امروز رفته بودیم خرید
شنیدم هایپر اصفهان راه افتاده دلم میخواست ببینم چقدر شبیه هایپر تهرانه که دیدم مو نمیزنه...خلاصه مو به مو، سطر به سطر، شبیه هم
فقط تو تهران یه ماشینهایی داره که سبد خریده و بچه ها میشیننن توش و ماشین بازی میکنن که اینجا نداشت
وقتی رسیدیم به قسمت اسباب بازی و خصوصا ماشینها، چشمهای محمد حسین برق همیشگی اش رو زد
یکی از مشکلات من با حسین اینه که از ماشین سیر نمیشه
من با نورا چرخ میزدم و حسین هم با باباش
گهگاهی هم صداش رو میشنیدم که همسرم اومد پیشم و گفت خیلی بی تابی میکنه براش ماشین بگیریم؟
منم گفتم نه...
وقتیکه حسین به اسباب بازی ها میرسه این مشکل همیشه پیش میاد
همین دو هفته پیش بود که خاله ام علاوه بر ماشینهای قبلی اش نزدیک بیست تا ماشین دیگه هم براش سوغاتی آورده که قرار شده یواش یواش بهش بدیم
شروع کردم باهاش حرف زدن...راضی نمیشد
نمود راضی نشدنش هم اینطوری نیست که داد و فریاد بزنه یا پا به زمین بکوبه ویا متاسفانه مثل بعضی از بچه ها دست بزن به سمت پدر و مادرش داشته باشه...نه
فقط ریز ریز گریه میکنه و پنای صورتش پر از اشک میشه
دلم نمی خواست تسلیم بشم بغلش کردم و هر توضیحی که لازم بود دادم
راضی نشد اما بی خیال شد
با خودم گفتم هر روز داره بزرگتر میشه و خواسته هاش هم داره رنگ جدید تری به خودش میگیره
و تو ذهنم روزهایی رو تصور میکردم که بزرگ شده و ممکنه خواسته هایی رو از ما داشته باشه که منطقا به صلاحش نباشه
توی همین افکار بودم که دیدم نورا خوابش برده...معصوم و آروم، بی هیچ خواسته ای
با خودم گفتم بی خود نیست که میگن با قد کشیدن بچه ها،مشکلات و دشواری های تربیتی شون هم قد میکشه و بزرگ میشه
خدایا توان این رو بهم بده که جدای از مادر بودنم، یه دوست صمیمی همیشگی برای بچه هام باشم
