بزرگ شدن
چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت
وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند
تا قبل ازین شماره کفشت زیاد مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)
بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی
و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست
داری بزرگ میشی چون :
زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...
یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده
یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده
یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی
یا مربی کلاستون که همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه
و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم
کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم
- ۹ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۲
- ۴۸۰ نمایش