آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

یک جاهایی هست که وقتی به آن وارد میشوی، قدم به قدم که میروی پر از انرژی مثبت میشوی

پر از نور و لبخند

اصلا انگار برای آمدنت جشنی گرفته اند

و من حرم شما را دوست دارم

گهگاهی فکر میکنم که چه میشود اگر روزی حرم امنتان فقط و فقط میزبان من باشد و بس

می آیم و در تمام صحن هایتان با دست باز میدوم و با سر انگشتانم تمام دیوارها را لمس میکنم و  تمام خطها و نقش و نگارها را نوازش میکنم

ابتدای تمام رواقها می ایستم و از عمق جانم اذن ورود می خواهم و بعد هم کنار ضریحتان می نشینم و تا صبح با خدا حرف میزنم

اما نه...حرم شما با زائرانش خوب است و  دلهای مشتاقشان،

دلهایی که میتوانند عالمی را زیر و زبر کنند...

اصلا بیشتر این انرژی مثبت و این حس پروانگی به برکت همین دلهایی ست که به دلهای شما پیوند خورده است

و من هم اینجا یک زائرم...زائری که آرزو میکند که کاش  ششم اسفندی از راه برسد و او همان روز را مهمان حرم تان باشد

خدا را چه دیدی...

شاید آن روز، دوباره  متولد شوم....

پیش تر ها مقاله ای خوندم راجع به اینکه در جایگاه یک مادر چقدر کافی هستیم و چقدر کامل

نوشته بود یک مادر کامل مادری است که از همه چیزش در مقابل فرزندش میگذرد به صورت محض از او مراقبت میکند و  آرزوهای برآورده نشده خودش را برای فرزندش  میخواهد و درنهایت فرزندش را در تمامی ابعاد متعلق به خودش میداند و ....

اما یک مادر کافی، هم مادر است و هم یک همسر...مادری است که برای خودش وقت میگذارد، برای مراقبت از فرزندش او را محصور نمیکند بلکه او را حمایت میکند و اجازه این را هم به خودش نمیدهد که علایق و آرزوهای خودش را به فرزندش تحمیل کند و...

و تو ذهنم شروع کردم به نقد کردن خودم و اطرافیانم

حس کردم که نمیشه صفر و صدی بود حتما همه ما یه درصدی کافی هستیم و یک درصدی هم کامل...اما اون درصد قطعا مهمه و تاثیر گذار

و رفتم سراغ نزدیکترین مادری که میشناختم

مامان خودم

یادمه دوتایی مون مینشستیم روی زمین و اون کتاب خودش رو میخوند و من هم کتاب خودم رو...

صبح ها با هم از خونه میرفتیم بیرون و روزهایی که مامانم میرفت دانشگاه گاهی دیرتر می اومد 

شاید یه جاهایی از دیر اومدنش غمگین می شدم اما خودش یه ترفندهایی داشت که خوشحالم میکرد

هر وقت  که می رسید خونه دست پر بود ...یه کتاب جدید

گاهی هم من رو با خودش می برد دانشگاه تهران...مخصوصا موقع مراسم و جشن ها

پیاده روی های دو نفره هم زیاد داشتیم که بهترین وقت برای حرف زدن بود

و همه اینها من رو خوشحال میکرد

یادمه تو بزرگترین تصمیمات زندگی ام هم فقط مشاورم بود 

کافیه کسی تو جایگاه من بوده باشه تا درک کنه که من چی میگم...خودت باشی و یه مامان و جمعی از فامیل که دلسوزانه  شاهد رنج های بزرگ شدنت بودن و تو خیلی جا ها هم کمک و پشتیبان و این جور وقت هاست که همه حس میکنن تو تصمیم گیری ها هم تا حدی سهمی دارن و حسشون هم کاملا به جاست

وقتی دانشگاه قبول شدم همه میگفتن فکر تبریز رو هم نکن همین آزاد تهران خوبه خودمون هم برای هزینه هات کمکت میکنیم اما من هم رشته ام رو دوست داشتم و هم اینکه کلی تلاش کرده بودم سراسری قبول بشم 

و استدلال همه این بود که میخواهی مامانت رو تنها بزاری؟

اما مامانم نه تنها مخالفت نکرد که پا به پام اومد و همراهم شد

برای ازدواجم هم موج مخالفت ها شدیدتر و محکم تر بود اما مامانم بهم گفت تو به این چیزها فکر نکن فقط به این فکر کن که این شخصی که میخواهی باهاش ازدواج کنی ارزش این دور شدن ها و حرف و حدیث ها رو داره یا نه و به نظرت این انتخاب بهترینه یا نه؟ما هم تحقیقات لازم رو برای این کار میکنیم...

و مامانم هیچ وقت نگفت، من...نگفت، تنهایی من...نگفت، عمر جوونی من که برای تو رفت ...و خیلی نگفت های دیگه...

فقط روزی که بچه دار شدم بهم گفت بچه هات رو بی توقع بزرگ کن....همین

اینها رو گفتم که بگم من اصلا در حال حاضر یه مادر کافی نیستم...چون آرزو دارم پسرم خطاط بشه...دوست دارم مثل من و پدرش یه رشته مهندسی بخونه...آرزو دارم مثل من و پدرش فکر کنه و عمل کنه و برام یه فرض محاله که بخواد یه روزی ازم دور بشه...

اما آرزو دارم که حتما یه مادر کافی باشم...حتما

عکس: مادرکافی خوب من

خوب بودن

۱۹
بهمن

خوب بودن خیلی با ارزشه...ارزشی همه ازش آگاهن، اما همه نمیتونن بهش عمل کنن

محمد حسین هفت ماهه بود که بیماری تنگی نفسش خودش رو نشون داد 

دکتر خودش آلارمهای لازم رو بهم داده بود که ممکنه بیمارستان بستری بشه که در نهایت هم بستری شد اما چیزی که این وسط مهم بود رفتار دکترهایی بود که من باهاشون مواجه شدم، منی که یه مادر صفر کیلومتر بودم و نگران

بعضی ها مثل کوه یخ، بعضی ها کاملا بی خیال که حوصله یه جواب دادن ساده رو هم نداشتند و بعضی ها هم به شدت توهین آمیز و عصبی...

اون روزها گذشت اما تنها چیزی که به یاد من مونده همین رفتارهاست

مطب دکتر خودش تو درمانگاه بیمارستان بود یادمه هر بار که میرفتیم مطبشون تمام قد می ایستادن و با همسرم دست میدادن ، وقتی هم که وارد بیماری پسرم شدیم همراهشون رو به ما دادن و گفتن تلفن من بیست و چهارساعته بازه برای اینکه شما هیچ وقت نگران نباشین

با اینکه درمانگاه بیمارستان پر میشد از کودکان مریض و گریه های وقت و بی وقت بچه ها اما برای معاینه دقیق تک تک شون وقت میزاشتن و محال بود پدر و مادری از مطب ایشون بیان بیرون و لبخندی گوشه لبشون نباشه

وحالا اون دکتر خوب تهرانه...چونکه جزو بهترین فوق تخصص های ریه کودکه و کلینک تخصصی کودک تهران حاضر نیست ایشون رو از دست بده...القصه

قصه، قصه خوب بودنه حالا تو هر مقام و جایگاهی که میخواد باشه

ما نسخه برای خوب بودنمون زیاد داریم همین طور الگو...اما چرا انقدر خیلی هامون تو این خوب بودن و خوب رفتار کردن میلنگیم

خیلی جاها کم میزاریم از کارهامون که مبادا دیگران متوقع بشن و یادمون میره که نهایت کارهای ما رو خدا میبینه و برآورد میکنه نه خلق خدا

چقدر راحت راجع به دیگران قضاوت میکنیم و نسبتهای متعدد میدیم و قبول نداریم که این خودش بالاترین تهمته

چقدر مثلا دلسوزانه حرفهاییی رو از نفر غایبی نقل میکنیم که اگر خودش حاضر باشه قطعا راضی نیست و زیر بارش هم نمیریم که غیبته و همه اینها میشه انرژی های منفی که خودمون با دست خودمون وارد زندگی مون میکنیم و بعد هم شاکی میشیم ازینکه چرا خوش حال نیستیم ، چرا رشد نمیکنیم و چرا...

اگر مذهبی باشیم که کلا داریم رفتار حرام رو مرتکب میشیم و اگر هم مذهبی نباشیم به راحتی داریم همون اخلاق مداری که مبنای فکریمون هست رو زیر سوال میبریم و این برای هر دو گروه واقعا سخیفه

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

شیر و خدا و رستم دستانم آرزوست

عکس: همون دکتر خوب

انگشتر

۰۵
بهمن

 از مدرسه رسیدی خونه و خسته ای اما به محض ورودت، خواهرت رو در آغوش میکشی بعد هم میایی و دستاهای منو فشار میدی و یه برقی تو چشماته و میگی...

میدونی بهم چی میگی؟

میگی: وقتی پوست من به پوست خانواده ام میخوره پر از انرژی میشم و جون میگیرم

پ.ن: بعد از حلقه ای که پدرت بهم داده این زیبا ترین انگشتریه که بهم رسیده چونکه خودت با دستهای کوچیکت درستش کردی

دخترم

۰۱
بهمن

کشوهای لباست رو میکشی بیرون و خودت به تنهایی سه تا شلوار رو روهم میپوشی با چند تا جوراب و بعدش میری سراغ یکی از کیف های من و لخ لخ میکشی روی زمین و میری به سمت در و پشت سر هم میگی ددر...

یه جعبه اسمارتیز گرفتی دستت که یک دفعه درش باز میشه و همشون میریزن رو زمین شیرجه میام به سمتت و شروع میکنم به جمع کردنشون که مبادا بخوری اما میبینم که تو مشتت چندتا اسمارتیز داری که میریزیشون تو ظرف و بعد هم میشینی روی زمین و بقیه اسمارتیز ها رو همراه با من جمع میکنی

شام که خوردیم میگم همه با هم سفره رو جمع میکنیم و همه ظرفها میره روی میز اپن و تو هم خوب نگاهمون میکنی ... و حالا پدرت برات آب انار گرفته و ریخته تو شیشه ات...از دستش میگیری و رو بالش میخوابی و تا آخرین قطره اش رو میخوری و بعد بلند میشی و شیشه خالی رو هل میدی روی میز اپن آشپزخونه

رفتیم مطب دندانپزشکی کودکان، دم در ایستادی و هر بچه ای که میاد تو رو بغل میکنی و از خوشحالی جیغ میکشی، بعضی بچه ها کلی ذوق میکنن و باهات همراهی می کنن و بعضی هاشون هم انگار که یه آدم فضایی دیده باشن از خودشون دورت میکنن

با کوچکترین آهنگ رنگی که تی وی پخش میکنه دستهات رو میبری هوا و می چرخونی و به قول خودت نانا میکنی بدون اینکه بدونی نانا کردن چه شکلیه

داداشت تمام مداد رنگی هاش رو پخش خونه کرده جامدادی اش رو میدم دستش و میگم جمعشون کن لطفا، نورا اینها رو می خوره...اما میبینم که جامدادی رو از دستش میگیری و خودت مشغول جمع کردنشون میشی...تا آخرین دونه

این جور وقت هاست که حس میکنم خدا بهمون یه دختر داده

گل

۲۳
دی

 در خاطرات ریگی نقل شده است که هر وقت مریدانش برای انجام عملیاتها مایوس می شدند، نمایش فیلمها و عکسهای مراسمات ویژه عمر کش....  مایه قوت قلب و استواری شان بوده است

تمام گل های محمدی عطرشان را از نفس شما گرفته اند

میلادتان مبارک

دنیای ما عطری از جنس شما را کم دارد این روزها.....

و این منم زنی تنها ...

در آستانه فصلی سرد

فروغ

لینک زن

خدا

۰۷
دی

مدتی بود که حسین به برداشتی رسیده بود که آزرده خاطرم میکرد

و برداشت او این بود که خدا نیست چونکه دیده نمیشود

من و پدرش تمام مغزمان را به کار گرفتیم و کلی مثال علمی برایش زدیم از چیزهایی که هستند اما دیده نمی شوند

حرفهای ما را خوب گوش میکرد،  اما بعد از آن دوباره حرفهای خودش را تکرار میکرد و معلوم بود که اینها توجیه کننده ذهن کوچک و پرسشگر او نیست

شب تولد حضرت مسیح بود که دوباره محمد حسین همان حرفهای قبلی اش را دوباره تکرار کرد دلم گرفته بود ازینکه نتوانسته ام جوابی برایش پیدا کنم

یک لحظه دلم رفت کنار دل حضرت مسیح و خودشان کمکم کردند...معجزه...انبیاء

با توسل به خود حضرت مسیح شروع کردم و برایش از پیامبران و معجزه هایشان گفتم و اینکه همیشه در طول تاریخ وقتی انسانها در مورد خدا شک میکردند پیامبران می آمدند و با معجزه هایشان، قدرت خداوندی را نمایش میدادند که هرگز دیده نمیشود

آنقدر برایش شیرین و شگفت انگیز بود که کارمان برای جستجوی معجزات پیامبران به گوگل رسید...میخواندیم و لذت میبرد و من هم خدا را شکر میکردم

و از آن روز به بعد این درگیری فکری تمام شد..و انگار این ذهن پرسشگر هم به جوابش رسید

حضرت مریم را خیلی دوست دارم به نظرم قصه رنج بارداری حضرت مریم در عالم بی نظیر است و میوه تمام صبوریها  و ایمان حضرت مریم هم میشود پیامبر خدا...

و حالا من حس میکنم که چقدر پیامبران ما در هر زمانی راه بر و مهربانند....

و مهربان تر از همه اینها خداست

خداییکه:

دیدگان او را درک نمی کنند، ولی او دیدگان را درک می کند و او باریک بین و داناست  (سوره انعام)

پ.ن: دوست داشتم پسرم امسال کارتون اسکروچ را ببیند که پخش نشد این کارتون پر از درسهای بزرگ است و این واقعیت که امروز خیلی ها دارند اسکروچ وار زندگی میکنند و خودشان هم بی خبرند....

خاطرات

۲۷
آذر

یکی از دوستهام که هم رشته ای هم بودیم الان داره دکترا میخونه تو همون دانشگاه خودمون ، توی تبریز سرد

یه عکس از خودش گذاشته بود تو ف بوک که تو حیاط خوابگاه بود، کنار یه عالمه برف  خلاصه عکسش من رو برد به سالهای قبل

دلم خواست یک لحظه هم که شده برگردم و یا نه چند روزی رو از زندگی ام مرخصی بگیرم و کوله بارم رو ببندم و تنهایی برم تبریز...برم خوابگاه...برم پیش تمام خاطرات گذشته ام

اما تصورش هم غیر ممکنه...منی که ازین اتاق به اون اتاق که میرم چهارتا پای کوچولو هم ریز ریز دنبالم میاد حالا تنهایی کجا میتونم برم ؟

یادمه هربار که میخوستیم بریم تبریز، نیم ساعت قبل از حرکتمون همگی تو ترمینال حاضر میشدیم و برای خانواده هامون دلتنگی میکردیم که دوباره وقت رفتن رسید...یادمه پدر یکی از بچه ها بهمون گفت قدر این روزهاتون رو بدونین یه سالهایی میرسه که حسرت این روزها رو میخورین، دوستم به پدرش گفت مطمئنم که حرفتون یه شوخی بیشتر نیست

اما همون دوستم الان استرالیا ست و همین چند روز پیش که باهاش حرف میزدم میگفت حسرت اون سالها و روزهای با هم بودنمون رو دارم...چقدر هممون دور و تنها شدیم

سالهاییکه هیچ مسئولیتی نبود به جز درس خوندن

سالهاییکه که اوج مستقل بودنمون بود و پخته شدن...

یادمه هربار که میرسیدیم تبریز هنوز سپیده نزده بود و انقدر هوا سرد بود که تا وقتی که میرسیدیم به خوابگاه، دستها و پاهامون از سرما سر میشد

یادمه یه بار توی راه پلیس اتوبوسمون رو گرفت و گفت بار قاچاق داره و ما رو ساعت دو نیمه شب تو یه قهوه خونه وسط راه پیاده کرد و ما انقدر ایستادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد که ما رو سوار کنه اما چه سوار شدنی، تا خود صبح تو اتوبوس ایستادیم و از سرما لرزیدیم

اما هر بار که میرسیدیم انقدر با بچه ها خوشحال بودیم که سختی ها دوباره از یادمون میرفت و هیچ وقت شب  یلدای سال هشتاد و یک رو فراموش نمیکنم

قرار بود که اون روز، روز عقد ما باشه...

روز قبلش من راهی تهران شدم و فردای روز عقد هم به خاطر امتحان راهی تبریز...

وقتی رسیدم تبریز دیدم که تمام بچه ها برام جشن گرفتن و به خاطر من که نبودم جشن شب یلدا رو هم، همون شب برگزار کردن

وقتی هم که موقع تفال به حافظ رسید ، قسمت من شعری بود که اسم همسرم هم توش بود:

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

....

سالهای زندگی در حال گذره  و با گذشتش  هم تبدیل به خاطره میشه

اما یاد آوری تمام این خاطرات که هیچ وقت تکرار نمیشه، من رو فقط دلتنگ تر و دلتنگ تر میکنه

دلتنگی های آدمی را 

 باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره

 نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی .... به اشکی ناریخته می ماند


حجاب

۲۳
آذر

هر آدمی تو زندگی اش حق انتخاب داره

خوب منم خودم انتخابش کردم...حجابم رو میگم...خودم فکر کردم و انتخاب کردم

تو رعایتش هم سعی میکنم دقتهای لازم رو داشته باشم

اینکه مانتو ام پوشیده و بلند باشه، روسری گیره دارم  به بلندای کمر برسه...اینکه حتی یه تار مو هم دیده نشه...اینکه آرایشی روی صورتم نباشه...و من اینجور بودن رو دوست دارم چونکه خودم انتخابش کردم

اما به قول یکی از دوستهام که مشابه خودمه: ما رو نه این طرفی ها قبول دارن و نه اون طرفی ها

خیلی از دوستهای بی حجابم که من رو میبینن کلی گله و شکایت میکنن که چقدر سخت میگیری، مگه حجاب قراره چی باشه...بیین خیلی ازین چادریها از تو بیشتر آرایش میکنن و به خودشون میرسن

و خیلی از دوستان چادری معتقد، هم هراز گاهی یاد آور میشن که چادر همون حجاب قطعی هست که قران بهش اشاره داره و خلاصه یه جای کار من میلنگه

تو خیلی از روضه ها هم من بدون چادر هستم که از بدو ورودم میتونم نگاههای منتقدی رو که من رو تمام قد رصد میکنه رو تشخیص بدم

یادمه تو جشن پارسال مهد محدحسین مدیر محترمشون اومد یه آهنگ جفنگ گذاشت که بچه ها بریزن وسط و شادی کنن...خلاصه همه بچه ها هم اومدن وسط و ..پسر من هم کلا خوشحاله و با کوچکترین ضرب و آهنگی حرکات موزون انجام میده و جالب اینجاست که بین این همه مامان  با پوشش های متفاوت که بچه هاشون وسط بودن خانم مدیر صاف اومد سراغ من که خانم پاشو بیا محمد حسین رو ببین  نه به خودت و نه به پسرت!!!

اینها نمونه ای از تناقضات من بود...برای منی که دوست دارم اگه قطب شمال هم میرم همین شکلی برم

خود من همیشه کیفیت پوشش برام مهم بوده اما در مورد چادر هم , حجابی که از دیدگاه من, مراعات کننده واقعی اون نه به جهت حجابی که تو خانواده اش بوده و نه به خاطر جایگاهی که داره بلکه فقط و فقط به خاطر عقیده به حجاب چادر, داره اون رو رعایت میکنه تو جامعه امروز ما، مثل یه جهادگر با ارزشه....

 اماجامعه امروز ما جامعه عجیبی شده که حجاب یه جاهایی توش بازیچه شده مثل چادری هایی که حتی به حجاب هم معتقد نیستن اما به صلاحشونه که چادر بزارن و همین گروه از خانمها هستن که ارزش حجاب مخصوصا حجاب چادر رو تو جامعه ما به شدت پایین آوردن که البته مقصر اصلی به نظر من تفکری بوده که باعث شده این صلاح دید شکل بگیره

اما فارغ از تمام اینها حجاب یک ارزش الهیه که تا وقتی خودت انتخابش نکرده باشی نمیتونی لذت داشتنش رو هم بچشی....

جایگاه

۱۳
آذر

این روزها نورا داره بزرگ شدن رو تجربه میکنه و محمد حسین هم بزرگ بودن رو...

و دنیای هر دوشون هم زیباست و قابل احترام

اما خوب گاهی این بزرگی ها هم، با هم تداخل پیدا میکنه

وقتی نورا به دنیا اومد انقدر پسرم از وجودش شاد شد که ما رو هم شگفت زده کرد

کم کم که نورا پا گرفت بازی ها و کشمکش های این دو هم شروع شد

کشمکش هایی که هر وقت کسی به من و همسرم میرسید میگفت چقدر شما خونسرد هستین چرا به محمد حسین چیزی نمیگین...ما هم همیشه لبخند میزدیم و میگفتیم چیزی قرار نیست بگیم این جزئی از زندگی ما شده...حتی یکبار همسرم در مقابل اینکه این سکوتتون بی جاست گفت اینها قراره یک عمر با هم زندگی کنن هرچی دخالت های ما کمتر باشه...اینها  در آینده هم از با هم بودنشون بیشتر لذت میبرند

واقعیتش هم اینه که محمد حسین تا به حال هیچ آسیبی به خواهرش نزده و جدا از تمام اینها نورا هم ازین زور ورزی ها بیشتر اوقات لذت میبره

البته این سکوت ما همیشگی نیست مخصوصا توی محیط خونه...

و خوب قدر مسلم روی سخن ما هم همیشه با حسین هست

 اما وقتهایی هم هست که نورا  میره سرغ برادرش و موهای اون رو با لذت میکشه و یا گازش میگیره وحس قهرمانانه بهش دست میده

الحق که محمد حسین هم در مقابل تمام این گاز گرفتن ها و مو کشیدن ها هرگز مقابله به مثل نکرده که گاز بگیره و مو بکشه..فقط اشکش سرازیر میشه و از دستش خواهرش به ما شکایت میکنه

اما چند روز پیش انقدر دردش گرفت که گفت میخوام خواهرم رو بزنم..چرا همیشه اون باید منو بزنه و من هیچی نگم

راستش دلم براش سوخت...برای تمام همراهی ها و سازش هاییکه درین زمینه داشته...

اما حیف که خواهرش بازیگوش تر ازین حرفهاست

بهش گفتم میدونی که خواهرت دنیای خودش رو داره و هنوز بد و خوب رو نمی فهمه اما میدونم که تو هم خیلی دردت گرفته و دلگیری، اما تصمیم نهایی در مورد زدن با خودته...

یه مقدار آروم شد و گفت: شما باید به نورا یاد بدی که من رو اذیت نکنه باید انقدر بهش بگی تا بفهمه....

منم شروع کردم با نورا حرف زدن و حالا روی سخنم با نورا بود

بهش گفتم و گفتم...گفتم که تو باید به برادرت احترام بزاری چونکه  اون بزرگتره، اون عزیز اول دل مامانته، اینو همیشه یادت بمونه و...

با حرفهای من هردوشون لذت میبردن و میخندیدن...مخصوصا محمد حسین

یه جایی خوندم که مشکل خانواده های امروز ما اینه که اولویت ها گم شده مخصوصا از وقتی که گفتن باید شایسته سالاری رواج پیدا کنه، از ترس اینکه مبادا مرد سالاری یا فرزند سالاری شکل بگیره

اینه که دیگه افراد اون جایگاه درست خودشون رو تو خانواده ندارن

تو یه خانواده سالم، فرزند ارشد باید جایگاه بالاتری داشته داشته تا هم عزت نفس بیشتری داشته باشه و هم باعث رشد و بالندگی فرزند کوچک تر بشه

باید پدر نفوذ بیشتری داشته باشه...در صورتی که خود من به چشم هام دیدم که تو بعضی خانواده ها چقدر راحت حرف پدر رو زمین میزارن و بی احترامی میکنن

....

محمد حسین من به تو قول میدم که جایگاهت تو خانواده ما محفوظه

و صد البته که

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

و از خدا میخوام که تو فراهم کردن این اسباب بزرگ بودن برای تو، یاور ما باشه

 

خرید

۰۵
آذر

نمی گم از خرید کردن خوشم نمیاد ...اما خیلی فرصتش برام پیش نمیاد

چون با شرایطی که من دارم سه تایی بیرون رفتنمون جزء موارد نادره

تنهایی هم که اصلا پیش نمیاد برم بیرون مگر برای کلاس رفتن

اینه که خرید رفتن های ما همیشه چهارنفره است و دسته جمعی...

خیلی وقتها با خودم میگفتم ای کاش میشد که بچه ها رو جایی بزاریم و خودمون تنهایی به خریدمون برسیم اما خوب نمیشد

یادمه هر وقت که بیرون میرفتیم کافی بود به یه اسباب بازی فروشی برسیم که ماشینهای رنگی رنگی داشت...انقدر محمدحسین بهانه میگرفت و گریه میکرد که خودمون هم دل ضعفه میگرفتیم

گریه کردن هاش هم ازون مدل های جیغ و دادی که پا به زمین بکوبه نبود...بغض میکرد و ریز ریز تو خودش گریه میکرد

و ما همیشه باهاش حرف میزدیم و گاهی وعده می دادیم و...خلاصه اون هم از خیرش میگذشت

حالا دیگه کم کم بزرگ شده...ما هم برای خرید گاهی میریم ها یپر  ا ستا ر چون حس میکنم با داشتن بچه اونجا جای خوبی برای خرید کردنه

خودش یه چرخ دستش میگیره و برامون خرید میکنه

هر چیزی رو که بر میداره به استانداردش دقت میکنه قیمت ها رو میخونه و مارک های مختلف رو هم چون بلده بخونه داره کم کم میشناسه

به قسمت اسباب بازی ها هم که میرسیم با توجه به اینکه خودش میدونه قیمت اسباب بازیهای اونجا گرون تر از بیرونه یه نگاهی میکنه و اشاره میکنه به چیزهایی که خودش داره و اگر از چیزی هم خوشش بیاد میگه شما دوست دارین اگه تو این ماه پسر خوبی بودم یه همچین ماشین بازی رو برام از جای دیگه بخرین؟فرشته

وقتی هم که کارمون تموم میشه و میریم تو صف صندوق و ...منم گاهی محو خریدهای دور و بری هام میشم

چندین حلقه سوسیس و کالباس...پک های بزرگ نوشابه و آب میوه های صنعتی فقط و فقط به خاط اینکه تخفیف دار شده

انواع و اقسام بیسکویت ها و ویفرها و کیک های بسته بندی...

غذاهای نیمه آماده (نیم پخته) که به قول خودشون سر یک ربع آماده اس...

انبوهی از خورشت های کنسروی و....

واقعا چقدر سبک زندگی آدمها با هم متفاوته و البته که تشخیص خوب یا بد بودنش هم کاملا با خودشونه

عضو فعال خونه ما برای رفتن به خرید

اینجا هم پیشتر ها کمی از سبک زندگی خودم نوشته ام

از دوران کودکی ام عکسهای نسبتا خوبی دارم

عکسهایی که میشود نشست کنارشان و از خاطره ها حرف زد

فیلم هم دارم ، دایی مهربانی دارم که از همان جوانی اش عاشق فیلم و فیلم نامه نویسی بوده و در دورانی که داشتن دوربین شخصی رواجی نداشت، یک دوربین داشت و سوژه فیلمها هم گهگاهی کودکی ما بود

صدا هم داشتم...مامانم صدایم را ضبط کرده و یک روزی در همان دوران کودکی به یادگار به دستم داد و من انقدر از شنیدن صدایم هیجان زده شدم که به فکر افتادم صدایم راضبط کنم و خلاصه روی همان کاست انقدر صدا ضبط کردم که کلا کاست منهدم شد

شاید تمام این یادگاری ها در یک جعبه کوچک جا بگیرد و با اینکه کم است اما بسیار با ارزش است

و حالا دوران کودکان خودم

همین وبلاگ که قرار بود برای خودم باشه و آوای خودم که کم کم یک وبلاگ مادرانه شد

هر دوتایشان هم دو تا دفتر اختصاصی خاطرات دارند که از لحظه تولدشان افتتاح شده که درآن دفترها تمام آن چیزهایی را نوشته ام که فقط خودمان قرار است از خواندنش لذت ببریم...لحظه های بزرگ شدن و پا گرفتن و شیرین زبانی ها و خاطرات ریز و درشت...

فیلم و عکس هم که جای خودش را دارد به جز محمد حسین که خیلی ناگهانی به دنیا آمد و بعد ار گذراندن سختی ها تازه یادمان به دوربین افتاد اما برای نورا از قبل از بیمارستان و قبل از اتاق عمل شروع شد و ....  خلاصه، گزارش تصویری لحظه به لحظه های خاطره سازمان را ثبت کرده ایم

و همه اینها روایتهایی است که قرار است برسد به دست فردا

نمیدانم که وقتی آنها هم به سن من رسیدند از دیدن این همه یادگاری لذتی میبرند؟

شاید خیلی چیزها ارزشمند بودنشان به خاطر کم بودن و ناب بودنشان باشد

خیلی دلم میخواهد بدانم که فردا ها این مادرانه ها توسط بچه های ما، باز هم روایت میشود و یا به فراموشی سپرده میشود و اگر هم قرار است روایت شود چطور خواهد بود؟یعنی پیشرفت  دوربینها و وبلاگها و...تا به کجا میرسد؟

هر چه که هست فکر میکنم که جنس همه شان مادرانه خواهد بود...

 

مراسمهای عزاداری زیادی را تا به حال با چشمهام دیده ام

در تهران که به وفور... مخصوصا اینکه هر شهر و قریه ای هم یک هیئت مقیم در تهران دارد که میتوانی گزیده ای از رسوماتشان را ببینی

اما در چهار سالی که  تبریز بودم مراسمی را تجربه کردم که به رنگ هیچ کدام از شهر ها نبود

یادم است که  روزهای عزاداری که میرسید پدر یکی از هم اتاقی هایمان خودش رابه  تبریز میرساند و ما را به نقاط مختلف شهر می برد..

در مراسمشان علم و کتل و زنجیر و طبل و سنج نیست، و در دسته هاشان مردها دوش به دوش هم می ایستند و یک دستشان بر دوش دیگری حلقه شده و با دست دیگرشان سینه میزنند و راه میروند

ازین نذری های فراوانی هم که در اغلب شهرها به وفور در هر کوی و برزنی یافت میشود، خبری نیست

حس میکنم مردم این شهر، فقط و فقط به خاطر امام حسین به کوچه ها میروند

پ .ن: این روزها چقدر همه راحت نوای "لبیک یا حسین" را سر میدهند

علی فانی...گرفتار غم های زینب ، سیه پوش قاسم

 

تشنه

۰۸
آبان

این آفتاب کم رمق پاییز که از پس گرم کردن دلت برنمیاد، باعث میشه که گاهی وقتها خیلی زود دلگیر بشی

مخصوصا وقتهایی که هیچ چیزی سرجای خودش نیست

وقتهاییکه حواست نیست و انقدر تخم خردل تو غذات میریزی که از شدت تندی غذا، همه دلگیر میشن و به زور دو سه لقمه ای بیشتر نمیخورن

وقتهاییکه خسته ای و داری ولو میشی اما باید سرپا بایستی و کارهات رو درست انجام بدی

وقتهاییکه که میگی الان وقتشه و میتونم روی مبل ولو بشم و یه کم آروم بگیرم ...که دخترت میاد و یه گاز جانانه مهمونت میکنه و موهات رو از عمق وجودش میکشه و از شدت ذوق جیغ میزنه و میپره تو بغلت و تو هم انقدر عصبی میشی که از تو بغلت پرتش میکنی بیرون و اون هم از ته دلش ضجه میزنه.

پر از عذاب وجدان میشی اون هم با وجدانی خسته

اما تو همین احوال، وقتیکه حسین از راه میرسه و برادر وار، خواهرش رو طوری آروم میکنه که لبخند رو به لبش میاره و بعد هم میاد سراغ منو و خیلی مهربون میگه:

"میدونم که خسته ای میدونم که کمرت درد میکنه اما نورا خیلی کوچیکه ناراحتش نکن...امامهای ما هیچ وقت ازین کارها نمیکردن مامان فروغ!"

اینجاست که بهترین مسکن دنیا میشی برای دلم و تمام خستگی ام رو از تنم به در میکنی حسین خوب من!

پ.ن:امروز بیست و چهارم ذی الحجه، روز مباهله و روز خاتم بخشی امیرالمومنین است، مولای من شما آنقدر مهربان و بخشنده اید که در حین نماز هم سائلتان را در میابید این روزها حال کسی را دارم که در کویری، تشنه است، مرا هم مانند همان سائل ببینید...فقط تشنه جرعه ای از خوبی هایتان هستم...همین!

کویر متین آباد نزدیکی بادرود نطنز

شلوار

۳۰
مهر

چند وقتی بود که دنبال یه شلوار لی خوب برای دخترم بود اما اون چیزهاییکه پیدا میکردم رو دوست نداشتم یا انقدر کلفت وشق و رق و نا زیبابودن و پر از جیب و حواشی  که اصلا نمیشد بچه باهاش راه بره و راحت باشه و اونهایی هم که من خوشم می اومد مارک دار بودن وانقدر گرون که بیشتر ازینکه که از قیمتشون تعجب کنم خنده ام میگرفت

این شد که یه سرچی تو نت کردم و مدلهای خیلی خوبی پیدا کردم اما بعدش عذاب وجدان گرفتم که چرا من خیاطی بلد نیستم که از پس یه شلوار بر بیام تا اینکه چند وقت پیش رفتیم بازار پارچه و نیم متر پارچه لی گرفتم و با کلی بالا و پایین کردن و استفاده از سنگ پا برای سنگ شور کردن و رنگ آکرلیک برای نقش زدن و ...یه شلوار آماده کردم که هم راحته و هم خیلی به تنش قشنگه...

پ.ن  :چند وقتیه دارم به گیاه خواری فکر میکنم و تا حدودی هم عمل میکنم البته منظورم وگان بودن و گیاه خواری مطلق نیست...

منظورم کمتر گوشت خوردنه( اعم از قرمز و سفید)...چیزی که خوردن هر روزه اش شده عامل هزاران درد و مرض اما به روی خودمون نمی آریم و باز هم میخوریم

و این حدیث از حضرت علی که درین مورد همیشه برام تکان دهنده بوده:

امام علی(ع): شکم هایتان را گورستان جانوران نکنید.

امام صادق(ع):  حضرت علی(ع) اعتیاد به خوردن گوشت را بد می شمرد و آن را اعتیادی همچون اعتیاد به شراب می دانست.

خدایا شکرت که چنین مولایی دارم من

 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابیطالب

 

عکس هم تو ادامه مطلب

خاص

۱۷
مهر

خاص بودن بعضی جاها خیلی خوبه و مخصوصا  که گاهی انقدر ویژه بشی که یه جاهایی بشه بهت افتخار کرد...

و این خاص بودن تو نگاه بچه ها یه طعم دیگه ای داره، بچه ها واقعا دوست دارن که پدر و مادرهاشون تو خیلی جاها پر رنگ باشن

مامان من تو کودکی ام همیشه برام خاطره میگفت و یکی ازونها هم خاطره صعود سه روزه اش به قله دماوند تو دوران دانشجویی اش بود

یادمه این شده بود یکی از افتخارات من، و این برام کافی بود تا حس کنم که یه مامان قهرمان تو خونه دارم که میشه همه جوره بهش تکیه کرد

یا وقتیکه سرکار میرفت (بماند که من  همیشه ازین موضوع دلخور بودم و زمانی که ده سال زودتر از بازنشستگی، خودش رو بازنشست کرد اون روز رو تو قلبم جشن گرفتم)  من هم بعد از مدرسه میرفتم پیشش...قاطی اونهمه میکروسکوپ و وسایل و نمونه برای خودم دنیایی داشتم

وقتی که مامانم پشت میکروسکوپ مینشست و از من میخواست که من هم برم و تماشا کنم و بعد هم اسم این موجودات میکرونی رو بهم میگفت و تشخیص ها رو روی دفتر مینوشت حس میکردم مامان من اونقدر خارق العاده اس که موجوداتی رو میشناسه و میبینه که هیچ کس درکشون نمیکنه

اما خاص ترین چیزی که توی مامانم از همون دوران کودکی ام یادمه متانت و سکوتش بود

همیشه نگاه بود....در مقابل تمام شیطنت های من سکوت میکرد و یه نگاهش برام کافی بود...

یادمه من رو هم دعوت به سکوت میکرد...مخصوصا تو جاهایی که کل کل های بچه گانه شکل میگرفت همیشه بهم میگفت: حرف بی حساب رو جواب نده و فکر نکن که هر کس که حاضر جواب تره زرنگ تره

و این بود که من هیچ وقت و هیچ وقت اون زبون تند و فلفلی که تو خیلی از خانم ها میدیدم تو مامان خودم ندیدم

و این بود که از همون کودکی ام حس میکردم که مامانم تو هر جایی که هست خاصه و دیگران خیلی براش حرمت قائلن...مخصوصا تو خانواده پدرم

بگذریم...روزهای اول مدرسه رفتن حسین بود که هم شلوارش بلند بود و هم کتونی اش بندی که گره زدن براش خیلی سخت بود

با اینکه کلا از خیاطی معافم اما و به جای تو گذاشتن ساده شلوارش، به صورت طرح دار کوتاهش کردم و برای کفشش هم با سوزن و نخ زبونه کفش رو به کناره های کفش دوختم و گره کفش رو هم ثابت کردم تا بدون هیچ مشکلی کفشش رو بپوشه و دربیاره

یادمه همون روز وقتی از مدرسه برگشت بهم گفت به دوستام گفتم مامان من خیلی زبله هم میتونه کفش بدوزه و هم شلوارم رو از بقیه مامانها قشنگ تر کوتاه کرده

یه روز هم که تو برنامه تغذیه شون سالاد بود، سالادش رو خوشرنگ درست کردم و براش جوانه هم گذشتم اون روز هم به دوستاش گفته بود فقط مامانهایی که مهندس شیمی هستن بلدن همچین سالادهایی درست کننتعجب

یعنی همچین مامان خاصی هستیم ما تو نگاه پسرمون!!!!

دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش

پاییز که میرسه حس میکنم  آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن

پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من  یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..

دارم به این روزهای خودم فکر میکنم

روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه

محمد حسین  که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم

به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه

گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده

پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله

یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین  که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم

اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده

پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو  هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه

اصلاح

۳۱
شهریور

ویژگی خاص پسرها اینه که با اسباب بازی هاشون زیادی کلنجار میرن

یادمه از همون سه سالگی، که اسباب بازیهای محمدحسین زیر دستش خراب میشد پدرش مینشست و با آرامش براش درستش میکرد و محمدحسین هم خیلی ازین بابت خوشحال میشد

و این تعمیرات انقدر دامنه دار شد که الان خودش کاملا از ساختار خیلی چیزها آگاهی داره و جالب تر اینه که دیگه حاضر نیست اسباب بازیهاش رو به خاطر یه خرابی جزئی به راحتی از دست بده

یه کیسه داره که توش پر از لاستیک و گیربکس و بقایای اسباب بازیهای دیگه اس که از بین رفتن و اون کیسه ابزار کارشه برای اصلاح اسباب بازیهای دیگه

یادمه جایی میخوندم که ایراد نسل جدید ما اینه که تعمیر و اصلاح تو زندگی اش دیگه جایگاهی نداره...

کافیه چیزی خراب بشه (مخصوصا هم اگه کم ارزش باشه) بدون اینکه بخواد فکر کنه که آیا میشه تعمیرش کرد و یا آیا میشه استفاده دیگه ای ازش کرد، خیلی راحت ازش میگذره و از رده خارجش میکنه و حالا همه اینها رو تعمیم بدیم به روابط همین گروه از آدمها

کافیه این جور آدمها ازدواج کنن، کافیه رابطشون مشکل دار بشه، وقتی یاد نگرفتن که فکر کنن، یاد نگرفتن که اصلاح کنن، یاد نگرفتن که میشه از بعضی کمی ها گذشت و سازش  داشت...

این جور آدمها خیلی راحت و سطحی از خیلی چیزها عبور میکنن

بگذریم

خدایا عاقبت نسل ما و نسلهای ما را خوش مقدر دار

پ.ن اول :دیدی گاهی دلت میخواد برگردی به کودکی ات...به همون زمانی که بی ریا خوشحالی و بی دغدغه... ومن دیروز برگشتم من از دیروز رسما رفتم پیش دبستانی

پ.ن دوم: حسین من..بوی مهر و مهربانی پیچیده در تمام وجودت

بعدا نوشت: صدا و سیمای محترم امروز که روز شکوفه ها بود روزی که متعلق به تمام بچه های فقیر و غنی این کشوره در کانال دو به تبلیغ مدرسه ر فا ه پرداخت .کسانی که تو تهران هستن و این مدرسه رو میشناسن میدونن که رفاه یه مدرسه غیر دولتی خیلی خاص مذهبی ، با سابقه طولانی و بسیار پر هزینه اس،و جالب هم اینه خیلی از فرزندان مسئولان رده بالای کشور هم در این مدرسه هستند و در ادامه برنامه هم  یه خانوم دکتر محجبه رو با مامانش آورده بودن که اون خانوم محترم فارغ التحصیل همین مدرسه بوده و کلی از مامانش تشکر کرد که تو این مدرسه ثبت نامش کرده و اون هم کلی به تبلیغ مدرسه پرداخت و لب کلام اینکه میگفتن ما با اومدن به این مدرسه دین و دنیا و آخرتمون رو حفظ کردیم وحالا سوال من از وزارت آموزش و پرورش یه مملکت اسلامی اینه که هنر شما توی تمام این سالها این بوده که اگه بخواهیم سطح علمی و اعتقادی بچه هامون بالا باشه و به گفته خودشون خسرالدنیا و الاخره نباشیم باید انقدررررررر هزینه کنیم اونهم از نوع سرسام آورش...اونی که نداره واقعا باید چیکار کنه؟چرا باید رشد قارچ گونه مدارس غیر دولتی رو داشته باشیم و سطح آموزش و مخصوصا پرورش تو برخی مدارس دولتی انقدر پایین بیاد که یه عده اصلن طرف این مدارس هم نرن که مبادا بچه هاشون منحرف یا خنگ بشن(که خودم به شخصه اصلا قبول ندارم این دیدگاه رو)....واقعا حالم بد شد

 

پسرم

۲۳
شهریور

پدرت رفته ماموریت، و ما قراره که سه روز با هم تنها باشیم

از وقتی پدرت رفته تلفن رو گرفتی دستت و هی داری با افراد ناشناس قرار و مدار ماموریت میزاری، میگی منم می خوام برم ماموریت اما مثل همیشه پیش خودمی

شب که میرسه میری قفل خونه رو چک میکنی و بهم میگی از چیزی که نمیترسی و بعدش میری تو اتاقت و یکدفعه پشت عروسکت قایم میشی و با یه صدای کلفت می دوی طرفم و میگی غول اومده و بعدش هم میخندی

هنوز خیلی زوده ، خیلی زود که بخوام بهت تکیه کنم ...اونم تو خیلی از مواردی که حق مسلم هر مادریه که به پسرش تکیه کنه ، شاید خودت ندونی اما از لحاظ روحی خیلی جاها بهت تکیه میکنم و غرق آرامش میشم

چقدر خوبه که تو هستی حسین جان

پ.ن اول:یه خانومی یک بار بهم گفت خدا به کسانیکه که خیلی بیشتر دوستشون داره تو بارداری اول، دختر عطا میکنه و منم در جوابشون گفتم و خدا حتما این گروه از زنان رو از فاطمه زهرا(س) بیشتر دوست داره!!

پ.ن دوم: واقعا کی میگه که کسی که دختر نداره انگار که بچه نداره؟!! ما یه پسر داریم که اندازه یه دنیا بچه، زندگی مون رو قشنگ و رنگین کمانی کرده

پ.ن سوم: خدایا به داده و نداده ات شکر...چشم دلهامان را بیناتر کن