آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت زندگی» ثبت شده است

روزگار

۱۵
ارديبهشت

مخاطب این نوشته ها دخترم است:

نورا جان، برادرت میداند که من از آن دست مادرهایی هستم که بیشتر نیمه پر لیوان را میبینم و اهل گله و شکایت نیستم...اما اهل ندیدن هم نیستم و ترجیح میدهم ببینم آنچه را که باید ببینم.

وقتی که متولد شدی، پوشک ایرانی که برایت میگرفتیم بسته ای سه هزار و اندی بود و امروز همان بسته پوشک به ده هزار تومان رسیده...حدود سه برابر

و این یک مشتی از این خروار است... خانه و ماشین و خوراک و مایحتاج اولیه مردم هم در همین یک سال کم و بیش با همین ضریبی که گفتم متورم شده است و این در تاریخ ایران یک رکورد بی نظیر است

قشر مرفه روز به روز چاق تر میشود اما این وسط میماند قشر متوسط و ضعیف

قشر متوسطی که استانداردهای زندگیش روز به روز پایین تر میاید و قشر ضعیفی که روز به روز فقیرتر میشود

و خیلی راحت از یاد برده ایم این کلام مولایمان علی را که: اگر فقر از دری وارد شود ایمان از در دیگری خارج می شود

شاید از یاد نبرده ایم ولی ساده انگاشته ایم

نورا جان زندگی دنیا پیچ و تابهای خودش را دارد اما...

اما از خدا میخواهم که روزگار جوانی تو خالی از این دغدغه ها باشد

 

 

پ.ن:

مزار حجر بن عدی را هم ویران کردند خاطرات سفر به سوریه و زیارت حجر را اینجا نوشته ام

آنکه یک مزار بود...نمیدانم تکلیف چندین هزار مرد و زن و کودکی که در این دوئل قدرت که در این کشور برپا شده و به واسطه آن زیر خروارها خاک خفته اند چه میشود...به این روزگار میگویند روزگار بی صاحب...و من حس کودکی را دارم که در انتظار آمدن صاحبش لحظه شماری میکند 

بعدا نوشت:

اعتراض مادرانه

روز مادر

۱۱
ارديبهشت

این روزهای مناسبتی را خیلی دوست ندارم

روز زن، روز مادر، روز پدر....

چه میشد اگر که یاد میگرفتیم که روز تولد مادرمان روز مادرمان است و روز تولد همسرمان هم روز همسرمان

همیشه باید بیایند و یک روز خاص را برای ما تعیین کنند تا ما هم یاد بگیریم که مادری و پدری و همسری هم هست که چشم انتظار ماست

و این دوست نداشتنم هم از دو جهت است:

چه بسا کودکانی که از نعمت داشتن پدر و یا مادر محرومند و این روزها که میشود با بغضی گره خورده در گلو، به دیگران با دیده حسرت مینگرند

و جهت دیگر آنکه اگر کسی عزیز و گرامی باشد همیشه عزیز است

مردی که همیشه قدر همسرش را میداند و به هر بهانه ای حتی با یک هل پوک ازو یاد میکند چه نیازی است که روز زن که میشود بخواهد با هدیه ای گران سنگ او را به شوق آورد

و یا فرزندی که در روزگار ناتوانی پدر و مادرش(تاکید میکنم روزگار ناتوانی چون خیلی از ما فرزندان تا وقتیکه پدر و مادری توانا داریم که همه جوره در خدمتمان هستند قدرشان را میدانیم) قدر دان آنهاست و همیشه از آنها دلجویی میکند و به گفته معصوم نیازهایشان را قبل از آنکه به زبان بیاورند برطرف میسازد با فرزندی که ماه به ماه هم پیدایش نمیشود اما این روزها که میرسد برای کم نیاوردن هم که شده کادو به دست از راه میرسد یکی هستند؟

میدانم که روزگار ما روزگار غریبی است و خوب بودن به معنی ایده آل بودن است

این روزها خیابان ها پر از ترافیک است و مغازه ها پر از مشتری

ودر میان انبوه تمام این هدیه ها...

بانو جان...

بانو جان...ما باز هم قدر تو را گم کرده ایم

میلادتان مبارک

پ.ن اول:

سال قبل اینجا را نوشتم و

امسال هم همچون پارسال:

محبوبه جان و نفیسه جان...  بهشت زیر قدمهای شماست کاش که گوشه چشمی از حضرت زهرا شفای فرزندانتان باشد

پ.ن دوم:

حسینم میگه که میخوام برات یه جفت کفش سفید عروسی کادو بخرم...فدای تمام مهربونیهات...همون نقاشی که کشیدی عالیه و بودنت تو زندگی مون بزرگترین لطف و هدیه خدا به من و پدرته

پ.ن سوم:

گاهی دلت از زنانگی می گیرد ...میخواهی کودک باشی ...دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد ...زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی!

 

آب

۲۳
فروردين

این خشک شدن رودها و دریاچه ها و آبها هم حکایتی است

و حکایت آن هم دست کاری و دخالت بی جا در طبیعت آنهاست

من متخصص این موضوع نیستم اما آنها که متخصص هستند کاری کرده اند که نتیجه اش شده خشک شدن دریاچه ارومیه و پریشان و به گل نشستن زاینده رود و... تغییر اقلیم  و بروز بیماریهای خاص در این مناطق..

سریال آب پریا که در بهار امسال پخش شد به نظر من یکی از بهترین کارهای خانم برومند بود که ارزش چندین بار دیدن و تفکر کردن را دارد

ارزش دارد برای اینکه خلی از آدمها دارند خواسته و ناخواسته زمین را غارت میکنند و خودشان هم خبر ندارند

بگذریم

دیروز به زیارت زاینده رود رفتیم

رودی که بیشتر از یک سال است که بر بستر امنش جاری نشده بود

و زاینده رود دوباره زنده شد

دیدن این آب روان دلم را زنده میکند

یکی از دلخوشی های من وقتی راهی اصفهان شدم همین رود بود که به خواست پرورگار دوباره زنده شد

هر آب روانی را که میبینم به یاد مهر بانویی می افتم که این روزها به نام اوست

خدایا به حرمت بانوی آب و آیینه مان سلامتی و آرامش را قسمتمان کن

 

بزرگ

۱۷
فروردين

کافیه سرت را بچرخانی و آدمهای دور و برت را خوب نگاه کنی تا ببینی بعضی ها چقدر بزرگند

و این بزرگ بودن در مورد تو بی نهایته

تو که با وجود تمام دردهات لبخند میزنی

و پدر و مادر نازنینت که به همین لبخندهای تو دلخوشند

صالح جان

تو بی نظیرترین کودکی هستی که با چشمهای خودم دیدم و بوسیدم

و آرزوی من در کنار هفت سین امسال، شفای تو بود

آمین

و شرح کاملش اینجاست



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۱
  • ۳۶۴ نمایش

دهم فرودین

۱۰
فروردين

دهم فرودین هیچ وقت دیگه از ذهنم بیرون نمیره

چون که روز پرکشیدن تو  و غربت بیشتر منه

وقتی خبر بهم رسید تو تنهایی خودم به گریه نشستم

حسین اومده بغلم میکنه و میگه:

مامان فروغ انقدر گریه نکن

ما هم یه روزی فوت میکنیم

اونوقته که میریم پیش مامان منیر ..پیش حضرت علی پیش حضرت زهرا...پاشو براش نماز بخونیم...گریه نداره که

سال به سال که میگذره بیشتر دارم غربت این دنیا رو حس میکنم

و ما فردا در بهشت زهرا تن نازنینت رو به دست خاک می سپریم...

آرزو دارم که بهشتی شوی

آرزو دارم که امشب میهمان حضرت زهرا باشی

آرزو دارم...

اشک امانم نمیدهد

بهار

۰۹
فروردين

بهار امسال هم رسید

شکوفه ها همه جا را گلباران کرده اند

اصلا عطر همین شب بوی سفید رنگم که شبها نفسم را تازه میکند برای بهار کافیست

اما من بهاری نیستم این روزها...

چند روز بعد از تولدم بود که مادر بزرگم راهی آی سی یو شد

وبلاگ من روز نوشت زندگی ام نیست که وقایع زندگی شخصی ام را در آن ثبت کنم

اما نمیتوانم از مادربزرگم برای حسین و نورا ننویسم

مادربزرگ عزیزم که بیشتر از یک ماه است که میهمان تخت آی سی یو است و ذره ذره وجود نازنینش در حال آب شدن

مادربزرگی که در تمام سالهای کودکی ام و در تمام مدتی که مادرم شاغل بود بار نگهداری مرا به دوش کشید و حالا...

چه می توانم بکنم به جز دعا

بیست و هشت اسفند ماه دندانهای دخترم جوانه زدند و نزدیک به یک ماه است که به کمک در و دیوار و مبل و میز می ایستد

می ایستد و به جای من از ته دل لبخند میزند

بهاری پر از خیر و برکت داشته باشد

 

ماهی

۰۵
اسفند

از هشت سال پیش تا به حال تمام تولدهایم را اصفهان بوده ام

دور از خانه ام

و تمام تبریک ها تلفنی بوده

و هیچگاه حس نکردم که این شهر دیگر خانه من است

ولی امسال تولدم را تهرانم

در خانه ام....

اما بدون همسرم

با بچه ها

و جای خالی او به وسعت تمام این هشت سال برایم نمود میکند

راستی خانه من کجاست؟

و من این روزها حس میکنم که  سالهاست من همین ماهی اسفندم

مجاور

۲۶
بهمن

مجاور امام رضا که میشوی تمام وجودت لبخند میشود

 

 

گاهی نمیشه

به همین راحتی

چند روزه که تو رویای قدم زدن تو حال و هوای مشهد امام رضا به سرمی یری

چند روزه که داری زنگ میزنی به آژانسهای هواپیمایی

و بالاخره میشه

بار و بندیلت رو میبندی و آماده میشی و میری فرودگاه

انقدر ذوق داری که دوتا بچه هات رو میشونی تو کالسکه و همراشون روی زمین لیز فرودگاه سر میخوری

اما میفهمی که پنج ساعت تاخیر داری

اما بازم خوشحالی...صلوات شمار از دستت نمی افته

میری کنار پنجره و مه غلیظ رو تماشا میکنی

تمام لبخندت روی لبت می ماسه

بعد از پنج ساعت انتظار میفهمی که توی این مه غلیظ همه چیز باطل میشه و اول از همه بلیط پروازته...

شب به نیمه رسیده

دست خالی بچه هات رو به آغوش میکشی و بر میگردی خونه...

گاهی نمیشه...

واقعا نمیشه

و حرفی با حضرتم:

هربار که به غربت خودم فکر میکنم قربت به شما آرامم میکند

خواستم بعد از دو سال دلتنگی زائرتان بشوم اما نشد میدانم که من با تمام کاستیهام شاید لایق دیدار شما نباشم

اما پسرم دو روز است که برای دیدارتان لحظه شماری میکند

خواستم بدانید که خیلی دوستتان داریم

زمستون پارسال بود که برای پرنده های توی بالکن غذا میگذاشتم

وبیشترین غذاشون هم نونهای خشک خورد شده بود

و می دیدم که در کمتر از پنج ساعت تمامی نونها خورده میشود

و گذشت تا زمستون امسال

چند روز پیش محمدحسین بهم گفت مامان یادت میاد برای جوجه ها نون میریختی؟

بنده خدا ها گرسنشونه بیا براشون نون خورد کنیم تا از گرسنگی نمیرن و بعد هم با اون دستهای کوچیک و قشنگش غذای پرنده ها رو فراهم کرد

خیلی خوشحال شدم که پسرم کارهای ما رو میبینه

چند ماه قبل رفته بودیم پارک که دیدیم یه دختری که از محمد حسین هم بزرگتر بود در اثر زمین خوردن بینی اش کمی خونی بود

محمدحسین و پدرش میتونستند از کنارش عبور کنند اما هر دوشون رفتند سراغش و بابای حسین اون دختر رو پانسمان کرد

حالا هروقت پارک میریم محمدحسین خیلی مراقب بچه هاست که مبادا آسیب ببیند یا اگر هم آسیبی دیدند کمکشون کنه

یک بار دیگه هم که به پارک رفته بودیم دیدیم شیر آب پارک بسته نمیشه همون وقت همسرم با ابزارش شیر پارک رو درست کرد و به حسین یاد آور شد که باید مراقب هدر رفتن آب تو هرجاییکه هست باشیم

و من فکر میکنم این حس دیگر خواهی و بی تفاوت نبودن  رو ما خودمون میتونیم به بچه هامون منتقل کنیم

و یک حرف با پسرم:

محمدحسین جان مدیر مهد کودکتون میگفت شما توی خونه روابط عاطفی قوی دارین؟ با خنده ای گفتم بله.. چطور مگه؟ گفتن آخه تو مهد کودک بیشتر بچه ها حاضر نیستن با زهرا کوچولو که قادر به راه رفتن نیست بازی کنند اما پسر شما خیلی بهش محبت میکنه :)

پسرم مثل همیشه بهت میگم که با تمام وجودم بهت افتخار میکنم

و...

سعدیا گرچه سخن دلکش و شیرین گویی
                                      به عمل کار برآید به سخندانی نیست

بالکن خانه ما و پرنده ای که بر روی درخت حیاطمان لانه کرده

 

پ.ن: محمدحسین در مهد کودک

محمد حسین سربند داره و زهرا کوچولو هم لباس گل بهی پوشیدهلبخند

 

سوال

۲۶
مهر
یه سوال دارم تنها و تنها اگه دوست داشتین جواب بدین جواب هاتون میتونه به درد من و خیلی های دیگه هم بخوره
میخوام از رابطه هامون حرف بزنیم اونم نه دوران عقد و یکی و دو سال بعد از ازدواج که همه چیز تازه و رویاییه
چیزی که به نظرم فاجعه شده اینه که خیلی ها زندگی قرار دادی دارن و احترام و صمیمیت داره روز به روز کمتر میشه شما برای حفظ و قشنگ بودن این رابطه دونفره چی کار میکنید؟چقدر برای هم وقت میزارین...؟
چقدر با هم اون هم م چشم در چشم حرف میزنید؟خیلی ها رو میبینم که اصلا بلد نیستن با هم حرف بزنن فقط بلدن تلویزیون رو روشن کنن و باهم دیگه مسخش بشن یا فوقش با بچه هاشون سر و کله بزنن یا رابطه شون کلا در جمع معنا داره مثلا فقط تو مهمونی های آخر هفته ای دوستانه، شادن و با هم حرف میزنن بعد که میان تو خونه یکی میره پای نت اون یکی هم دنبال کار خودش؟
چقدر علاقه مشترک داریم؟تا حالا شده بشینیم کنار هم و یه حافظ بخونیم؟
یه موسیقی یا فیلم خیلی قشنگ رو با هم انتخاب کنیم و ازش لذت ببریم...شده خاطرات گذشته رو بی هیچ دلخوری یاد آور بشیم و شکر امروزمون رو بکنیم؟
ممکنه خیلی از زن و شوهر ها تو ساعات شبانه روز خیلی کم همدیگه رو ببینن اما رابطشون عمق داره این رو خودشون هم خوب میدونن اجازه نمیدن که رابطشون با عادت کردن به همدیگه سطحی بشه و مسلمه که هم خلاقیت دارن و هم براش زحمت میکشن ...
سوالم مربوط به زندگی هاییکه الان داریم کاری هم به فقر و فلاکت و تحریم و... ندارم
ما میتونیم هیچ چیز نداشته باشیم اما همه چیز هم داشته باشیم..این سوال هم فقط از متاهل ها نیست گاهی مجردها ایده هایی دارن که خیلی با ارزش تر و کار بردی تره...
پ .ن:
این سوال به بهانه زیبا ترین پیوند روی زمین به ذهنم پرتاپ شد...پیوندتان مبارک مولای من
پ.ن:
من از خودم میگم: مثلا آخر هفته ها یه گردش بیرون از خونه داریم که بدون ماشین یا دوچرخه اس...دود می خوریم خسته هم میشیم اما توی کل راه هممون با هم حرف میزنیم حواسمون فقط به همدیگه است نه چیز دیگه خیلی از کارها رو دو نفره انجام میدیم با هم دیگه سبزی پاک میکنیم رب درست میکنیم لواشک درست میکنیم ترشی می ندازیم البته نفر سومی هم هست که همیشه همیارمونه...شاید خسته بشیم اما به نظرم اینها همش بهانه هاییکه بیشتر با هم باشیم

عیادت

۰۸
مهر

چند روز پیش متوجه شدم که استادم کسالت دارن و در آی سیو بستری هستن...

برام خیلی ناراحت کننده بود و رشته افکارم بهم ریخته بود چون انقدر شخصیت عالی و ویژه ای دارند که حتی کسالتشون هم آدم رو غمگین میکنه

تو همین افکار بودم که همسرم گفت حتما برو به عیادتشون...چونکه استادت هستن وبه گردنت حق دارن

روز تولد حضرت رضا بود که بعد از نهار دوباره همسرم گفت حواست به زمان ملاقات باشه که دیر نشه

انگار معذب بودم نمیدونستم با وجود کسالت ایشون و ملاقات اقوامشون این وسط جایی هم برای من هست یا نه ...اما رفتیم

بیمارستان هم خیلی شلوغ بود و پنج طبقه رو پای پیاده رفتم بالا اما فهمیدم اشتباه آدرس دادن آخر سر با پسرشون تماس گرفتم و ایشون اومدن دنبالم

میدونستم که پسرشون به تازگی روحانی شدن و لباس می پوشند اما نمیدونستم که انقدر مودب و خوش اخلاق هستند، دربین راه همش ازم تشکر میکردند تا اینکه رسیدیم به آی سی یو

چونکه ممنوع الملاقات بودن بایستی وارد راهرویی میشدیم و از پشت شیشه ایشون رو ملاقات میکردیم

وقتی پسرشون با اشاره من رو بهشون نشون دادند اول کمی دقت کردند بعد هم لبخندی زدند اما بلافاصله بعدش چشمانشون پر از اشک شد و سرشون رو انداختند پایین...من هم همینقدر متاثر شدم

خانمشون هم کلی ازم تشکر کردند و گفتند برم جلو تا باهاشون صحبت کنم

باورم نمیشد که این دستهاییکه زیباترین خط ها رو مینوسه انقدر نحیف و ناتوان شده

بهشون گفتم باید زود خوب بشین تا باز هم برام سرمشق خط بدین و ایشون دائما لبخند میزدند

بماند که توی همون راهرو شیشه ای چه مریض هایی رو دیدم که همه برای شفای عاجلشون دخیل بسته بودند و با اشک و آه ملاقاتشون میکردند

و سخت تر از همه مشاهده مادرهایی بود که بچه هاشون  توی آی سی یو بودند

خدایا به حرمت حضرت رضا تمامی بیماران رو شفا بده

این هم خط استادم

زلزله

۲۳
مرداد

در شبهاییکه در سوگ مولایمان بودیم و قرآن به سر میگرفتیم و شب قدرمان بود در آذربایجان  این شب قدر برای خیلی از هم وطنانمان شب اول قبرشان شد

و درد اینجاست که مسابقه های المپیک لحظه به لحظه خبر رسانی شد اما حتی یک کانال از صدا و سیما زحمت این را به خود نداد که این زلزله و فجایع آن را لحظه به لحظه خبر رسانی کند به طوری کمک ها دیر تر رسید و خیلی از مردم کشورمان اصلا خبر نداشتند که زلزله ای رخ داده

و در میان اندوه آذری های کشورمان صدا و سیما خنده بازار هم پخش میکند...

خدایا ما شیعه مولایمان علی هستیم؟ این غم را به کجا باید برد؟

دونده

۲۳
خرداد

این روزها برایم مثل یک دوی مارتون شده 

مثل دونده ای که خسته است اما باز هم میدود

میدود تا به خط پایان برسد

من هم میدوم تا از زندگی جا نمانم

یک دستم در دست حسین است و دست دیگرم در دست همسرم...با هم میدویم

با اینکه از عزیزترین عزیزانم دورم ودر سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالی

تک تک شان مثل تیغی گلویم را می فشارد اما باز هم لبخند میزنم

خیلی وقت است که دیگر اضطرابها و دگرگونیهای روحی ناشی ازین دوری از

جانم رخت بربسته است

شاید به خاطر حسین و مهربانیهایش باشد..

شاید به خاطر همسری که همیشه همدلم بوده و شاید هم به خاطر رفاقت بیشتر با خدا...

هر چه که هست حس میکنم که خدا را در زندگیم میبینم و در شرایط سختی هم که

برایم پیش می آید اطمینان دارم که مرا نگاه میکند و تنها نیستم....

این روزها که میگذرد هر روز تقویم را نگاه میکنم و هر روز میشمرم  تا میرسم

به نیمه شعبان...

با انگشتم این روز را لمس میکنم و چشمانم را میبندم و نورا را تصور میکنم

گاهی هم میگویم شاید مثل حسین غافلگیرم کرد و زودتر آمد...

و بعد هم تصور آینده که قطعا سرشار از سرخوشی ها و سختی های این تازه وارد خواهد بود

گاهی  سه تارم را به دست میگیرم که بیشتر  گوشه دیوار در حال خاک خوردن

است  و گاهی سراغ تارم میروم که در جعبه اش گوشه انباری جا خوش کرده و هر

از گاهی اگر حسینم امانم بدهد دستی بر آن میبرم

قلم هایم را میبینم که باید تراششان بدهم وخط های تازه تری بنویسم تا روحم تازه

تر شود اما نمیدانم که با وجود یک نوزاد فرصتی هم خواهد بود یا نه؟

کتاب خواندن و نوشتن هم که سکوت و آرامش خودش را میخواهد

به همه اینها با حسرت فکر میکنم اما نورا با یک تلنگر که بر وجودم وارد میکند

مرا به خودم می آورد و من هم محکم میگویم نه...

من قرار است بهترین هدیه را از جانب خدایم دریافت کنم و همه اینها به فدای عاقبت

بخیری فرزندانم و سربازی شان برای حضرتش ...

فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

 

بهشت من

۰۶
خرداد

این روزها گرم است ..یعنی من خیلی گرمم است

گاهی به بهشت فکر میکنم

به نهر آبی که کنارش نشسته ام

به سایه درختانی که پر از انگور یاقوتی است و با لذت، دانه دانه شان میکنم

به لباس حریر آبی رنگی که برتن کرده ام که با آن نه سردم میشود و نه گرمم میشوم

به نسیم بهشتی که میوزد

به جام بلورینی که از جنس نقره است و شرابی که سرمستم میکند و هوشیارتر

به عزیزترین عزیزانم که همیشه در کنارم هستند و دیگر هیچ وقت از من دور نمیشوند

دیگر هیچ وقت مریض نمیشوند و اصلا همیشه هستند تا ابد

و به ذهنی که دیگر پر از دغدغه نیست

و به لبانی که همیشه پر از لبخند است و خواهد بود

چقدر رویایی...

بهشت است دیگر

 

پ.ن اول: این روزها گرما و اضطراب وجودم را گرفته است کمی برایم دعا کنید

پ.ن دومم: میگویند دراین بهشت نهری است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تراست کاش روزی برسد که به چشمانم ببینم که جرعه ای از آن را می نوشم

پ.ن سوم : بشنوید

مادر شدن

۱۹
ارديبهشت

چهار سال قبل مادر شدم

وقتییکه به هوش آمدم انگشت دست اشاره ام  در دستش بود و به من نگاه میکرد

 

هاله ای از اشک چشمانم را تار کرده بود...درد داشتم اما به اندازه تمام دنیا خوشحال بودم

شنیده بودم که وقتی نعمتی به انسان داده میشه یک نعمت دیگر سلب میشود و من این را با تولدش فهمیدم

نعمت خوابهای خوش و سنگین نعمت گشت و گذارهای بی وقت...همه و همه سلب شدند

باهر تب محمدحسینم تب کردم و بی تاب شدم

هفت ماهگی اش را هیچ گاه از یاد نمیبرم که با سرفه های خشک دچار تنگی نفس شد و ما شبانه راهی بیمارستان شدیم

حسین سه روز در بیمارستان بستری شد اما من از شدت تنش و اضطراب یک سال مریض بودم ...

اما همه اینها با خنده های حسین گذشت و تلخ ترین لحظه هایم را همین پسرم شیرین کرد

دیروز همگی با هم نشستیم و تمام عکسهایش را از بدو تولد نگاه کردیم...احساس کردم عمری گذشته...حس کردم خط زیر چشم آورده ام و موهای سپید امروزم به موهای سیاه چهار سال پیشم پوزخند میزند

اما همه اینها به فدای یک لبخند پسرم که در این چهار سال من را سوخت و ساخت :)

در این مدت  تمام لحظه های خوب به لحظه های سخت پیشی گرفت

در این مدت به لطف خدا پسرم بیشتر از چهار ساعت در  روز از من جدا نبوده درست به عدد سنش...

در تمام مسافرتها همراهمان بوده...مسافرتهای تفریحی به کنار...اگر نبود در کربلایمان و مشهدهایمان و اگر همراهم نبود در کنار ضریح حضرت رقیه من هم زیارتم را نمیفهمیدم

در تمام این سفرهایم به آغوشش کشیدم وچشم در چشم ضریح خدا را به حق امامانم قسم دادم که فرزندم لحظه ای از حبل المتینشان جدا نشود

نمیدانم فرداها چه میشود نمیدانم حق مادری را تا به حال درست به جا آورده ام یا نه؟

اما امروز به خاطر مادر بودنم خدا را شاکرم

دوباره دستهای فرشته زندگی ام را که شرحش در این پست است را بوسه میزنم

و این بار میخواهم روز مادر را به تو تبریک بگویم محبوبه جان:

به تو که مادری و من از مادر بودن خودم در کنار مادر بودن تو شرمنده ام

به تو که غبطه میخورم به خاطر این همه صبر و شکیبایی و ایمان که خداوند همه را یکجا به تو هدیه کرده

به تو که به خاطر پرهامت خدا را هزاران بار شاکری و با تمام توان برای بالیدنش ایستاده ای

و به تو که از چشم من بی نظیر ترین مادری....

محبوبه جان روزت مبارک

 

پ. ن :گاهی فراموش میکنیم که روز مادر روز تولد حضرت فاطمه است کاش بتوانیم  در این روز به جای اینکه به دستان همسرمان نگاه بکنیم که ببینیم چه خرید یا نخرید کم بود یا زیاد؟به فکر این باشیم که ببینیم چه در چنته داریم که همراه همسرمان هدیه به پیشگاه بانو کنیم

قیصر

۰۱
ارديبهشت
تو به دورها می نگری به آ ن سوی این زیستن و من مبهوت نگاهت
ای قیصرسرزمین های جاودانگی،زاد روز اردیبهشتی ات مبارک
ای از بهشت باز دری پیش چشم تو
افسانه ای است حور و پری پیش چشم تو...

عرفان نظر آهاری

مادر دیروز

۱۲
فروردين

مادربزرگم را دوست دارم از همان کودکی از همان آغاز راه رفتن

از همان آغازی که با صبر دستهای کودکی مان را میگرفت تا راه رفتن را بیاموزیم و ما آنقدر مشتاق بودیم که دویدن را آموختیم

به خانه مادربزرگ که میرسیدیم صدای خنده مان به آسمان میرسید و یکسره دور حوض حیاط خانه میدویدیم او هم با لذتی وصف ناشدنی قد کشیدن ما را میدید و عاقبت بخیری مان را آرزو میکرد

انگار تنها خانه مادر بزرگ بود که هر شیطنتی مجاز میشد از خط کشیدن بر دیوارها و شکستن کوزه گلدان ها...تا کثیف شدن و نجس شدن فرش های خانه توسط نوه های نوپای مادربزرگ

در این خانه هیچ کس هیچ نگرانی نداشت و هر خرابکاری که میشد با قلب بخشنده مادربزرگ و همت بزرگترها جبران میشد

اصلا خانه او تکه ای از بهشت بود

یادش بخیر بزرگتر هم که شدیم خانه مادربزرگ محل شب نشینی ما با دیگر بچه ها بود و همگی شب را در کنار مادربزرگ  تا صبح با خنده و خاطره میگذراندیم و صبح که میشد با عطر نان بربری و چای تازه دم که نه با عطر محبت ها وقربان صدقه رفتن های او  بیدارمیشدیم و باز افسوس میخوردیم که خواب مانده ایم و او با این بدن نحیفش نان امروز صبح را هم خودش گرفته... .

یادم می آید که این مادربزرگ مهربان کم کم شد محرم اسرار و دلتنگی هامان... .

گاهی امروز با خودم میگویم مگر روح و جان او چقدر تحمل داشت که همه دردهایشان را گذاشتند برای او... .

گذشت و گذشت و گردپیری را کم کم بر موها و دستانش دیدیم و به روی خود نیاوردیم بازهم مهمانش شدیم و او نیز چون گذشته میزبانمان... .

اما گذشت و امروز شاهد روزهایی هستیم که به خوابمان هم نمی آمد

امروز مادربزرگی داریم با بدنی رنجور و پیر که گرد این پیری به ذهن زیبایش هم رسیده است...

امروز او دیگر ما را نمیشناسد دنیای ما را هم نمی شناسد

ما را میبیند و فقط لبخند میزند...لبخند میزند به تمام گذشته ای که بینمان بوده لبخند میزند به این دنیایی که دیگر او را نمیخواهد

لبخند میزند به ابزار مدرنی که اورا میپوشانند تا مبادا جایی را ناپاک کند و لبخند میزند به کودکان دیروزش که امروز او را کودک خطاب میکنند و دیگر او را نمیخواهند

بی جهت نیست که خداوند انقدر بر پپری بزرگانمان تاکید کرده و فرموده است که در عهد پیری بالهای تواضع و مهربانی ات را بر آنها بگستران تا مبادا رنجشی از تو پیدا کنند و مباد که گذشته ات را از یاد ببری....

رنجم میدهد...

رنجم میدهد دنیاییکه مادربزرگم آن را فراموش کرده و کودکانه در آن به  انتظار مرگ نشسته است


پ ن. این یک حکایت شخصی نیست حکایت تمامی پدربزرگها و مادربزرگهایی است که اینگونه اند و در اطرافمان میبینیم

 

 

به بهانه بهار 1391

مادر

۰۸
دی

گاهی یک چیزهایی میبینم یا میشنوم که برایم قابل هضم نیست گاهی فکر میکنم که خیلی از ما طوری زندگی میکنیم که انگار فقط در این دنیا هستیم آخرت را در اعتقاداتمون پذیرفته ایم اما هنوز باورش نکردیم به خاطر همین گاهی بی انصاف میشویم گاهی بدقضاوت میکنیم و گاهی هم ظلم میکنیم... .

در لحظه ازدواج میگوییم این مهم ما هستیم که با هم تفاهم داریم اصلا به خانوادش چه کار دارم خودش کلی با خانوادش توفیر دارد اصلا انگار توی آن خانواده بزرگ نشده... انگار بزرگترین جک تاریخ را شنیده ام

ازدواج هم که میکنیم احساس میکنیم که یک قومی متحد شده اند برای آزار دادن ما...در تمام حرفها و نصیحت ها دنبال نکته ای میگردیم  که با آن رابطه خودمان و همسرمان را گل آلود کنیم و از هفت روز هفته چند روزش را مشتاقانه مهمان مادرهامان هستیم و یک روز را هم به زور و به خاطر همسر، سری به این مادر جدید میزنیم انگار خیلی هامان نمیتوانیم باور کنیم که این مادر جدید، مادر عزیزترین فرد زندگی ماست که گاهی حرفهای او هم میتواند مفید باشد

دوستی داشتم که میگفت هرگاه این مادرجدید، همسرم رو در آغوش میکشد چندشم میشود

وقتی هم که بچه دار میشویم کلا همیشه در عجبیم در عجب ازینکه چرا بچه مان این مادر جانش را از آن مادر جان دیگر بیشتر دوست دارد و چرا برای برادرها و خواهرهای همسرمان حتی تره هم خورد نمیکند فراموش کرده ایم که اینها نتیجه رفتار خود ماست و فراموش کره ایم که مدتهاست این خانواده جدید را در روابطمان عاطفی وقلبی مان حذف کرده ایم ... .

من به شرایط ویژه کاری ندارم، به یک مادر همسر بد و لجوج کاری ندارم بحث در شرایط کاملا عادی است شرایطی که پنجاه درصدر قضیه از طرف ماست هرچند که معتقدم همان باقی قضیه را هم میتوان با رفتار سنجیده حل کرد میتوان طرف مقابل را با یک رفتار بخشنده، آنقدر شرمنده کرد که تو برایش بهترین شوی اینها را میگویم چرا که با چشمهایم دیده ام... شعار نیست

از همان روزی که چشم باز کردم هرچه بین مادرم و عزیزم بود احترام بود و محبت، عشق بود ومحبت، آنهم از نوع مادر به فرزند

همان روز هم که میخواستم ازدواج کنم مادرم گفت همسرت و خانواده اش همه از یک ریشه اند همه از یک خاستگاهند باید همه را بپذیری و مادر همسرت جان همسرت است او را هم مثل من دوست بدار

کاش من هم مثل مادرم، درست های زندگی را به فرزندم درست نشان بدهم.

پ ن : مخاطب این نوشته فقط زنان نیستند...مردان هم میتوانند باشند