آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدحسین» ثبت شده است

شش

۱۷
فروردين

حرفهای مشترکمون کم کم داره زیادتر میشه

کنارم میشینی و برات خیار پوست میگیرم، عطر خیار که به صورتت میخوره از فواید خیار برام حرف میزنی

بعد از کلاسم دوتایی با هم میریم زیارت یه امام زاده خوب

بهت میگم چه دعایی کردی؟بهم میگی دعا کردم که مامان منیر تو بهشت یه عاله خوراکی خوشمزه بخوره و منم یه ماشین جدید بخرم

هنوز هم عاشق ماشینی و من آرزو میکنم که ای کاش مثل خیلی از جاهای دنیا ما هم اسباب بازی خونه و ماشین خونه داشتیم و تو تا دلت میخواست ماشین قرض میگرفتی و یه دل سیر باهاشون بازی میکردی...

اگه اغراق نکنم روزی یک لطیفه جدید میسازی و تحویل من و پدرت میدی و ما هم برات از شدت خنده ، دل ضعفه میریم

این روزها وقتی چیزی رو انتخاب میکنی که به سلیقه من نیست میایی پیشم و با کلی مهربونی و دلیل های ریز و درشت قانعم میکنی تا از دلم در بیاری که مبادا من ناراحت شده باشم...

بعضی شبها میای زیر نور ماه و از روی هلال ماه حدس میزنی که مثلا امروز روز چندمه؟ ستاره ها رو برام میشمری و اطلاعات سیاره ها رو هم تا حدودی داری

گوگل کروم رو باز میکنی و برای خودت مینویسی و سرچ میکنی و اینجوریه که مطلع میشی...

مثلا میدونی که الان خورشید چهار و نیم میلیارد سالشه و یازده میلیارد سالش که بشه اول یه غول سرخ میشه و بعد هم کم کم نورش رو از دست میده و بهش میگن کوتوله سفید...

تو با تمام این واژه ها این روزها داری زندگی میکنی و این منم که از اندیشه های تو دارم لذت میبرم

تولدت مبارک پسر بهاری من....

خوب بودن

۱۹
بهمن

خوب بودن خیلی با ارزشه...ارزشی همه ازش آگاهن، اما همه نمیتونن بهش عمل کنن

محمد حسین هفت ماهه بود که بیماری تنگی نفسش خودش رو نشون داد 

دکتر خودش آلارمهای لازم رو بهم داده بود که ممکنه بیمارستان بستری بشه که در نهایت هم بستری شد اما چیزی که این وسط مهم بود رفتار دکترهایی بود که من باهاشون مواجه شدم، منی که یه مادر صفر کیلومتر بودم و نگران

بعضی ها مثل کوه یخ، بعضی ها کاملا بی خیال که حوصله یه جواب دادن ساده رو هم نداشتند و بعضی ها هم به شدت توهین آمیز و عصبی...

اون روزها گذشت اما تنها چیزی که به یاد من مونده همین رفتارهاست

مطب دکتر خودش تو درمانگاه بیمارستان بود یادمه هر بار که میرفتیم مطبشون تمام قد می ایستادن و با همسرم دست میدادن ، وقتی هم که وارد بیماری پسرم شدیم همراهشون رو به ما دادن و گفتن تلفن من بیست و چهارساعته بازه برای اینکه شما هیچ وقت نگران نباشین

با اینکه درمانگاه بیمارستان پر میشد از کودکان مریض و گریه های وقت و بی وقت بچه ها اما برای معاینه دقیق تک تک شون وقت میزاشتن و محال بود پدر و مادری از مطب ایشون بیان بیرون و لبخندی گوشه لبشون نباشه

وحالا اون دکتر خوب تهرانه...چونکه جزو بهترین فوق تخصص های ریه کودکه و کلینک تخصصی کودک تهران حاضر نیست ایشون رو از دست بده...القصه

قصه، قصه خوب بودنه حالا تو هر مقام و جایگاهی که میخواد باشه

ما نسخه برای خوب بودنمون زیاد داریم همین طور الگو...اما چرا انقدر خیلی هامون تو این خوب بودن و خوب رفتار کردن میلنگیم

خیلی جاها کم میزاریم از کارهامون که مبادا دیگران متوقع بشن و یادمون میره که نهایت کارهای ما رو خدا میبینه و برآورد میکنه نه خلق خدا

چقدر راحت راجع به دیگران قضاوت میکنیم و نسبتهای متعدد میدیم و قبول نداریم که این خودش بالاترین تهمته

چقدر مثلا دلسوزانه حرفهاییی رو از نفر غایبی نقل میکنیم که اگر خودش حاضر باشه قطعا راضی نیست و زیر بارش هم نمیریم که غیبته و همه اینها میشه انرژی های منفی که خودمون با دست خودمون وارد زندگی مون میکنیم و بعد هم شاکی میشیم ازینکه چرا خوش حال نیستیم ، چرا رشد نمیکنیم و چرا...

اگر مذهبی باشیم که کلا داریم رفتار حرام رو مرتکب میشیم و اگر هم مذهبی نباشیم به راحتی داریم همون اخلاق مداری که مبنای فکریمون هست رو زیر سوال میبریم و این برای هر دو گروه واقعا سخیفه

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

شیر و خدا و رستم دستانم آرزوست

عکس: همون دکتر خوب

انگشتر

۰۵
بهمن

 از مدرسه رسیدی خونه و خسته ای اما به محض ورودت، خواهرت رو در آغوش میکشی بعد هم میایی و دستاهای منو فشار میدی و یه برقی تو چشماته و میگی...

میدونی بهم چی میگی؟

میگی: وقتی پوست من به پوست خانواده ام میخوره پر از انرژی میشم و جون میگیرم

پ.ن: بعد از حلقه ای که پدرت بهم داده این زیبا ترین انگشتریه که بهم رسیده چونکه خودت با دستهای کوچیکت درستش کردی

خدا

۰۷
دی

مدتی بود که حسین به برداشتی رسیده بود که آزرده خاطرم میکرد

و برداشت او این بود که خدا نیست چونکه دیده نمیشود

من و پدرش تمام مغزمان را به کار گرفتیم و کلی مثال علمی برایش زدیم از چیزهایی که هستند اما دیده نمی شوند

حرفهای ما را خوب گوش میکرد،  اما بعد از آن دوباره حرفهای خودش را تکرار میکرد و معلوم بود که اینها توجیه کننده ذهن کوچک و پرسشگر او نیست

شب تولد حضرت مسیح بود که دوباره محمد حسین همان حرفهای قبلی اش را دوباره تکرار کرد دلم گرفته بود ازینکه نتوانسته ام جوابی برایش پیدا کنم

یک لحظه دلم رفت کنار دل حضرت مسیح و خودشان کمکم کردند...معجزه...انبیاء

با توسل به خود حضرت مسیح شروع کردم و برایش از پیامبران و معجزه هایشان گفتم و اینکه همیشه در طول تاریخ وقتی انسانها در مورد خدا شک میکردند پیامبران می آمدند و با معجزه هایشان، قدرت خداوندی را نمایش میدادند که هرگز دیده نمیشود

آنقدر برایش شیرین و شگفت انگیز بود که کارمان برای جستجوی معجزات پیامبران به گوگل رسید...میخواندیم و لذت میبرد و من هم خدا را شکر میکردم

و از آن روز به بعد این درگیری فکری تمام شد..و انگار این ذهن پرسشگر هم به جوابش رسید

حضرت مریم را خیلی دوست دارم به نظرم قصه رنج بارداری حضرت مریم در عالم بی نظیر است و میوه تمام صبوریها  و ایمان حضرت مریم هم میشود پیامبر خدا...

و حالا من حس میکنم که چقدر پیامبران ما در هر زمانی راه بر و مهربانند....

و مهربان تر از همه اینها خداست

خداییکه:

دیدگان او را درک نمی کنند، ولی او دیدگان را درک می کند و او باریک بین و داناست  (سوره انعام)

پ.ن: دوست داشتم پسرم امسال کارتون اسکروچ را ببیند که پخش نشد این کارتون پر از درسهای بزرگ است و این واقعیت که امروز خیلی ها دارند اسکروچ وار زندگی میکنند و خودشان هم بی خبرند....

جایگاه

۱۳
آذر

این روزها نورا داره بزرگ شدن رو تجربه میکنه و محمد حسین هم بزرگ بودن رو...

و دنیای هر دوشون هم زیباست و قابل احترام

اما خوب گاهی این بزرگی ها هم، با هم تداخل پیدا میکنه

وقتی نورا به دنیا اومد انقدر پسرم از وجودش شاد شد که ما رو هم شگفت زده کرد

کم کم که نورا پا گرفت بازی ها و کشمکش های این دو هم شروع شد

کشمکش هایی که هر وقت کسی به من و همسرم میرسید میگفت چقدر شما خونسرد هستین چرا به محمد حسین چیزی نمیگین...ما هم همیشه لبخند میزدیم و میگفتیم چیزی قرار نیست بگیم این جزئی از زندگی ما شده...حتی یکبار همسرم در مقابل اینکه این سکوتتون بی جاست گفت اینها قراره یک عمر با هم زندگی کنن هرچی دخالت های ما کمتر باشه...اینها  در آینده هم از با هم بودنشون بیشتر لذت میبرند

واقعیتش هم اینه که محمد حسین تا به حال هیچ آسیبی به خواهرش نزده و جدا از تمام اینها نورا هم ازین زور ورزی ها بیشتر اوقات لذت میبره

البته این سکوت ما همیشگی نیست مخصوصا توی محیط خونه...

و خوب قدر مسلم روی سخن ما هم همیشه با حسین هست

 اما وقتهایی هم هست که نورا  میره سرغ برادرش و موهای اون رو با لذت میکشه و یا گازش میگیره وحس قهرمانانه بهش دست میده

الحق که محمد حسین هم در مقابل تمام این گاز گرفتن ها و مو کشیدن ها هرگز مقابله به مثل نکرده که گاز بگیره و مو بکشه..فقط اشکش سرازیر میشه و از دستش خواهرش به ما شکایت میکنه

اما چند روز پیش انقدر دردش گرفت که گفت میخوام خواهرم رو بزنم..چرا همیشه اون باید منو بزنه و من هیچی نگم

راستش دلم براش سوخت...برای تمام همراهی ها و سازش هاییکه درین زمینه داشته...

اما حیف که خواهرش بازیگوش تر ازین حرفهاست

بهش گفتم میدونی که خواهرت دنیای خودش رو داره و هنوز بد و خوب رو نمی فهمه اما میدونم که تو هم خیلی دردت گرفته و دلگیری، اما تصمیم نهایی در مورد زدن با خودته...

یه مقدار آروم شد و گفت: شما باید به نورا یاد بدی که من رو اذیت نکنه باید انقدر بهش بگی تا بفهمه....

منم شروع کردم با نورا حرف زدن و حالا روی سخنم با نورا بود

بهش گفتم و گفتم...گفتم که تو باید به برادرت احترام بزاری چونکه  اون بزرگتره، اون عزیز اول دل مامانته، اینو همیشه یادت بمونه و...

با حرفهای من هردوشون لذت میبردن و میخندیدن...مخصوصا محمد حسین

یه جایی خوندم که مشکل خانواده های امروز ما اینه که اولویت ها گم شده مخصوصا از وقتی که گفتن باید شایسته سالاری رواج پیدا کنه، از ترس اینکه مبادا مرد سالاری یا فرزند سالاری شکل بگیره

اینه که دیگه افراد اون جایگاه درست خودشون رو تو خانواده ندارن

تو یه خانواده سالم، فرزند ارشد باید جایگاه بالاتری داشته داشته تا هم عزت نفس بیشتری داشته باشه و هم باعث رشد و بالندگی فرزند کوچک تر بشه

باید پدر نفوذ بیشتری داشته باشه...در صورتی که خود من به چشم هام دیدم که تو بعضی خانواده ها چقدر راحت حرف پدر رو زمین میزارن و بی احترامی میکنن

....

محمد حسین من به تو قول میدم که جایگاهت تو خانواده ما محفوظه

و صد البته که

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

و از خدا میخوام که تو فراهم کردن این اسباب بزرگ بودن برای تو، یاور ما باشه

 

خاص

۱۷
مهر

خاص بودن بعضی جاها خیلی خوبه و مخصوصا  که گاهی انقدر ویژه بشی که یه جاهایی بشه بهت افتخار کرد...

و این خاص بودن تو نگاه بچه ها یه طعم دیگه ای داره، بچه ها واقعا دوست دارن که پدر و مادرهاشون تو خیلی جاها پر رنگ باشن

مامان من تو کودکی ام همیشه برام خاطره میگفت و یکی ازونها هم خاطره صعود سه روزه اش به قله دماوند تو دوران دانشجویی اش بود

یادمه این شده بود یکی از افتخارات من، و این برام کافی بود تا حس کنم که یه مامان قهرمان تو خونه دارم که میشه همه جوره بهش تکیه کرد

یا وقتیکه سرکار میرفت (بماند که من  همیشه ازین موضوع دلخور بودم و زمانی که ده سال زودتر از بازنشستگی، خودش رو بازنشست کرد اون روز رو تو قلبم جشن گرفتم)  من هم بعد از مدرسه میرفتم پیشش...قاطی اونهمه میکروسکوپ و وسایل و نمونه برای خودم دنیایی داشتم

وقتی که مامانم پشت میکروسکوپ مینشست و از من میخواست که من هم برم و تماشا کنم و بعد هم اسم این موجودات میکرونی رو بهم میگفت و تشخیص ها رو روی دفتر مینوشت حس میکردم مامان من اونقدر خارق العاده اس که موجوداتی رو میشناسه و میبینه که هیچ کس درکشون نمیکنه

اما خاص ترین چیزی که توی مامانم از همون دوران کودکی ام یادمه متانت و سکوتش بود

همیشه نگاه بود....در مقابل تمام شیطنت های من سکوت میکرد و یه نگاهش برام کافی بود...

یادمه من رو هم دعوت به سکوت میکرد...مخصوصا تو جاهایی که کل کل های بچه گانه شکل میگرفت همیشه بهم میگفت: حرف بی حساب رو جواب نده و فکر نکن که هر کس که حاضر جواب تره زرنگ تره

و این بود که من هیچ وقت و هیچ وقت اون زبون تند و فلفلی که تو خیلی از خانم ها میدیدم تو مامان خودم ندیدم

و این بود که از همون کودکی ام حس میکردم که مامانم تو هر جایی که هست خاصه و دیگران خیلی براش حرمت قائلن...مخصوصا تو خانواده پدرم

بگذریم...روزهای اول مدرسه رفتن حسین بود که هم شلوارش بلند بود و هم کتونی اش بندی که گره زدن براش خیلی سخت بود

با اینکه کلا از خیاطی معافم اما و به جای تو گذاشتن ساده شلوارش، به صورت طرح دار کوتاهش کردم و برای کفشش هم با سوزن و نخ زبونه کفش رو به کناره های کفش دوختم و گره کفش رو هم ثابت کردم تا بدون هیچ مشکلی کفشش رو بپوشه و دربیاره

یادمه همون روز وقتی از مدرسه برگشت بهم گفت به دوستام گفتم مامان من خیلی زبله هم میتونه کفش بدوزه و هم شلوارم رو از بقیه مامانها قشنگ تر کوتاه کرده

یه روز هم که تو برنامه تغذیه شون سالاد بود، سالادش رو خوشرنگ درست کردم و براش جوانه هم گذشتم اون روز هم به دوستاش گفته بود فقط مامانهایی که مهندس شیمی هستن بلدن همچین سالادهایی درست کننتعجب

یعنی همچین مامان خاصی هستیم ما تو نگاه پسرمون!!!!

دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش

پاییز که میرسه حس میکنم  آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن

پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من  یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..

دارم به این روزهای خودم فکر میکنم

روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه

محمد حسین  که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم

به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه

گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده

پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله

یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین  که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم

اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده

پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو  هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه

اصلاح

۳۱
شهریور

ویژگی خاص پسرها اینه که با اسباب بازی هاشون زیادی کلنجار میرن

یادمه از همون سه سالگی، که اسباب بازیهای محمدحسین زیر دستش خراب میشد پدرش مینشست و با آرامش براش درستش میکرد و محمدحسین هم خیلی ازین بابت خوشحال میشد

و این تعمیرات انقدر دامنه دار شد که الان خودش کاملا از ساختار خیلی چیزها آگاهی داره و جالب تر اینه که دیگه حاضر نیست اسباب بازیهاش رو به خاطر یه خرابی جزئی به راحتی از دست بده

یه کیسه داره که توش پر از لاستیک و گیربکس و بقایای اسباب بازیهای دیگه اس که از بین رفتن و اون کیسه ابزار کارشه برای اصلاح اسباب بازیهای دیگه

یادمه جایی میخوندم که ایراد نسل جدید ما اینه که تعمیر و اصلاح تو زندگی اش دیگه جایگاهی نداره...

کافیه چیزی خراب بشه (مخصوصا هم اگه کم ارزش باشه) بدون اینکه بخواد فکر کنه که آیا میشه تعمیرش کرد و یا آیا میشه استفاده دیگه ای ازش کرد، خیلی راحت ازش میگذره و از رده خارجش میکنه و حالا همه اینها رو تعمیم بدیم به روابط همین گروه از آدمها

کافیه این جور آدمها ازدواج کنن، کافیه رابطشون مشکل دار بشه، وقتی یاد نگرفتن که فکر کنن، یاد نگرفتن که اصلاح کنن، یاد نگرفتن که میشه از بعضی کمی ها گذشت و سازش  داشت...

این جور آدمها خیلی راحت و سطحی از خیلی چیزها عبور میکنن

بگذریم

خدایا عاقبت نسل ما و نسلهای ما را خوش مقدر دار

پ.ن اول :دیدی گاهی دلت میخواد برگردی به کودکی ات...به همون زمانی که بی ریا خوشحالی و بی دغدغه... ومن دیروز برگشتم من از دیروز رسما رفتم پیش دبستانی

پ.ن دوم: حسین من..بوی مهر و مهربانی پیچیده در تمام وجودت

بعدا نوشت: صدا و سیمای محترم امروز که روز شکوفه ها بود روزی که متعلق به تمام بچه های فقیر و غنی این کشوره در کانال دو به تبلیغ مدرسه ر فا ه پرداخت .کسانی که تو تهران هستن و این مدرسه رو میشناسن میدونن که رفاه یه مدرسه غیر دولتی خیلی خاص مذهبی ، با سابقه طولانی و بسیار پر هزینه اس،و جالب هم اینه خیلی از فرزندان مسئولان رده بالای کشور هم در این مدرسه هستند و در ادامه برنامه هم  یه خانوم دکتر محجبه رو با مامانش آورده بودن که اون خانوم محترم فارغ التحصیل همین مدرسه بوده و کلی از مامانش تشکر کرد که تو این مدرسه ثبت نامش کرده و اون هم کلی به تبلیغ مدرسه پرداخت و لب کلام اینکه میگفتن ما با اومدن به این مدرسه دین و دنیا و آخرتمون رو حفظ کردیم وحالا سوال من از وزارت آموزش و پرورش یه مملکت اسلامی اینه که هنر شما توی تمام این سالها این بوده که اگه بخواهیم سطح علمی و اعتقادی بچه هامون بالا باشه و به گفته خودشون خسرالدنیا و الاخره نباشیم باید انقدررررررر هزینه کنیم اونهم از نوع سرسام آورش...اونی که نداره واقعا باید چیکار کنه؟چرا باید رشد قارچ گونه مدارس غیر دولتی رو داشته باشیم و سطح آموزش و مخصوصا پرورش تو برخی مدارس دولتی انقدر پایین بیاد که یه عده اصلن طرف این مدارس هم نرن که مبادا بچه هاشون منحرف یا خنگ بشن(که خودم به شخصه اصلا قبول ندارم این دیدگاه رو)....واقعا حالم بد شد

 

پسرم

۲۳
شهریور

پدرت رفته ماموریت، و ما قراره که سه روز با هم تنها باشیم

از وقتی پدرت رفته تلفن رو گرفتی دستت و هی داری با افراد ناشناس قرار و مدار ماموریت میزاری، میگی منم می خوام برم ماموریت اما مثل همیشه پیش خودمی

شب که میرسه میری قفل خونه رو چک میکنی و بهم میگی از چیزی که نمیترسی و بعدش میری تو اتاقت و یکدفعه پشت عروسکت قایم میشی و با یه صدای کلفت می دوی طرفم و میگی غول اومده و بعدش هم میخندی

هنوز خیلی زوده ، خیلی زود که بخوام بهت تکیه کنم ...اونم تو خیلی از مواردی که حق مسلم هر مادریه که به پسرش تکیه کنه ، شاید خودت ندونی اما از لحاظ روحی خیلی جاها بهت تکیه میکنم و غرق آرامش میشم

چقدر خوبه که تو هستی حسین جان

پ.ن اول:یه خانومی یک بار بهم گفت خدا به کسانیکه که خیلی بیشتر دوستشون داره تو بارداری اول، دختر عطا میکنه و منم در جوابشون گفتم و خدا حتما این گروه از زنان رو از فاطمه زهرا(س) بیشتر دوست داره!!

پ.ن دوم: واقعا کی میگه که کسی که دختر نداره انگار که بچه نداره؟!! ما یه پسر داریم که اندازه یه دنیا بچه، زندگی مون رو قشنگ و رنگین کمانی کرده

پ.ن سوم: خدایا به داده و نداده ات شکر...چشم دلهامان را بیناتر کن

جشن الفبا

۰۲
شهریور

از ابتدای تیرماه محمدحسین رو گذاشتیم جامعه القران....

کتاب اول هم آموزش حروف بود و به نظرم واقعا عالی بود 

آموزش حروف با کلی بازی و داستان و مجسم سازیها و هنرمندی های عالی معلمشون که هم حافظ قران هستن و هم دانشجوی هنر، کافی بود که پسرم حروف رو خیلی خوب و حرفه ای یاد بگیره

انقدر خوب که بتونه خیلی کلمات رو از طریق حروف بخونه نه از طریق یک سری از بازیهای آموزشی مثل بن.بن.بن یا بالا.بالا و...

چون که این بازیها فقط نقاشی کلمات رو به بچه ها یاد میده و به اقرار بعضی از معلمهای کلاس اول، بچه هایی که ازین طریق خوندن رو یاد میگیرند تو کلاس اول ممکنه دچار مشکل بشن...القصه

چند روز پیش که کلاسشون تموم شد بنا به خواسته معلمشون و همکاری مادرها جشن الفبا گرفتیم و انقدر به محمدحسین خوش گذشت که بنا به خواسته خودش برای کتاب دوم که آموزش روخوانی قران هست، ثبت نامش کردیم

خوشحالم که پسرم در کنار کلاسهای آموزشی و ورزشی متفاوت، کلاس قرآن رو هم با علاقه و خواست خودش داره تجربه میکنه

و اما جشنهای عکس

بزرگ شدن

۲۳
مرداد

چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت

وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند

تا قبل ازین شماره کفشت زیاد  مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)

بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی

و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست

داری بزرگ میشی چون :

زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...

یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده

یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده

یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی

یا  مربی کلاستون که  همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه

و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم

کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم

 

ماه مبارک

۱۷
تیر

محمد حسین رفته سر سینک ظرفشویی و داره با فرچه تمیزش میکنه

با لبخند نگاهم میکنه و میگه: مامان، بابا گفته که چند روز دیگه ماه رمضانه...من دوست دارم همه جا تمیز باشه مخصوصا آشپزخونه آخه قراره بشینیم توش و کلی آب جوش زعفرونی بخوریم...من خیللللللللللی این ماه رو دوست دارم مامان!

بعد هم کف آشپزخونه رو با آب یکی میکنه

اما من خوشحالم...خوشحالم که پسرم برای اومدن این ماه داره بی قراری میکنه

الهی شکر

تا باد چنین بادا

پ.ن اول:این روزها روزهای عجیبیی است کافی است که در خیابانهای شهر قدم بزنی...هرچند که کاملا با این شعر موافق نیستم اما به قول حافظ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...

قصد ریشه یابی هم ندارم اما همین را میدانم که  عده ای بی معرفت که فکر میکنند دیندارند و عده ای بی دین هم که فکر میکنند روشنفکرند دنیای این روزها را به اینجا رسانده اند

کافیست که دریکی ازین شبکه های اجتماعی عضو باشی از زیر سوال بردن و بی معنی بودن روزه داری درین ماههای گرم شروع میشود تا...

خدایا در دنیایی که زمین لحظه به لحظه گرمتر میشود اما معنویت و معنا گرایی و دین داری سردتر، خودت نگهدار قلب هایمان باش

پ .ن دوم: وبلاگهای کودکان اغلب مادرانه است اما وقتی میبینم که پدری اینقدر خلاقانه و زیبا و برای ریحانه اش مینویسد عجیب سر ذوق می آیم...

پ. ن. سوم: این روزها عجیب دلم هوای شهر پیامبر را کرده است...راز ها و نیاز هایتان در این ماه مبارک قبول درگاه حق

گروه خون

۱۲
خرداد

وقتیکه محمد حسین به دنیا اومد وقتیکه پرونده پزشکی اش رو از بیمارستان تحویل گرفتیم وقتیکه دیدم گروه خونی اش A+ هست کلی ذوق زده شدم چونکه مثل خودم شد...

قبلا هم جایی خونده بودم که گروه خونی فرزند به هر والدی که شبیه باشه خصوصیاتش هم به همون والد نزدیک تره...

خلاصه منم برای پدرش کلی سخنرانی کردم و ازین مسئله آگاهش کردم...

نمیدونم تلقین بوده و یا دخالت ژن اما هر چی که بوده محمد حسین به شدت شبیه منه...

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..

چهره اش هم اون اوایل بی شباهت به پدرش نبوده اما الان به گفته شاهدان عینی، عین مامانشهمژه

گذشت تا روزی که نورا به دنیا اومد

وقتی از بیمارستان مرخص شد پدرش گفت گروه خونی نورا چی شد؟(معلوم شد که دل پری داشته ازین بابت)

ما هم هرچی جستجو کردیم  گروه خونی نورا رو پیدا نکردیم

تو این یازده ماهگی که گذشته هر چه که میگذره نورا داره بیشتر به پدرش شبیه میشه

هم صورت و هم سیرت

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..چشمک

یک ماه پیش نورا آزمایش خون داشت، از دکترش خواستم که گروه خونی اش رو هم مشخص کنه

جواب آزمایش مثل روز روشن بود

O...درست مثل پدرش

پ.ن:

این روزها نزدیکان، دوستان و عزیزانی دارم که عده ای با بیماری و عده ای هم با گرفتاریهای مالی روزگار را به سختی طی میکنند که اگر بخواهم شرح حال بنویسم اینجا هم مثل دلم پر از غصه خواهد شد...خدایا دستهایم برای گره گشایی ناتوانند آنها را به دستهای توانا و گره گشای تو می سپارم

مرد کوچک

۳۰
ارديبهشت

مدتیه که حس میکنم یک مرد کوچک تو خونمون دارم

و محمد حسین این روزها مرد کوچک خونه ماست

چند وقت پیش با هم سوار آزانس شدیم که وسط راه فهمیدم پول به قدر کافی بر نداشتم تا حالت من رو دید کیف پولش رو از توی جیبش در آورد و بهم اطمینان داد که به قدر کافی پول همراهمون هست

یا کافیه تو ساعاتی که پدرش خونه نیست و لازمه که نصاب یا تعمیرکار ( از بداقبالی ما توی همون ساعات) بیاد  مثل یه مرد میره در رو باز میکنه و دست میده و کلی باایشون راجع به کارشون بحث میکنه و راهنمایی های لازم رو دریافت میکنه

یا خیلی وقتها میاد پیشم و میگه مامان فروغ شما هر کاری داری به خودم بگو ...برات ظرف و لباس بشورم؟...منم کلی هیجان زده میشم و لبخند میزنم

اما بعد از کمک رسانی به من، من میمونم و کارهای دوبرابر شده..و این مهم نیست مهم اینه که مرد کوچک من دنیای بی نظیر خودش رو داره

این ها رو نگفتم که مثلا بگم همچین پسری دارم من...نه

هر مامانی انقدر شگفتیهای بی نظیری توی روابطش با کودک اش داره که بیان شدنی نیست و باید فقط ازش آموخت و لذت برد

این رو نوشتم به خاطر اینه که میبینم که به تازگی در اقوام و همسایه ها و آشنایان و ...عده ای هستند که وقتی میرن سونو و متوجه میشن پسر دارشدن تا یه مدتی از فرط غصه میرن تو لاک خودشون و بالاخره سعی میکنن با این موضوع یه جوری کنار بیان و عده ای هم هستن که قبل از بارداری هر اقدامی انجام میدن تا دختر دار بشن...

و نتیجه:

خیلی هامون شک داریم که خدا قراره اون چیزی رو بما بده که به صلاح ماست

خیلی هامون برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی بهانه جویی میکنیم و لحظه لحظه هامون رو ندانسته داریم از دست میدیم

بچه ها امانت های الهی هستند که خداوند اونها رو تو آغوش ما قرار داده..پسر بودن یا دختر بودنش مهم نیست مهم اینه که امانت دار خوبی باشیم و اونها رو بی توقع بزرگ کنیم

پ.ن:

گندم تازه دخترم سبزه نازه دخترم

گندم تازه پسرم سبزه نازه پسرم

سبزه بهاره دخترم همتا نداره دخترم

 سبزه بهاره پسرم همتا نداره پسرم

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

از آلبوم "سبزه ریزه میزه" با صدای حمید جبلی که فوق العادس

گل

۲۲
ارديبهشت

صدای نق نق نورا میاد

میبینم که حسین با یک دستش داره موهای خواهرش رو پریشان میکنه و با دست دیگه داره لپهاش رو میکشه...

صبر میکنم... اما نورا جیغ میزنه و گریه میکنه...نورا رو از زیر دست و پاش میکشم بیرون

 و نورا با چشمهای خیس یه نفس تازه میکشه

حسین میاد به سمتم: نورا...نورا

نورا با اشکهای روی گونه ذوق میکنه و لبخند میزنه و برای داداشش دس دسی میکنه

نورا جون نمیدونم که حافظه تاریخی ات انقدر کوتاه مدت شده و یا اشتیاق بی حدت به برادرت  قلبت رو انقدر با گذشت کرده...

هرچه که هست آرزو دارم که تا ابد همینطور باشه

پ.ن: عطر گل محمدی پیچیده در تمام دلت

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد.

نیاسر اردی بهشت نود و دو

 

عکس نوشت

۰۱
ارديبهشت

این روزها که میگذره حس میکنم که نورا داره به سرعت برق و باد رشد میکنه و بزرگ میشه و ما کلی با این در دونمون تله پاتی داریم :

وقتی به خواب سنگین فرو میره به چهره اش نگاه میکنم و تو دلم میگه حالا وقتشه برم سراغ کارهای خود خودم که میبینم همون لحظه بیدار میشه و آماده بازیگوشی

یا وقتی زیادی میخوابه میرم بالا سرش و به نفسهاش دقت میکنم که یه دفعه یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند کجکی توی خواب تحویلم میده

با برادر جانش هم عالمی داره تنها برای اونه که  خنده های صدا دار میکنه

اولین بازی هم که یاد گرفته به کمک برادرشه و اون هم ماشین بازیه

محمد حسین هم دنیای خودش رو داره

سال دیگه انشالا میره پیش دبستانی و قرار هست که اینجا ثبت نامش کنیم

تولد امسالش رو هم توی مهد گرفتیم با هفتاد تا بچه ریز و درشت و گل گلی

کیکش رو خودم پختم اما ازون جاییکه نگران کم اومدنش بودم یه کیک دیگه هم گرفتم و با نورا دوتایی رفتیم مهد و کلی پسرم هیجان زده شد

در تمام مدت تولد هم نورا رو به همین بچه های کوچولو سپردم و آخر کار دیدم که کلی هم کیک بهش دادن و اونم با اشتهای کامل خورده

کادوی تولد امسال محمد حسین هم مثل سالهای قبل که یه چیز ساده و کاربردی بود ، یه جعبه مداد رنگی بود

دلم میخواد از همین الان یاد بگیره که توی تولدهاش دنبال یه هدیه خاص و گرون قیمت نباشه، و یاد آوری این روز از طرف عزیزانش با ارزش ترین هدیه دنیاست

جشن سال نو وجشن مهد هم در ادامه مطلب

 

تولد

۱۹
فروردين


تولد امسال محمد حسین رو جشن نگرفتیم اما این ویدئو کلی خوشحالمون کرد

fakhtehf60.persiangig.com/video/18_cut_001.flv

تولدت مبارک مرد کوچک من

مجاور

۲۶
بهمن

مجاور امام رضا که میشوی تمام وجودت لبخند میشود

 

 

خواب

۱۵
بهمن

روی زمین دراز کشیده ایم نورا طرف راستم و حسین هم طرف چپم

در یک دستم کتاب بئاتریس میلر که جلوی چشمهای نورا گرفته ام و حرکت میدهم و در دست دیگرم کتاب داستان حسین که برایش میخوانم

از بین این دو کتاب، چشمم به کتابهای نخوانده خودم بر روی میز می افتد که برای خواندنشان مدتهاست دلم غنج می رود

*****

قلپ قلپ شیر میخورد و چشمهایش خمار خمار است و خسته خواب

هر دوتایمان مست خواب میشویم که ناگهان:

_مامان...مامان فروغ...مامان فروغم

چشمهای نورا برقی میزند و میخندد و هردوتایمان از خواب نرفته بیدار می شویم

جایزه

۰۲
بهمن

از وقتیکه نورا متولد شده روابط ما هم با محمد حسین وارد فاز جدیدی شده

خوب اون اوایل خیلی باهاش کاری نداشت

اما از وقتی که نورا یه خورده بازیگوش شده محمد حسین هم بازیگوش تر شده

همش دوست داره با خواهرش بازی کنه:

وقتی نورا خوابه میره و از خواب بیدارش میکنه

گاهی خواهرش رو توبغلش میشونه

گاهی می افته روش

گاهی میشینه روش

و...

که ما همه اینها رو صرفا بازی میدونیم نه چیز دیگه ای

چون تا حالا ندیدیم که که از روی عصبانیت به خواهرش ضربه ای بزنه

اما این بازیها هم همیشه عاقبتش به خیر نیست

همین بیدار کردنهای وقت و بی وقت

همین که مثل یه عروسک میخواد باهاش بازی کنه

...

با هر زبونی هم که فکر کنید باهاش حرف زدیم اما فایده ای نداشته

تا اینکه شروع کردیم به جایزه دادن...

این جایزه هم شامل برچسب مبشه

اونم  برچسبهای آموزشی که شامل شناخت حیواتات و گل و گیاه و... میشه

پدرش که میاد خونه به من میگه حسین آقا با خواهرش چطور بوده؟

اگه من تاییدش کنم برچسب میگیره و اگر نکنم...اونم ماجراییه

جدیدا هم اومدم روی کاغذ چند تا ستاره رنگی و خال سیاه کشیدم  وبریدمشون

که در ازای رفتارهای خوب با خواهرش ستاره میگیره و اگر رفتار اشتباهی داشته باشه خال سیاه 

اگر خال های سیاه سه تا بشن یه ستاره ازش گرفته میشه و اگر ستاره ها بیست تا بشن اون چیزی رو از ما هدیه میگیره که دوست داره...

هیییییی سرتون رو درد نیارم

فقط اینو بگم که حسین آقا و بازی های مهیجش با نورا کما کان ادامه داره...

 

کمدی هر روز شاهد یه برچسب جدیده

 

و برادری که خواهرش رو غرق محبت میکنه