آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

عروس

۰۹
شهریور

نورا را در آغوشم کشیده ام برای خوابیدن

اما چند خانه آنطرف تر صدای عده ای خانم را در اتاقم دارم که اول صلوات فرستادند و بعد از کمی سکوت؛کل کشیدند و حالا هم میخوانند و دست میزنند 

نورا با شنیدن صدای دستها، چشمانش برقی میزند و شروع میکند به دست زدن

بلند میشوم و پنجره اتاقم را میبندم و حالا دیگر صدایی نیست

نورا هم در آغوش من است برای دوباره خوابیدن

اما من پرت شده ام به روزهای آینده، به روزهاییکه هر مادری تصور و یا آرزوی دیدنش را دارد

دختری با لباس سپید و صورتی درخشان مثل ماه؛ که زمین و زمان برایش جشن گرفته اند

و خودم را گوشه ای آنطرف تر تصور میکنم که نمیدانم خوش حالم یا غمگین 

اما یک چیز را میدانم و آن اینکه در اوج تمامی شاد بودنت؛ ته دلت آن گوشه ها میلرزد چرا که قرار است دخترت برود

برود در خانه ای دیگر و برای مردی دیگر و تو نگرانی که مبادا این مرد؛ مرد نباشد

نورای من حالا آرام خوابیده اما هنوز  هم صدای کف زدنها از پشت پنجره بسته به گوشم میرسد

بی شک فردا ها میرسند اما فرداهای خوب برای کسانی است که قوی و شاد وصبور باشند؛ حتی اگر مردشان؛ مرد نباشد...

پ.ن:وقتی میبینی بهترین دوستانت؛در زندگی شان طعم جدایی را حس میکنند حق داری که در تصوراتت برای دخترت؛ گاهی هم  غمگین شوی

عکس:شهریورپارسال

جشن الفبا

۰۲
شهریور

از ابتدای تیرماه محمدحسین رو گذاشتیم جامعه القران....

کتاب اول هم آموزش حروف بود و به نظرم واقعا عالی بود 

آموزش حروف با کلی بازی و داستان و مجسم سازیها و هنرمندی های عالی معلمشون که هم حافظ قران هستن و هم دانشجوی هنر، کافی بود که پسرم حروف رو خیلی خوب و حرفه ای یاد بگیره

انقدر خوب که بتونه خیلی کلمات رو از طریق حروف بخونه نه از طریق یک سری از بازیهای آموزشی مثل بن.بن.بن یا بالا.بالا و...

چون که این بازیها فقط نقاشی کلمات رو به بچه ها یاد میده و به اقرار بعضی از معلمهای کلاس اول، بچه هایی که ازین طریق خوندن رو یاد میگیرند تو کلاس اول ممکنه دچار مشکل بشن...القصه

چند روز پیش که کلاسشون تموم شد بنا به خواسته معلمشون و همکاری مادرها جشن الفبا گرفتیم و انقدر به محمدحسین خوش گذشت که بنا به خواسته خودش برای کتاب دوم که آموزش روخوانی قران هست، ثبت نامش کردیم

خوشحالم که پسرم در کنار کلاسهای آموزشی و ورزشی متفاوت، کلاس قرآن رو هم با علاقه و خواست خودش داره تجربه میکنه

و اما جشنهای عکس

بزرگ شدن

۲۳
مرداد

چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت

وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند

تا قبل ازین شماره کفشت زیاد  مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)

بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی

و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست

داری بزرگ میشی چون :

زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...

یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده

یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده

یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی

یا  مربی کلاستون که  همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه

و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم

کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم

 

تاتا

۱۴
مرداد

نورای عزیزم این روزها لقب های زیادی به تو هدیه میدهند یکی میگوید کوهنورد و دیگری صخره نورد

عزیز دل مادر، ایراد این زمین دوار چیست که رهایش کرده ای و سراغ بالا بلندی ها میروی؟

کاش معنای کبودی های روی صورتت را که از زمین خوردن هایت به یادگار گرفته ای را میفهمیدی، وقتیکه در آینه خودت را میبینی و برای خودت لبخند و کف میزنی

کاش کمی مثل برادرت بودی...آنقدر محتاط که غیر از خوراکی ها،هیچ چیز را به دهانش راه نمیداد، کافی بود یک بار از جایی پرت شود و یا از ناحیه ای آسیبی به بدنش برسد،تمام بود ،دیگر آن حادثه تکرار نمی شد..

گاهی فکر میکنم که معنای درد را اصلا درک میکنی؟

تنها کاری که من و پدرت میتوانیم بکنیم آنست که بعد از هر زمین خوردنت به آغوشت بکشیم و اشکهایت را دانه دانه پاک کنیم

طنازی میگفت با طناب پای نورا را به پایه میز وصل کنید شاید که این این هیجانهایش کمی فروکش کند..!چشم دلم روشن

از تمام اینها که بگدریم چند روزی است که انگار با زمین آشتی کرده ای و به قول خودت تاتا میکنی

من و حسین و پدرت،سه ضلع یک مثلث بزرگ میشویم و تو هم بین ما تاتا میکنی

و هر ضلعی را که به سلامت و با موفقیت طی میکنی، پر از شور و لبخند میشوی

بی آنکه پایت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

نورای من ، من هم پر از شور میشوم و در آغوشت میکشم و از ته دلم آرزو میکنم که:

در مسیر خوب بودنت، قوی و استوار باشی بی آنکه پای دلت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

دوستانه

۰۷
مرداد

کافی است که چند روزی از وبلاگم دور باشم، بیشتر از آنکه دلم برای نوشتن تنگ شود، دلتنگ دوستانم میشوم

دوستانی که خیلی وقت است که با هم مینویسیم با هم بزرگ میشویم، با هم...

یادمه که اولین تجربه وبلاگ نویسی من تو یاهو سیصد و شصت بود و به نظرم عالی بود و همونطور که از گوگل ریدر دلخورم  از یاهو هم دلخورم که این سرویسش رو جمع کرد خیلی خوب بود که در دایره ای دوستانه مینوشتی و نظر میزاشتی انگار که همه محرم بودند

بعد از سیصد وشصت راهی وردپرس شدم که متاسفانه چند ماهی بیشتر دووم نیاورد و مسدود شد و بعدش هم خونه من شد اینجا...

اون اوایل خیلی حوصله نوشتن تو اینجا رو نداشتم و راستش از اول هم نیتم برای حسین و نورا نبود از همون لحظه تولد حسین تمام لحظه های قشنگ بزرگ شدنش رو تو یه دفتر براش نوشته ام تا همین حالا، همینطور برای نورا...خیلی دوست ندارم از روزمرگی و چیزهای خاص و خصوصی اینجا بنویسم اما خوب اینجا هم کم کم رنگ و بوی مادرانه گرفت

و با مادرهای خیلی زیادی دوست شدم

اولین مامانی که شناختم، الهام جون بود که خاطره سفر کربلای من رو از طریق گوگل پیدا کرده بود و خونده بود و بعد برای خودشون که میخواستن راهی کربلا بشن و دخترش که همسن حسین منه سوالاتی داشت

وای باورم نمیشد که این سفرنامه که برای خودِ خودم بود به درد کسی هم بخوره

کم کم دوستام اضافه شدن

آرام جون که یه مامانه که سرش شلوغه و با بچه هاش لذت میبره

هدی جون که مادر بودنش همیشه برام خاص و دوست داشتنیه

محبوبه جون یه مامان بی نظیر برای یه فرشته دوست داشتنی

زهرا عزیزم که مثل من یه نورا داره

سمیرا عزیزم  خانم مجری نازنین که منتظرم یه روزی بهم زنگ بزنه و ساعت اجراش رو بگه تا تصویرش رو از تی وی تماشا کنم

سمانه عزیزم با دوتا پسر اعجاب انگیز و گل

سارا عزیزم که وبلاگش بیشتر به رنگ مادره تا به رنگ پدر

بیکرانه ام که قلب من رو با دوتا دختر گلش تا بیکرانه ها میبره

سارا جونم که مثل یه خواهر مهربونه

بهار عزیزم که وقتی تو نمایشگاه خیلی تصادفی دیدمش  حس کردم چقدر این دنیای مجازی ما رو به هم نزدیک کرده و چقدر خنده هاش برام دلنشین بود و قتی به جنگولک بازیهای حسین میخندید

سمیرا عزیزم مامان ارمیا و دوست دوران دانشگاهم

سمیه عزیزم با اون دوقلوهای خوردنی اش

نفیسه عزیزم دختر دایی جاری خوبم و مامان صالح گلم و الگوی این روزهای من برای قوی بودن

الهام عزیزم مامان خوش قلم امیر رضای فندوقی

فروغ عزیزم دوست هم نامم

و مامان آیه، مرجان عزیزم، حانیه عزیزم، مامان کیارش کوچولو، رضوان عزیزم، مریم عزیزم،

ساره عزیزم و

...

خیلی از دوستان دیگر..

اینها را نوشتم که بگویم درین شبهای قدر، که سرنوشتمان رقم میخورد برای  عزیزان و نزدیکان و برای دوستانمان دعا کنیم خدایمان خیلی خیلی نزدیک است

سالها

۳۰
تیر

رمضان هفتاد و هفت، تهران

با عینک ته استکانی ام نشسته ام و جزوه های کنکور رو زیر و رو میکنم و از روزه معافم اون هم به خاطر عینک ته استکانی ام

رمضان هفتاد و نه، تبریز

نزدیک افطاره و همگی تو خوابگاهیم و یه سفره دوازده نفره توی اتاق پنج نفرمون پهنه و همه به اتاق ما دعوتن...من دیگه روزه میگیرم چون شماره چشمهام ثابت شده...نزدیک افطاره همه مشغول تدارک افطاری ان...شاید روزه دار ها بیشتر از چهار یا پنج نفر نباشن اما اصلا مهم نیست... مهم اینه که هممون با مهر، کنار سفره ای که خدا برامون پهن کرده نشستیم و داریم حظ لحظه هامون رو میبریم...همگی مهمانیم

رمضان هشتاد و سه، اصفهان

اولین سحرها و افطارهای دو نفره به همراه سکوت و آرامش محض...قران و دعا  ... و همه چیز منظم ،مهمانی ها، خواب ، بیداری

رمضان نود و دو، اصفهان

نزدیک افطاره، کتری از شدت قل زدن در حال منفجر شدنه،همسرم خواب و بیداره که حسین از توی اتاقش فریاد میزنه که نورا خراب کاری کرده و باید عوضش کنیم توی دهانش هم پر از خورده پا ک کنه

اذان رو میگن، حسین میاد تو آشپزخونه  و منتظر آب جوش زعفرونی شه،اما حاضر نیست، نورا دست پدرشه و آشپزخونه هم به دست من و هیچ چیز سرجای خوش نیست

اما یه چیز سرجای خوش داره برق میزنه  و اون هم لطف خداست...دلم میخواد قلمم رو تو دریایی از مرکب فرو ببرم و این لطف ها رو بنویسم، تا یادم باشه که خدا، همیشه کنار من و زندگیمه

رمضان سالهای آینده رو هم به دست خودش می سپرم

تا یار که را خواهد و میلش به که اُفتد...!

نفس

۲۴
تیر

قبل از پر کردن اطلاعات، مدتی به صفحه مانیتور خیره بودم

اما این حق منه که انتخاب کنم

و من در اینجا ثبت نام کردم

بخشش

۲۱
تیر

وقتی قراره ببخشیم این نفس شیطانیه که نهیب میزنه که نده، مبادا که کم بیاری، نده، مبادا خودت نیازمندش بشی

یا چرا تو؟ حتما یکی دیگه  پیدا میشه که ببخشه

اما خدا خودش بهمون قول داده:

که با انفاق و صدقه، از مال ذره ای کم نمیشه که هیچ، بلکه به لطف خودش بیشتر هم میشه

 با انفاق و صدقه، مرگهای ناگهانی و حوادث ناجور برطرف میشه

با انفاق و صدقه، حتی در وقت تنگدستی،میشه با خدا معامله کرد و به تنگدستی غالب شد

با انفاق و صدقه، میشه کمر شیطان رو شکست و بهش نه گفت...

واقعا چقدر به وعده های خدا اطمینان داریم؟؟؟

برای اینها خیلی خیلی دعا کنیم و اگر نزدیکمان هستند آنها را دریابیم

ماه مبارک

۱۷
تیر

محمد حسین رفته سر سینک ظرفشویی و داره با فرچه تمیزش میکنه

با لبخند نگاهم میکنه و میگه: مامان، بابا گفته که چند روز دیگه ماه رمضانه...من دوست دارم همه جا تمیز باشه مخصوصا آشپزخونه آخه قراره بشینیم توش و کلی آب جوش زعفرونی بخوریم...من خیللللللللللی این ماه رو دوست دارم مامان!

بعد هم کف آشپزخونه رو با آب یکی میکنه

اما من خوشحالم...خوشحالم که پسرم برای اومدن این ماه داره بی قراری میکنه

الهی شکر

تا باد چنین بادا

پ.ن اول:این روزها روزهای عجیبیی است کافی است که در خیابانهای شهر قدم بزنی...هرچند که کاملا با این شعر موافق نیستم اما به قول حافظ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...

قصد ریشه یابی هم ندارم اما همین را میدانم که  عده ای بی معرفت که فکر میکنند دیندارند و عده ای بی دین هم که فکر میکنند روشنفکرند دنیای این روزها را به اینجا رسانده اند

کافیست که دریکی ازین شبکه های اجتماعی عضو باشی از زیر سوال بردن و بی معنی بودن روزه داری درین ماههای گرم شروع میشود تا...

خدایا در دنیایی که زمین لحظه به لحظه گرمتر میشود اما معنویت و معنا گرایی و دین داری سردتر، خودت نگهدار قلب هایمان باش

پ .ن دوم: وبلاگهای کودکان اغلب مادرانه است اما وقتی میبینم که پدری اینقدر خلاقانه و زیبا و برای ریحانه اش مینویسد عجیب سر ذوق می آیم...

پ. ن. سوم: این روزها عجیب دلم هوای شهر پیامبر را کرده است...راز ها و نیاز هایتان در این ماه مبارک قبول درگاه حق

تولد

۱۴
تیر

یک سال پیش درست در همین ساعت بود که وارد اتاق عمل شدم

بند بند انگشتانم تسبیحم شده بود

اشتیاق دیدن روی ماهت، خواب شب قبل را از کفم ربوده بود

چقدر منتظر آمدنت بودم

و وقتی که تقدیر چنان شد که در چهاردم تیرماهی بیایی که چهاردهم شعبان است

من بودم و ماه کامل...من بودم یک دنیا انتظار...

دکتر بی هوشی ام پیرمردی مهربان بود که به چشمانم نگاه کرد و گفت بسم الله ات را گفته ای...ب اول را که گفتم مدهوش شدم

چشمانم را که باز کردم من بودم و یک فرشته صورتی ...

نورا جان، نور زندگی من چقدر برای اسمت گشت و گذار کردم

قرآن را ورق زدم، القاب بانو را زیر و رو کردم...میخواستم از هر باغی، گلی چیده باشم و تو نورا شدی

نورا جان، شب کم نداشته ایم اما وجودت و خنده هایت، شب هایمان را هم روشن کرده است

بتاب و لبخند بزن، نور دیده من

یک سالگی ات مبارک

 تولد نورا توسط کانال هدهد

من

۱۲
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۲ ، ۰۷:۱۶
  • ۳۶۸ نمایش

شکر

۰۴
تیر

برای مولودی و تولد نورا که مقارن با شب نیمه شعبان بود راهی خرید شدیم

 نورا و محمد حسین رو برای دو ساعتی پیش مادرم که تازه به خانه مان آمده بود گذاشتیم (از کارهای هرگز نکرده)

در بین راه همسرم یاد آور شد که تمام این جشنها با سالگرد ازدواجمان همزمان شده و خلاصه کلی دلمان غنج رفت و دست در دست هم مسیر خرید را پیاده روی کردیم و خندیدیم و شاد بودیم و یاد ایامی که گذشت را میکردیم که ناگهان موبایلم به صدا در آمد

صدای محمد حسین: مامان بدو بیا دیگه ...نورا از بس گریه کرد هممون خسته شدیم...جیغ و گریه نورا هم بک گراند مکالمه بود

دستهای گره کرده مان سرد شد و لبخندمان ماسید و باعجله به سمت ماشین رفتیم تا هرچه زودتر نورایمان را دریابیم

خدایا، پرورگارا دوستت دارم...شکر...به عدد مخلوقاتت شکر

پ.ن:در مولودی مان دف هم داشتیم دف زن هم دختر عزیز همسایه مان بود امروز در کلاس جامعه القران حسین بحث دف زدن در مولودی بود خانمی که خوش مداح بود میگفت دف زدن حرامه و حکم لهو ولعب داره واون جشن  دیگر جشن امام زمان نیست و تعلقی به اهل بیت ندارد ...خانمی دیگری که باخانم مداح به شدت مخالف بود میگفت امام زمان ما با امام زمان بعضی ها فرق داره...قلبم فشرده شد چقدر منتظرهای امام زمان متفاوتند و چقدر قرائت های ما از دین میتونه متفاوت باشه ...

این هم یک دیدگاه در مورد دف

پ.ن دوم:گوگل ریدر فقط تا دهم تیر سرویس میده ...منکه رفتم سراغ http://theoldreader.com

 

 

غبار

۲۶
خرداد

دستمالی برداشته ام و گوشه گوشه خانه را غبار روبی میکنم

و من دراین گوشه تنها، منتظر یک مهمانم

مهمانم دوست دوران کودکی ام است و چند روزی را نزدیک دلم خواهد بود

خدایا مرا ببخش که از رگ گردن به من نزدیک تری و این دل پر از غبار فراموشی است

پ.ن اول: دلخوشم از امروز و خوش بینم به فردا..کاش کشورم دوباره پر از امید شود...کاش دربندهای بی گناه آزاد شوند...کاش ترک وطن کرده ها به وطنشان برگردند...و کاش دیگر هیچ ایرانی بهانه ای برای ترک وطن نداشته باشد کاش همه با هم با هر مذهب و اعتقاد و سلیقه ای که داریم فرقی نمیکند همه با هم ایران را بسازیم

پ.ن دوم: هفته آینده نیمه شعبان است و همه جا چراغان..ما هم خانه کوچکمان را چراغان کرده ایم دوستانی که با من آشنا هستند و میتوانند بیایند در پیغامی خصوصی خبر دهند تا رسما دعوتشان کنم..هر پیشنهادی برای برگزاری یک مولودی خلاقانه و شاد را از جانب دوستان به شدت پذیرا هستم.

گروه خون

۱۲
خرداد

وقتیکه محمد حسین به دنیا اومد وقتیکه پرونده پزشکی اش رو از بیمارستان تحویل گرفتیم وقتیکه دیدم گروه خونی اش A+ هست کلی ذوق زده شدم چونکه مثل خودم شد...

قبلا هم جایی خونده بودم که گروه خونی فرزند به هر والدی که شبیه باشه خصوصیاتش هم به همون والد نزدیک تره...

خلاصه منم برای پدرش کلی سخنرانی کردم و ازین مسئله آگاهش کردم...

نمیدونم تلقین بوده و یا دخالت ژن اما هر چی که بوده محمد حسین به شدت شبیه منه...

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..

چهره اش هم اون اوایل بی شباهت به پدرش نبوده اما الان به گفته شاهدان عینی، عین مامانشهمژه

گذشت تا روزی که نورا به دنیا اومد

وقتی از بیمارستان مرخص شد پدرش گفت گروه خونی نورا چی شد؟(معلوم شد که دل پری داشته ازین بابت)

ما هم هرچی جستجو کردیم  گروه خونی نورا رو پیدا نکردیم

تو این یازده ماهگی که گذشته هر چه که میگذره نورا داره بیشتر به پدرش شبیه میشه

هم صورت و هم سیرت

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..چشمک

یک ماه پیش نورا آزمایش خون داشت، از دکترش خواستم که گروه خونی اش رو هم مشخص کنه

جواب آزمایش مثل روز روشن بود

O...درست مثل پدرش

پ.ن:

این روزها نزدیکان، دوستان و عزیزانی دارم که عده ای با بیماری و عده ای هم با گرفتاریهای مالی روزگار را به سختی طی میکنند که اگر بخواهم شرح حال بنویسم اینجا هم مثل دلم پر از غصه خواهد شد...خدایا دستهایم برای گره گشایی ناتوانند آنها را به دستهای توانا و گره گشای تو می سپارم

مرد کوچک

۳۰
ارديبهشت

مدتیه که حس میکنم یک مرد کوچک تو خونمون دارم

و محمد حسین این روزها مرد کوچک خونه ماست

چند وقت پیش با هم سوار آزانس شدیم که وسط راه فهمیدم پول به قدر کافی بر نداشتم تا حالت من رو دید کیف پولش رو از توی جیبش در آورد و بهم اطمینان داد که به قدر کافی پول همراهمون هست

یا کافیه تو ساعاتی که پدرش خونه نیست و لازمه که نصاب یا تعمیرکار ( از بداقبالی ما توی همون ساعات) بیاد  مثل یه مرد میره در رو باز میکنه و دست میده و کلی باایشون راجع به کارشون بحث میکنه و راهنمایی های لازم رو دریافت میکنه

یا خیلی وقتها میاد پیشم و میگه مامان فروغ شما هر کاری داری به خودم بگو ...برات ظرف و لباس بشورم؟...منم کلی هیجان زده میشم و لبخند میزنم

اما بعد از کمک رسانی به من، من میمونم و کارهای دوبرابر شده..و این مهم نیست مهم اینه که مرد کوچک من دنیای بی نظیر خودش رو داره

این ها رو نگفتم که مثلا بگم همچین پسری دارم من...نه

هر مامانی انقدر شگفتیهای بی نظیری توی روابطش با کودک اش داره که بیان شدنی نیست و باید فقط ازش آموخت و لذت برد

این رو نوشتم به خاطر اینه که میبینم که به تازگی در اقوام و همسایه ها و آشنایان و ...عده ای هستند که وقتی میرن سونو و متوجه میشن پسر دارشدن تا یه مدتی از فرط غصه میرن تو لاک خودشون و بالاخره سعی میکنن با این موضوع یه جوری کنار بیان و عده ای هم هستن که قبل از بارداری هر اقدامی انجام میدن تا دختر دار بشن...

و نتیجه:

خیلی هامون شک داریم که خدا قراره اون چیزی رو بما بده که به صلاح ماست

خیلی هامون برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی بهانه جویی میکنیم و لحظه لحظه هامون رو ندانسته داریم از دست میدیم

بچه ها امانت های الهی هستند که خداوند اونها رو تو آغوش ما قرار داده..پسر بودن یا دختر بودنش مهم نیست مهم اینه که امانت دار خوبی باشیم و اونها رو بی توقع بزرگ کنیم

پ.ن:

گندم تازه دخترم سبزه نازه دخترم

گندم تازه پسرم سبزه نازه پسرم

سبزه بهاره دخترم همتا نداره دخترم

 سبزه بهاره پسرم همتا نداره پسرم

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

از آلبوم "سبزه ریزه میزه" با صدای حمید جبلی که فوق العادس

گل

۲۲
ارديبهشت

صدای نق نق نورا میاد

میبینم که حسین با یک دستش داره موهای خواهرش رو پریشان میکنه و با دست دیگه داره لپهاش رو میکشه...

صبر میکنم... اما نورا جیغ میزنه و گریه میکنه...نورا رو از زیر دست و پاش میکشم بیرون

 و نورا با چشمهای خیس یه نفس تازه میکشه

حسین میاد به سمتم: نورا...نورا

نورا با اشکهای روی گونه ذوق میکنه و لبخند میزنه و برای داداشش دس دسی میکنه

نورا جون نمیدونم که حافظه تاریخی ات انقدر کوتاه مدت شده و یا اشتیاق بی حدت به برادرت  قلبت رو انقدر با گذشت کرده...

هرچه که هست آرزو دارم که تا ابد همینطور باشه

پ.ن: عطر گل محمدی پیچیده در تمام دلت

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد.

نیاسر اردی بهشت نود و دو

 

روزگار

۱۵
ارديبهشت

مخاطب این نوشته ها دخترم است:

نورا جان، برادرت میداند که من از آن دست مادرهایی هستم که بیشتر نیمه پر لیوان را میبینم و اهل گله و شکایت نیستم...اما اهل ندیدن هم نیستم و ترجیح میدهم ببینم آنچه را که باید ببینم.

وقتی که متولد شدی، پوشک ایرانی که برایت میگرفتیم بسته ای سه هزار و اندی بود و امروز همان بسته پوشک به ده هزار تومان رسیده...حدود سه برابر

و این یک مشتی از این خروار است... خانه و ماشین و خوراک و مایحتاج اولیه مردم هم در همین یک سال کم و بیش با همین ضریبی که گفتم متورم شده است و این در تاریخ ایران یک رکورد بی نظیر است

قشر مرفه روز به روز چاق تر میشود اما این وسط میماند قشر متوسط و ضعیف

قشر متوسطی که استانداردهای زندگیش روز به روز پایین تر میاید و قشر ضعیفی که روز به روز فقیرتر میشود

و خیلی راحت از یاد برده ایم این کلام مولایمان علی را که: اگر فقر از دری وارد شود ایمان از در دیگری خارج می شود

شاید از یاد نبرده ایم ولی ساده انگاشته ایم

نورا جان زندگی دنیا پیچ و تابهای خودش را دارد اما...

اما از خدا میخواهم که روزگار جوانی تو خالی از این دغدغه ها باشد

 

 

پ.ن:

مزار حجر بن عدی را هم ویران کردند خاطرات سفر به سوریه و زیارت حجر را اینجا نوشته ام

آنکه یک مزار بود...نمیدانم تکلیف چندین هزار مرد و زن و کودکی که در این دوئل قدرت که در این کشور برپا شده و به واسطه آن زیر خروارها خاک خفته اند چه میشود...به این روزگار میگویند روزگار بی صاحب...و من حس کودکی را دارم که در انتظار آمدن صاحبش لحظه شماری میکند 

بعدا نوشت:

اعتراض مادرانه

روز مادر

۱۱
ارديبهشت

این روزهای مناسبتی را خیلی دوست ندارم

روز زن، روز مادر، روز پدر....

چه میشد اگر که یاد میگرفتیم که روز تولد مادرمان روز مادرمان است و روز تولد همسرمان هم روز همسرمان

همیشه باید بیایند و یک روز خاص را برای ما تعیین کنند تا ما هم یاد بگیریم که مادری و پدری و همسری هم هست که چشم انتظار ماست

و این دوست نداشتنم هم از دو جهت است:

چه بسا کودکانی که از نعمت داشتن پدر و یا مادر محرومند و این روزها که میشود با بغضی گره خورده در گلو، به دیگران با دیده حسرت مینگرند

و جهت دیگر آنکه اگر کسی عزیز و گرامی باشد همیشه عزیز است

مردی که همیشه قدر همسرش را میداند و به هر بهانه ای حتی با یک هل پوک ازو یاد میکند چه نیازی است که روز زن که میشود بخواهد با هدیه ای گران سنگ او را به شوق آورد

و یا فرزندی که در روزگار ناتوانی پدر و مادرش(تاکید میکنم روزگار ناتوانی چون خیلی از ما فرزندان تا وقتیکه پدر و مادری توانا داریم که همه جوره در خدمتمان هستند قدرشان را میدانیم) قدر دان آنهاست و همیشه از آنها دلجویی میکند و به گفته معصوم نیازهایشان را قبل از آنکه به زبان بیاورند برطرف میسازد با فرزندی که ماه به ماه هم پیدایش نمیشود اما این روزها که میرسد برای کم نیاوردن هم که شده کادو به دست از راه میرسد یکی هستند؟

میدانم که روزگار ما روزگار غریبی است و خوب بودن به معنی ایده آل بودن است

این روزها خیابان ها پر از ترافیک است و مغازه ها پر از مشتری

ودر میان انبوه تمام این هدیه ها...

بانو جان...

بانو جان...ما باز هم قدر تو را گم کرده ایم

میلادتان مبارک

پ.ن اول:

سال قبل اینجا را نوشتم و

امسال هم همچون پارسال:

محبوبه جان و نفیسه جان...  بهشت زیر قدمهای شماست کاش که گوشه چشمی از حضرت زهرا شفای فرزندانتان باشد

پ.ن دوم:

حسینم میگه که میخوام برات یه جفت کفش سفید عروسی کادو بخرم...فدای تمام مهربونیهات...همون نقاشی که کشیدی عالیه و بودنت تو زندگی مون بزرگترین لطف و هدیه خدا به من و پدرته

پ.ن سوم:

گاهی دلت از زنانگی می گیرد ...میخواهی کودک باشی ...دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد ...زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی!

 

عکس نوشت

۰۱
ارديبهشت

این روزها که میگذره حس میکنم که نورا داره به سرعت برق و باد رشد میکنه و بزرگ میشه و ما کلی با این در دونمون تله پاتی داریم :

وقتی به خواب سنگین فرو میره به چهره اش نگاه میکنم و تو دلم میگه حالا وقتشه برم سراغ کارهای خود خودم که میبینم همون لحظه بیدار میشه و آماده بازیگوشی

یا وقتی زیادی میخوابه میرم بالا سرش و به نفسهاش دقت میکنم که یه دفعه یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند کجکی توی خواب تحویلم میده

با برادر جانش هم عالمی داره تنها برای اونه که  خنده های صدا دار میکنه

اولین بازی هم که یاد گرفته به کمک برادرشه و اون هم ماشین بازیه

محمد حسین هم دنیای خودش رو داره

سال دیگه انشالا میره پیش دبستانی و قرار هست که اینجا ثبت نامش کنیم

تولد امسالش رو هم توی مهد گرفتیم با هفتاد تا بچه ریز و درشت و گل گلی

کیکش رو خودم پختم اما ازون جاییکه نگران کم اومدنش بودم یه کیک دیگه هم گرفتم و با نورا دوتایی رفتیم مهد و کلی پسرم هیجان زده شد

در تمام مدت تولد هم نورا رو به همین بچه های کوچولو سپردم و آخر کار دیدم که کلی هم کیک بهش دادن و اونم با اشتهای کامل خورده

کادوی تولد امسال محمد حسین هم مثل سالهای قبل که یه چیز ساده و کاربردی بود ، یه جعبه مداد رنگی بود

دلم میخواد از همین الان یاد بگیره که توی تولدهاش دنبال یه هدیه خاص و گرون قیمت نباشه، و یاد آوری این روز از طرف عزیزانش با ارزش ترین هدیه دنیاست

جشن سال نو وجشن مهد هم در ادامه مطلب

 

آب

۲۳
فروردين

این خشک شدن رودها و دریاچه ها و آبها هم حکایتی است

و حکایت آن هم دست کاری و دخالت بی جا در طبیعت آنهاست

من متخصص این موضوع نیستم اما آنها که متخصص هستند کاری کرده اند که نتیجه اش شده خشک شدن دریاچه ارومیه و پریشان و به گل نشستن زاینده رود و... تغییر اقلیم  و بروز بیماریهای خاص در این مناطق..

سریال آب پریا که در بهار امسال پخش شد به نظر من یکی از بهترین کارهای خانم برومند بود که ارزش چندین بار دیدن و تفکر کردن را دارد

ارزش دارد برای اینکه خلی از آدمها دارند خواسته و ناخواسته زمین را غارت میکنند و خودشان هم خبر ندارند

بگذریم

دیروز به زیارت زاینده رود رفتیم

رودی که بیشتر از یک سال است که بر بستر امنش جاری نشده بود

و زاینده رود دوباره زنده شد

دیدن این آب روان دلم را زنده میکند

یکی از دلخوشی های من وقتی راهی اصفهان شدم همین رود بود که به خواست پرورگار دوباره زنده شد

هر آب روانی را که میبینم به یاد مهر بانویی می افتم که این روزها به نام اوست

خدایا به حرمت بانوی آب و آیینه مان سلامتی و آرامش را قسمتمان کن