آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

شلوار

۳۰
مهر

چند وقتی بود که دنبال یه شلوار لی خوب برای دخترم بود اما اون چیزهاییکه پیدا میکردم رو دوست نداشتم یا انقدر کلفت وشق و رق و نا زیبابودن و پر از جیب و حواشی  که اصلا نمیشد بچه باهاش راه بره و راحت باشه و اونهایی هم که من خوشم می اومد مارک دار بودن وانقدر گرون که بیشتر ازینکه که از قیمتشون تعجب کنم خنده ام میگرفت

این شد که یه سرچی تو نت کردم و مدلهای خیلی خوبی پیدا کردم اما بعدش عذاب وجدان گرفتم که چرا من خیاطی بلد نیستم که از پس یه شلوار بر بیام تا اینکه چند وقت پیش رفتیم بازار پارچه و نیم متر پارچه لی گرفتم و با کلی بالا و پایین کردن و استفاده از سنگ پا برای سنگ شور کردن و رنگ آکرلیک برای نقش زدن و ...یه شلوار آماده کردم که هم راحته و هم خیلی به تنش قشنگه...

پ.ن  :چند وقتیه دارم به گیاه خواری فکر میکنم و تا حدودی هم عمل میکنم البته منظورم وگان بودن و گیاه خواری مطلق نیست...

منظورم کمتر گوشت خوردنه( اعم از قرمز و سفید)...چیزی که خوردن هر روزه اش شده عامل هزاران درد و مرض اما به روی خودمون نمی آریم و باز هم میخوریم

و این حدیث از حضرت علی که درین مورد همیشه برام تکان دهنده بوده:

امام علی(ع): شکم هایتان را گورستان جانوران نکنید.

امام صادق(ع):  حضرت علی(ع) اعتیاد به خوردن گوشت را بد می شمرد و آن را اعتیادی همچون اعتیاد به شراب می دانست.

خدایا شکرت که چنین مولایی دارم من

 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابیطالب

 

عکس هم تو ادامه مطلب

خاص

۱۷
مهر

خاص بودن بعضی جاها خیلی خوبه و مخصوصا  که گاهی انقدر ویژه بشی که یه جاهایی بشه بهت افتخار کرد...

و این خاص بودن تو نگاه بچه ها یه طعم دیگه ای داره، بچه ها واقعا دوست دارن که پدر و مادرهاشون تو خیلی جاها پر رنگ باشن

مامان من تو کودکی ام همیشه برام خاطره میگفت و یکی ازونها هم خاطره صعود سه روزه اش به قله دماوند تو دوران دانشجویی اش بود

یادمه این شده بود یکی از افتخارات من، و این برام کافی بود تا حس کنم که یه مامان قهرمان تو خونه دارم که میشه همه جوره بهش تکیه کرد

یا وقتیکه سرکار میرفت (بماند که من  همیشه ازین موضوع دلخور بودم و زمانی که ده سال زودتر از بازنشستگی، خودش رو بازنشست کرد اون روز رو تو قلبم جشن گرفتم)  من هم بعد از مدرسه میرفتم پیشش...قاطی اونهمه میکروسکوپ و وسایل و نمونه برای خودم دنیایی داشتم

وقتی که مامانم پشت میکروسکوپ مینشست و از من میخواست که من هم برم و تماشا کنم و بعد هم اسم این موجودات میکرونی رو بهم میگفت و تشخیص ها رو روی دفتر مینوشت حس میکردم مامان من اونقدر خارق العاده اس که موجوداتی رو میشناسه و میبینه که هیچ کس درکشون نمیکنه

اما خاص ترین چیزی که توی مامانم از همون دوران کودکی ام یادمه متانت و سکوتش بود

همیشه نگاه بود....در مقابل تمام شیطنت های من سکوت میکرد و یه نگاهش برام کافی بود...

یادمه من رو هم دعوت به سکوت میکرد...مخصوصا تو جاهایی که کل کل های بچه گانه شکل میگرفت همیشه بهم میگفت: حرف بی حساب رو جواب نده و فکر نکن که هر کس که حاضر جواب تره زرنگ تره

و این بود که من هیچ وقت و هیچ وقت اون زبون تند و فلفلی که تو خیلی از خانم ها میدیدم تو مامان خودم ندیدم

و این بود که از همون کودکی ام حس میکردم که مامانم تو هر جایی که هست خاصه و دیگران خیلی براش حرمت قائلن...مخصوصا تو خانواده پدرم

بگذریم...روزهای اول مدرسه رفتن حسین بود که هم شلوارش بلند بود و هم کتونی اش بندی که گره زدن براش خیلی سخت بود

با اینکه کلا از خیاطی معافم اما و به جای تو گذاشتن ساده شلوارش، به صورت طرح دار کوتاهش کردم و برای کفشش هم با سوزن و نخ زبونه کفش رو به کناره های کفش دوختم و گره کفش رو هم ثابت کردم تا بدون هیچ مشکلی کفشش رو بپوشه و دربیاره

یادمه همون روز وقتی از مدرسه برگشت بهم گفت به دوستام گفتم مامان من خیلی زبله هم میتونه کفش بدوزه و هم شلوارم رو از بقیه مامانها قشنگ تر کوتاه کرده

یه روز هم که تو برنامه تغذیه شون سالاد بود، سالادش رو خوشرنگ درست کردم و براش جوانه هم گذشتم اون روز هم به دوستاش گفته بود فقط مامانهایی که مهندس شیمی هستن بلدن همچین سالادهایی درست کننتعجب

یعنی همچین مامان خاصی هستیم ما تو نگاه پسرمون!!!!

دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش

پاییز که میرسه حس میکنم  آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن

پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من  یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..

دارم به این روزهای خودم فکر میکنم

روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه

محمد حسین  که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم

به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه

گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده

پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله

یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین  که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم

اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده

پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو  هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه