آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

پنج

۰۱
اسفند

علی حالا یک حجم گرد و قلنبه است.

گرم و نرم و مهربان و پر از لبخند.

و این زمستان پر از اندوه را ما تابحال با خنده های علی سرکرده ایم.

چقدر وجود یک کودک در خانه پر از نعمت است.

کوه غم هم باشی به خاطر آنها محکم میشوی و آنها هم با بامزه گی هایشان تو را گاهی از بند غم رها میکنند.

علی بلند بلند میخندد و دست های کوچکش را به سمت اشیا میبرد.

کافیست صدای خواهر و برادرش را در حال بازی و زد و خورد و ...بشنود.

ریز ریز میخندد و نگاه از آنها بر نمیدارد، و آنقدر با چشمش آنها و بدو بدو هایشان را دنبال میکند که گردن کوچکش دیگه یاری چرخش نمیدهد.

گهگاهی کتاب چند جلدی تقویت هوش نوزاد را که از زمان تولد حسین داشتم جلو صورتش نگه میدارم، اما فکر میکنم با این همه سوژه بصری در خانه مان، این کتاب برای علی جانم رنگی نداشته باشد.

نورا برای علی کتاب میخواند و محمد حسین زیر بغلش را میگیرد و اورا تاتی تاتی راه میبرد و این خیلی طبیعی است اگر که ساعات خواب علی به شدت کاهش یافته آنهم از بعد از ظهر تا شب که این دوتا وروجک لحظه ای از تکاپو باز نمی ایستند.

اما به عوض، شب تا صبح  یک خواب سنگین و شیرین را تجربه میکند و صبح زود هم با بلند شدن بچه ها، با لبخند چشمانش را باز میکند و روز از نو و روزی از نو.

علی نازنین من پنج ماهگی ات مبارک.


مزه

۲۵
بهمن

چوبهای دارچین را یکی یکی خورد میکنم و میگذارم در جای مخصوص شان و حالا عطر دارچین تا عمق ریه هام را پر میکند.

داشتم وبلاگم را دوباره خوانی میکردم که به اینجا رسیدم

خوشبختی

دیده ام یکسری تغییراتی داشته ام

مثلا پنج نفره شده ایم

مثلا دیگر ماست و پنیر را خودمان درست نمیکنم و اصولا خیلی هم ماست نمیخوریم که بخواهم برایش به زحمت بیفتم.

و حالا انرژی امان را بیشتر میگذاریم برای خوردنیهایی که بیشتر باب میل بچه هاست.

مثلا محمدحسین حلوا ارده دست ساز خودمان را خیلی دوست دارد.

نورا هم پر پر میزند برای نوتلاهایمان.

وقتهاییکه ضعف به بدن دارند خودشان میروند سراغ سویق عدس و قاووتهایی که با هم بعمل آورده ایم.

خودشان بستنی سازهای قهاری هستند.

انواع آب میوه را میریزند در قالبهای کوچک یخ و یک خلال دندان یا یک قاشق بستنی هم میگذارند داخلش و فردا خلال دندان به دست، بستنی یخی هایشان را نوش جان میکنند و گاهی هم با ثعلب بستنی های خوش مزه ای بعمل می آوریم.

نورا پایه درست کردن انواع کیک هاست آنهم با آرد سبوس دار.

خودش میرود مواد اولیه و همزن و... را روی میز میچیند و مرا برای کمک میطلبد.

آخر تابستان که میشود بچه ها میدانند که فصل آماده کردن پوره گوجه فرنگی و آبغوره و آبلیمو و لواشهای رنگارنگ است.

خوبی تمام این کارها در این است که اولا خوراکی هایمان با عسل و شهد خرما و توت و... شیرین میشوند و از وجود پایدارکننده های سمی هم رها میشویم.

و دیگر لازم نیست بچه ها را در خوردن  خوراکیهای محبوبشان محدود کنیم و قسمت زیبای ماجرا همدلی هست که ما را بهم پیوند میدهد.

دوست دارم اینها را بنویسم و فردا روزی دوباره مرور کنم که کجای دنیای خوراکی ها ایستاده ام.

خیلی اهل غذاهای سرخ کرده نیستیم.

خیلی اهل دیزاین غذا نیستیم.

اما تا بخواهی عاشق سبزیجات و رنگها و چاشنی ها و ادویه ها.

سیر و زنجبیل و سماق پایه تمام غذاهاست، مخصوصا در فصلهای سرد.

در فصلهای گرم هم میرویم سراغ خنکی ها.

شبهای پاییز و زمستانمان به رنگ لبو و کدو حلوایی و انار است و در فصل گرم فقط یک وعده غذای گرم میخوریم.

هنوز هم از چهارده وعده غذای اصلی در طول هفته فقط پنج وعده آن را غذاهای گوشتی میخوریم و بقیه گیاهی اند که امیدوارم با بزرگ شدن بچه ها و رد شدن از سن رشد، همین مقدار هم کمتر شود.

برنج های شمالی را به همراه بلغور گندم،چلو میکنیم تا برنج کمتری خورده باشیم و لحظه کشیدن پلو در ظرف آن را با روغن زیتون معطر و چرب میکنیم که بچه ها شیفته آن هستند.

اول هر ماه که میشود همگی یه قرص طلایی رنگ D3 نوش جان میکنیم

با غذا ماست نمیخوریم.

بعد از شام برای غلبه بر سردی خوراکیها و هوا، نفری یک قاشق مخلوط شیره و ارده میخوریم.

صبح ها، ناشتا روزه شبانه را با مخلوط آب گرم و خاکشیر و بارهنگ باز میکنیم و بعد هم دو لیوان آب گرم رویش.

خیسانده انجیر و آلو و زرشک هم همیشه در یخچالمان پیدا میشود و جوانه های ماش نازنین همیشه با ماست.

در مورد سبک زندگی هم خیلی وقت است مینی مال شده ایم.

گذشت آندوره ای که ملت صد دست کاسه و لیوان ردیف میکردند در ویترین هایشان.

حس میکنم آدمهای مینی مال آدمهای خوشحال تری هستند.

هم با خودشان مهربانترند و هم با محیط زیست و کره زمین بیشتر مدارا میکنند.

هرچیزی که میخریم باید حتما کیفی باشد و کاربردی.

همه چیز را هم در مقادیر کم میخریم.

زمین به طبیعی تر بودن ما، استقبال ما از محصولات ارگانیک و مهربان بودن ما با خودش به شدت نیازمند است.

پ.ن:

برنامه غذایی ما



چهار

۰۵
بهمن

روزیکه تصمیم گرفتم محمدحسین را از یک مدرسه غیر انتفاعی بنام منتقل کنم به یک مدرسه دولتی، مردد بودم و نگران.

بعد مالی آن شاید کم اهمیت ترین قسمت آن بودن و لمس اجتماع واقعی مهمترین قسمت آن.

با چند نفر مشورت کردم، که حرف یکی از دوستانم خیلی به دلم نشست.

من نگران بودم که مبادا پسرم متاثر از محیط و رفتارهای نابجای بعضی از بچه ها قرار بگیرد.

و حرف دوستم برایم یک تلنگر بود.

گفت تو چرا فکر میکنی که این ما هستیم که باید از محیط متاثر شویم بدون اینکه خودمان اثر بخش باشیم؟

چرا فکر نمیکنی که من هم میتوانم روی محیطم تاثیر بگذارم! پسرت را طوری بار بیاور که او تاثیر مثبت داشت باشد روی هم مدرسه ای هایش، تو محیط را تغییر بده، تو در تاریکی شمعی بیفروز.

و حالا دو سال از آن ماجرا میگذرد.

پسرم کماکان و با اقتدار درس خوان است و به قول خودش سرگروه ارشد کلاس.

در مدرسه یکی از ساعتهای تفریحشان را گذاشته برای مطالعه و کتابهای غیر درسی برای دوستانش میخواند و آنها را هم تشویق میکند که کتابهای خوبشان را برای مطالعه به مدرسه بیاورند.

اگر یکی از دوستانش در درسی ضعیف باشد برایش وقت میگذارد و در حد توانش کمک میکند.

پای درد و دل دوستانش می نشیند و به چشمهایش میبیند که بعضی هایشان چقدر مشکل دارند، و این همان درک واقعی اجتماع بود که من همیشه دوست دارم بچه هایم آن را ببیند و با آن بزرگ شوند.

و این پسر جذاب من، به تازگی وارد دنیای موسیقی شده و من به مدد پسرم با خواننده هایی آشنا شده ام که تا دیروز نمیشناختم وهیچ علاقه ای هم به شناختشان نداشتم.

اما به خاطر پسرم  سعی میکنم که آنها را بشناسم و آهنگهایشان را با هم گوش میکنیم و نقد میکنیم و تلاش میکنم که پسرم معیارهای درست را بشناسد و درست انتخاب کند و درست بشنود.

و این پسر هشت ساله من هنوز هم  در دنیای کودکی است، هنوز هم من باید برای انجام تکالیفش انرژی بگذارم و دائما ساعت را قاطی تمام بازیگوشی هایش یاد آور شوم و مراقب باشم در کنار تمام محبتها و مراقبتی که برای علی دارد مبادا دست و بازویش را بکشد و لوله اش کند و مثل یک توپ قلش بدهد و ... .

نورا هم دارد بعد خانمانه اش را روز بروز نمایان تر میکند.

من هیچ اعتقادی به سوراخ کردن گوش  بچه ها ندارم و در مورد نورا هم سپردم به خودش.

اما دخترم در یک روز سرد در آذرماه از خواب بلند شد و گفت من امروز باید گوشواره بیندازم و آنقدر مصمم بود که من و پدرش را به مطب دکتر برد و خودش گوشواره هایش را انتخاب کرد و در تمام فرایند تفنگ زنی خم به ابرو هم نیاورد.

پابپای من کیک میپزد و مخلفات غذا را آماده میکند و جای تمام وسایل از مخلوط کن و آسیاب و رنده گرفته تا قاشق و چنگال را در آشپزخانه میداند و دقیقا میداند برای هر غذایی کدامیک را باید برایم بیاورد.

باهم رنده میکنیم و آسیاب میکنیم و نمک و ادویه میپاشیم و به گذر دنیا لبخند میزنیم.

و من تمام این لحظه ها را میبلعم.

وجود این کودکهای معصوم در خانه و همنشینی با آنها و رفع نیازهایشان و بازی کردن با آنها و خندیدن با خنده هایشان و همراهی کردن و پاک کردن اشکهایشان، می ارزد به رویای ادامه تحصیل و پروژه های کاری و غرق شدن در دنیای فنی مهندسی که پیش ازین داشتم.

باور کن که می ارزد.

علی هم چهار ماهه شد.

درست وسط تمام رنج ها و اندوه هایمان.

علی من، حالا، بلند میخندد و ذوق میکند و اگر چیزی برایش فراهم نشود، به روش خودش، بلند بلند ما را صدا میکند.

زندگی بدون ذره ای توقف میگذرد چه شاد باشی و چه غمگین.

از میان پیامبرها، لقمان را خیلی دوست دارم.

لقمان حکمت سرشاری داشت ودر برابر خدا به یقین رسیده بود.

حکیم که باشی در برابر تمام مصلحتها و حکمتهای خداوندی، تسلیم محضی.

خدایا ذره ای ازین حکمت را  روزی مان کن.




برگ

۲۴
دی

دی ماه امسال خیلی سرد بود.

خیلی خیلی سرد.

برای اتفاقهایی که می توانست دلمان را شاد کند،  ورق برگشت.

و آنقدر سخت برگشت که تنها راضی شده ایم به خواست خدا.

همان خدایی که بدون خواستش برگی هم فرو نمی افتد.

و حالا سه گروه از عزیزان و نزدیکانم،آنهم هم زمان، در تنگناهای خیلی سختی قرار گرفته اند که از صبر من خارج است اما...من

من خود به چشم خوشتن دیدم که جانم میرود.

برای دلهای مضطر دعا کنیم.

انتخاب

۱۳
دی

آدمها متفاوتند.

و در هر بعدی که بخواهی رصد کنی، چندین گونه اند.

اما بعضی آدمها، وقتی که هستند، فرقی هم نمیکند کجا

جشن یا عزا

در خانه و یا سفر

خانه دوست و یا اقوام

تلگرام و یا اینستا ...

باید دست و دلت بلرزد که مبادا با کوچکترین حرف و سخن و اشاره ای آشفته شوند و جمعی را برآشوبند.

و به مرور در می یابی که از کنارشان کج دار مریز و با احتیاط باید گذشت.

این جور آدمها از گوشه دلت پاک میشوند و فقط هستند.

اما عده ای هم هستند که بهارند

هر جا که باشند 

آنجا را مثل گل معطر میکنند

نفسشان حق است

در کنارشان گرم میشوی و به آرامش می رسی چه برسد به آنکه دست و دلت بلرزد از مباداها... .

بنظرم آدمی عاقل است و مختار.

خوش بحال آدمهایی که 

انتخاب میکنند

تا که مثل بهار باشند.

سه

۰۶
دی

من هیچ وقت نتوانستم زایمان طبیعی را تجربه کنم.

چیزی که همیشه آرزویش را داشتم.

و دلیل آن هم خطای بارز پزشکی بود که باعث زایمان زودرس محمدحسین شد.

پسرم در خون غوطه ور بود و باید در سریع ترین زمان بدنیا می آمد.

برای نورا هم بالاجبار مثل زمان تولد حسین سزارین با بی هوشی داشتم.

اما برای علی تصمیم به زایمان اسپاینال گرفتم.

سزارین با بی حسی.

لحظه ای که وارد اتاق عمل شدم  از دکتر بی هوشی تقاضای بی حسی نخاعی کردم و او هم با اشتیاق پذیرفت آنهم به دلیل عوارض فراوان بی هوشی در مقابل بی حسی.

وقتی بی حس شدم اوایل عمل بود که یکمرتبه تمام بدنم به گز گز افتاد و چشمهایم سیاهی رفت و دچار حس تهوع و خفگی شدم و خود پزشک بیهوشی که کنارم ایستاده بود متوجه بود و سریع تزریقات لازم را انجام داد و گفت و تمام اینها به خاطر افت فشار است و حالا خوب میشوی.

الحق هم شاید بیش از  یک دقیقه طول نکشید و به حال طبیعی برگشتم.

و شروع کردنم به خواندن سوره های محبوبم و زیارت عاشورا.

و در همین لحظات بود که ریز ریز صدای گریه علی را شنیدم.

پرستار علی را آورد بالای سرم و خوب نشانم داد و من از شدت شوق به گریه افتادم و تا پایان عمل چشمانم غرق اشک بود و فقط خدا را شکر میکردم و برای آنهایی که التماس دعا داشتند، دعا میکردم.

من تمام حس های مادرانه را با علی تجربه میکنم.

حسی که حتی تلخی هایش هم برایم شیرین است.

اینکه علی تمام این سه ماه اگزمای شدید داشته و من بعد از اینهمه دکتر و درمان فهمیده ام که باید خوردن لبنیات را برخودم حرام کنم.

اینکه هر شب از ساعت یازده تا یک در آغوشم تکان تکان میخورد تا دردهای دلش کمتر شود.

و بفرموده شاعر

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت

سر خم می مبارک شکند اگر سبویی

دلم میخواهد ثمره عمری که برای تربیت و سختی های قد کشیدن های حسین و نورا و علی میرود، محبت حضرت زهرا و اهل بیتشان باشد،

در رگ و ریشه مان

تا لحظه آمدنش

تا ابد.

علی جانم

سه ماهگی ات بر ما مبارک.

روضه

۰۹
آذر
شبکه مسند همین دیروز برنامه ای داشت در باب روضه خوانی در یزد.
و مصاحبه ای که با تک تک مداحانشان داشت که چه کرده اند که انقدر زیبا و منظم و اصولی میخوانند.
آنها هم از سبک هایشان و استادهایشان و شاگردی کردنهایشان و در نهایت محبتی که به اهل بیت داشتند، می گفتند.
مداحی های جنوبی ها و بعضا عربها هم در همین سبک و سیاق است.
آرزو میکردم که ایکاش این مدل مداحی ها، همه جا باب شود.
مداحی هایی که در دهه هشتاد اوج گرفت و همه گیر شد برای من نوعی اصلا قابل قبول نیست.
مداحی هایی که با فریاد زدن و صداهای نخراشیده همراه است و شور گرفتن های بیش از حد با نام امام معصوم، اختتامیه آن است.
خیلی پیش میآمد که درین مجالس بودم و به قسمت روضه که میرسید مجلس را ترک میکردم.
آنهم به چندین دلیل، بخاطر گریه های بچه های معصوم که از فریادها به وحشت می افتادند و سر دردی که برای خودم به ارمغان داشت و بالاتر از آن احساس اینکه به ساحت امام معصوم با این مدل شور گرفتن ها و بعضا روضه های باز بدون سند، بی احترامی می شود.
اما دو سه سالی است که صدا و سیما به روضه خوانی های اصولی هم بها میدهد و آرزو میکنم که این مدل روضه خوانی ها به خانه ها و هیئتها و مساجد کوچه و خیابانهایمان هم برسد.
روضه هایی که آنقدر موقر و محکمند که با همین لحن محزون و شعرهای پر مغزشان اشک ها جاری میشود و نیازی به این نیست که روضه خوان بارها تکرار کند که اشک و فریاد  میخواهد.
پ.ن:این روزهای آخر صفر، اندوه به نهایت میرسد، برای گشایش قلب امام زمان و سلامتی عزیزانمان، صدقه به بیماران و نیازمندان را فراموش نکنیم.


خاکستری

۲۸
آبان

فرفره ای که یکی در میان سیاه و سفید است.

و ان مع العسر یسری.

چرخ میزند و چرخ میزند.

نه به سفیدی اش میتوان دل بست و نه از سیاهی اش میتوان مطلقا غمگین بود.

از بالا که نگاه کنی ، این فرفره چرخان، خاکستری است.

اصلا این دنیا خاکستری است.

و این عسر و یسر، لحظه به لحظه تکرار میشود.

از بالا باید نگاه کرد و ازین خاکستری بودن و چرخان بودنش، عبرت گرفت.

زندگی میگذرد... .

دو

۲۵
آبان

فندق هایی که برای درست کردن نوتلا گذاشته ام سر گاز میسوزد

شیر سر میرود

گهگاهی هم غذاها ته میگیرد

از غروب آفتاب هم کولیک ها از راه میرسند و ازیک طرف صدای گریه های علی و رژه رفتنهای من و پدرش،علی به بغل، در خانه، از طرف دیگر صدای املا گفتن من به حسین و از طرفی هم خواهش های نورا برای قصه گفتن و بازی کردن.

به قول حافظ: و عندلیب تو از هر طرف هزارانند... .

آخر شب که میرسد فقط خدا را شکر میکنم که شب رسید تا من کمی بیاسایم

و تازه درک میکنم معنای  وجعلنا الیل سکنا  را.

به خط شکسته ام فکر میکنم که از صبح در انتظار نوشتنش بوده ام تا ببینم امتحان ممتازی بهمن ماه را حریفش میشوم یا نه و به لیست کتابهایی که قرار است از کتابخانه بگیرم ، به تذهیبی که آرزوی شروع کردنش را دارم تا در دنیای طلایی  و لاجوردی گل ها و خطوط غرق شوم و به هزار کار و آرزوی ریز ودرشت دیگر.

اما همه اینها را رها کن

دنیا برایم بهشت شد وقتی برای اولین بار علی به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد و خندید.

سلام دو ماهگی.

سلام آغون و واغون.

سلام روزهای تکرار ناشدنی... .

چهار و چهل

۲۳
آبان

یادم میآید نورا که به دنیا آمد حسین و پدرش خیلی بهم نزدیک شدند و خیلی از کارهایش به پدرش سپرده شد، از غذا خوردن و کنار یکدیگر خوابیدن گرفته تا قصه گفتن و بازی کردن و ... .

و امروز حالا نوبت به نورا رسیده است ، محمدحسین هشت ساله من ، ماشالله مردی مستقل شده است اما نورای چهارساله مان نه.

غروب هر روز که میشود نورا بهانه آمدن پدرش را میگیرد و بعد هم که پدرش می آید میرود سراغش که حالا قصه بخوان، برای من ببعی بشو، مرا تاب بده، بیا پرواز کنیم و ...  .

خیلی وقتها هم میشود که پدرش خسته است و انرژی اش به صفر رسیده و نمیتواند خواسته های نورا را برآورده کند.

حسین پسر بسیار سازگار و منطقی بوده و هست، این جور وقتها شرایط پدرش را می پذیرفت و میرفت دنبال زندگی اش.

اما نورا به لحاظ اخلاقی مثل پدرش است، پشتکار عظیمی دارد و همین اخلاقش در رسیدن به خواسته هایش هم موثر است و خلاصه اینکه تا پدر وظایف پدری اش را در جهت خوشحالی نورا انجام ندهد ول کن ماجرا نیست.

یک شب موقع خواب دیدم نورا بدو بدو از اتاق خوابش آمد پیشم که مامان جان این چه قصه ای است که بابا میگوید؟؟

و کاشف به عمل آمد که پدر وسط قصه خوابش برده و یک مرتبه به قول معروف زده است به صحرای کربلا و وارد بحث های فنی و کاری اش شده است.

خلاصه اینکه ماجراهایی دارند این چهار ساله و چهل ساله خانه ما.

پ.ن اول: یادم نمیرود روزی را که نورا دو ماهه در بطنم بود و در حرمش یک زن سوری به من عروسکی داد و من همان جا از خدا به واسطه حضرت رقیه، دختر خواستم، عجیب مقرب است این نازنین دختر.

پ.ن دوم:پدر، خسته اش هم خوب است و باید باشد و اصلا مگر میشود که پدر نباشد، و بیاد می آورم نازنین دختری را که در غم نبودن پدرش جان داد.

پ.ن سوم: لالایی زند وکیلی

قدم

۲۲
آبان

این که خیلی ها دست بچه دو ماهه را میگیرند و میروند زیارت اربعین

این که خیلی ها پدر و مادر مریض را بدوش میکشند و میروند زیارت اربعین

اینکه خیلی ها با تمام اهل بیت و خصوصا فرزندان، قدم زنان میروند تا بین الحرمین

خیلی دل و وجود میخواهد اما لذت خودش را دارد

اصلا خود بهشت است

دلم، یک زیارت با معرفت اربعین میخواهد

نه دلم، میخواهد به موکبها فکر کنم

و نه به پذیرایی جانانه و خوش آب و رنگ عربها

فقط دلم میخواهد، با تمام خانواده ام راهی شوم و قدم به قدم به زینب (س) فکر کنم و یک اربعین را دریابم.

کتاب حق

۱۳
آبان

امروز یک خبر خوشحالم کرد.

خبر طلاق و جدایی یکی از بهترین دوستانم.

دادگاه حکم طلاق را داد..آنهم بعد از دوازده سال صبوری.

دوازده سال حیا و متانت و انتظار برای بهبود.

 قاضی هم همین را فهمیده بود و همان جلسه اول حکم قطعی را داد.

اما دریغ ...و صد افسوس که خیلی ها مثل کبک سرشان در زیر برف مدفون شده است.

طلاق در قرآن، مکروه است اما جایز و یک جایی میرسد که همین طلاق نجاتت میدهد تا بتوانی به زندگی لبخند بزنی و این جایز بودن هم برای رسیدن به همین مرحله است.

مدتی است که از یک قاری مشهور شکایتی مبنی بر یک عمل غیر اخلاقی شده که گویا قضیه مربوط به چند سال قبل است .

نمیدانم چقدر این اتهام درست است و اصلا ثابت شده است یا خیر اما  جای سوال است که چرا شفاف سازی نمیشود تا  آنطرفی ها آنقدر  آن را در بوق و کرنا نکنند.

آیا قاری بودن منزه بودن هم می آورد ؟ اصلا چرا در قران آیه کمثل الحمار یحمل اسفارا آمده است؟

آدمهایی که همچون الاغی فقط کتاب را بدوش میکشند.

خود قران هم تبری جسته است ازین افراد.

از افرادی همچون شمر که خود حافظ و معلم قران بوده اند.

وحالا یک عده هم میگویند از فردا کلاسهای قران را تعطیل کنید، که دیگر اعتمادی به این مکتب نیست.

از آن استدلالهای خنده آور.

اما خدا را شکر که در قرآن همه چیز هست، و همه مرز بندی ها هم مشخص شده است.

فقط یک نگاه عمیق و منصفانه میخواهد که گفت یافت می نشود جسته ایم ما...گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.




برگها

۰۹
آبان

پاییز و خش خش برگها.

برگهایی که برگ برگ می افتند و از شاخه جدا می شوند.

و این سرنوشت همه آنهاست تا زمستان... .

آنهایی که خشک ترند زودتر از شاخه جدا میشوند، اصلا به یک باد ملایم و یک نسیم بندند، چرا که بندها و تعلقاتشان گسسته است و آزاد و رقص کنان در دل باد، میپذیرند این رها شدن را.

کاش من هم برگ سبکی بودم در دستان تو و به هر طرف که می خواندی ام می آمدم.

و آواز سر می دادم :

رها، رها، رها من


یک ماه

۰۵
آبان

علی یک ماهه شد.

ساعت هفت و نیم جمعه صبح در حالی که از بیداری شب گذشته، تلو تلو میخوردم فر را روشن کردم و بساط کیک گردویی دارچینی را فراهم کردم و بچه ها با بوی کیک از خواب بیدار شدند.

بعد هم بساط عکاسی را فراهم کردیم و بعد از آن هم شال و کلاه کردیم و بعد از یک ماه رفتیم گردش.

و تو فکر نکن که همه این اتفاقها در شرایط کاملا گل و بلبل اتفاق می افتد آنهم با بچه های بازیگوش ما.

کیک وشیر می آوریم که نوش جانمان کنیم یکی در کیک چنگ میزند و آن یکی شیر را روی میز میریزد و .. درخیابان هم باید کاملن مراقب باشی که وسط خیابان نپرند و در رستوران هم یکی نوشابه میخواهد و آن یکی اصرار دارد هنوز هم روی صندلی غذای کودک بنشیند و بدون آن غذایش را نمیخورد و ما کماکان باید تمام وقت حرف بزنیم در جهت راضی کردن این یکی و آن یکی.

صبح ها هم قصه زیادی شیرین میشود پدر ساعت شش و سی دقیقه میرود و من میمانم و این سه تا که حسین و نورا بایستی به موقع بلند شوند و صبحانه بخورند و سوار سرویس شوند.

از یک طرف موهای نورا را میبافم و از طرف دیگر ظرف تغذیه حسین را آماده میکنم و از طرفی هم علی گریه میکند و من چشمم به ساعت است و عقربه هایی که پشت سر هم میدوند.

اما این روزها را خیلی دوست دارم، روزهای رشد و بالندگی که علاوه بر سختی ها و در گیریهایش که تخلیه انرژی مان میکند، شیرینی ها و لبخند های خودش را هم برایمان به ارمغان میآورد.

وقتهاییکه بی یار و یاور میشوم حسین، علی را بغل میکند تا من حداقل غذایی بخورم و نورا مادرانه لباسهای علی را برایم آماده میکند و حتی یکبار که غفلت کردم دیدم در حال پماد زدن به پای علی است.

مثل گذشته نمیتوانم برای بچه ها کتاب بخوانم و بازی کنم که امیدوارم این نیز بگذرد و به شرایط گذشته برگردیم.

دوازده مهر تولد پدرم بود.

دلم میخواهد به او بگویم که جای او این روزها چقدر خالیست.

الحمدالله علی کل نعمه... 


معنا

۱۹
مهر

دلم میخواهد نوزادی علی را لحظه به لحظه مزه مزه کنم.

یک جوجه گرم و نرم و سبک در آغوش من.

عجیب شیرین و خواستنی است این تجربه سوم.

حس میکنم قلبم سه تکه شده است و هنوز گنجایشش کم است، باید برای هر سه شان گسترده شوم،برای غمها و رنج ها و شادیهایشان.

این روزها سخت است، عادت ندارم سختی ها را پر رنگ.کنم چرا که میدانم این روزها هم میگذرد چه برای من و چه برای آنهایی که فکر و دغدغه شان یک لحظه رهایم نمیکند و فقط دلخوشم به خدایی که نگاهمان میکند و سعه صدرمان میدهد.

و این روزهای من قرین محرم شده است، برشی از یک تاریخ که گل های سرسبد آفرینش، پر پر میشوند.

هر چقدر هم که پردرد باشی در مقابل درد و رنجهای این خانواده، بازهم شرمنده میشوی.

و در کلاس حضرت زینب، مشق میکنی که جهت دار زندگی کردن، به رنجهایت هم معنا میبخشد و آنها را زیبا و انسان ساز می کند.

شبها، بچه ها مشکی میپوشند و با پدرشان به مسجد می روند.

نورا به من میگوید تو نمیتوانی با ما بیایی چون یک بچه خیلی کوچک داری و بعد هم برای دلداری من میگوید یک خورده که صبر کنی بچه ات بزرگ میشود و میایی و بعد هم بی حد به قربان صدقه علی میرود و سرتاپایش را بوسه باران میکند و میرود.

و من دلخوشم به این خاندان و محبتشان که ناجی مان میشود در این زمانه پر تلاطم.

و تو ای کشتی نجات،

ای عطشان

ای خون خدا

ای کشته اشکها

ای حسین جان 

فرزندانم را دست گیر باش تا ابد


نسخه پیچیدن برای زندگی آدمها، گاهی اشتباه است.
یعنی از یک جایی به بعد خود آدمها اجازه این نسخه پیچی را نمیدهند.
یکی از نمونه های آن همین مقوله فرزند آوری است.
و بنظرم آنقدر این مقوله مهم است که یک زوج در مقابل هر تصمیمی که میگیرند باید کاملا متعهد باشند.
خیلی ها به سبب کامل نبودن شرایط مادی زیر بار آن نمی روند که بنظرم اگر فقط مشکل همین است یک جاهایی قدرت و توکل بر خداوند را نادیده گرفته اند و خیلی ها هم به سبب شرایط اجتماعی،اشتغال و شرایط روحی و... که بنظرم مقوله مهمتری است دچار تردید هستند که باید این تردید کاملا حل شود چون تربیت صحیح بچه منوط به جور بودن همین شرایط است.
در مورد تعداد بچه ها هم همین امر صادق است اما یک جاهایی تفاوتها را خوب حس میکنی،آنجایی که میبینی یک زوج با امکانات مادی کاملا معمولی چندین بچه دارند که یکی از یکی فرزانه تر و مودبتر ...آنقدر که دلت میخواهی زندگی شان را رصد کنی و رمز این همه توانایی و موفقیت را دریابی و بعضی ها هم با وجود یکی، دو فرزند در امر تربیت همانها هم وامانده اند.
تربیت با عشق و آگاهی، تربیت با مال حلال و توکل بر خدا ،قطعا درختی را بار میدهد که ثمره آن هم دلنشین است. 
ما نه از جمله آن خانواده های کامل و پرفکتیم که بشویم مایه حسرت و الگوی عده ای و نه آرزو میکنیم جزو آنهایی باشیم که در جا زده اند.
ما فقط خیلی بچه ها را دوست داریم و یک علت آنهم خود من و تک فرزندی ام بوده که همیشه آرزوی خواهر و برادرهای خوب را داشته ام... .
القصه...همه جوجه هایشان را آخر پاییز می شمارند اما ما جوجه هایمان را آخر تابستان شمردیم...سه تا.
علی نازنین ما شب عید غدیر بدنیا آمد.
حسین و نورا غرق شادی شدند و من حس کردم که چقدر علی باید خوشبخت باشد که وقتیکه چشمهایش را باز میکند دنیایی را تجربه میکند که در آن یک خواهر و برادر مهربان دارد.
صبح اولین روز مهر رسید و محمد حسین رفت کلاس سوم و نورا هم رفت به مهد کودک.
و حالا من مانده ام و فرشته نازنینی که بوی خدا میدهد.
خدایا به عدد آفریده هایت از تو سپاسگزارم.

ریشه

۱۷
شهریور

هیچ وقت موافق اسطوره سازی نبوده ام.

خیلی ها را دیده ام که مرید یک مرشد و پیری شده اند و آنقدر در این محبت ذوب شده اند که فکر کرده اند طرف معصوم است و به محض دیدن کوچکترین خطا و گناهی از پیرشان، آنقدر یکه خورده اند که تمام باورهای خوب را هم کنار گذاشته اند.

فکر کنم قصه بی حجابی ها و بی اعتقادی های این روزها هم ازین مدل قصه هاست.

به طرف میگویی چرا دیگر معتقد نیستی؟میگوید این همه دزدی و اختلاس و دروغ و نفاق و تبعیض و...ما را از دین منزجر کرده ،اصلا همان خارجی های بی دین خوبند که انسان هستند و بدون حجاب.

من نمیدانم کجای اسلام گفته اینها خوب است؟؟؟ جدای از آن هر کجایش را هم که رصد میکنی از همه اینها نهی ات کرده امامان ما هم که گل سرسبد عاملان به خوبیها و درستیها بوده اند.

تا وقتی آگاهی مان از اسلام  و نماینده های آن یکسری افراد دور و بری و خیلی از حکام دنیا و افراطیها باشند یک همچین نتیجه گیری هایی هم کاملا طبیعی است.

تقلید در اصول دین جایز نیست، وقت آن نرسیده که همت کنیم و دین را اصل بشناسیم تا نماینده های واقعی آن (امامان معصوم) را هم درک کنیم و ریشه هایمان را محکمتر کنیم تا با وزیدن تندبادها از جا کنده نشویم؟؟؟

پ.ن:این وبلاگ را خیلی دوست دارم

این نوشتار در باب پوشش انگار از دل من بر آمده.

اگر وبلاگ باز نمیشود، متن این نوشتار در ادامه مطلب آمده است

قصه

۲۵
مرداد

قصه دنیا، قصه عجیبی است.

و البته این قصه بنظرم پر از پیام است و عبرت.

پیش ترها مادربزرگم که خاطره میگفت معترف بود که آن قدیمها خیلی دلخوش تر بودند با اینکه امکاناتشان ناچیز بود اما دلشان پر از خنده بود.

به خودم هم که نگاه میکنم همین حس را دارم  اما من فکر میکنم این مسئله خیلی هم مربوط به این زمان و آن زمان نیست، ما در هر سنی که باشیم بزرگ که میشویم مسئولیتهایمان  هم بیشتر میشود و درکمان هم از دنیا و واقعیتهایش هم پر رنگ تر میشود، و این را به وضوح بیشتری حس میکنیم که این دنیا جای ماندن نیست و آرامش مطلق را برای این دنیا خلق نکرده اند و هر کجای این کره خاکی و این آسمان آبی که باشی میبینی که زشتی و زیبایی بهم آمیخته است.

امروز خشکسالی است اما زمانهای قدیم هم خشکسالی بود..سیل هم بود ،سیل که می آمد یک روستا را در خودش غرق میکرد و تلفات خودش را میداد.

امروز جنگ هست کشتار هست، افراطی گری هست، قدیم هم بود انواع جنگهای جهانی و صلیبی و قومی و قبیله ای و... و صلح هنوز هم گوهر گمشده دیروز و امروز است.

قدیم، بیماری و مرگ و میر ناشی از آن هم هرلحظه انسانها را تهدید میکرد، کوچکترین عفونتی به مرگ منجر میشد و بیماریهای مسری بلای جان کوچک و بزرگ بود امروز هم با وجود این همه پیشرفت در پزشکی، بازهم بیماریهای خاص و لاعلاجی هستند که بلای جان مردمند وانواع آلودگیها و مریضی های مدرن که ناشی از سبک زندگی غلط است و درنهایت  باز هم مرگ، در کمین آدمهاست.

بنظرم پیام دنیا خیلی واضح و روشن است:

بگذارید و بگذرید،ببینید و دل مبندید،چشم بیاندازید و دل مبازید،که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.*

نمیدانم چه تعدادی از ما به این از خود گذاشتن و گذشتن، غور میکنیم و اندیشه می کنیم.

اما برنده واقعی این دنیا کسانی هستند که  هم حظشان را ازین دنیا میبرند و هم زاینده و خلاقند و موثر.

تمام تلاششان این است که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنند و نقوش ماندگاری از خودشان بجای بگذارند که هم این دنیا را آباد کنند وهم بشود توشه آن دنیایشان.

زمین را مال خودشان نمیدانند و با طبیعت وآفریده های خدامهربانند چرا که میدانند، زمین ، امانت خداست در دستان ما، امانتی که از آن هم سوال میشود.

اما یک عده هم نشسته اند که فقط مصرف کننده اند و با هنرمندی تمام به زمین و زمان لعنت میفرستند بدون هیچ حرکتی... راستی دراین تاریکی دنیا، این شمع های خاموش را چه کسی باید روشن کند؟؟؟


*حضرت علی

کوچ

۱۳
مرداد

مرگ، حق است و واقعی، واقعیتی که تلخ است اما اگر نباشد هم... بگذریم.

اگر در باور و خواسته ما زندگی جریان طبیعی خودش راطی کند یعنی به دنیا بیاییم و کودکی کنیم و بعد هم جوانی و حظ دنیا و بعد هم پیری و مرگ، همه چیز خوبست، اما اگر مرگ نابهنگام بیاید و این چرخه را بهم بزند، تلخی آن را بوضوح حس می کنیم.

خیلی وقتها تلخی این مدل واقعیتها را گره میزنم به شیرینی خواست خدا، تا به یک مزه گس برسم و راحتت تر زندگی کنم.

و یکی از آن واقعیتها برای من مرگ پدرم بوده است که در یک سالگی ام رفت و من همیشه حسرت دیدنش را داشته ام و مانده ام که با آنهمه نبوغ و ایمان و جوانی اش، چرا دنیا گنجایش او را نداشت و با همین افکار برایش خیرات ومبرات میفرستم و منتظر وعده خدا میمانم تا روزی که او را ملاقات کنم.

من چهار عمه دارم فقط، و همیشه هم دلم به این عمه هایم گرم بوده تا با دیدنشان اندکی یاد پدرم برایم زنده شود، آنها هم الحق مهربانند و به سبب مادر فرزانه ای که داشته ام از همان کودکی ام این رابطه مان حفظ شده و روز بروز هم عمیق تر.

اما چند وقتی است که موج سرطان بلای جان سه تا از آنها شده است.

دوتا از آنها دو سالی است که مبتلا شده اند اما با درمان به موقع آن را مهار کرد ه اند و حالا در مرحله چکاپ های ماهیانه هستند بلطف خدا و هر بار که با آنها حرف میزنم دست و دلم میلرزد و دعا میکنم همه چیزخوب باشد.

اما عمه بزرگترم که ساکن امریکاست، همین یک ماه قبل مبتلا شد و آنقدر همه چیز ناگهانی پیشرفت، که اورا از دست دادیم.

همین بهمن ماه بود که تلفنی خبر دارم کرد که عازم ایران است و میخواهد اصفهان هم بیاید...آنقدر هر دومان ذوق کردیم که سر از پا نمی شناختیم.

وقتی هم که آمد آنقدر شاد و با نشاط بود که همه جا را با هم گز کردیم.

نورا آنقدر این عمه جان منرا دوست داشت که دایم در آغوشش بود و یکبار به دستهایش دست کشید و گفت عمه شما با این دستهای چروک میتوانی غذا هم بپزی؟ یادش بخیر آنقدر عمه ام خندید که گفت نهار امروزتان با من، و آن روز یک غذای خوش مزه تحویلمان داد.

ومن حالا نشسته ام و به این خاطرات نگاه میکنم ودلتنگ ازین همه دوری، او را می سپارم به خدا.

این روزها میگذرد...به همین راحتی.

و اینکه کمتر مینویسم شاید ناشی از فضایی باشد که دیگر وبلاگ درآن جایی ندارد، خیلی ها کانال زده اند و یا گروه و مطالبشان را نشر میدهند، که به شدت برای من یکی بی مزه و غم انگیز است خیلی ها هم فضای اینستا را جایگزین وبلاگ نویسی کرده اند که این یکی شاید کمی قابل تحمل تر باشد اما هیچ وقت به جای وبلاگ نمی شود. اما من به لطف فیدلی تمام وبلاگهای مورد علاقه ام را رصد میکنم و خودم،حتی اگر کم اما باز هم مینویسم چرا که قرار است نوشته هایم برسد به فردای فرزندانم.

این روزهای گرم تابستانی با چاشنی کلاسهای کانون پرورش فکری و رستوران بازی خانه خلاقیت و کتاب خوانی همراه شده است. 

همه مان میرویم کتابخانه و کتاب به امانت میگیریم و سر وقت هم باهم میرویم و کتابها راپس میدهیم، لذتی که در سفر و خواندن و نوشتن هست با هیچ چیز دیگری جایگزین نمیشود برای من...از لابلای کتابها میشود به عمق تفکر آدمها رسید و سفر کرد به هر آنچه که اراده اش میکنی.

از بین کتابهاییکه که در این مدت خواندم دوتایشان خیلی به دلم نشست، اولی قدیس نوشته ابراهیم حسن بیگی و دومی هم مورتالیته و جیغ سیاه که خاطرات رزیدنتی یک متخصص زنان و زایمان هست.

کتاب قدیس را بی نهایت دوست داشتم و شاید برای من قوی ترین کتاب رمانی بود که پیرامون شخصیت امام علی میخواندم، اینکه حس میکنی که انسانی را میخوانی که چندین بعد شگفت انگیز دارد و در تمامی این ابعاد هم بی نهایت است و حالا این انسان ممتاز کسی نیست جز، امام تو، غرور برانگیز است.

کتابهای دکتر محمد بنی هاشمی را هم شروع کرده ام به خواندن، از آن دسته کتابهای مذهبی پر مغز است.

این روزهای گرم و مبارک، به همراه بچه ها خیلی خوبتر است.

محمدحسین یک روزش را روزه گرفت و شبهای قدر را با ما بیدار ماند و نماز و قران خواند. 

نورا جان هم هر روز غروب که میشود مقنعه سفیدش را به سر میکند و با چادر نماز و سجاده اش ما راهی مسجد میکند، و در مسجد هم بجای نماز می دود و بازی میکند و در پایان هم میرود در حیاط مسجد و افطاری نوش جان میکند.

ماه رمضان که به آخرش میرسد دلمان  تنگ می شود، درست مثل هلال ماهی که هر روز باریک و باریکتر میشود و بعد هم گم میشود، الهی که دلمان گم نشود.

مشق شب قدرم: