آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

خوشی

۱۸
مرداد

خوشی های نورا بی شمارند و ریز ریز

بعضی هاشان آنقدر ریزند که فقط من آن ها را حس میکنم

اما او با همین خوشی ها، خوش است و زندگی می کند

 وقتهایی هست که دختر کتاب خوانم می آید کنار قفسه کتابها و بساط کتاب های خودش را پهن میکند روی زمین و گاه گاهی هم دستی بر کتابهای داخل کتابخانه میبرد

می نشیند و با دستهای کوچکش صفحات کتاب را لمس میکند و میخواند و میخواند و لذت کتاب خوانی را تجربه می کند

 برای منی که  مهم است هر کتابی در کتابخانه ام، سرجای خودش باشد

تمام خوشی نورا می ارزد به چیدن و مرتب کردن هر روزه کتاب خانه ام...

و یکی دیگر از خوشی های رنگی رنگی اش،النگو هایش است

النگوهایی که گاهی وقت خوابیدن هم حاضر نیست رهایشان کند

هر روز النگو های رنگی را شماره میکند

و رنگ تمام النگوها هر روز یک رنگ است

یکروز سبز، یکروز آبی، یکروز صورتی، یکروز...

یک رنگِ یک رنگ...

پ.ن: من این مامان رو خیلی دوست دارم چونکه پر از انرژی مثبته، برای خودش، برای بچه هاش و برای تمام زندگی اش

مدرسه

۱۲
مرداد

امسال سال انتخاب مدرسه محمدحسین بود...کلاس اول

مدرسه ای که به عنوان پیش دبستانی می رفت جز مدارس غیر دولتی خوب اصفهان هست که از مقطع دبستان تا دبیرستان را پوشش میدهد

اما پیش دبستانی که تمام میشود تمام خانواده ها باز هم درگیر انتخاب مدرسه میشوند

با وجود رضایت کاملی که از مدرسه اش داشتم اما دلم میخواست که حسین هم مثل خیلی از بچه ها به مدرسه دولتی برود

و برای این موضوع هم دلایل خودم را دارم، من حس میکنم که بچه ها در مدارس دولتی مستقل تر میشوند و اشل کوچک جامعه را همیشه در کنار خودشان حس میکنند و با بودن درین مدارس رشد اجتماعی بهتری خواهند داشت

این شد که شروع کردم به تحقیق و بررسی....

اینجا، دبستان نمونه دولتی نداریم و مدارس دولتی هستند ، که تعدادی معروف شده اند و از استقبال بیشتری برخوردارند

مدرسه ای که شامل محدوده ما میشد با وجود فضا و موقعیت خوبی که داشت جزو مدارس مطرح نبود آن هم به دلیل ضعف مدیریتی که چندین سال گریبانش را گرفته بود و بچه هایی که سال به سال مدرسه را ترک میکردند

این شد که رفتیم سراغ مدارس خارج از محدوده ای که نزدیک ترین فاصله مکانی را با خانه مان داشتند

و بعد از مدتی رفت و آمد به مدارس به ما فهماندند که برای ثبت نام خارج از محدوده یا باید فرهنگی باشیم یا جزو خانواده شهدا و رزمندگان تا بتوانیم امتیاز خارج از محدوده را کسب کنیم و در غیر این صورت یا آنقدر باید برویم و بیاییم و استغاثه کنیم و یا انکه  از همه مهمتر ،پای یک آشنایی در میان باشد تا سفارشات لازم را انجام دهد که ما شرایط هیچ کدام را نداشتیم

ناگفته هم نماند که همان اردیبهشت ماه ثبت نام اولیه پسرمان در مدرسه خودش را انجام داده بودیم...

القصه ....

اواخر خرداد ماه بود که یک آشنایی در یکی از همین مدارس معروف شامل حال ما شد و و نیاز بود که برای یک سری مدارک به اداره آموزش پرورش برویم و خلاصه هر مسئولی هم که متوجه میشد پسرمان را در چه مدرسه ای  ثبت نام کرده ایم و حالا میخواهیم جای دیگری ببریم کلی ابراز تعجب و تاسف میکرد که ما با بی محلی رد میشدیم

قسمت دوم ماجرا هم خود مدرسه بود که از کلاس اول تا ششم یک جا بودند با جمعیت حدود هفتصد نفر و من رفتم سراغ بچه های کلاس بالاتر که در مدرسه حضور داشتند و شروع کردم به سوال و جواب...

بیشترین شکایت بچه ها از شلوغی مدرسه و تعداد کم ناظمها و کنترل کم آنها روی بچه ها بود که عاملی میشد که سال بالایی ها، کوچکتر ها را بزنند

در مورد معلم ها هم شکایت بچه ها این بود که مثلا از چهارتا معلم کلاس دوم دوتایشان خیلی خوب و از دوتای دیگر راضی نیستند و حالا بسته به شانس و اقبال آن بچه است که در کلاس بندی به کدام کلاس میرود و این یک حقیقت غیر قابل انکار است که اگر معلمی چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ فنی جایگاه خوبی نداشته باشد میتواند موجب افت تحصیلی و گاهی بیزاری یک دانش آموز از مدرسه شود...

همه این حرفها را که شنیدم کم کم سست شدم ، با اینکه در آخرین مراحل ثبت نام بودم و قرار بود که فردای آنروز با تکمیل مدارک ثبت نام را نهایی کنیم

سست شدم چون میدانستنم مدرسه غیر دولتی که پسرم میرود بهترین معلم ها دارد که از هیچ چیزی کم نمیگذارند و افتخارات مدرسه شان هم گواه بر عملکردشان است و مهمتر از آن اینکه بچه ها از لحاظ کنترلی و پرورشی به حال خودشان رها نمیشوند...

تحصیل رایگان حق تمام بچه هاست

آموزش و پرورش هم موظف است که بهترین شرایط آموزشی را برای بچه ها فراهم کند، بهترین کادر آموزشی، بهترین معلم ها...

اما چرا در مصاحبه های آموزش و پرورش برای انتخاب معلم، به جای روانشناسی معلم ها از لحاظ اخلاقی و صبر و تحمل که ویژگی اصلی یک معلم نمونه است و بررسی تبحر آنها در تدریس روی مسائل دیگر تکیه میشود؟؟؟

چرا معلم های مشکل دار از لحاظ اخلاقی و تدریس سرند نمیشوند؟مگر کم برای آموزش و پرورش هزینه میشود که بچه ها مجبور باشند یک معلم مشکل دار را یک سال تحمل کنند...

و چرا یک مدیری شایسته مدیریت نیست و  با بی لیاقتی تمام یک مدرسه را بدنام میکند باز هم باید در جایگاه خودش باشد و مدیریت کند؟؟

و یادم به زمان تحصیل خودم می افتد که معلم کلاس اولم از لحاظ اخلاقی افتضاح و معلم کلاس دوممان یک فرشته بود...معلم کلاس سوم تمام ابزار تدریسش خط کشی بود که به دست بچه ها میزد و معلم کلاس چهارممان معلمی که شر ترین بچه ها هم شیفته کلاس و حضورش می شدند...

بعد از چندین سال که یک بار با دوستانم به مدرسه ام رفته بودم تمام آن معلم ها بودند...با حقوق یکسان و مزایای یکسان اما منش متفاوت

اما با وجود تمام اینها مدرسه های دولتی مدرسه ترند...بوی کتاب و دفتر و زنگ مدرسه بیشتر در فضای آنجا حس میشود...خیلی از دوستان خوش فکر من با وجود تمام مزایا و معایبی که ازین مدارس می دانستند بچه هایشان را مقتدرانه در مدارس دولتی ثبت نام کردند...

اما من نتوانستم ریسک کنم چون اصولا آدم ریسک پذیری نیستم...اما ته دلم باز با همان مدرسه دولتیست که حق پسرم و تمامی بچه هاست 

پ.ن: امسال 900 هزار نفر دانش آموز در کنکور شرکت کرده اند...این تعداد زمان ما(سال 78) یک میلیون و صد هزار نفر بود...و امسال هم تعداد دانش آموزانی که به  کلاس اول می روند یک میلیون و دویصت هزار نفر است...من یکی متوجه این کاهش جمعیت نشدم:(

رویا

۰۴
مرداد

من دنیای بچه ها را دوست دارم...دنیایی شاد و رنگی، بی هیچ غصه ای و نکته ای

یک بار که محمدحسین با ماشین کوچکش، طول و عرض خانه را برای دهمین بار وجب میکرد رفتم کنار دستش و گفتم دنیای تو چه رنگی است محمد حسین...خسته نشدی؟

لبخندی زد و خیلی جدی گفت دنیای من اینه که  راننده این ماشین منم و خانم معلمم هم کنار دستم نشسته و بچه های کلاس هم عقب ماشین نشسته اند و ما داریم با هم حسابی گردش می کنیم

من هم برایش کلی ذوق کردم و خواستم که مرا هم گاهی با خودش به گردش ببرد

حالا خیلی وقتها هم که نورا حال و هوای خودش را دارد و تنها بایک اسباب بازی دقایق زیادی را سرگرم میشود محمدحسین، شگفت زده، می آید کنار دستم و میگوید مامان فروغ، به نظرت دنیای نورا چه رنگیه؟

بعد هم با هم مینشینیم و کلی تفسیر میکنیم و میخندیم و خواهرش هم با چشمان گردش نگاهمان میکند و باز هم سرگرم دنیای خودش میشود

بی شک این دنیای شاد و رنگی حق تمام بچه هاست

اما خیلی وقتها هم هست که این دنیا آنقدر ها هم رویایی و رنگی نیست

مثل آن کودکی که تمام رویای رنگی اش آنست که پدر و مادرش را یک لحظه با هم مهربان ببیند

مثل آن کودکی که در کوچه پس کوچه های شهر ما قدم میزند واز وقتی که چشم هایش را باز کرده، کار کرده است و شبها آنقدر خسته است که دیگر رویایی ندارد

مثل آن کودک گرسنه سیاه پوست که میشود تمام دنده هایش را شمرد و تمام رویایش میشود یک لقمه نان

مثل آن کودک اوتیسم در نیویورک که پدر و مادرش، مخفیانه  او رادر قفس نگه داری میکردند و  به راحتی فراموش کردند که او هم انسان است و کودکی است که رویاهای خودش را دارد

و مثل کودکان جنگ

و مثل کودکان غزه که روز و شب را در کابوس بمب و مرگ و تنهایی به سر میبرند

کاش میدانستم که آنها این روزها را با کدامین رویا نفس میکشند؟؟؟

 

پ.ن:چقدر این رمضان  غم داشت...کاش عید آن پایان غمهایش باشد 

شب

۲۵
تیر

طبق معمول با محمدحسین میرویم سراغ دیدن مستند های فضا

و محمدحسین شیفته این مستند شده و گاه ساعتها با نگاهش و افکارش آن را می بلعد و گاهی به زبان خودش آن را برایم تفسیر میکند

 فیلم  با سفر از زمین به سمت آسمان شروع میشود و از تمام کهکشانها گذر میکند و درنهایت به یک حجم سبز میرسد (که زمین درین حجم سبز به اندازه یک اتم بیشتر نیست)

محمدحسین این حجم سبز را خیلی دوست دارد میگوید با تمام شدن این حجم سبز بهشت شروع میشود و شک ندارد که خدا این حجم سبز را در آغوش گرفته و تمام دعاهای ما را می شنود...

آسمان همین شبهای پرستاره این سرزمین کویری برای  شگفتی من کافی ست چه برسد به آن حجم سبز...

این شبها دلم را میگذارم جای دل محمد حسین

و به همان خدای خیلی بزرگی فکر میکنم که این جهان را در آغوش گرفته است و دعاهای مرا میشنود

و به این فکر میکنم که اگر بخواهم به آخر این دنیا سفر کنم و به بهشت پسرم برسم شاید چندین سال نوری وقت لازم باشد

اما روزها و شبهایی هستند که بعد زمان را میشکنند و یک شب آن به اندازه هزار ماه کش میآید..

به اندازه هزار ماه کش می آید و بلند میشود

آنقدر بلند که در یک شبش میتوانی به آن ته دنیا سفر کنی 

شاید هم تمام دریچه های آسمان باز میشود که همه چیز انقدر سریع میشود

هر چه که هست، این شبها را نباید از دست داد!

 شبهای قدر....رمضان ۹۳

پ.ن: پدرش در آغوشش میگیرد و بعد هم رها میکند...او رها میشود اما تا آخرین لحظه افتادنش دستهایش محکم است و لبخند میزند چونکه به آغوش پدرش اطمینان دارد

خدایا مرا هم مانند این کودک دوساله مطمئن کن

و مقدرمان کن به بهترین هایت

دو

۱۶
تیر

اینکه صبح ها به محض بیدار شدن  از خواب، سلام و صبح بخیر میگویی

اینکه میروی شیرت را از یخچال برمیداری و روی مبل لم میدهی و با تماشای تلویزیون آن را نوش جان میکنی

اینکه هر روز میروی سراغ کمد لباسها و روسری ها و تا یک ساعت و شاید هم گاهی بیشتر، می پوشی و در می آوری و خودت را جلوی آیینه تمام قد برانداز میکنی

اینکه  میروی جلوی پنچره اتاق می ایستی و از آن بالا به هر کسی که داخل کوچه رفت و آمد میکند میگویی سلام آقا

اینکه  همیشه مراقب برادرت هستی که غذا و مسواک و دستشویی و خوابش را فراموش نکند

اینکه میروی چشمهای خواب پدرت را میبوسی و بعد هم سرش را در آغوش میگیری و میگویی: خوشگلم، عسلم، نفسم

اینکه موقع خواب با آن چشمهای کوچکت در سیاهی شب به من نگاه میکنی و برایم لالایی میخواهی

یعنی قد کشیده ای

یعنی دو سالگی ات هم به سر رسید...

صدای تو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۸
  • ۳۷۷ نمایش

برکت

۱۱
تیر

هوای گرم تیرماه این روزها خیلی نمود میکند  

پسرم، ظهر در راه برگشت از مسجد یک بستنی یخی پرتغالی نوش جان کرده و به محض رسیدن به خانه از مزه بستنی و پرزهای پرتغال و خنکی که به جانش نشسته برایم سخنوری میکند

بعضی از سحرها را بلند میشود و بادام میخورد نیت روزه میکند و نمازش را میخواند وبعد هم میخوابد

هرچیز را که دوست دارد میخورد، اما در مورد چیزهایی که دوست ندارد به جمله من روزه هستم اکتفا میکند و از خورردن سرباز میزند

دخترم هم که راه و بیراه کنار یخچال است و محتویات آن را رصد میکند یا دائما آب یخ طلب میکند..وقت غذایش هم چند لقمه را به زور به دهان من میچپاند

وقت افطار هم که میشود ناگهان قالب پنیر گم میشود و لب و لوچه پنیری دخترمان هم گواه ماجرا...

و آب جوشیهایی که حالا دیگر کمی ولرم شده اند همگی شان توسط ایشان تست میشود که مبادا مزه یکی با دیگری فرق کند

و من هم این وسط گاهی خسته ام و خیلی هنر کنم به قرائت روزانه قران برسم اما کلنجار رفتن با بچه ها، قسمت اصلی ماجراست که نایی به بدن نمیگذارد

اما این را هم میدانم که اگر بچه هایم حس کنند ارمغان این ماه مبارک برایشان یک مادر بد اخلاق شده تمام قافیه را باخته ام

رمضان مبارک و برکت آن در زندگی ها تا ابد مستدام

حامی

۳۱
خرداد

سر کلاس نشسته ایم 

خانم معلم مهربان اسم بچه ها را روی تابلو نوشته است و به ازای رفتارها و عملکردهای مثبت جلوی اسم بچه ها یک ستاره میکشد

کلاس تمام شده و بچه ها پر از شور و شوق وانرژی هستند برای بازی بعد از کلاس

که یکی از مادرها به معلم اعتراض میکند که تعداد ستاره های بچه اش کم است...

خانم معلم لبخندی میزند که خیلی دربند تعداد ستاره ها نباشید این یک تشویق است و کودک هم هاج و واج مادرش را نگاه میکند اما با شنیدن صدای بازی بچه ها میخندد و به حیاط میرود

در جمعی هستیم که باز بین بچه ها دعوا درگرفته و باز هم خانواده هایی که بی جهت وارد معرکه شده اند به هواداری بچه هایشان....

بچه ها فراموش میکنند و به بازی شان بر میگردند اما عادت میکنند که اتکا کنند به این مدل دخالت بی جای خانواده هایشان در نقاط بحرانی زندگی شان

روز تعطیل است و پارک هم شلوغ و ما هم به قول  نورایمان در صف تا تا عباسی هستیم و بچه های در صف هم با چشم های گردشان به بچه های سوار بر تاب نگاه میکنند و منتظرند

عده ای بچه هایشان را زود پیاده میکنند تا نوبت به بچه های دیگر هم برسد

اما عده ای دیگر هم درین میان هستند که فقط تاب خوردن و شادی بچه خودشان مهم است و خستگی و انتظار بچه های منتظر در صف را اصلا نمیبینند و برایشان هم اهمیتی ندارد

ایستگاه بازی با ماسه را در پارک راه اندازی کرده اند و یک سری بیلچه و سطل هم در آنجا گذاشته اندمحمد حسین هم وارد بازی میشود و یکی از بیلچه ها را بر میدارد که ناگهان دختربچه ای میگوید من زودتر برش داشتم و حالا مال من است مادرش هم از دخترش دفاع میکند

اما مادر کنار دستی مان بیلچه ای را که فرزندش برداشته را به محمد حسین میدهد و میگوید بیا اینجا کنار پسرم بازی کن اینجوری به هر دوتان بیشتر خوش میگذرد

این جور وقتها ذهنم پر از چرا میشود؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با این حمایتهای ظاهری حمایت واقعی را از فرزندانشان دریغ میکنند؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با حمایت های بی جایشان به فرزندانشان حتی اجازه ورود به خیلی از چالشهای دوران کودکی را نمیدهند و بچه ها رشد میکنند بی هیچ تعامل و برخوردی

و بعد هم خام و بی تجربه وارد یک جامعه پر از چالش و تنش میشوند

چرا بعضی از پدر و مادرها فکر میکنند که اگر بچه هایشان همه چیز را برای خودشان داشته باشند، خیلی خوشبختند؟

پس کی قرار است که بچه ها با واژه هایی مثل بخشش، تقسیم کردن،شریک شدن  وزندگی جمعی به معنای واقعی اش آشنا شوند؟

چرا؟

سلما

۲۷
خرداد

خواب میبینم  و باز هم دوباره همان صحنه ها تکرار میشود...

جنگ شده و از زمین و آسمان تیر و ترکش میبارد و من و بچه هایم بی خانمان و آواره شده ایم و به ما میگویند جنگ زده

خواب میبینم که بمبی در کنار گوشمان منفجر میشود و هر کداممان به گوشه ای پرتاب میشویم و من دیگر هیچ کس را پپدا نمیکنم

این خوابهای من خیلی تکرار میشوند

و زمان عود این خوابها هم زمانی است که در گوشه ای ازین دنیای بزرگ، باران گلوله باریدن میگیرد

و حالا این گوشه از دنیای بزرگ قسمت ما مسلمانانها شده است

هر جوی خونی که در عراق به را می افتد، ذهنم را پرتاب میکند به سمت آن زن عراقی و کودکان نازنینش که در نجف هم صحبتشان شدم و کودکانش را بوسیدم و یا آن پیر زن مهربان عراقی که در حرم امام حسین تسبیحش را بوسید و به چشمهایش را گذاشت و آن را به من هدیه داد همان پیرزنی که پسرش قربانی یکی از همین بمبها در عراق شده بود همان پیرزنی که به من قول داد هر وقت که به حرم امام حسین می آید و قران میخواند قسمتی از آن را هم به روح پدرم هدیه کند

هر بمبی که در سوریه منفجر میشود قلبم تیر میکشد به یاد سوری ها و بچه هایشان...

همان بچه های سوری که یکبار که از کنار مدرسه شان گذشتم از داخل ماشین برایشان دست تکان دادم و آنها هم با کلی ناز و ادا خندیدند و برایم دستهایشان را بالا بردند و حالا...

و حالا خیلی هایشان شهیدند و خیلیهایشان هم جنگ زده و آواره و پناهنده به کشورهای مجاور...

قصه این روزهای عراق هم که از غصه گذشته است...

مسلمانی اسلحه به دست میگیرد و الله و اکبر میگوید و مسلمان دیگر را میکشد

مسلمانی به خودش بمب میبندد و لا اله الا الله میگوید و درمیان جمعیت مسلمانان دیگر به خیال رسیدن به بهشت خودش را به درک واصل میکند و جمعیت کثیری را داغدار...

شکی نیست که اسلحه و بمبها و خیلی از منابع مالی شان را دیگرانی که ذی نفع این جریانات هستند تامین کرده اند اما عقده ها و عقید هایشان که حاضرند از جانشان هم بگذرند چه میشود؟

مگر ما چند قران و پیامبر داشته ایم که به اینجا رسیده ایم؟

مگر پیامبر مهربان ما جز برای به اوج رساندن ما به قله های ادب و اخلاق مبعوث شده بود؟

روزگار غریبی است

روزگاری که دین اسلام طبق آماری جاهلانه، خشن ترین دین معرفی میشود

روزگاری که خیلی ها نشسته اند و به ریشه هایمان میخندند  که تا وقتی اسلام دارید عقب مانده اید و در جنگ

روزگاری که اگر دراین شبکه های اجتماعی گشتی بزنی میبینی که خیلی از دوستان و هم دانشگاهی هایت که روزگاری برای دیگران منبر میرفتند حالا با عقاید زیر و زبر شده شان اگر به خیلی از عقیده ها و مبناهای دینی نتازند روزشان شب نمیشود

این حرفها گوشه دلم جمع شده بود تا به بچه هایم بگویم...می گویم برای فردا...برای فردا که میخوانند

برای فرداهایی که ممکن است با شکها دودلی ها  مواجه شوند

معنی خیلی از گفته ها را امروز بیشتر از قبل حس میکنم

اینکه روزی می آید که مسلمان بودن واقعی مثل نگه داشتن شعله آتش بر کف دست است...رنج میکشی و میسوزی

اینکه وقتی امام عصرمان بیاید خیلی از علما باورش نمیکنند و مردم گمان میکنند دین جدیدی ظهور کرده است

کاش کلام خدا را از عمق جانمان و با معنی میخواندیم و درکش میکردیم

اعتدلوا

و لا تفرقوا

لا نُفَرِّقُ بینَ أحَد مِنهُم وَ نَحنُ لَه مُسلمون

 و اینکه برتری شما در اتحاد و شکستتان در متفرق شدنتان است

چقدر راحت ازین آیه ها عبور کردیم و آنها را به باد فراموشی سپردیم


پ.ن: این نیمه های شعبان برای من غم بارند

خدایا ما به وعده تو برای صلح جهانی و دنیایی پر از عدل به کمک اولیائت، دلخوشیم و منتظر

قائد ما، ره بر ما، امام ما، این روزها را میبیند و باز هم اجازه حضور ندارد

خدایا به غربتمان رحمی کن...

 

 

چالش

۱۸
خرداد

من و تو با هم  قرار گذاشتیم

و من این قرار را شبها یواشکی در گوشت زمزمه میکردم...

قرار گذاشتیم که با شروع ماه شعبان، شیر خوردن هایت را فراموش کنی

و ما تحقیق کردیم و فکر کردیم و تصمیم گرفتیم

در کنار راهکارهای روحی و معنوی، راهکار عملی هم لازم بود

ونتیجه راهکار عملی ما این شد که کام تو را تلخ کردیم...همین

و تو هم خیلی زود پذیرفتی...پذیرفتی و در خود فرو رفتی و ناگهان تب کردی

و به قول پدرت غصه دار شدی و  تب کردی

هر چه که بود گذشت اما مهم این بود که تو در مقابل اولین چالش بزرگ زندگی ات کم نیاوردی

نورا جانم این روزها که اندکی از من دل کنده ای، حس میکنم که به خدا نزدیکتر شده ای...

باور کن...اذان را که میشنوی خیلی خودجوش سجاده ات را پهن میکنی و به سجده میروی و با خدا حرف میزنی...

حس میکنم که از دست ما و راهکارهایمان به خدا پناه میبری

نورا نازنینم گاهی مسیر بزرگ شدن و قد کشیدن، تلخی های خودش را دارد تلخ میشوی اما مستقل می شوی و دنیای بزرگتری را تجربه میکنی

آری تو بزرگ میشوی و دنیای تو هم بزرگتر...

پ.ن اول: کاش میشد در تمامی احوال و با تمامی آدمها رو راست بود حتی با یک کودک دو ساله...

تنها و تنها برای خودم: انسانم آرزوست

پ.ن دوم: دلم میخواهد به خانه اولم در وردپرس برگردم سرویسی که بالاترین امکانات را در وبلاگ نویسی داراست این سرویس های داخلی خیلی مشکل دارند کاش مسئولان مربوطه کمی این سرویها را ارتقا میدادند و بعد به سراغ  فیلتر کردن سرویهای خارجی میرفتند

پ.ن سوم:ممتاز را گرفتم هم در کتابت و هم در نستعلیق...حالا دلم شکسته میخواهد

پ.ن چهارم : اینجا را رصد کنید

الگو

۱۲
خرداد

محمد حسین دو جنبه دارد

یک جنبه بزرگانه و یک جنبه کودکانه

وقتیهایی که با محمدحسین حرف میزنم 

وقتیکه کارمان به بحث و استدلال میرسد

حس میکنم فروغ شماره دو روبروی من نشسته است و یا گاهی حس میکنم که با  ورژن شماره دو پدرش در حال گفتگو هستم

 تک تک کلماتش...منطق استدلالهایش و حتی حرکات چهره اش گواه این شباهت هاست و این قسمت ،مربوط به جنبه بزرگانه است

اما این پسر شش ساله مان یک جنبه کودکانه زیر شش سال هم دارد که با ورود خواهرش پر رنگ تر شده

و حالا این شازده ما، درجنبه کودکانه اش الگوی تمام قد دخترمان شده است

در حرف زدن...

لهجه حرف زدن...

مدل غذا خوردن...

بازی کردن...

خندیدن گریه کردن...

.

.

.

اصلا نفس کشیدن

 .....

فکر این جایش را نمی کردیم

 

والعاقبه للمتقین

کتاب

۲۹
ارديبهشت

تبلتم رو خیلی دوست دارم

با اینکه قابلیت های و ویژگی های خوب و خاص خودش رو داره اما نه به اینترنت وصله و نه بازی توش وجود داره

کارکردش برای خانواده ما، فقط به عنوان یک کتابه

هر کدوممون هم فایل خاصی برای کتابهامون داریم

اوایل محمدحسین راضی نبود مخصوصا وقتی که بچه های دور و برش رو تبلت به دست و در حال بازی میدید

اما با وجود کتابهای قشنگی که براش دانلود کردیم، مخصوصا کتابهای صوتی خیلی زود راضی شد

قرآن خوندن از روی تبلت هم براش خیلی لذت بخش تره تا از روی کتاب، چون میتونه هر آیه ای رو که میخونه قرائتش رو هم بشنوه

یه کتاب هم داره به اسم قصه های من و بابام که سه جلده و طنزه

وقتی پدرش از سرکار میاد دوتایی با هم شروع میکنن به خوندن

البته این دلیلی بر این نمیشه که ما کتاب نمی خریم کتاب خریدن و خوندن یکی از بزرگترین لذتهای ما بوده و هست

اما دیدم که میشه خیلی از تکنولوژی های جدید رو هم مثبت دید و در خدمت به کتاب خوانی ازش بهره گرفت

کتاب خوانی...

واژه ای که این روزها در خیلی ازخانه ها غریبه است

پ.ن: در کلاسمان که به بحث توحید رسیدیم  یکی از همکلاسیها که ساکن امریکاست، از زبان دوست کره ای اش نقل میکرد که آنها چندین خدا دارند اما وقتهایی که خیلی گرفتار میشوند و از خدایانشان ناامید به سراغ الله سین میروند( الله سین در زبان آنها خدای مسلمانهاست)

خدایا ما تنها و تنها تو را داریم خود خود واقعی ات را...میدانم که هیچ کس را نا امید نمیکنی حتی همان دوست کره ای را

خورشید

۲۲
ارديبهشت

دلمان که تنگ میشود راهی دیارش میشویم

اول رجب بارمان را بستیم و مقصدمان دیدار خورشید 

یادش بخیر آنوقتها به محض ورود می ایستادیم و اجازه ورودمان را با اندک سرمایه ای که از حضور قلب داشتیم میخواندیم و بعد هم قدمهایمان را میشمردیم تا به محضرش برسیم

اما حالا ....

حالا باید حواسمان، شش دانگ به موجوداتی باشد که شده اند مایه آزمایش این دنیای ما...

خدایا ما و حواسمان را لحظه ای رها مکن

پ.ن: تا چند سال قبل که نه بچه ای بود و نه کمر دردی و ... خیلی راحت درین صحن و سراهای حرم قدم میزدیم ...اما حالا با بچه ها وضعیت فرق میکند یک کم که راه می آیند خسته میشوند  تعداد ماشین برقی های حرم هم آنقدر کم است که در کنار  صفهای دراز و طویل این  همه زائر مریض و ناتوان ما خجالت میکشیم سوار این ماشینها شویم

یا  کافی است در حرم و یا رواقها باشی و بچه نیاز به سرویس بهداشتی داشته باشد باید راههای آمده را از ابتدا برگردی تا به سرویس بهداشتی نزدیک درهای خروجی برسی...به خادمها هم که مشکل را اعلام میکردیم اظهار شرمندگی میکردند و میگفتند در مورد افراد سالمند این مشکلاتی که شما میگویید حادتر است میگفتند ما به آستان گفته ایم اما...کاش آستان در کنار بزرگ کردن حرم مطهر  اسباب و سایل آن را هم فراهم کند و چاره ای بیندیشد 

پ.ن دو :برای یک آشنا: تویی که خودت در اوج سختی و مشقتی اما میشوی سنگ صبور...تویی که خودت پراز غمهای ریز و درشتی اما تمام تلاشت را میکنی که غمی را از دلی بزدایی و میشوی گره گشای خلق خدا...تو و امثال تو را که میبینم یقین پیدا میکنم که قلب سلیم نعمتی است که به هر کسی عطا نمیشود

برای دخترم

۰۷
ارديبهشت

دخترم حالا که آرام خوابیده ای برای تو مینویسم....

برای تو که  وقتی به دنیایمان آمدی نیمی از آن دنیای تمام رنگ آبی را پاک کردی

با نازها و اداها و خنده هایت پاک کردی  و به آن نیمه دیگر، رنگ صورتی پاشیدی

راستش را بگویم  تمام روابط حال ما، در خنده ها و گریه هایت، شیرین زبانی هایت و تلاشهای فطری تو برای آموختن هر چه که هست خلاصه میشود

و ما دست هایت را گرفته ایم و پا به پای تو می آییم مبادا که عقب بمانیم

دختر نازنینم...دختر بودن حکایت غریبی است

دختر بودن با زن بودن و مادر بودن و رنج گره میخورد

هیچ وقت از یاد نمیبرم کودکی های خودم را

زمانی که دوست داشتم پسر باشم

همان وقتها که صدای جیغ ها و خنده هایم تا ته کوچه میرفت و من مواخذه میشدم

همان وقتها که میخواستم تا ته خیابان با دوچرخه بروم و منع میشدم

همان وقتها که مادر نازنینم خسته از کار و دانشگاه به خانه میرسید و من در دلم آرزو میکردم که کاش مرد خانه مان بودم

کاش یک پسر بودم که هم درس میخواند و هم کار میکرد و هیچ وقت هم خستگی های مادرش را با چشمهایش نمی دید

البته این آرزوها هم با رویاهای کودکی زمان خودش همراه بود..

بعد ها که قد کشیدم و بزرگتر شدم در دلم بود که اگر پسر زاده شده بودم دنیا را میگشتم و بهترین دختر را برای همسری انتخاب میکردم و همین حس انتخاب، باز هم حسرت پسر نبودنم را برایم پر رنگ تر میکرد...

و حالا سالها از آن روزها گذشته است ...

وقتی که برای اولین بار مادر شدم، حس کردم که مادر بودن و مادری کردن در کنار تمام زیبایی هایش سخت است،

سخت است و درد و رنج دارد

با هر تبی تب میکنی و داغ میشوی...

مادر که میشوی حکایت همان آهنی را داری که در کوره ذوب میشود

میسوزی و پخته میشوی اما محکم میشوی

محکم میشوی برای روزهای مبادا

دختر نازنیم، دختر بودن، زن بودن و مادر شدن

درد و رنج خودش را دارد

اما این رنج تو را بزرگ میکند  وراز خلقت زن همین است

رنج میکشد و بزرگ میشود و به دنیایش تعالی میبخشد

نورای نازنینم، دخترها گل و ریحانه اند

ریحان هایی که فقط خدا قدر واقعی شان را میداند

پ.ن: بنا بر خواسته لینک زن

 


بهشت

۰۲
ارديبهشت

نزدیک اذان صبح، دم دم های شفق، سبوح و قدوس هایشان شروع میشود

هر آواز و چک چکی، حکایت خاص خودش را دارد

سپیده که میزند  زمزمه ها عاشقانه تر می شود

و من اینجا، پشت شیشه نظاره گر تمام عاشقانه ها و رمز و رازهایشان هستم

پنجره را که باز میکنم پر میکشند و باد صبا به صورتم پرتاپ میشود

و عطر یاسها قلبم را خنک میکند

خدایا

خدایا تو چقدر خوبی

که گه گاه

بهشت را نشانمان میدهی

 در اردی بهشت هایت...

خوبی بی انتها

۲۷
فروردين

برنامه پزشکی شروع شده و  میهمان برنامه یک دکتر متخصص  کودک با موهای یکدست سفید است

دکتر مهربان میگوید بهتر است که مادران به جای آب میوه از خود میوه برای کودکانشان استفاده کنند مجری برنامه میگوید این آب های میوه تتراپک چطور هستند آقای دکتر؟

آقای دکتر لبخندی میزند و میگوید این نهایت بد سلیقگی و بی حوصلگی یک مادر است که این آب میوه هایی را که شش ماه پیش دراین قوطی ها ریخته اند را به خورد فرزندش بدهد

و بلافاصله قسمت تبلیغ ها شروع میشود و خانواده ای را تبلیغ میکند که مادر خانه  با ورود بچه هایش به خانه بلافاصله سراغ یخچال میرود و بچه هایش را به نوشیدن این آب میوه های تتراپک دعوت میکند...همه مینوشند و لبخند میزنند 

تبلیغ غذاها و سالادهای آماده و نیمه آماده و... هم که جای خود را دارد

کاش فضای ساخت این تبلیغها حداقل بیرون از خانه و یا در در راه سفر بود نه در محیط خانه

و من بیننده میمانم بین این همه ساز مخالف ...

و نمیدانم چرا ذهنم پرتاب میشود به خانه هاییکه  پدر و مادرها در آن پر از ساز مخالفند و ناکوک 

برای یک موضوع خاص

پدر امر میکند و مادر نهی میکند

پدر خشم میکند و مادر میخندد

پدر همراه میشود و مادر رها میکند و....

برخوردهای نابهنجار پدر و مادر، بی ملاحظه اینکه فرزندشان نظاره گرشان است هم جای خود دارد

شاید پدر و مادرهای عجول و عصبی و سرگردان امروز نتیجه همین سازهای مخالف و ناکوک پدر و مادرهای دیروزشان باشند

و این تاثیر بر کودکان در مورد مادر خیلی خیلی بیشتر است

مادرهایی که با کوچکترین رفتاری مثل اسپند روی آتش میشوند و فضای روحی و روانی خانه را تیره و کدر میکنند و به جای داشتن فرزندانی شاد و سالم ، فرزندانی عصبی و پر از تنش را از خودشان به یادگار میگذارند

استثناهایی هستند اما یک مادر اگر بخواهد میتواند محیط خانه اش را گلستان کند

گاه با سکوتش گاه با گذشتش گاه با ندیدنش و همیشه و همیشه با مهربان بودن و درایتش

یک مادر میتواند آنقدر زیبا بنوازد که حتی ساز مخالف و ناکوک همسرش را هم موافق کند

میتواند چونکه خدا این قدرت را به او هدیه کرده است

من فکر میکنم که  اگر ما مادران هم جزو همین فرزندان بوده باشیم، میتوانیم که امروز اصلاح شویم و نگذرایم که در خانه هایمان ساز مخالف زده شود ، اگر که بخواهیم 

اگر که بخواهیم فرزندانی شاد وقوی،  و مودب و با اخلاق داشته باشیم تا جایی که خود خدا هم به ما افتخار کند

و حضرت زهرا،

بانویی است که خدا به او افتخار کرده است

بانو جان چقدر خوب است که ما شما را داریم و چقدر خوب است فرزندانی پاک و دانشمند که نمونه اند در ادب و اخلاق را از سلاله خودتان و مولایمان تربیت کرده اید و برای ما به یادگار گذاشته اید...شما همان خوبی بی انتهایید

میلادتان مبارک

وقتی که...

۲۴
فروردين

وقتیکه غذا خوردی و سیری و حالا نوبت غذا خوردن من میشه و تو هر گونه تلاشی میکنی تا نزاری من غذام رو بخورم

وقتیکه سرحالی و من در اوج خستگی  و هر کاری میکنی تا نزاری من یه لحظه هم چشم هام رو روی هم بزارم

وقتیکه برادرت کلی تکلیف و کاردستی داره و هر کاری میکنی تا اون نتونه کارهاش رو با دل خوش انجام بده

وقتی که میری روی کله مبل می ایستی تا عکسهای قاب شده روی دیوار رو گاز بزنی و منهدم کنی و یک مرتبه سقوط آزاد میکنی روی سرامیک از سرت خون میاد

وقتی که توی کوچه و خیابون سرت رو میندازی پایین و مثل فرفره از دست ما فرار میکنی و از شدت خوشحالی جیغ میکشی اما بعدش میخوری زمین و گریه میکنی

وقتیکه توی شیرینی فروشی می افتی به جون شیرینی های سلفون شده و روکش اونها رو پاره میکنی و شیرینی هاش رو پخش زمین میکنی و آقای فروشنده مهربون فقط لبخندت رو میبینه و میگه فدای سرش

وقتیکه توی فروشگاه از روی ظرفهای روغن بالا میری و یه دفعه همه باهم روی زمین واژگون میشین

و برای خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار،  من که مامانتم رسما کم میارم

اما وقتی که می ایستی پشت پنجره رو به کوچه با خودت تکرار میکنی و میگی بابا بیا

وقتیکه داری خودت غذا میخوری و قاشقت رو به زور میاری سمت لبم و میگی به به بخور 

وقتیکه دنبال من و بابات میدوی و جلوی پامون کفش و دمپایی جفت میکنی

وقتیکه داداشت میخوابه و میری براش ملافه میاری و میندازی روش و میگی ایسین (حسین)لالا کرده

وقتیکه نصف شب از خواب بلند میشی و میگی ایسین کو؟؟؟

و خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار

من که مامانتم انقدر ذوق زده میشم که تمام کم آوردن هام رو فراموش میکنم دختر خوبم...

 

پ.ن: وقتیکه این شاخه های آبشار طلایی قد میکشند و میدوند تا به ایوان طبقه سوم برسند یعنی که بهار بوی بهشت میدهد

شش

۱۷
فروردين

حرفهای مشترکمون کم کم داره زیادتر میشه

کنارم میشینی و برات خیار پوست میگیرم، عطر خیار که به صورتت میخوره از فواید خیار برام حرف میزنی

بعد از کلاسم دوتایی با هم میریم زیارت یه امام زاده خوب

بهت میگم چه دعایی کردی؟بهم میگی دعا کردم که مامان منیر تو بهشت یه عاله خوراکی خوشمزه بخوره و منم یه ماشین جدید بخرم

هنوز هم عاشق ماشینی و من آرزو میکنم که ای کاش مثل خیلی از جاهای دنیا ما هم اسباب بازی خونه و ماشین خونه داشتیم و تو تا دلت میخواست ماشین قرض میگرفتی و یه دل سیر باهاشون بازی میکردی...

اگه اغراق نکنم روزی یک لطیفه جدید میسازی و تحویل من و پدرت میدی و ما هم برات از شدت خنده ، دل ضعفه میریم

این روزها وقتی چیزی رو انتخاب میکنی که به سلیقه من نیست میایی پیشم و با کلی مهربونی و دلیل های ریز و درشت قانعم میکنی تا از دلم در بیاری که مبادا من ناراحت شده باشم...

بعضی شبها میای زیر نور ماه و از روی هلال ماه حدس میزنی که مثلا امروز روز چندمه؟ ستاره ها رو برام میشمری و اطلاعات سیاره ها رو هم تا حدودی داری

گوگل کروم رو باز میکنی و برای خودت مینویسی و سرچ میکنی و اینجوریه که مطلع میشی...

مثلا میدونی که الان خورشید چهار و نیم میلیارد سالشه و یازده میلیارد سالش که بشه اول یه غول سرخ میشه و بعد هم کم کم نورش رو از دست میده و بهش میگن کوتوله سفید...

تو با تمام این واژه ها این روزها داری زندگی میکنی و این منم که از اندیشه های تو دارم لذت میبرم

تولدت مبارک پسر بهاری من....

بهار

۰۵
فروردين

سفره هفت سین را چیدم و پلوی امسال را با ترخون های تازه و قد کشیده دم کردم

عطر ترخون ها که در فضا پیچید مهمان هایمان هم از راه رسیدند و سفره هفت سین امسال ما به یمن بودن پدر و مادر همسرم در کنارمان با برکت تر و تحویل سال برایمان دلنشین تر بود

سال که تحویل شد من هم فرصت کردم که بنشینم و به خودمان نگاهی کنم

همه چیز انگار برق میزد از لباسهای نو مان گرفته تا جای جای خانه و بعد هم عمق چشمها و نگاه ها و لبخندهایمان...

خاصیت بهار همین است

بهار آمده که زمین و زمان را برق بیندازد و نو نوار کند

السلام علیک یا ربیع الأنام و نصره الأیام

سلام بر تو ای بهار خلایق و خرمی روزگار! 

آخر اسفند

۲۷
اسفند

با وجود خواستن های محمد حسین هنوز مهیای سفره هفت سینمان نشده ام...

هر روز میگوید پس کی سفره مان را پهن میکنیم؟کی تخم مرغ ها را رنگ میکنم؟

ماهی هایش را هم از دو هفته قبل خریده است و ذوقشان را میکند...

این اسفند نزدیک بهار معجزه میکند با دلهای چشم به راهمان...

نزدیک تحویل سال که میشود همگی با دستهای گره خورده ، کنار سفره مینشینیم و من مثل هر سال چشمانم پر از اشک میشود...

به خاطر تمام خوبیهایی که از خدا گرفتم 

به خاطر دعاهایی که مستجاب شد 

به خاطر دعاهایی که هنوز به ایستگاه استجابت نرسیده است و خود خدا میداند که چقدر منتظرم

به خاطر کوچ آنهایی که وقتی رفتند قسمتی از من هم رفت، به خاطر آنهایی که جای خالی شان درین دنیا با هیچ چیزی پر نمیشود

همه اینها را در قاب آیینه کوچک سفره هفت سین میبینم و اشک میریزم

اما سال جدید را که تحویل میگیرم  بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم وقران به دست عیدی بچه ها را میدهم...تا باد چنین بادا

پ.ن: همین یک هفته پیش بود که هواپیمایی از مقصد مالزی به چین در آسمان گم شد..هر روز خبرش را پیگیری میکنم و مانده ام از دلهای نگران عزیزانشان که این روز ها منتظرند...

برای دلهایی  دعا میکنم که خیلی وقت است منتظرند

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار، کافی نیست

چنین که یخ زده تقویم ها اگر هر روز 
هزار بار بیاید بهار کافی نیست

به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج دار کافی نیست

گل سپید به دشت سپید می روید 
سپید بختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

فاضل نظری

اسفند

۱۸
اسفند

بازهم گل کاشتی نورای من...

اما گلت این بار از نوع خاردارش بود...

همین چند ماه پیش بادکنک یکی از بچه ها رو نابود کردی، وقتی صدای نابود شدنش رو شنید، از کلاس اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن...تمومی هم نداشت

رفتم و براش یه کتاب خریدم با یه بادکنک قرمز...توش هم نوشتم از طرف نورا

خلاصه از طرف تو معذرت خواهی کردم

اما دیروز قضیه فرق داشت ، تو استراحت بین دو کلاس و شلوغی بچه ها، یکی از دخترا اومد بغلت کنه که دستش رو از رو لباسش گاز گرفتی...اونم دوید طرف مامانش و جیغش رفت به هوا

قفل کرده بودم... اما یه آن خودم رو زدم به ندیدن، بغلت کردم  و بردمت بیرون

اما دل تو دلم نبود ...از دور مواظبش بودم که اگه خراشی هم رو دستش افتاده برم جلو و کاری بکنم که خدا رو شکر چیزی نبود

برای اولین بار توی زندگیم برای اینکه جوابگو نباشم وشرمنده نشم خیلی راحت خودم رو زدم به  ندیدن و نفهمیدن....

اما دیگه این کار رو نمیکنم، چون میدونم که عاقبت عمدا ندیدن و نفهمیدن خود کوری و نفهمیه...

مثل خیلی اندک در این روزها....

عکس: هشتم اسفند ماه ساحل آرام بوشهر

پ.ن :

* این روزها اسفند جان زمین است..مادری است که در بطنش بهار هیاهو میکند..کاش هوای این زمین را بیشتر داشته باشیم..خانه محل شستن قالی ها و فرشهای بزرگ نیست آن هم با آب آشامیدنی...میتوان به جای آب داغ، با آب ولرم هم زمین و در و دیوارها را تکاند و خیلی میتوان های دیگر در اینجا