبی که آرزوی شروع کردنش را دارم تا در دنیای طلایی و لاجوردی گل ها و خطوط غرق شوم و به هزار کار و آرزوی ریز ودرشت دیگر.
اما همه اینها را رها کن
دنیا برایم بهشت شد وقتی برای اولین بار علی به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد و خندید.
سلام دو ماهگی.
سلام آغون و واغون.
سلام روزهای تکرار ناشدنی... .