آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

سلام بر...

۳۱
شهریور

بهار که تمام میشود منتظر تابستان داغ و دریای آبی و نوشیدنی های خنکش میشوم

اواخر تابستان که می رسد چشم انتظار پاییز و شعر وشاعری و برگهای نارنجی اش میشوم

اواخر پاییز که میرسد منتظر زمستانی هستم که پر از تولد عزیزانم است و نمه برفی که شاید بلطف خدا بزند و زمینی که میدانم در زمستان درد میکشد تا در بهار شکوفه بزاید.

و اواخر زمستان که میشود همه منتظریم برای بهار، برای شکوفه ها، برای گلهای رنگارنگ، برای سبز شدن

و حالا در کنار همه اینها برای اعیاد  و تولدهای مبارک، برای ربیع الاول، برای رمضان، برای شبهای قدر، برای محرم و برای فاطمیه هم منتظرم.

هر کدام از این ایام چراغی در دلم روشن میکنند و امید که ایمانی و معرفتی... .

سلام بر امام حسین و یاران وفادارش

و سلام بر زینب 


ملت عشق

۲۴
شهریور

کتاب ملت عشق را خواندم.

به نویسندگی خانمی ترک تبار بنام الیف شافاک.

کتاب دو بخشی است.

بخشی روایت زندگی شمس و مولانا

و بخشی روایت زندگی زنی چهل ساله بنام اللا در آمریکا.

قسمت شمس و مولانایش لطایف و ظرایف خودش را داشت، هرچند که رابطه شمس و مولانا هنوز هم در حجاب است اما داستان به قشنگی روایت شده است.

و نباید فراموش کرد که شمس و مولانا جزو عرفا و شاعران اهل تسنن بوده اند و نه از دسته علما و اولیالله که بخواهیم نقد مسلمانی شان کنیم.

داستان، داستان غلبه معنویت و عشق است بر تمام قردادهای مادی دنیا.

و شمسی که میآید و میخواهد مولانا را از هرچه منیت و تعلق است رها کند.

شمسی که مولانا را شاعر میکند.

و حالا بخش دوم:

زنی چهل ساله که همسر یک پزشک است و مادر سه فرزند و غرق در رفاه مادی.

اما این زن عشق ندارد.

همسر پزشکش، رابطه های متعدد دارد.

و رابطه این زن با همسرش قرار داری است.

یک زن که تمام سعی اش مادری و همسری است و چیزی کم نمیگذارد.

سرویس میدهد و سرویس میگیرد.

اما خالی از عشق است.

اللا با تشویق همسرش به ویراستاری کتاب شمس و مولانا میپردازد

کتابی که نویسنده آن فردی است به اسم عزیز.

عزیز یک فرد بی خدایی بوده  که در گذشته تا ته اعتیاد و... میرود اما یک روز به یک خانقاه میرسد و با فرقه صوفیه آشنا میشود و آرامشش را آنجا میجوید.

مسلمان میشود، ترک اعتیاد میکند و وجودش میشود پر از خیر و نیکی.

و اللا با خواندن کتاب شمس و مولانا و وبا وارد شدن رابطه ایمیلی با نویسنده، کم کم  عاشق عزیز میشود.

و  عزیز میشود شمس زندگی اللا.

اللا هم به تمثیل میشود مولانا.

اللا پشت پا میزند به تمام زندگی اش به خاطر عشقی که عزیز به او هدیه کرده است.. .

اما طول این زندگی یک سال بیشتر نیست چرا که عزیز به خاطر سرطانی که از قبل داشته، از دنیا میرود.

و اللا حس میکند همه اینها می ارزید به عشق و دنیای جدیدی که عزیز در مقابل چشمانش گشود.

بیشتر یاد سریالهای کلمبیایی افتادم.

برای قصه و حکایت خوب است اما با واقعیت جور در نمیاد.

واقعیت فرزند داشتن و مادری کردن و... .

شاید هم جور در بیاید و من درکش نمیکنم... .

عشق قدرت عجیبی دارد.

پ .ن: این روزها یک معیار قوی برای ارتباط با آدمها پیدا کرده ام

آنهم غیبت نکردن است

آدمهایی که حاضر نیستند در حد کلمه ای، پشت سر گویی کنند.

با این مدل آدمها خوبم و پر از انرژی مثبت میشوم.

خدا زیادشان کند... .

شهریور آرام

۰۶
شهریور

علی راه افتاد.

درست اواسط ده ماهگی.

و حالا هر لحظه در حال تمرین کردن و بال و پر گرفتن است.

دو  نهال جلوی چشمهایم قد کشیده اند اما هنوز هم تک تک کارهای علی برایم تازگی دارد و من با هر توانایی  تازه علی، فقط قدرت خدا را مشاهده میکنم و سجده شکر بجا می آورم.

حسین و نورا هم با هم میروند آموزش اسکیت، با اینکه برایشان از قبل کفش گرفته بودیم اما مجبور به خرید دوباره کفش اسکیت شدیم چرا که کفشها استاندارد لازم را نداشتند و خلاصه که اشتباه است که بدون مشورت لازم، کفش اسکیت و لوازم جانبی آن را  بخریم، آنهم از نوع نرمش(سافت)، و طبق نظر مربی،کفش اسکیت بایستی هارد باشد آنهم از نوع استانداردش.

اینکه دوتایی با هم در یک کلاس حضور دارند و پابپای هم پیشرفت میکنند، برای هر دویشان جذاب است و سعی میکنند که با هم تمرین کنند و عیب هایشان را با هم برطرف کنند.

و شهریور دوست داشتنی.. 

طبق لیستی که برای پیش دبستاتی نورا داده اند رفتیم برای خرید نوشت افزار.

خیلی از وسایل نورا از سال پیش، قابل استفاده است و یکسری دیگر هم مال حسین بوده که نو مانده  و قرار به استفاده مجدد شده است.

کلر بوک سال قبلش را آوردیم و کاربرگها را از پوشه های پلاستیکی جدا کردیم و کاربرگهایی که یک طرفشان سفید بود را نگه داشتیم و بقیه راهی بازیافت شد.

پوشه های پلاستیکی هم  دوباره وارد کلر بوک شد برای سال بعد.

مداد رنگها هم هنوز قابل استفاده اند و نیازی به مداد رنگهای جدید نیست.

تمام این فرایندها را برای نورا توضیح میدهم.

استفاده مجدد از یک برگ کاغذ و مداد و پوشه پلاستیکی و...باعث میشود که این تن خسته زمین کمی راحت تر نفس بکشد، نورا هم حالا برای خودش و خیلی کسانی که فلسفه نو نبودن وسایلش را نمیدانند زیبا تر از من استدلال میکند.

چه شد که انقدر مصرفی شدیم!

کاش انقدر که در تولید زباله و دور ریز مواد غذایی و به فنا دادن آب در این بحران بی آبی و مصرف غیر منطقی انرژی و منابع طبیعی رکورد دار دنیا  میشدیم، کمی تفکر و انصاف بخرج میدادیم در روش زندگی کردن هایمان.

پ.ن: والفجر و لیال عشر

قسم به سپیده دم و شبهای دهگانه

این شبها دارند به آخر میرسند 

دریابیم و حظ ببریم



صبح

۲۶
مرداد

همین چند روز قبل بود، صبح زود

نورا از خواب بلند شد و آمد کنارم و گفت چقدر صبحها هوا دل انگیز است.

راست هم میگفت

یک هوای ملس و خنک و دل انگیز

یاد حدیثی از امام صادق افتادم که فرموده اند حال و هوای بهشت مانند صبح های تابستان است،قبل از طلوع آفتاب  (غدوات الصیف)

نور هست و خنکی.

همین شمه ای از بهشت ما را بس.

و آرزویی که برهیچکسی عیب نیست

و بهشتی که به بها دهند و نه بهانه.


پسرم

۱۸
مرداد

نه ساله من، صبحها، از در خانه که بیرون میرود یک نگاهی میکند و میگوید به ایستگاه که رسیدم خبرت میکنم، و من غرق در کارهای خودم، با صدای زنگ تلفن متوجه میشوم که به ایستگاه رسیده، زنگ دوم یعنی که سوار اتوبوس شده و زنگ سوم یعنی اینکه به کلاس وارد شده و زنگ آخر که هنگام ظهر است یعنی اینکه سوار اتوبوس برای برگشت به خانه شده است.

و در هر نوبت تلفن که شاید ده با بیست ثانیه بیشتر هم نباشد، هر دویمان قوت قلب یکدیگریم و به هم نشان میدهیم که هوای هم دیگر را داریم در این دنیای پرت و پلا.

راستش پشت تلفن صدایش یک جور دیگر است، مهربانتر و مردانه تر آنهم با یک صدای باریک.

گاهی یک تلفن پنجمی هم داریم و آن هم در مسیر برگشت، نزدیک سوپرمارکت های خانه که میرسد چک میکند که خرید خاصی لازم دارم تا برایم انجام بدهد یا خیر ؟

و حالا دو روز است که به اردو رفته است.

تالاب چغاخور شهرکرد.

وفقط در دوبازه نیم ساعتی در روز، تلفن در اختیارش است که با ما صحبت کند.

با آب و تاب تعریف میکند که چه ها کرده اند و چه هیجانی در اردو جاری است، دلش میخواهد با نورا هم حرف بزند و کلی با هم حال و احوال میکنند و بیخیال تمام موش و گربه بازی هایشان شده اند.

برای علی هم حرف میزند و کلی ذوق میکند.

آخر کار هم میگوید که باید برود، میگویم جان مادر دلم برایت یک ذره شده است میخندد میگوید من بیشتر.

خدایا من پسرم را به تو سپرده ام.

خدایا عاقبت بخیرش کن.

همه بچه ها را... .

معصومیت

۱۱
مرداد

بچه ها..

این بچه های معصوم و پاک...

و ظلمی که بر آنها روا میشود و حکایت قصه های تلخی که این روزها اتفاق افتاد.

گاهی اتفاق می افتد، آنهم با تمام وسواسهایی که در مراقبت از آنها بخرج میدهیم و گاهی هم سهل انگاری و گاهی هم رها کردن های بی منطق.

اما وقتی که اتفاق می افتد ما میمانیم و رنج و اندوه بزرگی که بر این حجم از معصومیت وارد شده است.

حس میکنم این معصومیت و مظلومیت بچه ها ابعاد خیلی وسیعی دارد.

خیلی وقتها که از دست بازیگوشی و حرف گوش نکردنهای بچه ها عصبانی میشوم و بطبع آن با آنها برخوردی  هم میکنم، اما آخرش خودم را میبینم با کلی عذاب وجدان.

چراکه حس میکنم اگر خطایی هم در رفتار آنها میبینم، آن خطا و اشتباه رد پای رفتار خود ما با آنهاست.

و اینجاست که این معصومیت را بیشتر حس میکنم.

تابستان هم در حال گذر است و حالا به نیمه خودش رسیده است.

یادم به آن روزهای تابستان های خودم که میافتد هنوز هم مزه روزهای شاد آن را حس میکنم.

مسافرتهای خوب، گردشهای مفرح، بازی کردن با بچه های کوچه و رفتن به مهمانیهایی که معمولا به یک شب ختم نمیشد.

یادم می آید که چقدر خوش میگذراندیم با بچه های فامیل و چقدر عمه ها و خاله ها مهربان بودند و چه سخاوتمندانه پذیرایی مان میکردند.

و دقیقا به همین دلایل است که تمام سعی ام بر این است که به بچه ها خوش بگذرد.

پارک زیاد میرویم، و سعی میکنم برای آخر هفته ها برنامه ریزی برای رفتن به یک جای تفریحی را هم داشته باشیم.

مهمانی ها هم که جای پررنگ خودشان را دارند.معمولا بچه های اقوام زیاد به خانه ما می آیند و شب می مانند و منهم در نقش زن عمو و یا زن دایی (که ایکاش یک واژه دیگری برایش میبود)سعی میکنم مهربانتر از همیشه باشم.

غذاهای مورد علاقه شان را بپزم، بازیهای مورد علاقه شان را انجام دهیم و پارکهای مورد علاقه شان برویم و ته تمام این ماجراها برق شادی  که در چشمانشان میدرخشد، برایم کافیست.

کاش بچه ها که بزرگ میشوند من هم، یکی از خاطرات شیرین روزگار کودکی شان باشم.

پ.ن اول:در کنار تمام بدیهای این روزگار خوشحالم که بچه هایم به زمانی رسیده اند که برنامه های خوب کودک برایشان پخش میشود

کتاب های خوب برایشان چاپ میشود و عرف جامعه به این نتیجه رسیده است که دینداری و حجاب و...با زور و اجبار به دست نمی آید و برای آن باید انرژی مثبت گذاشت.

پ.ن دوم.از بدیهای این روزگار بی اخلاقی ها و تجسس هایی است که به شدت باب شده و در شبکه ها هم دست به دست میچرخد، طرف را متهم به کار غیر اخلاقی و بعد هم دروغ و بعد هم ریا... میکنند، خوب است که خدا در جای خودش خدایی میکند، باور کنید این مدل تجسس ها و قضاوت ها و انگ زدن ها حتی اگر درست هم باشد از مکارم اخلاق نیست و از مسلمانی بدور است.


شش

۱۷
تیر

نورا وارد ششمین سال زندگی اش شد.

شاید در دوماه گذشته به سبب تولد قمری اش که نیمه شعبان است و بعد هم بجهت کیکهایی که میپزیم  چندین باربرایش تولد گرفته ایم و شمع فوت کرده ایم و به عمری که مثل برق و باد میگذرد لبخند زده ایم.

و هر بار نورا فکر میکند که یک سال بزرگتر و بزرگتر شده است.

محمد حسین هم مشغولیتهای خودش را دارد.

کتاب میخواند، با اندروید زبان می آموزد، فوتبال، بازی بازی و بازی در مجاز و واقعیت.

راستش اصلا تصورش را هم نمیکردم که پسر نه ساله ام برای رفتن به کلاسهایش، بتنهایی سوار اتوبوس بشود و ازین سمت شهر به سمت دیگرش برود آنهم با مقداری پیاده روی، اما شد آنهم با تشویقهای خاص پدرش که معتقد است بچه ها باید مستقل بار بیایند.

تابستان امسال وارد یک مجموعه تربیتی، مذهبی شده است که برایم برتری داشت به خیلی از کلاس های رنگارنگ دیگر، اما این مجموعه هم جذابیتهای خودش را دارد که توسط چند جوان نخبه اداره میشود.

دوشنبه های هیجان انگیز که یک برنامه تفریحی است مثل سینما و پینت بال و... و جمعه ها صبح هم فوتبال و پنجشنبه ها هم هیاتی که خود بچه ها اداره میکنند و روزهای فرد هم خود کلاس هاست.

در پایان تابستان هم یک اردوی دو روزه دارند که خیلی از مهارتها را عملی آموزش میبینند.

کلاسهایی که در جهت شناخت قرآن و داستانهای آن، تقویت کارهای تیمی، کار آفرینی، شناخت معرفت و آشنایی با احکام و خلاقیت و ... است.

هر چند وقت یکبار هم کد نظافت میخورد و بایستی آن روز را نیم ساعتی بیشتر بماند تا به تمیزی مجموعه کمک کند.

و جمیع تمام این مسائل باعث شده است که خودش هم حس کند که بزرگتر شده است.

علی هم که حضرت دلبر همه ماست.

آنقدر پر جنب و جوش و شیرین که تلخی های پابرجا در  دور و برمان را کمی گس کرده است.

عمر میگذرد،

کاش به بطالت نگذرد.


قدر

۲۴
خرداد

یک چیزهایی را باید قدر دانست.

اینکه میرویم نمایشگاه قران و کلی از آثار جدید غلامرضا حیدری ابهری را با  دل وجان تهیه میکنیم.

این نویسنده فوق العاده است.

اینکه بیایند بر اساس توحید مفضل و حقوق امام سجاد و بحث های اصولی مثل توحید ومعاد ونبوت ، کتابهای زیبای کودکانه منتشر کنند، که به دل بچه ها هم بنشیند، جای بسی خوشحالی است.

زمان کودکی ما که ازین مدل  زیباییها نبود

بچه ها شبهای قدر را خیلی دوست دارند.

محمدحسین ارتباط عجیبی با دعای جوشن برقرار کرده است از همان پارسال و نورا هم چادر گل گلی بسر کنار ما، نماز این شب را میخواند.

البته بماند که انواع خوراکیها را درین شب می آورند کنار سجاده هایمان و بعد تمام چراغها را خاموش میکنند و چراغ قوه و لیزر به دست دنبال هم میکنند و دعای جوش میخوانند.

اینها چیزهایی است که باید قدرش را دانست.


خشم

۱۷
خرداد

اغلب ما، اصولا آدمهای شیک و اتو کشیده ای هستیم در روابط اجتماعی مان.

بیشتر معیارمان هم حضور دیگران است.

با همسران کاملا محترم هستیم خصوصا در حضور خانواده اش، در محیط کاری مودب هستیم خصوصا در حضور روسا و مدیران و با فرزندمان مهربان هستیم خصوصا در نزد نگاه مردم در کوچه و خیابان و گذشت آن زمانهایی که بچه ها را در حال کتک خوردن و ناسزا گفتن میدیدیم.

اما ما یک حریم امنی هم داریم که نامش خانه است.

آنجا چه میکنیم؟ آنجا هم شیک و اتو کشیده ایم؟

وقتی که به نهایت خشم رسیدیم، هنوز هم معیاری برای حضور داریم که شاید تا اندازه ای خودمان را کنترل کنیم؟

کافیست دوربین به دست شویم تا ببینیم خیلی هامان در حرم امن خانه مان، در لحظه خشم و هیاهو بر فرزند و همسر و...چه ها که نمیکنیم.

اصلا جوهر وجودی آدمها و رفیق روزهای سخت بودنشان در همین لحظه نمایان میشود.

وگرنه که در لحظات عادی، همه آدمها خوش آیند و منطقی اند.

بنظرم غالب عملکرد لحظه خشم آدمها،  آموختنی است.

من در لحظه خشم همان رفتاری را میکنم که چشمهایم در کودکی دیده است و همان حرفهایی را میزنم که گوشهایم در کودکی شنیده است.

اما خداوند ما را عاقل آفریده است با یک پتانسیل بسیار بالا برای تغییر.

اگر والدین مان جفا کردند در این امر، خودمان دست به کار شویم.

خدا ستار است، پس باور کنیم حضورش را در حریم تنهایی مان.

و جفا نکنیم به عزیزانمان و فرزندان و نسل آینده مان. 

یک جایی باید جلوی خشمهای افسار گسیخته ایستاد... .

ماه رمضان ماه تقوا ست

ماه خویشتن داری

ماه نه گفتن به نفس سرکش

ماه نه گفتن به خشم های بی امان

....

سحر

۱۰
خرداد

هشت ماهگی علی که تمام شد به دوباله رفتن افتاد.

این روزها هر غریبه ای را که میبیند سر خم میکند و لبخند میزند و بعد هم مشتهایش را گره کرده بالا می آورد و سرسری میکند و دوباره لبخند میزند.

لپ های چال دار و ابروهای کمانی اش دل تک تکمان را آب کرده است.

مشهد که رفتیم، همین چهارست و پا رفتنش کلی به دردسرمان انداخت موقع نمازهای جماعت.

اما همین مشهد، دل گرفته مان را کلی باز کرد و نوازش داد.

هر چند که روز آخر شعبان، نورا در درالحجه گم شد و من و پدرش و حسین هر کدام به طرفی میدویدیم  و نفسهایمان به شماره افتاده بود ، اما بلطف امام رضا، پیدا شد و قلبمان آرام گرفت.

روز آخری که مشهد بودیم روز اول ماه مبارک بود و من غبطه خوردم به لحظه لحظه های این حرم امن در این ماه مبارک.

....

سحر نشسته ام سر سجاده و از ایوان به آسمان نگاه میکنم.

به ماه و ستاره ها و هوای خنکی که جانم را مینوازد.

حس میکنم وقتی زمین در مقابل عظمتی که خدا در این جهان، آفریده از اندازه یک اتم هم کمتر است، پس من کجای این هستی پهناورم؟ اصلا دیده میشوم؟؟

اما من دلخوشم

دل خوشم به خدایی که نور آسمانها و زمین است و از رگ گردنم به من نزدیکتر.

رمضانتان مبارک و پر از معرفت.

پ.ن: یک قاعده ای در خانه ما هست که هرچیز مادی که تا بحال گم شده پیدا شده است، آنهم به همت همسرم.وقتی هم که پیدا میشود با لبخند میگوید به خاطر مال حلالی است که به خانه میآورم.

این ساعت سبزی که دست حسین است پارسال در حرم امام رضا گم شد، امسال همسرم رفت قسمت اشیای گمشده و در آرشیو گمشده های خرداد پارسال پیدایش کرد.همه مان شیفته این ساعت شده ایم.یک سال در جوار امام رضا به امانت بوده است. سبز و مهربان.. 

امید

۳۰
ارديبهشت

اینکه به شرایط بد نبازی و سعی کنی پیروز میدان باشی، همت بلندی میخواهد.

دنیای ما خیلی عجیب است.

دنیا و پیش آمدهایش.

پیش آمدهایی که از خیلی ها قهرمان می سازد و از خیلی ها هم بازنده.

یک جایی ممکن است آنقدر کم بیاوری که به دنیا بگویی که بایست ، حقیقتا بایست ،من میخواهم پیاده شوم.

اما هستند کسانی که امیدوار و قدرتمند تا آخرین نفس می ایستند اما به دنیا نمیگویند بایست ... .

و یکی از نمونه های بارز آن برای من، نویسنده این وبلاگ بود.

پزشک جوانی در امریکا که پنج سال با بیماری اش جنگید.

اما وبلاگش پر از امید و سفرهای رنگارنگ و تجربه های قشنگ بود و البته که هست و خواهد بود.

اما وقتی که زمان رفتن میرسد باید رفت.

روحت شاد باشد دختر نازنین.

الهی که آن دنیا برایت قشنگ باشد

آنقدر قشنگ تا که شاید ذره ای از رنج این دنیا از تن نحیفت بدر شود.



راه

۱۸
ارديبهشت

این اردیبهشت نود و شش را باید قاب گرفت.

پر از باران،پر از هوای خوش، پر از رایحه های معطر.

باران که میبارد پیاله مخصوص مان را در ایوان میگذاریم و آب نیسان مینوشیم.

کنار ایوان نشسته ام و نم نم باران را نگاه میکنم، نورا زیر قطرات باران، بالا و پایین میپرد و برای خودش میخواند: و جعلنا من الما حیا

و من ته دلم غنج میرود که نورا امسالش را در مهد قرآن بود.

آنهم از نوع خوب و معتدلش.

هزاران بار جای شکر و سپاس دارد.

نمیدانم چرا امروز حس کرده ام پر از تجربه ام.

آخر من کجای این دنیا را فتح کرده ام که این حس الکی قلمبه شد در دلم.

اما فکر کردم که راستی راستی،  چقدر حرف و راه دارم که باید به بچه ها نشان بدهم.

حس میکنم دوست ندارم که آنها بی راهه ها و سنگلاخ ها را تجربه کنند، دوست ندارم آزموده های خطا دار را تجربه کنند، دوست ندارم... .

احتمالا یک روزی پدر و مادرهای ما هم پر ازین حس ها و دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها بوده اند.

و تاریخ همیشه تکرار میشود... .

کویر....

رزق معنوی

۲۸
فروردين

منبرها، کلاسها و جلسات زیادی را تجربه کرده ام.

یکی از آن جلساتی که حالم را روبراه میکرد، جلسات حاج آقا دولابی بود.

در طول هفته، در اقصا نقاط شهر منبر میرفت.

 و من دلم میخواست بخاطر این حال خوب تمام جلساتش را شرکت کنم.

ازین سر شهر بروم آن سرشهر.

قاطی تمام ترافیکها و بدو بدو کردن ها، رسیدن به آن جلسات یک روضه دلگشایی بود برای خودش.

و حالا این یکشنبه های دل خنک کن، که قرین با ماه رجب و فرودین ماه شده است.

همین یک کوچه بالاتر از خودمان.

یکشنبه ها شب که میشود، شام اهل خانه را که دادیم، ساعت هشت، دست نورا را می گیرم و میرویم کلاس نهج البلاغه آقای مهندس... .

اینکه از کلمه به کلمه یک منبر حظ کامل ببری و توضیح یک آیه تو را به عرش برساند و غرق در کلام معصوم شوی بی هیچ حرف اضافه و قیاس مع الفارق، یک رزق معنوی کامل است.

حیف که در اسنای کار همراهت زنگ میخورد و احضار میشوی که علی جان، شما را میخواهد شتاب کن.


نه

۲۱
فروردين

نیمه های فروردین برای من یعنی محمد حسین.

یعنی دو تا دستهای کوچک توانا.

یعنی یک پسر مهربان و همدم لحظه های سخت.

یعنی بمب انرژی و خنده برای لحظه های با هم بودن.

یعنی یک پسر کتاب خوان که کتاب صد و بیست صفحه ای خانواده چرخشی را سه ساعته میخواند و در مسابقه کتاب خوانی مقام می آورد.

یعنی یک طبیب کوچک که کتاب سلامت به دست، به دنبال راه درمان و تشخیص بیماری هایمان است.

تولد محمد حسین یعنی شروع مادری برای من.

یعنی تجربه کم و کاستی ها و یادگرفتن مادری کردن  و مادر بودن با  آمدنش.

کم و کاستی هایم را ببخش.

تولدت مبارک نه ساله نازنینم.

بیداری

۱۵
فروردين

اسفند و فروردین و اردیبهشت بی نظیرند.

در فروردین باد میوزد و زمین بیدار میشود و در حین همین بیدار شدن باران های گاه و بیگاه و تگرگها هم بسراغش می آید.

خاصیت بیدار شدن و چشم باز کردن همین است، می باری و پر و خالی میشوی و به خلوص عجیبی میرسی.

رجب هم ماه بیدار شدن است.

باید کم کم بیدار شوی، مرحله به مرحله،  تا برای رسیدن به آن میهمانی با شکوه، چشم و دلت باز شده باشد.

باید دعاها و ذکرهای این ماه را طلا نگاری کرد و به چشم گذاشت.

و ما دل خوشیم به پروردگاری که دل نوازیمان میکند.


بهار

۰۸
فروردين

عید هم عیدهای قدیم.

سراغ هر کسی را که میگیری راهی سفر شده است.

این خیلی خوب است که دیگر خودمان را در بند دید و بازدیدهای زورکی نمیکنیم و میرویم سفر و اصلا میرویم دنبال دلمان.

اما من عید دیدنی را دوست دارم.

آنهم عید دیدنی رفتن به خانه کسانی که فقط سالی یکبار به منزلشان پا میگذاریم.

اما همانها هم رفته اند سفر.

بعد از سیزدهم هم که اصولن عید دیدنی معنی ندارد چون آدمها دیگر وقتش را ندارند. 

حس میکنم هرچه میگذرد بیشتر در خودمان  فرو میرویم و کمتر حس میکنیم که صله رحم یک نیاز اجتماعی است.

و من عجیب دلهره دارم ازین دور شدنها.

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
بهار نود و شش

سلام

۰۱
فروردين


چند ساعت دیگر سال جدید را تحویل میگیریم بلطف خدا.
این لحظه با شکوه برای من، مثل شبهای قدر است.
امضا میکنند و تحویل میگیرند و تحویل میدهند.
سالی که گذشت برای من، سخت و دشوار بود.
اما همیشه به این فکر میکنم که سخت تر ازین هم میتوانست باشد.
نمیدانم آنهایی که این سال را ناسزا گویان بدرقه میکنند، دقیقا چه کسی را نشانه میروند!
غیر از وجود نازنین پروردگار، چه کسی این سال را میچرخاند!
اینکه با هر مرگی زمین و زمان و گلچین روزگار را لعنت کنیم، اینرا و دقیقا اینرا از کجای دلمان آورده ایم!!
آرزو میکنم که درسال جدید مهربانتر،با معرفت تر و رو راست تر باشیم.
اول با خدا و با بعد هم با خودمان.
حس میکنم این ساعتهای پایانی را هم، مثل بیشتر لحظه های سالی که گذشت خسته ام.
خسته از اینکه هنوز خیلی از گره هایم باز نشده اند.
اما همین گره ها دستهایم را باز تر و بلند تر میکند برای خواندن دعای تحویل سال.
هر سال که میگذرد، هر چقدر که بزرگتر میشوم و هر چقدر که به دور و برم بیشتر نگاه میکنم، بیشتر حس میکنم که نیستی، بیشتر حس میکنم که غیبتت دارد پر رنگ میشود...
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد
مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالیست
همه ی پنجره ها بسته است
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام !*
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند ، نه باید ها
هر روز بی تو روز مبادا ست*
وقتی تو نیستی... .
*علی صالحی
*قیصر امین پور
پ.ن: لحظه به لحظه سال نو وقتی مبارک میشود که گناه نکنیم آنگاه هر لحظه اش میشود عید و مبارک.
تمام لحظه هایتان مبارک.


حلب که آزاد شد، به مردمی فکر کردم که حالا به خانه هایشان بر میگردند هرچند خراب و ویران.

و بیاد دختر بارداری افتادم که در ترکیه دیدمش و اهل حلب بود و برای دیدن خانواده اش پرپر میزد.

اینکه داعش در حال فروپاشی است جای بسی خوشحالیست.

و باید بوسید دست تک تک کسانی را که مردانه مقابل آنها ایستادند و ارج گذاشت کسانی را پر پر شدند در این راه.

اما درد اینجاست که اینها تمام نمیشوند.

تا وقتیکه این دنیا هست کج فهم ها هم هستند و با بی رحمی زندگی خیلی ها را حرام میکنند.

تکفیری های مذهبی انگار از همه بدترند.

همانهاییکه از تمام قرآن فقط چند آیه جهادش را خوانده اند و همین چند آیه جهاد که در مقام دفاع هستند را هم رای بر حمله و تجاوز و جنگ کرده اند و دنیا را به گند کشیده اند.

دوستی داشتم که ساکن اروپا است و میگفت مرد عربی را میشناسم که زنش را کتک میزند و میگوید اینجا که نمیتوانم چند زن بگیرم حداقل همین یکی را کتک بزنم تا حکم رسول را اجرا کرده باشم و اجری ببرم.

حس کردم احمق بودن واقعا هیچ خرجی ندارد، کافیست با منفعت طلبی، مغزت را تعطیل کنی و آیه ها را بدون اینکه قبل و بعدش را بخوانی و فهمی کنی تفسیر به رای کنی و در مقام اجرا بربیایی آنهم به روش خودت و دنیا را به گند بکشانی.

به همین راحتی.

خدایا دنیا را از شر احمقها و حماقتها و جهالتهایشان، خلاص کن.

پ.ن:

امام علی علیه السلام از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده است: گروهی از امت من خروج خواهند کرد (و یا از دین خارج خواهند شد)، آنان قرآن می خوانند چنان که خواندن شما در برابر آن چیزی نیست و نماز شما در برابر نماز آنان هیچ است و روزه ی شما در برابر روزه ی آنان ناچیز است. چنان قرآن می خوانند که گویا قرآن برای ایشان است، حال آن که قرآن علیه آنان است. نمازهایشان از استخوان گردن ایشان بالاتر نمی رود. چنان از اسلام می رمند که تیر از چله ی کمان می جهد. ای کاش هواداران و پیروانشان می دانستند پیامبرشان درباره ی ایشان چه گفته است! 



پر شتاب

۰۹
اسفند

رفته بودیم خرید.

به قسمت تخفیف دارها که رسیدیم بانویی آمد سراغمان که این ناگت های مرغ شرکت کا.له با این تخفیف و قیمت جدید از فلافل هم ارزانتر در می آید و بسیار خوش مزه است.

روی آن هم نوشته بود برای آنهاییکه وقت آشپزی ندارند اما هم خوش سلیقه اند و هم مشکل پسند.

محمد حسین، هم  مرعوب حرفهای بانوی تبلیغ کننده شد و هم نوشته روی آن و از ما خواست که آن را بخریم.

 گفتم پسرم ما وقت آشپزی داریم هیچ وقت هم مشکل پسند نبوده ایم و ضمن اینکه ما تا بحال ازین مدل محصولات مصنوعی با این همه ترکیبات مصنوعی نخریده ایم و القصه با اینکه دلمان نبود، آن را خریدیم.

غذای مصنوعی ما، طبق دستور روی آن در عرض سه سوت آماده شد.

نورا اولین گاز را که به آن زد گفت من این غذا را دوست ندارم لطفا برایم نیمرو درست کن.

محمدحسین جان دو سه لقمه ای خورد و گفت انگار دلم یک جورهایی میشود، امکانش هست که دیگر نخورم؟معده من با این غذاهای مصنوعی سازگار نیست انگار.

گفتم به همین سرعت؟گفت دقیقا به همین سرعت.

و کل ناگتها ماند برای من و همسر.

بنظرم ناگتها خیلی هم خوش مزه و ترد بودند و ما آنها خوردیم  اما بعد از خوردن آنها تا آخر شب فقط آب میخوردیم و دهانمان گس شده بود.

با خودم گفتم این غذاهای آماده و نیم پز از کجا پرت شدند توی زندگی هایمان؟

از همانجایی که زندگی هایمان شتاب گرفت؟!

از همانجایی که هفته ها برای رسیدن نامه عزیزمان صبر میکردیم اما حالا صبر میکنیم برای یک ایمیل یا پیام تلگرامی که در عرض سه سوت میرسد؟

از همانجایی که همگی، همیشه آن لاین و در دسترسیم؟

از همان جایی که همه چیز با یک ریموت کنترل روشن و خاموش و باز و بسته، میشود؟

از همان جایی کودک و جوان به دوتا پله که میرسند فراری میشوند به سمت آسانسورها و بالابرها و ورزشهایی مثل کوه و کوه پیمایی که به شدت صبورمان میکند دیگر پیشکشمان؟!

منکر این دنیای پر سرعت نیستم.

خیلی هم خوب است، خیلی راحتتر و آسوده ترمان کرده است.

فقط بدی آن اینست که بچه هایمان دیگر صبر کردن را به همین راحتی ها یاد نمیگیرند.

تمرکز کردن را بلد نمیشوند.

کتاب خوان کردنشان صبر ایوب میخواهد.

و دارد عمق و کیفیت زندگی ها و رابطه هایمان را کم رنگ تر میکند.

این دنیای پر شتابی که همه چیز در آن زود فراهم میشود پرشتاب هم میگذرد، خیلی پر شتاب تر از قبل.

انگار همین دیروز بود که سال جدید را تحویل گرفتیم و حالا فقط بیست و یک روز تا بهار مانده.

خداوندی که به ما حال خوش میدهی!

 دل و جان خودمان و بچه هایمان را صبور کن.

پ ن اول:

این روزها با بچه ها سریال آب پری را میبینیم.

کودکی و نوجوانی ما با مدرسه موشها و زی زی گولو و آرایشگاه زیبا و کتابفروشی هدهد و کارآگاه شمسی و... رنگی رنگی شد.خانم مرضیه برومند بیایید و با هنرتان روزگار جوانی ما و کودکی بچه هایمان را در این وانفسای سریالها و فیلمهای بی محتوا وخاکستری، رنگی رنگی کنید.

پ ن دوم:دلم میخواهد  و تلاش میکنم که شبها با اهل خانواده بنشینیم و بجای این سریالهای بی محتوا، گلستان و بوستان و مولوی و حافظ  و...بخوانیم، بازی کنیم و حرف بزنیم و قلم بزنیم و زندگی کنیم... .

سی و شش

۰۶
اسفند

روز شلوغی بود.

فقط دو ساعت کامل منتظر دندان پزشک بودم.

شب قبلش هم علی را تنهایی بردم دکتر.

حسین و نورا در ماشین مراقبش بودند و من هم میراندم.

با کوهی از قطره و آنتی بیوتیک هم برگشتیم خانه.

امروز هم دوست دارم بروم میدان نقش جهان قدم بزنم.

دیشب نورا گفت میخواهم برایت خانه را چراغانی کنم.

حسین هم گفت من میروم آهنگ تولد برایت بیاورم.

من هم یک کیک توت فرنگی بار گذاشتم که عطرش تمام خانه را پرکرد.

باران نم نم میبارید.

پنج تایی زیر نم نم باران رفتیم انس، و من یک کیف بیست و نه هزار تومانی انتخاب کردم و این شد هدیه تولدم.

دو تا آدامس خرسی خوردم و کلی آدامس برای بچه ها باد کردم و ترکاندم و خندیدیم.

عکسهای بامزه انداختیم.

و حس کردم چقدر این سی و شش سالگی مهربان است.

بقول نیما یوشیج سی و شش بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیدم

فرفره چرخ میزند و تکرار میشود

همه چیز تکرار میشود

 بجز مهربانی.