آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

میوه دل

۰۵
ارديبهشت

بانو جان فاطمیه امسال هم آمد

امسال هم به محفل عزای شما می آیم

اما امسال با سالهای قبل کمی فرق میکند

بانو جان از شما چه پنهان که میوه دلم دیگر به هر شرایطی راضی نمیشود و هنگام نشستن بر روی زمین تقلا و بی تابی میکند

همین دیروز با این که بر روی مبل نشسته بودم آنقدر تقلا کرد که کنار دستی هایم زیر چشمی من و تکانهای او را با لبخند برانداز میکردند.

راستی بانو جان من گاهی فراموش میکنم که شما هم میوه دلی داشته اید

روضه محسنتان را که میخوانند تازه یادآورتان میشوم که شما هم مثل من... .

انگار محسن گم شده میان انبوه دردهای شما... .

بانو جان این روزها گاهی اطرافیان آنقدر ملاحظه حالم را میکنند که شرمنده میشوم...

بانو جان یعنی هیچ کس ملاحظه حال شما را نکرد؟

هیچ کس میوه دلتان را ندید؟

اصلا چه میگویم؟ میوه دل من کجا و میوه دل شما کجا؟

فاصله است از زمین تا آسمان

این روزها هر تکان فرزندم

یک روضه محسن میشود برای دلم

خودم و خانواده ام به فدای شما وفرزندان شما


 

 

 

قیصر

۰۱
ارديبهشت
تو به دورها می نگری به آ ن سوی این زیستن و من مبهوت نگاهت
ای قیصرسرزمین های جاودانگی،زاد روز اردیبهشتی ات مبارک
ای از بهشت باز دری پیش چشم تو
افسانه ای است حور و پری پیش چشم تو...

عرفان نظر آهاری

تولد

۱۸
فروردين

هجدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت من پر از امید شدم و تو پر از زندگی.

لحظه ای که داشتی شمعت رو فوت میکردی بهت گفتم حسین جان چه آرزویی داری؟

و تو گفتی دلم میخواد همیشه شاد و سلامت باشم...

انشالا که عاقبت بخیر بشی امید زندگی من....

مادر دیروز

۱۲
فروردين

مادربزرگم را دوست دارم از همان کودکی از همان آغاز راه رفتن

از همان آغازی که با صبر دستهای کودکی مان را میگرفت تا راه رفتن را بیاموزیم و ما آنقدر مشتاق بودیم که دویدن را آموختیم

به خانه مادربزرگ که میرسیدیم صدای خنده مان به آسمان میرسید و یکسره دور حوض حیاط خانه میدویدیم او هم با لذتی وصف ناشدنی قد کشیدن ما را میدید و عاقبت بخیری مان را آرزو میکرد

انگار تنها خانه مادر بزرگ بود که هر شیطنتی مجاز میشد از خط کشیدن بر دیوارها و شکستن کوزه گلدان ها...تا کثیف شدن و نجس شدن فرش های خانه توسط نوه های نوپای مادربزرگ

در این خانه هیچ کس هیچ نگرانی نداشت و هر خرابکاری که میشد با قلب بخشنده مادربزرگ و همت بزرگترها جبران میشد

اصلا خانه او تکه ای از بهشت بود

یادش بخیر بزرگتر هم که شدیم خانه مادربزرگ محل شب نشینی ما با دیگر بچه ها بود و همگی شب را در کنار مادربزرگ  تا صبح با خنده و خاطره میگذراندیم و صبح که میشد با عطر نان بربری و چای تازه دم که نه با عطر محبت ها وقربان صدقه رفتن های او  بیدارمیشدیم و باز افسوس میخوردیم که خواب مانده ایم و او با این بدن نحیفش نان امروز صبح را هم خودش گرفته... .

یادم می آید که این مادربزرگ مهربان کم کم شد محرم اسرار و دلتنگی هامان... .

گاهی امروز با خودم میگویم مگر روح و جان او چقدر تحمل داشت که همه دردهایشان را گذاشتند برای او... .

گذشت و گذشت و گردپیری را کم کم بر موها و دستانش دیدیم و به روی خود نیاوردیم بازهم مهمانش شدیم و او نیز چون گذشته میزبانمان... .

اما گذشت و امروز شاهد روزهایی هستیم که به خوابمان هم نمی آمد

امروز مادربزرگی داریم با بدنی رنجور و پیر که گرد این پیری به ذهن زیبایش هم رسیده است...

امروز او دیگر ما را نمیشناسد دنیای ما را هم نمی شناسد

ما را میبیند و فقط لبخند میزند...لبخند میزند به تمام گذشته ای که بینمان بوده لبخند میزند به این دنیایی که دیگر او را نمیخواهد

لبخند میزند به ابزار مدرنی که اورا میپوشانند تا مبادا جایی را ناپاک کند و لبخند میزند به کودکان دیروزش که امروز او را کودک خطاب میکنند و دیگر او را نمیخواهند

بی جهت نیست که خداوند انقدر بر پپری بزرگانمان تاکید کرده و فرموده است که در عهد پیری بالهای تواضع و مهربانی ات را بر آنها بگستران تا مبادا رنجشی از تو پیدا کنند و مباد که گذشته ات را از یاد ببری....

رنجم میدهد...

رنجم میدهد دنیاییکه مادربزرگم آن را فراموش کرده و کودکانه در آن به  انتظار مرگ نشسته است


پ ن. این یک حکایت شخصی نیست حکایت تمامی پدربزرگها و مادربزرگهایی است که اینگونه اند و در اطرافمان میبینیم

 

 

به بهانه بهار 1391

فیلم محمد حسین: قصه شنگول و منگولتعجبنیشخندزبان

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://fakhtehf60.persiangig.com/video/MOV03383.mp4

تولد

۰۶
اسفند

انگار همین دیروز بود که اندر احوالات سی سالگی در همین وبلاگ قلم زدم

گذشت...یک سال گذشت و من چند سالی را اگه خدا بخواهد در سی سالگی قدم خواهم زد

اما از تو چه پنهان تولد امسالم رنگ دیگری به خود گرفته است اصلا این پست را برای تو مینویسم

برای تو که این روزها قلبمان یکی شده و با هم نفس میکشیم

برای تو که اگر خدا بخواهد می آیی

می آیی و من به شوق دیدن روی ماهت زمین را سجده خواهم کرد

می آیی و نوری دوباره به زندگی مان می پاشی که شاید دلتنگی هامان کمی کمتر شود

می آیی و امتحانهای من بیشتر میشود و مواد امتحانی این آزمایشها هم پر بار تر

 إِنَّمَآ أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلاَدُکُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ

می آیی نورا جان

می آیی و با اولین گریه ات، عمیق ترین لبخند را به قلب من مینشانی

گفته اند که تیر ماه سال آینده چشمم را نورانی میکنم

تاریخی که داده اند مصادف میشود با تاریخ تولد حضرت...نیمه شعبان

نورا جان من برای نیمه شعبان سال آینده منتظرتر از منتظرم

ششم اسفندماه نود

کودکانه

۱۸
بهمن

این روزها محمد حسین حال و هوای خودش رو داره

داره روز به روز مستقل تر میشه

گاهی میبینم تا یک ساعت هم که شده مشغول لوگو بازی و خونه سازی و بقیه بازیهای فکریش میشه

کار دستی رو هم خیلی دوست داره منم باهاش همکاری میکنم

عاشق کتاب خوندنه و خیلی از کتابهاش رو دیگه حفظ شده

دیروز به خاطر کار خوبی که انجام داده بود یه که کره زمین براش گرفتیم و قراره انشالا یه بدن انسان هم براش بگیریم چون خودش خیلی به کار کرد و شناخت اعضای بدن علاقه نشون میده اما محمد حسین تمام اینها رو به عنوان پاداش میگیره گاهی هم که کار بدی انجام بده تنبیهش این میشه که نمیتونه با همین ها بازی کنه...خلاصه دنیای کوچک اما در عین حال بزرگ و قشنگی داره

گاهی میشینه کنارم و باهام درد ودل میکنه گاهی انقدر قربون صدقه ام میره که احساس میکنم زیباترین زن روی زمین هستم گاهی فکر میکنم داره صرفا برام شیرین زبونی میکنه اما  همسرم میگه این حسش واقعیه چونکه مامان ها برای بچه هاشون همیشه زیباترین موجودات دنیا هستند.

این روزها محمدحسین مراقب کارهای ما هم  ماست و همون استدلال هاییکه ما براش میاریم رو برای کارهای خودمون هم میاره و خیلی منطقی با مسائلش کنار میاد

محمد حسین یاد گرفته که وقتی شیطون میره تو جلدش سوره ناس رو بخونه گاهی که من یا پدرش مرتکب اشتباهی میشیم به ما یاد آور میشه که ما هم این سوره رو بخونیم

شخصیت پردازی قوی هم این روزها پیدا کرده اما خدا رو شکر چشمش به جمال این شخصت های کارتونی خاص هنوز روشن شده اینه که شخصیت های ملی و مذهبی خودمون رو با توجه به تعاریفی که ما براش داشتیم بیشتر میشناسه و دوست داره

شخصیت شهید بابایی رو تو شوق پرواز خیلی دوست داره و میخواد خلبان بشه

آرش کمانگیر رو میشناسه و کلی براش هیجان داره

اوایل که قصه امام ها رو براش میگفتم سعی نمیکردم از شخصیت های منفی حرف بزنم اما خودش دوست داشت بدونه دشمنان اونها چه کسانی بودند که انقدر آزارشون دادن و وقتی هم که براش میگفتم ارادتش به امامها بیشتر میشد

یه بار دیدم داره برای یه بچه قصه حضرت علی اصغر رو با جزئیاتش میگه...کلی ذوق کردم

تو سوریه هم که بودیم تو حرم حضرت رقیه به پدربزرگش گفته بود حضرت رقیه همیشه دلش برای باباش تنگ میشه و پدر بزرگش هم به گریه افتاده بود

این روزها محمدحسین به تمام رفتارهای ما نگاه میکنه گاهی که رفتار اشتباهی دارم بعدش کلی دچار عذاب وجدان میشم اما بهش میگم که اشتباه کردم و هروقت لازم باشه ازش معذرت خواهی میکنم

به خاطر این روزها خدا را شاکرم

الحمدالله

 

خواب

۱۳
بهمن

خواب دیدم

همین دیشب...خواب دیدم که زمانه به انتهای خودش رسیده است

رفته بودم در کوچه پس کوچه های شهر

همه میدویدند، همه بی خود بودند، هیچ کس آرام نبود

ولوله ای برپا بود، انگار همه از خودشان میگریختند

انگار همه دنبال مرگ بودند

پریشان حال از خواب پریدم

احساس کردم که تعبیر خوابم احوال درونهای پوسیده مان است که در قفس خوش نقش دنیا پنهان شده

دیدم که اصل حالمان به واقع همین است

اصلا خاصیت زندگی در عصر شک و احتمال، همین است

آنقدر به باورهایت شک میکنی که در آخر به خودت هم مشکوک میشوی

هرچه میدوی نمیرسی واز هر چه میخوری بازهم سیر نمیشوی

سر آخر هم مشکوک می میری

در آن تاریکی شب، پرده ای از اشک چشمانم را گرفته بود که به یادم آمد امروز آغاز سالروز سروری مولایمان بر عالم است

دیدم که مجهول تمام معادلات عالم اوست

چه بخواهیم ، چه نخواهیم

چه باور کنیم و چه انکار کنیم...

خدایا خودت روزگارمان را میبینی

میبینی که گاهی اشکهامان هم، مرهم بغض های فرو خورده مان نیست

میبینی از شدت گرفتاری شب و روزمان را گم میکنیم

میبینی که هیچ چیزی سر جای خودش نیست

میبینی که این مدعیان دروغ گو هر چقدر هم ادعا کنند تا او نیاید روزگارمان همین است

میبینی که با اسلام چه کرده اند

میبینی که چقدر مظلوم و تنها شده ایم

خدایا، مولایمان اذن حضورش را تنها و تنها از تو میخواهد

کاش دست کم خواب حضورش را هم ببینم

ازین خوابها و روزگار پریشان خسته ام

صبح نهم ربیع الاول

پ ن :سالروز امامت مولایمان بر هرآنکس که در انتظار فرجش، قلبش می تپد، مبارک و خجسته باد

محبت

۲۹
دی

 ماه صفر را دوست ندارم

احساس میکنم تمام غصه ها در آن کش دار میشود

چقدر امامان ما دل پر دردی درین ماه داشتند

اما...ان مع العسر یسرا...این خاصیت دنیاست

ربیع که بیاید بهار میشود و دل منهم پر شکوفه

اصلا خدا میخواهد که بعد از این همه غم اینقدر شاد شویم

و کاش قدر شادیهامان را هم بدانیم

این روزها محمد حسین را که در آغوش میگیرم حس  میکنم به خالص ترین محبت دنیا رسیده ام

محبتی که هیچ محبتی با آن برابری نمیکند

در آغوشش میکشم و در میان تمام بوسه باران هایم ناگاه یاد حدیثی می افتم که میگوید مبادا محبت فرزندانتان بر محبت فرزندان ما (اهل بیت پیامبر) پیشی بگیرد...

کاش درکش کنم

کاش بتوانم...

مادر

۰۸
دی

گاهی یک چیزهایی میبینم یا میشنوم که برایم قابل هضم نیست گاهی فکر میکنم که خیلی از ما طوری زندگی میکنیم که انگار فقط در این دنیا هستیم آخرت را در اعتقاداتمون پذیرفته ایم اما هنوز باورش نکردیم به خاطر همین گاهی بی انصاف میشویم گاهی بدقضاوت میکنیم و گاهی هم ظلم میکنیم... .

در لحظه ازدواج میگوییم این مهم ما هستیم که با هم تفاهم داریم اصلا به خانوادش چه کار دارم خودش کلی با خانوادش توفیر دارد اصلا انگار توی آن خانواده بزرگ نشده... انگار بزرگترین جک تاریخ را شنیده ام

ازدواج هم که میکنیم احساس میکنیم که یک قومی متحد شده اند برای آزار دادن ما...در تمام حرفها و نصیحت ها دنبال نکته ای میگردیم  که با آن رابطه خودمان و همسرمان را گل آلود کنیم و از هفت روز هفته چند روزش را مشتاقانه مهمان مادرهامان هستیم و یک روز را هم به زور و به خاطر همسر، سری به این مادر جدید میزنیم انگار خیلی هامان نمیتوانیم باور کنیم که این مادر جدید، مادر عزیزترین فرد زندگی ماست که گاهی حرفهای او هم میتواند مفید باشد

دوستی داشتم که میگفت هرگاه این مادرجدید، همسرم رو در آغوش میکشد چندشم میشود

وقتی هم که بچه دار میشویم کلا همیشه در عجبیم در عجب ازینکه چرا بچه مان این مادر جانش را از آن مادر جان دیگر بیشتر دوست دارد و چرا برای برادرها و خواهرهای همسرمان حتی تره هم خورد نمیکند فراموش کرده ایم که اینها نتیجه رفتار خود ماست و فراموش کره ایم که مدتهاست این خانواده جدید را در روابطمان عاطفی وقلبی مان حذف کرده ایم ... .

من به شرایط ویژه کاری ندارم، به یک مادر همسر بد و لجوج کاری ندارم بحث در شرایط کاملا عادی است شرایطی که پنجاه درصدر قضیه از طرف ماست هرچند که معتقدم همان باقی قضیه را هم میتوان با رفتار سنجیده حل کرد میتوان طرف مقابل را با یک رفتار بخشنده، آنقدر شرمنده کرد که تو برایش بهترین شوی اینها را میگویم چرا که با چشمهایم دیده ام... شعار نیست

از همان روزی که چشم باز کردم هرچه بین مادرم و عزیزم بود احترام بود و محبت، عشق بود ومحبت، آنهم از نوع مادر به فرزند

همان روز هم که میخواستم ازدواج کنم مادرم گفت همسرت و خانواده اش همه از یک ریشه اند همه از یک خاستگاهند باید همه را بپذیری و مادر همسرت جان همسرت است او را هم مثل من دوست بدار

کاش من هم مثل مادرم، درست های زندگی را به فرزندم درست نشان بدهم.

پ ن : مخاطب این نوشته فقط زنان نیستند...مردان هم میتوانند باشند

بالاخره دیشب دیدمش...جدایی نادر از سیمین رو میگویم

قبل از دیدنش خیلی نقدها شنیده بودم که اکثرشون منفی بودند:

معلوم نیست چی بود...سر وته نداشت...همش دعوا بود...همش طلاق و طلاق کشی بود ...جامعه ایران رو زیر سوال برده بود و....خلاصه

اما من خیلی خوشم اومد درست همونجور که از الی خوشم اومد

کسی که دنبال ماجراجویی و به قولی فیلمهای اکشنه اصلا نباید فیلمهای فرهادی رو ببینه چون به دردش نمیخوره

فرهادی توی این دو فیلمی که من دیدم روی دیدگاه آدمها فیلم میسازه

در فیلم جدایی نادر از سیمین آدم ایده آل نداریم آدم بده هم نداریم همه خاکستری هستند همه همونجوری عمل میکنن که نود درصد ما آدمها تو زندگیمون عمل میکنیم

ما میدونیم دروغ خیلی بده اما اگه مجبور بشیم و بدونیم به ضرر خودمون و خانوادمون تموم میشه شاید همون اولش دروغ نگیم بلکه اول خودمون رو توجیه میکنیم و بعد دروغ میگیم و اینجوری فکر میکنیم که داریم راست میگیم

و دو زن توی این فیلم داریم یک زن که میخواد طلاق بگیره و این اولش که میفهمی خیلی بده اما کافیه خودت رو بزاری جای اون

چند سال نگه داری از پدر پیر همسر که آلزایمر داره و از پس کوچکترین کارهاش بر نمیاد و حالا دیگه خسته شده و طبق قرار قبلی که با همسرش برای مقیم شدن تو کشور دیگه ای داشتن پیش میره اما همسرش نمیتونه این پدر پیر رو که ازیک نوزاد هم ناتوان تره  تنها بزاره

وقتی خودت رو جای این آدمها میزاری میبینی همشون حق دارن..درست مثل همه ما که فکر میکنیم بیشتر اوقات حق با ماست

و زن دیگر، زنی هست که برای پرستاری ازین پدر پیر به دلیل رفتن زن اول میاد

زنی که بارداره اما به خاطر بیکاری و مشکلات همسرش خودش رو موظف به کار میدونه زنی که قربانی شرایط زندگیش میشه...

فیلم جدایی نادر از سیمین یه برشی از زندگیه که تو هرجایی از دنیا میتونه اتفاق بیفته و اونهاییکه ادعا دارن که چرا تو ایران باید ساخته بشه برن مثال نقضش رو بیارن که توی ایران این ماجرا ها نیست که الی ماشا الله هست کافیه فقط دور و برخودمون رو ببینیم بقیه جامعه پیشکش

و اگر هم میگن که برای حفظ آبروی جامعه ایرانی نباید ساخته بشه که کل فیلمساز های دنیا باید چشمشون رو بر روی تمام حقایق ببندند و تنها اون چیزی رو نشون بدن که خوشایند کشورشون باشه که یه همچین رسمی بین فیلمسازهای دنیا وجود نداره... .

همانقدر که زندگی هامون همراه با فرازها و لبخندهاست همانقدر هم همراه با غمها و فرودهاست

و آن فیلمسازی موفق است که زندگی را حکایت کند

یلدا

۲۹
آذر

دفتر را که باز کردم اولین نامه ام را دراسفند ماه هفتادونه نگاشتم

شروع کردم به نوشتن، مثل نامه هایی که جودی آبوت برای بابا لنگ دراز مینوشت، مثل چهل نامه کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش

نمیدانستم که تو که هستی، کجایی و چه میکنی؟ اما نوشتم و همین مبهم بودنت، شوق نوشتنم شد

همیشه نوشتم

در تنهایی هایم، در شادترین لحظه هایم و هیچگاه فراموشت نکردم ، برای توییکه میدانستم یک روز میآیی  و رمز و رازهایم را از اینجا میخوانی و نوشتم تا زیر و بم وجودم را لابلای این نامه ها بشناسی

نامه هاییکه زمانی هیچ مخاطبی جز خودم نداشت اما دفتر این نامه ها همیشه با من بود

 کوه و دشت و صحرا ....جاده همیشگی تهران تبریز

لابلای دفتر پر از عطر گل های خشک شده است

آنقدر نوشتم تا اینکه یک روز آمدی

آنقدر بی صدا آمدی که خودم هم در آمدنت مردد بودم

آغاز شناختمان هم در سکوت بود و من این سکوت را دوست داشتم من بودم و تو و خدا...بی هیچ واسطه ای...بی هیچ گناهی

بعدها این سکوت شکست و در شبی که برف یکریز میبارید و همه جا سپید پوش بود، ما محرم شدیم در شب تولدت...شب یلدا

 هدیه من به تو در کنار سفره عقدمان همین دفتر بود

عاشورا

۱۳
آذر

امروزعاشوراست تقویم را نگاه میکنم

حسین من، امروز نه ماهه میشود

هر روز که میگذرد او به من وابسته تر میشود و من به او دلبسته تر .

حسین من تکه ای از وجودم شده است که  تاب دیدن هیچ دردی را در وجودش  ندارم

با هر سرفه ای و عطسه ای انگار قلبم صدپاره میشود اما وقتی میبینم که کسی که از من به او مهربان تر است نگاهبان اوست قلبم آرام میشود

امروز عاشوراست و حسین من ،تشنه، از خواب بیدار میشود من با ذکر نام شما به او آب میدهم سیراب که میشود میخندد و دست میزند

امروز عاشوراست و در نینوا تشنگی بیداد میکند

امروز عاشوراست و من میدانم که علی شما خیلی تشنه است

و من میدانم که شما حاضرید تا ابد تشنه بمانید اما علی اتان سیراب شود

و من میدانم که شما تاب بیتابی علی را ندارید

و من میدانم که گریه های علی اینچنین صبر از کفتان ربوده

و من میدانم که تنها بخاطرعلی است که برای اولین و آخرین بار از این نا مردان تقاضای آب میکنید

من میدانم که این علی کوچک تکه ای از وجود شماست

و من میدانم که هر ناله این علی تیری است به قلب نازنینتان

علی تشنه است و شما با ناله های او در درون فریاد میکنید و من حالتان را میدانم

اما…..

اما من نمیدانم

من نمیدانم

من حال شمارا نمیدانم وقتی

که تیر، گلوی علی

کوچکتان را شکافت

من حال شما را نمیدانم و نمیدانم که آن ناله آخر علی با قلبتان چه کرد؟

امروز عاشوراست و من به یاد علی شما و با ذکر نام شما، به حسینم آب میدهم

 

پ.ن:

یک:نوشتار و عکس مربوط به عاشورای سه سال قبل است

دو:محمدحسین هرکاری را که فراموش کند اما یاحسین گفتن پس از نوشیدن آب را هرگز از یاد نمیبرد درست از همان لحظه های که شروع به سخن گفتن کرده تا به امروز...

 

 

از همان لحظات اولی که سوار بر هواپیما شدم دلهره داشتم دلهره شلوغی های سوریه و بی نصیب ماندن از زیارت

اما به دمشق که رسیدیم شهر آرام بود و بیشتر تظاهرات داخل دمشق تظاهرات دولتی و در راستای خواستن بشار بود که بیشتر این تظاهرات را هم  درمقابل مسجد اموی شاهد بودیم

هتل ما در دمشق بود و نزدیک حرم طفل سه امام حسین... .

راهی شدیم برای زیارتش

نمیدانستم در دلم چگونه با اودرد دل کنم با همان زبانی که با محمد حسین سه و نیم ساله ام حرف میزنم یا با زبانی دیگر

مجال فکر کردن نبود به محض ورود دیدم که روبروی ضریحش ایستاده ام...درد و دلی هم در کار نبود فکر کردن به مصائبش برایم کافی بود ...کافی بود تا حسینم را در آغوش بگیرم و در آغوش او گریه کنم

ضریح بزرگتری گرداگرد ضریح کوچکش ساخته بودند و بالای ضریح را که نگاه میکردی پر از عروسک بود ...عروسکهاییکه زوار برایش هدیه می آوردند

اما این عروسکها هم قصه خودش را داشت و گاهی به یک مسابقه شبیه میشد

کسانی که عروسک می آوردند سعی میکردند که برای پرتاب عروسک طوری دقت کنند که بالای ضریح بیافتد و امان از وقتیکه این عروسک درست نشانه نمیرفت و دوباره به سیل جمعیت اطراف ضریح بر میگشت آنوقت  مسابقه دیگری برای برداشتن آن عروسک شروع میشد

و واقعا امان از جهل عده ای از مردم و تنهایی ائمه و اهل بیت پیامبر که به قول دکتر شریعتی هنوز هم در میان پیروانشان تنها هستند

حیاط کوچک و باصفایی هم گرداگرد حرم حضرت رقیه است که هیئتهای ایرانی در آن حیاط به سینه زنی و مداحی مشغول میشوند آنجا می نشستم و چشم به ضریح رقیه میدوختم عجیب با صفا بود

 

حرم شیرزن کربلا، بانو زینب (س) در خارج از شهر دمشق و در منطقه زینبیه واقع شده که زمینهای اطراف حرم متعلق به خود بانو و همسرشان عبدالله بوده که در زمان وفات هم در همان منطقه بوده اند

به زینبیه که میرسیم و چشممان که به ضریح مطهرشان می افتد با صدایی بلند سلام میدهیم:


سلام بر زینب پبام آور عاشورا

سلام بر زینب سبط گرامی حضرت مصطفی"ص"

سلام بر زینب ، دخت بزرگوار حضرت علی مرتضی "ع"

سلام بر زینب، یادگار حضرت زهرا"س"

سلام بر زینب، خواهر حضرت مجتبی و سیدالشهدا "ع"

سلام بر زینبی که فرزندش عون اکبر یکی از قربانیان کوی امام حسین "ع" بودسلام بر زینبی که تربیت یافته مکتب وحی بود

سلام بر زینب که علم لدنی او را امام زمانش حضرت زین العابدین امضاء کرد

سلام بر بی بی زینب که با سخنانش کاخ بیداد یزید را ویران کرد


سلام بر زینب که وارث صفات حضرت علی مرتضی "ع" و زهرا"س" بود

سلام بر زینب که فریده حجاب و عفاف بود

سلام بر زینب که پرستار امام سجاد "ع" بود و پرستاران جهان به وجودش مفتخرند

سلام بر زینب که امام حسین"ع" وقت وداع به ایشان فرمود: در نماز شب مرا فراموش نکن

سلام بر زینب که بار اسارت بر شانه او بود

و سلام خاص بر حضرتش باد که خردمند ترین زن در میان زنان و بزرگ بانوی بانوان  است

....

اینجا همه برای عرض ارادت آمده اند زینب جان...

نمیدانم زیارت مفجعه حضرت زینب را خوانده ای یا نه؟ اما خواندش دل و دیده ام را زیر و رو کرد

از بدو ورودمان آسمان یکسره بارانی است و به گمانم درهای استجابت هم گشوده است

چقدر حریم امن حضور شما دوست داشتنی است زینب جان

 

در یک هفته ای که در دمشق هستیم به دلیل دوری راه سه بار بیشتر به زیارت حضرتش نمیرویم

و بیشتر میهمان طفل سه ساله امام حسین هستیم دعای کمیل و ندبه و توسل را با شوری خاص در کنارش میخوانیم و در هوایی تمام بارانی روحمان را صفا میدهیم

از خرابه های شام که میگذریم محل گذر اسیران کربلا را نشانمان میدهند و یک راست وارد مسجد اموی میشویم

مسجدی که در برهه ای از تاریخ بزرگترین فجایع انسانی را به خود دیده است

مسجدی که روزی محل جلوس یزید در مقابل اهل بیت پیامبر بوده و بزرگترین توهینها به اهل بیت پیامبر روا داشته شده است

 

در سرتاسر مسجد که قدم بر میدارم گامهایم میلرزد به جایگاه یزید گاه میکنم که بعد از آن واقعه آن را به آتش کشیدند و آثار سوختگی آن هنوز از درون و بیرون مسجد پیداست

ومحل نشستن اسرای کربلا و اهل بیت پیامبر را میبینم که بعدها به احترامشان قدری بلند تر از سطح زمین باز سازی اش کرده اند

در این مسجد ضریحی است که سر مبارک حضرت یحیی در آن مدفون است که نحوه شهادتشان هم بسیار شبیه شهادت امام حسین است

و کمی آنسوتر سر امام حسین جای گرفته است (که بنا بر اقوالی هم سر مطهر به کربلا بر گردانده شده)...خداوندا حکمت این مسجد چیست؟؟

به سمت راس الحسین میرویم در همین مسجد

در جاییکه برای آرام کردن طفل سه ساله  که از فراغ پدر بی تاب بود و او را طلب میکرد چنان آتشی به جگر این طفل مظلوم زدند که تمام او را در جا سوزاند و فلب شیعیانشان را هنوز که هنوز است به آتش میکشاند

 باران هنوز هم یکریز میبارد...این مسجد چقدر دل پر غصه ای دارد

در مدتی که هستیم به زیارتگاهای زیادی میرویم

مزار حضرت هابیل که در مرز میان سوریه و لبنان واقع شده

مزار حجر بن عدی که از یاران مخلص مولا علی بود

وقتیکه معاویه برای نجات خودش و فرزندش  فرمانش داد که برود در صدر مجلس و به ناحق گواهی به کفر و بی نمازی حضرت علی(ع) بدهد رفت بر صدر مجلس و با ارادت تمام به مولا علی، و معاویه وخاندانش را رسوا ساخت

در لحظه شهادتش در روایات آمده که حُجربن عَدی به قاتل خود گفت: اگر سرِ آن داری که فرزندم را هم بکشی او را پیش از من گردن بزن! جلّاد فرزند را گردن زد.
به حجر گفتند: در داغ فرزندت شتاب کردی ؟! گفت: بیم آن داشتم که چون برق شمشیر را بر گردن من ببیند، بهراسد و دست از ولایت علی علیه السلام بردارد و آن‏گاه میان من و او در اقامتگاه جاوید که خداوند صابران را وعده فرموده جدایی افتد.

دلم ازین همه اخلاص و ایمان به لرزه می افتد

و قبرستان باب الصغیر که سکینه دختر امام حسین،حضرت ام الکلثوم،جعفر طیار، عبدالله همسر حضرت زینب ، بلال حبشی، اسما ،  ام السلمه و ام الحبیبه همسران پیامبر و سر شانزده تن  از شهدای کربلا در آنجا آرام گرفته اند

سفر یک روزه ای هم به بیروت پایتخت لبنان داشتیم که بسیار زیبا بود که بی جهت هم نیست که به آنجا لقب عروس خاور میانه را داده اند

هشتاد درصد جمعیت لبنان مسیحی هستند و از هر پنج نفر لبنانی تنها یک نفر در لبنان زندگی میکند

اما هفتاد درصد سوریه مسلمان هستند و از این مقدار هم نود درصد اهل سنت

جو سوریه شبیه ترکیه است حتی چهره آدمها و بیشتر شبیه ترکها هستند تا عرب ها

خانمها هم از لحاظ پوشش حدودا  نیمی بی حجاب هستند و نیمی دیگر کاملا پوشیده و محجبه و به قول ما بد حجاب ندارند

و تعجب من از بعضی همسفری هایمان بود که با اینکه با پوشش چادر وارد سوریه شدند تحت تاثیرات جوی سوریه علاوه بر کنار گذاشتن چادر، روسری هایشان تا به فرق سر رسید و در لبنان این قصه به اوج خودش نزدیک شد

علاقه ای به ریشه یابی این مسئله ندارم اما این را میدانم که خیلی از ما در ایران حجاب داریم چونکه باید داشته باشیم، یا در خانواده یا در محیط بیرون، و بعضا به این حجاب هم عادت کرده ایم و مثل خیلی ها مشکلی با اصل آن نداریم اما قصه جایی شروع میشود که در جایی قرار میگیریم دیگر حجاب قانون نیست و مختار به انتخابیم

و این انتخاب بازهم قابل احترام برای کسانی است تحت تاثیرات جوی قرار نمیگیرد و از همان اول انتخاب خودشان را کرده اند

اما قصه آن کسی که به قول خودش دیندار است اما حجابش تحت تاثیرات جوی قرار میگیرد غم انگیز است

کاش میدانستیم که قوانین الهی و اسلام تابع جو نیست و آنقدر محکم وضع شده که در هرجایی قابل اجراست

ومن ریشه همه اینها در بی معرفتی مان میدانم چراکه برای دینمان تحقیق نمیکنیم و خیلی از جمعیت مسلمان ما حتی در اصول دین هم تقلید کرده اند...بگذریم.

بعضی ازین همسفری های جالب ما نیز بازارهای دمشق را زیر و رو کردند

بازارهای دمشق: بازار حمیدیه(منطقه حضرت رقیه)، بازار زینبیه( منطقه حضرت زینب) بازار باب توما و لوبیا (بازار ارمنی ها) و...

که اگر کسی مایل به خرید جنس خراب وتقلبی و پاره و بنجل میباشد باید برود سراغ دست فروش های زینبیه و حمیدیه و اگر جنس مارک دار و گران بها، بازار ارمنیها.

و بعضی ازین همسفری های ما آنقدر خریدند که مجبور به جریمه اضافه بار شدند علاوه بر آنکه انقدر بار اضافی با خود به داخل هواپیما آوردند که بقیه مسافران و خدمه پرواز را به زحمت انداختند.

ما خیلی کم به بازار رفتیم و من تنها مایل به خرید اجناسی بودم که حتما سوری باشد و در ایران هم نباشد، به طور مثال من چادری نیستم اما همیشه مانتوهایی به تن میکنم که علاوه بر سادگی و بلند بودن و پوشیدگی کامل، زیبا هم باشد و همینطور روسریهای بلند با عرض بیشتر از 110 به سر میکنم که الحمدالله این دو قلم در ایران اسلامی به هیچ وجه یافت نمیشود... .

پس مانتو و روسری خریدم و خیلی سبکبار به ایران بازگشتم

در روز آخر برای وداع با بانو زینب(س)  راهی زینبیه شدیم باز هم باران میبارید

قبل از رفتن به حریمش سراغ قبرستان قدیمی زینبیه را گرفتم که درجوار حضرت زینب بود ومشتاقانه به زیارت معلم شهیدی رفتم که شیعه بودن واقعی را اول بار در لابلای کتابها و نوشته های او پیدا کردم

مزار دکتر شریعتی در اتاقی در بسته بود

اگر نوشته هایش را بخوانی واگر درک کنی چقدر مرید حضرت زینب بود حکمت محل آرام گرفتنش را هم درک میکنی اصلا خودش گفته که آنانکه رفتند کاری حسینی کردند و آنانکه مانده اند کاری زینبی کنند و خودش زینب وار قلم زد و عمار و یاسر و ابوذر و مخلصان پیامبر را از کتب خاک گرفته تاریخ بیرون کشید و آنقدر محکم از شیعه، این مکتب بی نظیر دفاع کرد که خداوند شهادت را روزی اش ساخت

 

سر در مزار دکتر، حرف او را نوشته اند:

در عجبم از مردمیکه خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی می گریند که آزاده زیست

حضرت زینب را وداع میکنیم و شب هم با خواندن دعای توسل در حرم حضرت رقیه، او را نیز وداع میگوییم

 

خداوندا به حرمت این شبهای محرم، ما و اهلمان را در جهت اهل بیت پیامبر قرار بده و ما را یک لحظه به خودمان وامگذار

آذر ماه 1390

دوم محرم 1433

نمیدانم این فاطمه از کجا پیدایش شده محمد حسین!...هرچه میخواهی دو تا میخواهی ، یکی هم برای فاطمه

میخندی و میگویی که فاطمه عروس من است و یک سال از من کوچکتر

و الان هم در مدرسه مشغول تحصیل علم است

وقتی نام این فاطمه را میبری چشمانت برق میزند... روزهای اول به حرفهایت لبخند میزدم اما هرچه میگذرد انگار مصمم تر میشوی برای فاطمه ات.

تازه علاوه بر فاطمه دو بچه هم داری که دوقلو هستند یکی پسر و دیگری دختر و یک پژو پارس هم داری که هر شب آنها را به گردش میبری

اما تمام اینها به کنار هر دختری هم که خانه مان می آید  بدون لحظه ای درنگ و خودت به تنهایی کت شلوار و کرواتت را به تن میکنی و میروی و کنارش مینشینی و میگویی من داماد توام

فاطمه را که یاد آورت میشوم میگویی فاطمه که هست اما این یکی هم باشد

بعد هم شروع به حرکات موزون میکنی که مثلا امشب عروسی ات شده...ما هم کلی شرمنده این همه شور و هیجان تو میشویم

نمیدانم.... انگار من هم خیلی جدی گرفته ام...دلم از همین الان برای فاطمه ات و دو قلوهایت قنج میرود

 

 

مُحرِم

۱۱
آبان

ماه ذی الحجه که از راه میرسد دل من هم هوایی میشود و مثل یه پرنده بی قرار به سمت مکه پرمیکشد .

این دل آواره ام یکراست میرود بربلندای ناودان طلای کعبه و از آن بالا با اشک و حسرت به بنده های سپید پوشی نگاه میکند که عاشقانه وارد حلقه ای شده اند که این حلقه تا ابد میچرخد و یک لحظه هم از حرکت باز نمی ایستد .

جسم من اینجا ست و این دل بی سامان است که پروازکرده و فقط اجازه تماشا پیدا کرده است اما اینجا عده ای هستند که اذن ورود دارند و مُحرِم شده اند، آنهم مُحرِم امن ترین حرم الهی و این دل من است  که با اشک و آه  برای مُحرِم شدن پر میکشد.....اما فقط پر میکشد و تماشا میکند.

 

 

پر میکشد به سوی حجر اسماعیل و مقام ابراهیم و نهیبم میزند که نگاه کن که اگر یاد بگیری در این دنیا پا بر نفست بگزاری چقدر عزت پیدا میکنی؟!

 میشوی هاجر که هر لحظه طواف میشوی

میشوی ابراهیم که نقش پاهایت رو میبوسند و به دیده میگزارند،

میشوی اسماعیل که یک کنج خانه خدا به اسمت میشود...

و در آخر هم میشوی یه بنده آزاد، مثل امام حسین که حجش را که تمام دلش ، تمام دینش و تمام بندگیش بود تنها  وتنها به امر خدا و  به خاطر حق ناتمام میگذارد و راهی کربلا میشود .

و این نهایت بندگی است و سر سپردگی.

دل بی آشیانم به یاد امام حسین راهی صحرای عرفات میشود و پر میکشد به سمت بلندترین قله جبل الرحمه.

و از آنجا به چشمهای گریانی نگاه میکند که به یاد چشمان اشکبار امام حسین دعای عرفه میخوانند.

دعای عرفه شکر نعمتهای خداست شکری که امام حسین هم با بند بند وجودش قادر به ادای این شکر نیست و از شدت عظمت  خدایی خدا در سرتا سر دعا گریه میکند

نگاهم کن

روی بلندترین قله جبل الرحمه

دل من تنها و غریب نشسته است

.

.

.

کاش مُحرِم میشدم .

 

...اللهم ارزقنا توفیق زیارت قبر نبیک و ارزقنا حج بیتک الحرام مع امام المهدی عج...

 

پ.ن: این نوشتار مربوط به سه سال پیشه

هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند

خوشبختی

۰۸
آبان

میخواهم کمی از خوشبختی هایم بنویسم

که البته جنس این خوشبختی ها کمی متفاوت است پس تو هم متفاوت بخوان:

من خوشبختم چون هر روز ساعت 6 از خواب بلند میشوم و طلوع آفتاب را هر صبح میبینم

من خوشبختم چون با تولد فرزندم شغل مورد علاقه ام را رها کردم و امروز تمام وقت در اختیار فرزندم هستم و امروز ازین انتخابم خوشحالم چرا که آرامش ناشی ازین امنیت در فرزندم را حتی دیگران هم حس میکنند

من خوشبختم چون وقتی بعد از هفته ها دوری و دلتنگی از مادرم او را میبینم حسی در دلم دارم که شاید اگر هر روز میدیدمش هیچگاه نداشتم

من خوشبختم چون هر روز یک چیز جدید می آموزم و یک چیز جدید هم به فرزندم یاد میدهم و این قراری ست که همیشه به آن پایبندم

من خوشبختم چون به غذایی هم که میخورم فکر میکنم سالهاست که تنها از روغن کنجد در پخت وپز استفاده میکنم و خوشحالم که هیچگاه برنج قد بلند هندی نمیخوریم وسالهاست که در غذای ما مرغ جایش را به بوقلمون داده و از گوشت گوساله در فریز خانه ما اثری نیست و 3 روز در هفته را چه نهار و چه شام میهمان سبزیجات هستیم بدون استفاده از هیچ نوع گوشت سفید یا قرمزی...

من خوشبختم چون به نوشیدنی ای که می نوشم فکر میکنم سالهاست که چای سیاه در خانه ما جایش را به چای سبز و قرمز و گل گاو زبان و چای به و چای به لیمو و به ویژه چای باد رنج بویه داده...وقتی میدانم که تنها چای مورد علاقه مولایم علی(ع) چای باد رنج بویه بوده هر روز آن را مینوشم و تاسف میخورم که امروزه در دنیا این چای را به نام چای فرانسه میشناسند چرا که بیشترین مصرف را در فرانسه دارد

من خوشبختم که ماست و پنیر روزانه ام را خودم درست میکنم آن هم با هر طعمی که دلم بخواهد و انواع و اقسام جوانه های رنگارنگ را خودم درست میکنم و سالاد هر روزم را با این جوانه ها همراه میکنم

من خوشبختم چون کیک و شیرینی تر خانه را هم خودم به عمل می آورم آنهم با شیره خرما و روغن کنجد... .

من خوشبختم چون هنگامی که مریض میشویم در همان ابتدای کار تلاش میکنیم که به کمک انواع گیاهان دارویی و خوردنیهای موثر خودمان را درمان میکنیم و جز در موارد بسیار ضروری سراغ داروهای شیمیایی نمیرویم

من تمام اینها را انجام میدهم چون میدانم که وظیفه دارم که از سلامت جسم و روح خودم و خانواده ام مراقبت کنم و انجام تمام این کارها نه تنها وقت اضافی از من نمیگیرد که نشاط زندگی را در من و همسر و فرزندم افزون تر کرده است

همان اول گفتم جنس این خوشبختی ها کمی متفاوت است...خوشبختی های معنوی و سه نفره مان هم با تمام پستی و بلندی هایش در همان فضای خانه مستتر است چرا که میدانم خداوند هم این نوع استتار را دوست دارد

شما هم خوشبخت باشید

 

 

 

این روزها

۲۲
مهر

این روزها که میگذرد معنای این شعر قیصر امین پور را بیشتر حس میکنم

اینجا همه هر لحظه می پرسند:
(حالت چطور است؟)
اما کسی یک بار از من نپرسید:
(بالت . . .)

این روزها همه چیز سرگرمت میکند و آنقدر سرگرم میشوی که دیگر خودت را نمیبینی

مرا هم نمیبینی.

این روزها در چندین شبکه دوستی عضوی و روز به روز بر شماره دوستانت افزوده میشود

صندوق پستی ایمیلت پر شده از ایمیلهای فوروارد شده که حتی یکی از آنها هم مختص تو و احوال تو نیست

یادش بخیر آنروزها که سرعت اینترنت دانشگاه و خوابگاه به سرعت قدمهای لاک پشت هم نمیرسید

 می نشستم و قلم را به دستم میگرفتم و بر کاغذی سپید برای تک تک کسانی که دوستشان داشتم نامه مینوشتم و پست میکردم

نامه هاییکه که علامت داشتند و حرف میزدند

نامه هاییکه تو حتی از انحنای خطوط قلمم به حال من پی میبردی و اگر گوشه نامه ام طبله کرده بود اشکهایم را شماره میکردی

اما این روزها حکایتی است این روزها همه هستیم و ولی انگار که نیستیم

این روزها برای رسیدن یک نامه که تنها و تنها برای توست و آن روزها مجبور بودی برای رسیدنش روزها و ساعتها را شماره کنی دیگر خبری نیست

این روزها تنها بایک خط پیامک ، یا یک ایمیل فوروارد شده و یا یک کامنت بر یک عکس یا مطلب تنها و تنها میدانیم که هستیم اما واقعا نیستیم

کاش این روزها دوباره می آمدی و احوال بالهایم را می پرسیدی...این روزها دلم تنگ است

مهربان

۱۲
مهر

رئوف که باشی، شعاع مهربانیت گسترده میشود

یکتایی که منبع لایزال نور است و در طوافش ستاره هایی که هیچگاه خاموش نمیشوند

و شما یکی ازآن ستاره هایی هستی که شعاع نورانیت و مهربانی ات اهل زمین و آسمان را متحیر کرده است

آنقدر به مدار رافت خداوند نزدیکی که رئوف شده ای

ودل سرگشته من این روزها دنبال مهربانی است که بی هیچ چشم داشتی محبت کند

مثل یک غزال گریز پا تشنه مهربانی ام...رئوفم کن

پ. ن: هرچقدر هم که به زیارتش بروم باز دلتنگش میشوم

دلتنگ اذن ورودهای اشکبار...دلتنگ مناجات های سحر حرمش..دلتنگ واگویه های بلند بلند در کنار ضریحش که در انبوه ناله ها گم میشود

محمدحسین هم دلتنگ میشود دلتنگ لیز خوردن روی سنگ فرش های حرمش...دلتنگ سوارشدن بر ماشینهای برقی مخصوص حمل سالمندان..دلتنگ دست زدن به ضریحش که چندین بارقسمت محمدحسین شده ، اما قسمت من نشده....