پسرم
نه ساله من، صبحها، از در خانه که بیرون میرود یک نگاهی میکند و میگوید به ایستگاه که رسیدم خبرت میکنم، و من غرق در کارهای خودم، با صدای زنگ تلفن متوجه میشوم که به ایستگاه رسیده، زنگ دوم یعنی که سوار اتوبوس شده و زنگ سوم یعنی اینکه به کلاس وارد شده و زنگ آخر که هنگام ظهر است یعنی اینکه سوار اتوبوس برای برگشت به خانه شده است.
و در هر نوبت تلفن که شاید ده با بیست ثانیه بیشتر هم نباشد، هر دویمان قوت قلب یکدیگریم و به هم نشان میدهیم که هوای هم دیگر را داریم در این دنیای پرت و پلا.
راستش پشت تلفن صدایش یک جور دیگر است، مهربانتر و مردانه تر آنهم با یک صدای باریک.
گاهی یک تلفن پنجمی هم داریم و آن هم در مسیر برگشت، نزدیک سوپرمارکت های خانه که میرسد چک میکند که خرید خاصی لازم دارم تا برایم انجام بدهد یا خیر ؟
و حالا دو روز است که به اردو رفته است.
تالاب چغاخور شهرکرد.
وفقط در دوبازه نیم ساعتی در روز، تلفن در اختیارش است که با ما صحبت کند.
با آب و تاب تعریف میکند که چه ها کرده اند و چه هیجانی در اردو جاری است، دلش میخواهد با نورا هم حرف بزند و کلی با هم حال و احوال میکنند و بیخیال تمام موش و گربه بازی هایشان شده اند.
برای علی هم حرف میزند و کلی ذوق میکند.
آخر کار هم میگوید که باید برود، میگویم جان مادر دلم برایت یک ذره شده است میخندد میگوید من بیشتر.
خدایا من پسرم را به تو سپرده ام.
خدایا عاقبت بخیرش کن.
همه بچه ها را... .