آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدحسین» ثبت شده است

عکس

۲۰
دی

وقتی مادر همسرم دانه دانه میبافد

وقتی دخترم میپوشد و برایمان ناز میکند

منم و یک دنیا شادی

آرزو دارم که غذایت تا ابد حلال و پاکیزه باشد، نور وجودم

 لبو خوردنتان هم عالمی دارد

 دستهای پدرت تکیه گاه لحظه لخظه های زندگیت باد عزیز دلم

 خدایا شکرت، ریحانهایم هم جوانه زدند

 

پ.ن: نویسنده این وبلاگ یکی از بهترین دوستان دنیای مجازی منه

که نوشته هایش را باید طلا گرفت

شرح کامل سفرم را در اینجا نوشته ام

اما از یاد نمی برم که :

به کربلا که رسیدیم بعد از استراحتی، از هتل به سمت حرمین رفتیم

حسینم در آغوشم بود و دلم بی قرار، انگار راه را گم کرده بودیم

ازین کوچه به آن کوچه...تا اینکه حسین را به پدرش سپردم و  یک کوچه را تا انتها دویدم که ببینم راه کجاست

به انتها که رسیدم سرم را چرخاندم و حرم را دیدم  قلبم به شماره افتادم مثل بیداری که خواب میبیند

کمی جلوتر رفتم و به طرف دیگرم نگاه کردم .... و یک حرم دیگر

تازه فهمیدم که در بین الحرمینم

تمام من به فدای تو یا حسین

بازی

۰۸
دی

یادمه تا یکی دو سال پیش از کنار ماشینها که رد میشدیم انقدر اسمشون رو تکرار میکردم تا پسرم که کلی علاقمند به ماشینه اسمشون رو یاد بگیره

اما چند وقت پیش دیدم که با پدرش داره راجع به سیستم کروز کنترل ماشینها بحث میکنه

منم از همه جا بی خبر گفتم که این چه سیستمیه دیگه؟

که با توضیحات کامل حسین آقا قانع شدم که اوووووووووه پسرم چقدر پیشرفت کرده و حالا اسم و آرم و سیستم ماشینهایی رو هم بلده که من بلد نیستم

در مورد اسباب بازیها هم وقتی دیدم که تو درست کردن پازلها و بازیهای فکری مهارت پیدا کرده، شروع به جمع کردن بازیهای دوران کودکی اش کردم و رفتم چند تا بازی فکری سطح بالاتر خریدم تا از بازیهاش لذت بیشتری ببره

گذشت تا اینکه چند وقت پیش بهونه اسباب بازیهای قدیمی اش رو گرفت

اوایلش مقاومت کردم و گفتم اینا دیگه به دردت نمیخوره و شاید بهتر باشه بزاریم برای نورا  و بعد هم اصرار میکردم که تو باید بازیهای فکری جدیدتر و سخت تر رو تجربه کنی نه اینها....

و توی دلم هم میگفتم آخه تو با این سنت چه لذتی ازینها میخوایی ببری؟

اما کوتاه نمی اومد..اولش با خودم گفتم شاید به این خاطر که اسم نورا رو بردم دنبال اینهاست

اما دیدم نه...

دیدم با چه لذتی داره تو قابلمه هاش غذا میپزه

چه زیرکانه مکعب های کوچک رو روی هم سوار میکنه و از افتادنشون غش غش میخنده

و با چه خلاقیتی پازلهای چوبی خیلی ساده رو از نو بازی میکنه

و کتابهای پلاستیکی رو چقدر کنجکاوانه ورق میزنه

محمد حسینم تو به من یه درس دادی و اون هم اینه که:

تو دنیای خودت رو داری و من اجازه این رو ندارم با دیکته کردنم، خلاقیت رو از دنیای تو دور کنم...

پسرم شاد باش و بازی کن و لذت ببر

پ.ن: دوستانی که میگن نمی تونن کامنت بزارن..پرشین میگه برای کامنت گذاشتن باید مرور گر جدید مثل فایر فاکس و اون هم ورژن بالاش رو داشته باشیداین هم از هنرمندی سرورهای وطنی....

 

زمستون پارسال بود که برای پرنده های توی بالکن غذا میگذاشتم

وبیشترین غذاشون هم نونهای خشک خورد شده بود

و می دیدم که در کمتر از پنج ساعت تمامی نونها خورده میشود

و گذشت تا زمستون امسال

چند روز پیش محمدحسین بهم گفت مامان یادت میاد برای جوجه ها نون میریختی؟

بنده خدا ها گرسنشونه بیا براشون نون خورد کنیم تا از گرسنگی نمیرن و بعد هم با اون دستهای کوچیک و قشنگش غذای پرنده ها رو فراهم کرد

خیلی خوشحال شدم که پسرم کارهای ما رو میبینه

چند ماه قبل رفته بودیم پارک که دیدیم یه دختری که از محمد حسین هم بزرگتر بود در اثر زمین خوردن بینی اش کمی خونی بود

محمدحسین و پدرش میتونستند از کنارش عبور کنند اما هر دوشون رفتند سراغش و بابای حسین اون دختر رو پانسمان کرد

حالا هروقت پارک میریم محمدحسین خیلی مراقب بچه هاست که مبادا آسیب ببیند یا اگر هم آسیبی دیدند کمکشون کنه

یک بار دیگه هم که به پارک رفته بودیم دیدیم شیر آب پارک بسته نمیشه همون وقت همسرم با ابزارش شیر پارک رو درست کرد و به حسین یاد آور شد که باید مراقب هدر رفتن آب تو هرجاییکه هست باشیم

و من فکر میکنم این حس دیگر خواهی و بی تفاوت نبودن  رو ما خودمون میتونیم به بچه هامون منتقل کنیم

و یک حرف با پسرم:

محمدحسین جان مدیر مهد کودکتون میگفت شما توی خونه روابط عاطفی قوی دارین؟ با خنده ای گفتم بله.. چطور مگه؟ گفتن آخه تو مهد کودک بیشتر بچه ها حاضر نیستن با زهرا کوچولو که قادر به راه رفتن نیست بازی کنند اما پسر شما خیلی بهش محبت میکنه :)

پسرم مثل همیشه بهت میگم که با تمام وجودم بهت افتخار میکنم

و...

سعدیا گرچه سخن دلکش و شیرین گویی
                                      به عمل کار برآید به سخندانی نیست

بالکن خانه ما و پرنده ای که بر روی درخت حیاطمان لانه کرده

 

پ.ن: محمدحسین در مهد کودک

محمد حسین سربند داره و زهرا کوچولو هم لباس گل بهی پوشیدهلبخند

 

تفاوت

۲۷
آذر

روبه روی نورا نشسته ام و به چشمهایش نگاه میکنم چشمهای طوسی اش به دلم چنگ میزند و عمق این چشمها مرا به شش ماهگی حسین میبرد

چقدر با هم متفاوتند این دو

 برای حسین پخ که میکردیم غش غش میخندید اما نورا به پخ پخ کردنهای ما نگاهی عاقل اندر سفیه میکند بی هیچ لبخندی

حسین را که قلقلک میدادیم ککش هم نمیگزید اما نورا با هر بوسه قلقلکی صدای خنده اش به آسمان میرسد

حسین به تمام غریبه ها لبخند میزد و در آغوش همه جا خوش میکرد اما نورا با دیدن غریبه ها لبهایش غنچه میشود و با نگاه بغض آلودش ما را دنبال میکند

 من تمام این تفاوتها را دوست دارم و برایم زیباست و از خدا میخواهم که تا وقتی که هستم به تمامی این تفاوتهایتان زیبا نگاه کنم

 

وبرای همسرم

دنیای تو

۲۲
آذر

این روز ها پسرم میاد و دو تا ماشین دست خودشه و دوتا هم دست من میده تا با هم ماشین بازی کنیم...کار هرگز نکرده

اما وقتی میبینم که از بهم خوردن ماشینها و ویراژ دادن ها چه لذتی میبره منم غرق شادی میشم و مثل خودش شلوغ میکنم و بچه میشم

یه همکلاسی داره که قادر به راه رفتن نیست و با واکر راه میره و به تازگی هم عمل پا داشته به همین مناسبت مامانش یه سفره حضرت رقیه تو مهدشون برگزار کرده بود

بهش گفتم حسین جان با زهرا خیلی مهربون باش و هر کمکی که از دستت برمیاد براش بکن

دیروز اومده میگه به زهرا گفتم برات میخوام یه عروسک کوچولو بخرم

میگه زهرا گفته تو خونه که گریه کردم بابام زده تو گوشم و بهم گفت که میخوام برم خودکشی کنم

حسین میگه مامان خود کشی چیه؟ و بعد هم ادای راه رفتن زهرا با واکر رو در میاره

غصه های خودم کم بود، غصه زهرا هم بهش اضافه شده...گلو درد عصبی گرفتم بسکه بغض و اشک اومده سراغم

اومده بهم میگه: مامانٍ زهرا موهاش زرده و بعضی از مامانهای دیگه هم کلی موهاشون رو زیر روسری خوشگل میکنن

(من با اینکه چادری نیستم اما به حجاب و پوششم مقیدم)

بهش میگم حالا مدل من خوبه یا مدل اونا؟ میگه اونا خوشگل تر میشن اما مامان، تو خیابون که نامرحما تعجبهستن مدل شما خوبه

پ.ن 1:نورا اولین سرماخوردگی زندگی اش رو داره تجربه میکنه و 3 روزه که داره سرفه های خشک میکنه دیروز که خس خس سینه اش رو شنیدم بردیمش دکتر که مبادا اونم مثل حسین به آسم کودکی مبتلا شده باشه و نیاز به اسپری داشته باشه که نبود خدا رو شکر و خس خس از بینی بود نه ریه...سه روزه که دارم بهش به دونه و قدومه و آویشن عسل و پر سیاوشان وبخور پونه میدم امیدوارم با همین ها خوب بشه تا مجبور نشم دیفن هیدرامین و گایا فنزین تجویزی دکترش رو بهش بدم

پ.ن2:این روزها پر از اشکم و آه...مامان بزرگم کسی که بزرگم کرد و عمری رو کنارش زندگی کردم تو بیمارستانه و حال خوشی هم نداره منم  ازین راه دور فقط بغض میکنم و همراه بارون گریه میکنم...آخرش این غربت کار خودش رو میکنه...کاش زودتر آخر هفته بشه برم تهران..لطفا برای مامان بزرگم حمد شفا بخونید

آرامش

۱۷
آذر

بچه اول پر از آرامشه اما

اما بچه دوم خوابش رو هم نمیبینه

خواب همون آرامش رو

به علت همون بچه اول....

خرید

۰۹
آذر

امروز رفته بودیم خرید

شنیدم هایپر اصفهان راه افتاده دلم میخواست ببینم چقدر شبیه هایپر تهرانه که دیدم مو نمیزنه...خلاصه مو به مو،  سطر به سطر، شبیه هم

فقط تو تهران یه ماشینهایی داره که سبد خریده و بچه ها میشیننن توش و ماشین بازی میکنن که اینجا نداشت

وقتی رسیدیم به قسمت اسباب بازی و خصوصا ماشینها، چشمهای محمد حسین برق همیشگی اش رو زد

یکی از مشکلات من با حسین اینه که از ماشین سیر نمیشه

من با نورا چرخ میزدم و حسین هم با باباش

گهگاهی هم صداش رو میشنیدم که همسرم اومد پیشم و گفت خیلی بی تابی میکنه براش ماشین بگیریم؟

منم گفتم نه...

وقتیکه حسین به اسباب بازی ها میرسه این مشکل همیشه پیش میاد

همین دو هفته پیش بود که خاله ام علاوه بر ماشینهای قبلی اش نزدیک بیست تا ماشین دیگه هم براش سوغاتی آورده که قرار شده یواش یواش بهش بدیم

شروع کردم باهاش حرف زدن...راضی نمیشد

نمود راضی نشدنش هم اینطوری نیست که داد و فریاد بزنه یا پا به زمین بکوبه ویا متاسفانه مثل بعضی از بچه ها دست بزن به سمت پدر و مادرش داشته باشه...نه

فقط ریز ریز گریه میکنه و پنای صورتش پر از اشک میشه

دلم نمی خواست تسلیم بشم بغلش کردم و هر توضیحی که لازم بود دادم

راضی نشد اما بی خیال شد

با خودم گفتم هر روز داره بزرگتر میشه و خواسته هاش هم داره رنگ جدید تری به خودش میگیره

و تو ذهنم روزهایی رو تصور میکردم که بزرگ شده و ممکنه  خواسته هایی رو از ما داشته باشه که منطقا به صلاحش نباشه

توی  همین افکار بودم که دیدم نورا خوابش برده...معصوم  و آروم، بی هیچ خواسته ای

با خودم گفتم بی خود نیست که میگن با قد کشیدن بچه ها،مشکلات و دشواری های تربیتی شون هم قد میکشه و بزرگ میشه

خدایا توان این رو بهم بده که جدای از مادر بودنم، یه دوست صمیمی همیشگی برای بچه هام باشم

 

 

محرم

۲۷
آبان

این روزها به نورا که نگاه میکنم یاد رباب میکنم

به نورایی که چند روز دیگه شش ماهه میشه

به نورایی که اول برای سلامتی و صالح بودن وجود نازنینش و بعد هم برای دختر بودنش دستهام رو به ضریح سه ساله امام حسین گره زدم و دعا کردم

همون ماه اول...چه لذتی داشت وقتیکه به نیابت از نورا دردانه مولایم رو زیارت میکردم

خدایا شکرت...

این روزها شبکه هدهد رو خیلی دوست دارم یعنی حسین خیلی دوست داره این شبکه تنها شبکه شیعی تو دنیا به زبان فارسیه و انقدر زیبا بچه ها رو با ائمه انس میده که خود ما هم لذت میبریم ...

این آهنگی هم که تو متن فیلمه یکی از آهنگ های این شبکه است که به مناسبت محرمه

توی فیلم هم حسین داره برای خواهرش سینه میزنه

این روزها همدیگه رو فراموش نکنیم همه به دعا محتاجیم

 

 

 

 

آبله مرغون

۱۶
آبان

نورا جونم عید غدیر که شد چهار ماهه شدی اما چند روز بود که خیلی بی تابی میکردی و شیر هم نمی خوردی یه چند تا مهمونی هم که رفتیم کلی آبرومون رو بردی و همش یا رو دست من بودی یا پدرت...هممون متعجب بودیم که چرا انقدر بی قراری

دیروز صبح که میخواستم ببرمت بهداشت برای واکسن دیدم یه دونه آبدار روی پلکت در اومده خودم مشکوک شدم دکتر بهداشت هم که دید گفت باید ببرینش متخصص کودک تا ببینه قطعا آبله مرغون هست یا نه؟

دکترت هم گفت روی شکم مهم که دونه باشه روی شکمت هم یه دونه ریز بود...گفت تا دو هفته دیگه واکسنت نزنیم تا اگه مریضی خوب بشی

امروز صبح که نگاهت کردم دیدم بله ...یه عالمه دونه آبدار روی دل و کمرته...اما انگار با بیرون ریختن این دونه ها بی قراریت هم کمتر شده تا به حال هم تب نکردی

غصه نخوری مامانی به جای دیفن هیدرامینی که دکتر برات داده بهت ترنجبین میدم و برات عنبر نسا و اسفند دود میکنم تا زودی خوب بشی

پ.ن: داداش حسینت میگه مامان تقصیر من نبود که.. خدا خواسته که نورا آبله مرغون بگیره...آره پسرم بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته



در نمازم...

۱۵
آبان

یک همچین پسری داریم ما

 

 

آزمایش

۰۳
آبان

پسر نازنینم این روزها در معرض یک آزمایش تازه قرار گرفته ای

میدانم که چقدر نورا را دوست داری

میدانم بعد از مهد که به خانه میرسی...ظهرها، به عشق نوراست که پله ها را دو تا یکی طی میکنی و بعد از شستن دستهایت نورا را غرق بوسه میکنی

اصلن همین بوسه ها بود که کار دستمان داد و نورا هم سرما خورد و هنوز هم این سرما خوردگی ادامه دارد

اما من این دوست داشتنت را ستایش میکنم حتی وقتی که میخوابی و نورا را روی دلت سوار میکنی با اینکه دلم هری  میریزد و سخت مراقبتان هستم اما کیف میکنم  وقتیکه میبینم نورا هم با این حرکاتت می خندد و لبخند میزند

اما این قصه دیگری است آبله مرغان گرفته ای و باید از خواهرت پرهیز کنی

دکترت گفت باید حسین را به خانه دیگری ببرید تا  نورا مبتلا نشود چیزی نگفتی اما از مطب که بیرون آمدیم بغض گلویت را گرفته بود

پسرم تو که هیچ شبی را بدون من و پدرت صبح نمیکنی ...من تو را کجا ببرم؟

هر دو تان را به خدا سپرده ایم مریضی که شاخ و دم ندارد می آید و میرود

حسین جان، قصه آن خواهر و برادری را که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و وفایشان عالمی را تکان داده را بارها برایت گفته ام

حسینم از خدا میخوام که حسین وار، خواهرت را دوست داشته باشی

پ.ن: این هم فیلم حسین و نورا وقتیکه از راه دور خواهرش رو می بوسه

پسر من

۱۱
مهر

محمد حسین  هم رفت به مهد کودک

هر روز صبح پر از انرژی بیدار میشه و تا خانم خانی  میاد پله ها رو دوتا یکی طی میکنه و میره سوار پرایدش میشه

روز اول که از مهد بر گشته بود بهش گفتم خانم خانی خوب رانندگی میکرد؟

گفت بله مامان از شما خیلی بهترتعجب مواظب چاله چوله ها هستش میگفت به خانم خانی گفتم که شهرداری پول میگیره اما این چاله ها رو صاف نمیکنه نیشخند

وقتی نورا رو باردار بودم از همون اول میگفت پسره و اسمش هم امیر علی...

تو مهد ازش پرسیدن چندتا خواهر برادر داری؟گفته یه خواهر دارم اما یه امیر علی هم داریم که تو راهه کلا سه تا هستیمتعجب

بهش میگم لیوانت کو؟ میگه رو میز کارم (مهد) جا گذاشتم..میگم چی؟ میگه میز کارم دیگه من هر روز میرم سر کار مگه نمی دونی؟؟

تلفن رو برداشته میگه مهندس گیربکس خراب شده قطعه نداریم جرثقیل بفرستم؟خنده

اعداد رو تا ده هم به فارسی و هم انگلیسی بلد شده که بنویسه و بخونه...حروف را هم تا حدودی

سوره های قرآن رو هم به صورت کاربردی بلده

وقتی مریض میشه برای خودش حمد شفا میخونه،زیادی که شیطنت میکنه سوره قل اعوذ رو میخونه، وقتی عجول میشه والعصر میخونه و برای انجام کارهای سخت نصر رو می خونه...سوره کوثر رو هم به اسم سوره حضرت زهرا میشناسه

نماز رو با پدرش میخونه وپدرش هم بهش قول داده که اگه نماز رو کامل یاد بگیره یه جایزه خیلی خوب داره

برای مهد عکس پرسونلی میخواستن که خودم ازش انداختم و ادیتش کردم اینم شد نتیجه کار:

 

پ.ن: برای کند کردن روند پوسیدگی دندانهای بچه ها خوبه که هر 6 ماه یکبار فلورایدتراپی بشن...برای حسین تا حدی جواب داده

پ.ن: برنامه گل آموز هر روز ساعت دو ونیم از شبکه آموزش برنامه خوبیهلبخند

 

چقدر میشنویم؟

۲۱
شهریور

در جایی شنیدم که امام صادق وقتی با کسی بحث میکردند آنچنان سراپا گوش بودند که طرف فکر میکرد که امام سخن وی را از جان پذیرفته و مغلوبش شده است اما حضرت بعد از پایان بحث با یک جمله طرف مقابل رو مغلوب و مجذوب خودشون می ساخته ... .

واقعا هر کدوم از ما چقدر میشنویم؟ اصلا چه جوری میشنویم؟

وقتی به هلن کلن نابینا و ناشنوا میگن اگر قرار به اختیار باشه بین دیدن و شنیدن کدوم رو انتخاب میکنی ؟ اون شنیدن رو انتخاب میکنه

بحث های فلسفی و مذهبی و فرهنگی و علمی که سواد خودش رو هم میخواد پیشکش...

درون خانواده مون چقدر به همدیگه مجال حرف زدن میدیم

خیلی از ماها متکلم وحده هستیم و تو روابطمون با دیگران فقط حرف میزنیم بدون اینکه گاهی سکوت کنیم...انقدر حرف میزنیم که بعد از یه مدت از درک همدیگه عاجز میشیم چونکه ناخود آگاه فرصت شناخت رو از خودمون گرفته ایم.

 این سکوت و کم حرف زدن هم نتایجی داره که به فرموده مولامون علی (ع) باعث میشه بهتر گوش بدیم و بیشتر تعقل کنیم

خود من پیش ازین تو روابطم با محمد حسین حس میکردم که خیلی دارم حرف میزنم گاهی انقدر امر و نهی هام طولانی میشد که خودمم هم گاهی خسته میشدم

اما مدتیه تصمیم گرفتم بیشتر از اینکه امر و نهی اش کنم تو رفتارهام خوب و بد رو بهش نشون بدم و تازگیها هم شدیدا انتقاد پذیر شدم و هرچند وقت یه بار ازش میخوام که اشتباهاتم رو بهم بگه

اونم تا میتونه برام سخن وری میکنه و از سرتا پای من ایراد های به جا میگیره و منم کلی کیف میکنم چون خوبی بچه ها اینه که انقدر پاک و راستگو هستند که انتقادهاشون هم از سر صداقته.

مثلا چند وقت پیش بهم میگفت وقتی عصبانی میشی سرم داد نزن چون هم سرم درد میگیره وهم منم فریاد زدن رو یاد میگیرم و سر شما و بابا داد میکشمچشمک

 محمد حسین کتاب خوندن و قصه رو خیلی دوست داره منم همیشه وقتی براش کتاب میخونم ازش میخوام که اون خوب به قصه گوش بده و بعدش قصه رو دوباره برام تعریف کنه و به سوالهاییکه از تو قصه ازش میپرسم جواب بده اینجوری خوب شنیدن رو هم تمرین میکنه

پدرش هم شبها موقع خواب براش قصه میگه و چند شبه که رسیده به قصه پیامبران که خیلی برای حسین جذابه

نورا هم خیلی خوب گوش میده خیلی بیشتر از تمام ما...

بعد از کلی گوش دادن هم بهمون افتخار میده و یه لبخندی میزنه و قیافه اش این شکلی میشهچشمک

 پ.ن :برنامه های خوب رو به هم معرفی کنیم...

برنامه دکتر مهرداد خسروی رو سه شنبه ها 8 صبح در برنامه طلوع شبکه 4 از دست ندید

 

 

تکلیف

۱۰
شهریور

محاسبه که کردیم فهمیدیم دخترمان زودتر از پسرمان مکلف میشودچشمک

 

کودکی

۲۶
مرداد

وقتیکه بچه بودم یادمه که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و ببینم دنیا چه شکلی میشه اما الان حسرت روزهای پاک کودکی رو دارم که دیگه هیچ وقت بر نمیگرده روزهایی که بی خیال بودیم و شاد... .

چند روز پیش  وقتی محمد حسین رو صبح از خواب بیدار کردم کلی ناراحت شد و گفت داشتم خواب تولد میدیدم و تا اومدم شمع رو فوت کنم بیدارم کردی منم بهش قول دادم که بعد از افطار براش کیک تولد درست کنم

عصر که شد منو برد تو آشپزخونه تا کیک بپزیم بعدش هم گفت کیک که بدون ژله نمیشه...منم یه ژله با طعم بهار نارنج  و تکه های هلو براش درست کردم

بعد از افطار هم کیک روآورد گذاشت رو میز و برای خودش شمع و صندلی و دوربین عکاسی هم آورد و گفت امروز تولدمه

اومدم بهش بگم حسین جان اون یه خواب بود و تولد تو هم گذشته اما دیدم پسرم شاد تر ازین حرفهاست انقدر میخندید و خوشحال بود که منو برد به دوران کودکی خودم...دورانی که فکر میکنم هر کدوم از ما اگه بچه دار بشیم دوباره برامون بر میگرده و میتونیم دوباره تجربه اش کنیم

وقتی شادی اش رو دیدم احساس کردم خدا داره به ما اجازه این رو میده که شادی های کودکانه رو از نو داشته باشیم اینه که ما هم کلی باهاش همراهی کردیم و فیلم گرفتیم و فشفشه روشن کردیم و ... خندیدم.

بعدش هم یه سنگ شیشه ای آورد و به ما گفت این سنگ چون توی نور برق میزنه سنگ آرزوهاست که آرزوهای شما رو بر آورده میکنه که یک دفعه باباش گفت من آرزو دارم اسباب بازیهای حسین بره تو اتاقش و حسین هم در عرض سه سوت آرزوی باباش رو برآورده کرد و خونه رو مثل دسته گل کرد  ... .

حرف زدن محمد حسین هم جالب شده...یک مقدار لهجه اصفهانی پیدا کرده یعنی این لهجه بیشتر تو کلمات خاص دیده میشه و یک سری اصطلاحات خاص ...بعضی وقتها هم بعضی کلمات رو  خیلی بد ادا میکنه و فکر میکنه مثلا داره اصفهانی حرف میزنه وقتی هم که بهش میگم درست این کلمه رو ادا کن میگه مامان جان، من و بابام اصفهانی هستیم ما باید اینجوری حرف بزنیم تعجب

اینو میگن الگو پذیری از پدر...روز به روز هم بیشتر داره  از پدرش الگو میگیره و بهش وابسته تر میشه...

از اینکه انقدر رابطه اش با پدرش خوبه و اون رو الگوی خودش قرار میده خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ...اما ازون جایی که هیچ مامان و بابایی بی نقص نیستن باید خیلی مراقب الگو بودن خودشون باشن از جمله همسر من چشمک

از وقتی نورا به دنیا اومده ما خیلی کمتر برای محمد حیسن وقت گذاشتیم کتاب خوندن، کاردستی، حرف زدن ها و شوخی های دوتایی...همه و همه کم رنگ تر شدن

توی ماه رمضان هم چون باباش روزه بود به خاطر گرمای هوا نمی تونست ببرتش پارک... .

اما پسرمون همه اینها رو میبینه و چیزی نمیگه...

مثل همیشه بهش میگم بهت افتخار میکنم حسین جان مثل اسمت بی نظیری... .

  

دونده

۲۳
خرداد

این روزها برایم مثل یک دوی مارتون شده 

مثل دونده ای که خسته است اما باز هم میدود

میدود تا به خط پایان برسد

من هم میدوم تا از زندگی جا نمانم

یک دستم در دست حسین است و دست دیگرم در دست همسرم...با هم میدویم

با اینکه از عزیزترین عزیزانم دورم ودر سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالی

تک تک شان مثل تیغی گلویم را می فشارد اما باز هم لبخند میزنم

خیلی وقت است که دیگر اضطرابها و دگرگونیهای روحی ناشی ازین دوری از

جانم رخت بربسته است

شاید به خاطر حسین و مهربانیهایش باشد..

شاید به خاطر همسری که همیشه همدلم بوده و شاید هم به خاطر رفاقت بیشتر با خدا...

هر چه که هست حس میکنم که خدا را در زندگیم میبینم و در شرایط سختی هم که

برایم پیش می آید اطمینان دارم که مرا نگاه میکند و تنها نیستم....

این روزها که میگذرد هر روز تقویم را نگاه میکنم و هر روز میشمرم  تا میرسم

به نیمه شعبان...

با انگشتم این روز را لمس میکنم و چشمانم را میبندم و نورا را تصور میکنم

گاهی هم میگویم شاید مثل حسین غافلگیرم کرد و زودتر آمد...

و بعد هم تصور آینده که قطعا سرشار از سرخوشی ها و سختی های این تازه وارد خواهد بود

گاهی  سه تارم را به دست میگیرم که بیشتر  گوشه دیوار در حال خاک خوردن

است  و گاهی سراغ تارم میروم که در جعبه اش گوشه انباری جا خوش کرده و هر

از گاهی اگر حسینم امانم بدهد دستی بر آن میبرم

قلم هایم را میبینم که باید تراششان بدهم وخط های تازه تری بنویسم تا روحم تازه

تر شود اما نمیدانم که با وجود یک نوزاد فرصتی هم خواهد بود یا نه؟

کتاب خواندن و نوشتن هم که سکوت و آرامش خودش را میخواهد

به همه اینها با حسرت فکر میکنم اما نورا با یک تلنگر که بر وجودم وارد میکند

مرا به خودم می آورد و من هم محکم میگویم نه...

من قرار است بهترین هدیه را از جانب خدایم دریافت کنم و همه اینها به فدای عاقبت

بخیری فرزندانم و سربازی شان برای حضرتش ...

فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

 

مادر شدن

۱۹
ارديبهشت

چهار سال قبل مادر شدم

وقتییکه به هوش آمدم انگشت دست اشاره ام  در دستش بود و به من نگاه میکرد

 

هاله ای از اشک چشمانم را تار کرده بود...درد داشتم اما به اندازه تمام دنیا خوشحال بودم

شنیده بودم که وقتی نعمتی به انسان داده میشه یک نعمت دیگر سلب میشود و من این را با تولدش فهمیدم

نعمت خوابهای خوش و سنگین نعمت گشت و گذارهای بی وقت...همه و همه سلب شدند

باهر تب محمدحسینم تب کردم و بی تاب شدم

هفت ماهگی اش را هیچ گاه از یاد نمیبرم که با سرفه های خشک دچار تنگی نفس شد و ما شبانه راهی بیمارستان شدیم

حسین سه روز در بیمارستان بستری شد اما من از شدت تنش و اضطراب یک سال مریض بودم ...

اما همه اینها با خنده های حسین گذشت و تلخ ترین لحظه هایم را همین پسرم شیرین کرد

دیروز همگی با هم نشستیم و تمام عکسهایش را از بدو تولد نگاه کردیم...احساس کردم عمری گذشته...حس کردم خط زیر چشم آورده ام و موهای سپید امروزم به موهای سیاه چهار سال پیشم پوزخند میزند

اما همه اینها به فدای یک لبخند پسرم که در این چهار سال من را سوخت و ساخت :)

در این مدت  تمام لحظه های خوب به لحظه های سخت پیشی گرفت

در این مدت به لطف خدا پسرم بیشتر از چهار ساعت در  روز از من جدا نبوده درست به عدد سنش...

در تمام مسافرتها همراهمان بوده...مسافرتهای تفریحی به کنار...اگر نبود در کربلایمان و مشهدهایمان و اگر همراهم نبود در کنار ضریح حضرت رقیه من هم زیارتم را نمیفهمیدم

در تمام این سفرهایم به آغوشش کشیدم وچشم در چشم ضریح خدا را به حق امامانم قسم دادم که فرزندم لحظه ای از حبل المتینشان جدا نشود

نمیدانم فرداها چه میشود نمیدانم حق مادری را تا به حال درست به جا آورده ام یا نه؟

اما امروز به خاطر مادر بودنم خدا را شاکرم

دوباره دستهای فرشته زندگی ام را که شرحش در این پست است را بوسه میزنم

و این بار میخواهم روز مادر را به تو تبریک بگویم محبوبه جان:

به تو که مادری و من از مادر بودن خودم در کنار مادر بودن تو شرمنده ام

به تو که غبطه میخورم به خاطر این همه صبر و شکیبایی و ایمان که خداوند همه را یکجا به تو هدیه کرده

به تو که به خاطر پرهامت خدا را هزاران بار شاکری و با تمام توان برای بالیدنش ایستاده ای

و به تو که از چشم من بی نظیر ترین مادری....

محبوبه جان روزت مبارک

 

پ. ن :گاهی فراموش میکنیم که روز مادر روز تولد حضرت فاطمه است کاش بتوانیم  در این روز به جای اینکه به دستان همسرمان نگاه بکنیم که ببینیم چه خرید یا نخرید کم بود یا زیاد؟به فکر این باشیم که ببینیم چه در چنته داریم که همراه همسرمان هدیه به پیشگاه بانو کنیم

گمشده

۱۶
ارديبهشت

حسین آقا چند روز پیش گم شدی...

گم که چه عرض کنم ....در پارک بودیم که با اسکوترت جولان میدادی و هر از چند گاهی با لبخندی ما را که روی نیمکت نشسته بودیم نظاره میکردی تا اینکه یکدفعه ما را گم کردی اما ما تو را میدیدیم خواستم به سمتت بیایم که پدرت نگذاشت گفت کمی صبر کن ببینیم عکس العملش چگونه است؟

اول کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردی و بعد شروع کردی به صدا کردن...بی انصافی هم نکردی فقط میگفتی بابا کجایی؟

بازهم صبر کردیم که دیدیم رفتی سراغ یک زن وشوهر و شروع به صحبت شدی و با هیجان دست هایت را تکان میدادی و بعد هم موبایل پدرت به صدا در آمد...

ما هم مشتاقانه به سمتت دویدیم و تو هم از شدت هیجان قرمز شده بودی...در دلم خوشحال بودم که اعتماد به نفست را از دست ندادی و شماره پدرت را که حفظ بودی را بی هیچ اشتباهی به آن زن و شوهر گفتی...در دلم خوشحال بودم که خودت را پیدا کردی...

دعا کن ماهم صبورانه و مطمئن خودمان را پیدا کنیم محمد حسین جانم....

تولد

۱۸
فروردين

هجدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت من پر از امید شدم و تو پر از زندگی.

لحظه ای که داشتی شمعت رو فوت میکردی بهت گفتم حسین جان چه آرزویی داری؟

و تو گفتی دلم میخواد همیشه شاد و سلامت باشم...

انشالا که عاقبت بخیر بشی امید زندگی من....