آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

who is hussain

۲۰
آذر

وقتی که یک تکه از دل هزار تکه ات را زیر قبه اما حسین و تکه ای دیگر را در ایوان طلای نجف جا گذاشته باشی... هر جایی که باشی برایت کربلا میشود... و با پای دلت میروی

در جایی از  بهجت العرفا خواندم که:

امام زمان خودش را به واسطه امام حسین(ع) به همه عالم معرفی می‌کنند ... بنابراین در آن زمان باید همه مردم عالم، حسین(ع) را شناخته باشند... اما الان هنوز همه مردم عالم، حسین(ع) را نمی‌شناسند و این تقصیر ماست، چون ما برای سیدالشهدا(ع) طوری فریاد نزدیم که همه عالم صدای ما را بشنود، پیاده‌روی اربعین یکی از بهترین فرصت ها برای معرفی حسین(ع) به عالم است.

یک گروه و سازمانی هم هست که سه سال پیش در انگلیس به راه افتاد به نام: who is hussain

که خیلی مبتکر و خلاق دارند امام حسین را به دنیا معرفی می کنند

اینجا و اینجا را ببینید

و حالا این گروه کمپینی با نام "TeamGiveBack"  به راه انداخته و از تمام آزادگان جهان خواسته تا بیایند و احساسات و شناختشان از امام حسین را با کسانی که از او هنوز شناختی ندارند به اشتراک بگذارند

اینها بخشی از جملاتی است که به اشتراک گذاشته شده:

۱۴۰۰ سال پیش، مردی تا آخر ایستاد، آن مرد حسین(ع) بود.
من رباکاتا هستم، یک مدیر.
اسم من میرا است. من هفت سال دارم.
نام من احمد حنیف است. من استاد دانشگاه در رشته فلسفه و متافیزیک هستم.
نام من ربکا است و دانشجو هستم.
نام من رضا است…
حسین (ع) به من آموخت مهربان باشم…
حسین (ع) به من آموخت برای جامعه خود ایثار کنم …
حسین(ع) به من آموخت به کسانی که کمتر از من شانس پیشرفت داشته‌اند کمک کنم…
حسین (ع) به من آموخت دیگران را بر خود مقدم بدارم و رفتار خوبی از خود نشان دهم…
حسین(ع) به من آموخت تا به عقایدم ایمان داشته باشم…
برای اقامه عدالت اجتماعی به پا خیزم….
با آنچه اشتباه است مخالفت کنم و در کنار چیزهای درست بایستم…
در راهی که پیش گرفته‌ام ثابت قدم باشم…

و

.

.

.

 پ .ن :

این حسین کیست که عالم.......



رنگ

۱۲
آذر

تنها شباهت نورا و محمدحسین این بود که هر دوشان در مرز دو نیم سالگی رنگ ها را شناختند

پاییز هم فصل رنگ هاست

من و دخترم رفتیم عکاسی پاییزی

عکسها در ادامه مطلب

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۷:۳۱
  • ۵۰۳ نمایش

پاییز

۰۸
آذر

در چهار باغ، قدم  میزنم، تنهای تنها، به سنگفرش های خیابان نگاه میکنم، بادی  می آید و میرود زیر پوست برگهای به زمین نشسته، آنها هم پیچ می خورند و به هوا پرتاب میشوند

باد که تمام میشود، کمی  آنطرف تر برگ ریزان میشود

برگ ها دانه دانه ، زمین را فرش میکنند و زمین و آسمان هم میشود پر از زرد و نارنجی

دلم میخواهد بچه ها ببرم لای این برگها بنشانم و چیلیلک چیلیک ازشان عکس بگیرم

به خانه که میرسم یک قوری چای «به» دم میکنم

و به پاییز فکر میکنم که آنهم فصلی از زندگی است

تولد سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم

با خودم فکر میکردم که مادرم، بیست هایش را تمام کرد

با خودم می گفتم که این سی سالگی چقدر زود و بی مقدمه آمد

و حالا مادرم پنجاه را هم به نیمه رسانده

خیلی ها را میبینم که از میانه سال شدن و پیری هراس دارند

و از دانه دانه موهای سپید و چین و چروکهایی که به صورتشان نقش بسته است

خیلی ها را دیده ام که به جنگ این چین و چروکها میرند و خوش ندارند که تعداد سالهای عمرشان را برای کسی بر ملا کنند

چند روز پیش  به مادرم گفتم که از آمدن شصت سالگی و  از گذر این ماهها و سالها نمیترسی؟

لبخندی زد و گفت اتفاقا این سالها هم شیرینی خودش را دارد، خودت که تجربه کنی حسش میکنی

دلم میخواهد من هم مثل تو باشم مثل تو که پیری را هم فصل شیرینی از زندگی میدانی

جایی خواندم:

بالا رفتن سن حتمی است 
اما اینکه روح تو پیر شود 
بستگی به خودت دارد 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ 
ﻫﺮ ﻓﺼﻠﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺮﻗﺺ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﭽﺮﺥ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺑﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ بخوان 
ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ

عکس: آذرماه هشتاد و هشت...تو هم فصل فصل، بزرگ میشوی



کتاب

۰۳
آذر
نورا و حسین هم مثل تمام بچه ها کتاب خواندن را خیلی دوست دارند
حسین غالب شبها، با خواندن یک داستان به خواب میرود
اما نورا هنوز داستانها را درک نمیکند چند باری هم سعی کردم برایش داستان بخوانم اما دیدم توجهی به ماجرای کتاب ندارد و بیشتر حواسش به تصاویر کتابهاست
و به همان اندازه هم عاشق کتاب های رنگی رنگی با تصاویر جذاب است
مجله ها را خیلی دوست دارد مثل مجله رشد کودک که هر ماه به حسین میدهند
با هم مینشینیم به دیدن کتاب ها و مجله ها و تصاویر را بر انداز میکنیم
تعداد گل ها و پروانه ها...رنگ ها...لباسها...انواع حیوانات و...
چند روز پیش کتاب بز بز قندی را آورد که برایش بخوانم، حسین هم کنارمان  بود و گفت برای من هم بخوان
وقتی ماجرای داستان به آنجایی رسید که مادر از راه رسید و شکم گرگ را پاره کرد و....و بعد آن را پر از سنگ کرد و دوخت و... .
چشمهای نورا کاملا گرد شده بود و حسین هم که در کودکی اش داستان را شنیده بود حالا خیلی متعجب بود
حس کردم بیشتر از آنچه که پیام داستان رابگیرند، گرفتار قسمت تلخ و تخیلی آن شده اند
چند سال پیش هم که به یکی از همین فروشگاههای بزرگ رفته بودیم کنار صندوق، مجموعه ای از کتابهای کودکان بود که حسین یک کتاب را برای خودش انتخاب کرد
ماجرای کتاب این بود که مادر میخواهد برود خرید اما پسر چهاریاپنج ساله اش را با خودش نمی برد و هنگام بیرون رفتن و ترک کودکش به او میگوید مبادا بروی به شیر گاز دست بزنی...مادر میرود و کودک هم میرود یک چهار پایه بلند زیر پایش میگذارد تا به گاز برسد و برای خودش نیمرو درست کند که شیر گاز را باز میکند و...
وقتی داستان را برای حسین خواندم اولین چیزی که به من گفت این بود که به نظر شما مادرش کار درستی کرده که بچه را در خانه رها کرده است؟
کتاب به زبان شعر بود...از شعر بی در و پیکر و بی وزن و قافیه آن که بگذریم
من برای خودم متاسف شدم که چرا قبل از خرید کتاب آن را به دقت نگاه نکردم
چونکه واقعیت اینست که بازار کتاب کودک پر شده از کتابهای بی محتوا
کتابهای خیلی خوب هم  زیاد است اما برای خریدشان باید بروی به نقاط کاملا مشخص
و به جای اینکه بیاییم قفسه های کتاب در مراکز خرید را با کتابهایی مثل انتشارات کانون و خیلی انتشاراتی های خوب دیگر پر کنیم، اختصاصش داده ایم به کتابهای بی محتوا و زرد... .
و دراین بازار آشفته، این وظیفه ماست که در انتخاب درست کمکشان کنیم.
همه بچه ها کتاب خواندن را از همان ابتدا و خیلی فطری دوست دارند
اصلا همین ورق زدن کتاب، برایشان یک دنیا لذت دارد
و مشکل از جایی شروع میشود که کودکان ، با پدر و مادرهایی مواجه میشوند که یا کنترل تی وی به دستشان است و یا با موبایلهایشان سرگرمند.
و نیاز کودک به کتاب و کتاب خوانی هم میشود جزو نیازهای دست چندم...
و قسمت غم انگیز ماجرا این است که ما چیزی بیشتر و بهتر از آنچه که خودمان هستیم نمیتوانیم به فرزندانمان بدهیم..تربیت بچه ها و ذائقه های آنها، تمام قد در رفتارهای خود ما نهفته است
کودکی که کتابهای زیبا و پر محتوا دارد 
کودکی که مداد رنگی های ریز و درشت و رنگارنگ دارد
شاد تر و خوشبخت تر از کودکی است که فقط، لباس های رنگارنگ دارد


پ.ن اول: گنجشکهای کوچه دوباره به بالکن ما بازگشته اند و ما هم نان های خشکی را که از بهار تا حالا ذخیره کرده بودیم تقدیمشان میکنیم و خدا را شاکریم که ما را واسطه روزی این گنجشکها قرار داده 

پ.ن دوم: هوا سرد شده ...سرمایی که با خودش آلودگی می آورد جدا از رفتارهای اشتباه مراکز صنعتی و سوخت های مشکل دار و بنزین های غیر استاندارد و کمبود اتوبوس و مترو و انبوه ماشین های تک سر نشین، دود ناشی از سوخت گازی که برای گرم کردن شوفاژ خانه ها و پکیج ها و بخاری ها، از دود کشهای پشت بام ها به آسمان میرود، درین هوای سرد وارونه شده و وارد حلق خودمان میشود، خیلی از کشورهای پیشرفته دنیا که با فرهنگ سازی و مدیریت صحیح از مسئله آلودگی هوا گذر کرده اند با شروع سرما اول لباس های گرم به تن میکنند و در مرحله بعدی سراغ وسایل گرمایشی میروند و آنها را روشن میکنند.




روضه...رضوان

۲۴
آبان

حس میکنم که محرم و اندوهش دقیقا از همان ظهر عاشورا شروع میشود

درست است که پیش از آن، آب را بسته اند و تشنگی و تنهایی بیداد میکند اما تا ظهر عاشورا هنوز کسی در کربلا شهید نشده است

اما  ظهر عاشورا شروع مصیبت هاست و بعد هم شروع اسارت ها...

یکی از دوستانم میگفت اینها که بعد از گذشت چندین قرن، اینقدر از محرم و مصیبتهایش میگویند خسته نمیشوند؟

امام حسین یکبار شهید شد و خانواده اش هم یکبار به اسارت رفت و تمام! این همه رجز خوانی حال آدم را خراب میکند

بهش گفتم قصه امام حسین، قصه معرفت است قصه اخلاق است گفتم همین داعشی ها را میبینی، و جنایتهایی که پایانی ندارد، اینها فرزندان همین ابن زیاد و شمر و ابن ملجم اند...همین شمری که شانزده بار پای پیاده به حج رفت اما اخلاق و معرفت نداشت

این قصه را نباید فراموش کرد، برایش بایدحرف زد، گاهی هم باید رجز خواند ...تا شاید بشود کشتی نجات بعضی از غرق شده ها

دو سال بود که خیلی به روضه ای نمی رفتم...آنهم به خاطر نورا که واقعا هر دومان اذیت میشدیم

اما امسال مخصوصا دهه دومش را رفتم

همین کوچه بغلی مان...خانه یکی از همکاران همسرم

این آقای همکار کارگاهی دارد که کارگاه ساخت قطعات مکانیکی است

برای همسرم تعریف کرده بود که قصد توسعه کارگاهش را داشته و یک وام کلان با شرایط عالی هم از بانک برایش جور میشود

اما همان وقت در سفری که به قم داشته به دلش می افتد و از دفتر آقای بهجت که هنوز هم زنده بودند راجع به وام سوال میکند

ایشان هم میگویند جز برای نیازهای اولیه تان (مثل خانه دار شدن و ماشین دار شدن و یا کسب و کار اولیه تان) ازین وامهای بانکی استفاده نکنید..توسعه کارگاه را هم بگذارید از سود کارتان، آقای همکار هم بی هیچ چشم داشتی وام را برمیگردانند به بانک... .

حدیثی ار امام باقر میخواندم که فرموده اند:

خدا در روز قیامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است باریک بینی می کند

حس کردم که این آقای همکار جز کسانی است این حدیث را فهمیده است

القصه پنج شب از ده شب دوم محرم را میهمان خانه شان بودیم  ...خانمها طبقه بالا بودند که با تی وی سخنرانی قسمت مردانه را نگاه میکردند،ویژگی قسمت مردانه حضور جمعیت زیاد روحانیون  جوانی بود که از دوستان خانوادگی صاحب خانه بودند

در قسمت زنانه هم با وجود جمعیت خیلی بالایی که حضور داشت و با وجود سخنرانی که در جمعشان هم حضور نداشت، سکوت بود و توجه

به قسمت عزاداری و سینه زنی هم که میرسید همه خانمها خیلی یکدست با هم و نشسته، سینه میزدند

مداحی ها هم خیلی سنگین بود و از شور گرفتن ها خبری نبود

شام مجلسشان هم کاملا گیاهی بود....انواع خورشت و پلو بدون گوشت

به نظرم روضه شان چیزی بیشتر از یک روضه بود

خیلی خوب است که جایی را پیدا کنی جاییکه همه جوره به دلت بچسبد

و بعد هم بنشینی گوشه ای و برای زنده نگه داشتن نام و یاد امامت، نرم نرم سینه بزنی

و بعد هم به دخترت نگاه کنی به دنبال برادرش می گردد و به هوای برادرش سینه میزند و حسین جان میگوید....


هوا

۱۸
آبان
انگار تا همین سه هفته پیش بود که بچه ها لباسهای آستین کوتاه به تن میکردند
 اما یکدفعه سرد شد...خیلی سرد
 شاید این سویشرتهای بهاره را یک هفته هم نپوشیدند، همه شان را جمع کردم و کاپشن ها را  جایگزینشان کردم
 انگار خاصیت سرد شدن همین است، یکدفعه سرد میشود و سوز سرما چشم و دلت را خشک میکند
 تا همین چند روز پیش بود که پنجره ها را باز میکردی تا آفتاب گرم پشت پنجره بیاید و روی فرش خانه ات پهن شود و میهمانت شود 
اما امروز پنجره ها را میندی و عایق کاری هم میکنی که مبادا سردت شود 
 اما همین هوای سرد ، نم نمک گرم میشود انگار باید نازش را بکشی و چشم انتظار باشی تا که آفتاب گرم، چشم و دلت را گرم و روشن کند
 و حکایت، حکایت سرد شدن رابطه هاست 
 و حکایت، حکایت قلبهاییست، که تیره می شوند
یک نگاه، یک حرف ویا یک رفتار، آنقدر نافذ میشود که سردش میکند، تیره اش می کند
 آنقدر زود و نابهنگام که فکرش را هم نمی کردی
 و برای گرم شدنش، برای نرم شدنش و برای برگشتنش باید تلاش کنی
 باید صبور باشی و منتظر
 و بعد هم مراقبه کنی
 دل و جان خوب داشتن، مراقبه میخواهد


پ.ن: خدا رو شکر که دیگر گرفتار پرشین و بلاگفا نیستم و از هوشمندی بلاگفا هم متشکرم که وبلاگ بیان را به عنوان یک وبلاگ تبلیغاتی میشناسد و اجازه ثبت نظر به ما بیانی ها را نمیدهد

اعتماد

۰۷
آبان

نورا یکساله که بود پاستلها و مداد شمعی های برادرش را می جوید و خورد میکرد

 این شد که جمعشان کردم

 اما چند روز پیش که محمدحسین برای کاردستی  پاستل هایش را می خواست ، نورا جان هم وسط  ماجرا رسید

 من هم خیلی سریع پاستلها را جمع کردم 

 اما نورا دیده بود و میخواست

 گریه میکرد و می گفت نقاشی، می گفت مداد رنگی، می گفت مداد خوشگله، و مدام اشک می  ریخت

 محمدحسین هم که خیلی دلش برای خواهرش سوخته بود اصرار داشت که پاستلها را به او بدهیم  می گفت نورا بزرگ شده و میتواند نقاشی کند و شاید دیگر آنها را نخورد

و این شد نورا به پاستلها رسید

کتابش را باز کرد و شروع کرد به رنگ آمیزی، فقط رنگ میزد و چشم چشم دو ابرو میخواند

و یکبار هم نشد که پاستلها را به سمت دهانش ببرد

 حس کردم که حس اعتمادم را از دست داده ام اما پسرم به من یاد داد که نورا بزرگ شده است و ما  باید به او اعتماد کنیم

 دلم میخواهد این حسم را در مورد دیگران هم بازیابی کنم، نمیشود به خاطر یک خطا، دیگر ندید و  اعتماد نکرد

 روزگار استاد چیره دستی است

 روزگار، انسانها را عوض می کند....

پ.ن:

قصه حر بی نظیر است

حر به طمع دنیا آمده بود، امام حسین میتوانست چشمهایش را به روی حر ببندد و اورا به حال خودش رها کند چونکه برای حر دنیایی نداشت...

اما امام حسین به دل حر اعتماد کرد و تکانش داد، حر هم به امام اعتماد کرد، به انسانیت، به اخلاق، به مردانگی، به خوبی پایدار، به آخرتی که ندیده بود...حر هم به امام اعتماد کرد و این اعتماد آنقدر به دل و جانش نشست که شد حربن ریاحی، شد نماد آزادگی


عکس

۰۳
آبان
وقتی قرار میشود که من ازین دو تا عکس بگیرم، دست در دست یکدیگر، همدست هم می شوند مبادا که عکسی درست گرفته شود
انگار که یکی دائم قلقلکشان بدهد، فقط میخندند و مثل گندم برشته دائما بالا و پایین میپرند، نشستن و ایستادن هم در هنگام عکاسی اصلا برایشان معنایی نمیدهد
از خیل عظیم عکسها، فقط این عکس قابل انتشار شد

پ.ن: محرم جزو ماههای حرام است و این یعنی جنگ حرام، خونریزی حرام، تجاوز حرام...
هزار و چهار صدسال قبل حرمت این ماه و اهل بیت پیامبر را شکستند...این روزها را نمیدانم!!!!

هاویه

۲۹
مهر
شب است و لحظه خواب محمدحسین...
دو نفری روی تخت خوابیده ایم و  کتاب بهار را میخوانیم و نوبت به حفظ سوره قارعه رسیده است
در نقاشی سوره قارعه یک آدم را کشیده است که در بهشت برین است و آدم دیگری را که آتش احاطه اش کرده است
هیچ وقت برای محمدحسین از آتش و جهنم حرفی نزده بودم
اما سوره قارعه به او یاد داد که در جهنم جایی وجود دارد که نامش هاویه است و بعد هم میگوید تو که از ماهیت آن خبر نداری؟ آنجا آتش های سوزان است!!
برایش مثال میزنم و میگویم اینها نمود اعمال انسانهایی است که در دنیا با کارهایشان زندگی دیگران را به آتش کشیده اند و نابود کرده اند
مثل قاچقاچیان مواد مخدر که با تجارتی که میکنند زندگی ها را به طلاق و جدایی میکشند و در واقع آتشی در خانه ها برپا میکنند
چند تا مثال دیگر هم میزنم و میگویم اماخدا عادل است و نمیگذارد که رفتار زشت این آدمها بی پاسخ بماند
و حسین هم یک دفعه مثال خودش را میزند
میگوید مثل همین اسید پاش ها که این روزها تو صورت زنان اسید پاشیده اند و صورتشان را آتش زده اند اینها هم در جهنم میروند قسمت هاویه...
قلبم تیر میکشد، صورتش را میبوسم و میگویم برای همه دعا کن و از اتاقش بیرون می آیم
نمیدانم اینها از کجا پیدایشان شده و چرا تا به حال به دام پلیس نیفتاده اند؟؟
یک نفر قربانی هم زیاد است چه برسد به چندین نفر
یادم به گفتگوی آقای شهاب مرادی در برنامه خندوانه می افتد که میگفت امنیت کشور ما بی نظیر است به طوریکه زنها میتوانند سوار بر ماشین در جاده های کشور حتی در نیمه های شب هم تردد کنند بی هیچ مشکلی...
دلم میخواهد با تمام ارادتی که به ایشان دارم بروم و در سایتشان پیغام بگذارم که حاج آقای مرادی چشمتان شور بود
نا امنی این روزهای شهر، امانمان را بریده است

قضاوت

۲۶
مهر

صدای زنگ خانه در این ساعت از روز یعنی که پسرم از مدرسه برگشته...

در را باز کردم و طبق قول و قرار همیشگی مان که از همان پایین پله ها  آرام آرام، بالا میآید برایش شعر خواندم و قربان صدقه اش رفتم او هم طبق معمول ریز ریز میخندد تا به من برسد..به من و نورا

مراسم استقبالمان که تمام شد  آمده کنار دستم و می گوید: مامان، توی مدرسه که هستم بعضی وقتها خیلی دلم برایت تنگ میشود، از صبح تا ظهر که من خونه نیستم شما چه احساسی داری؟

انگار که شخص سومی این سوال را از من کرده باشد، به هیجان آمدم و آمدم که بگویم وقتی که تو میروی میتوانم برنامه های صبحگاهی مورد علاقه ام راببینم و دیگر مجبور نیستم به خاطر همراهی ات برنامه های کودک را تماشا کنم..آمدم بگویم وقتی تو میروی نورا هم کمی آرامتر میشود و کش و قوس هایمان کمتر میشود و بیشتر اوقات او کار خودش را میکند و من هم کار خودم را...آمدم بگویم وقتی تو نیستی و نورا هم خواب است من میروم سراغ کتابهای نخوانده و منتظر خواندنم و با کلی تمرکز به کارهایم میرسم...

آمدم بگویم...

اما چشمهای قل قلی و خسته اش را که دیدم به خودم  آمدم و گفتم: وقتی که نیستی خانه مان سوت و کور میشود و جای خالی ات، را هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند پر کند، و من هم دلم برایت خیلی خیلی تنگ میشود

راستِ راست، حق و حقیقت...


پ.ن: محمد حسین چند ماهی بود که این کفشها را نشان کرده بود و برای داشتنش خیلی مصر بود، هر وقت این مدل کفشها را پای بچه ای میدیدم ، سلیقه پدر و مادرش را توی دلم مذمت میکردم و دلم به حال بچه میسوخت و حالا پسرک من این کفشها را با شلوار لی می پوشد و قدر یک دنیا ذوق میکند

هر وقت خواستی در باره ام قضاوت کنی اول کفشهایم را بپوش وبه جای من راه برو....همین

نوشته ای از هومن شریفی:

هیچ کشوری کوبانی را جزئی از خودش نمیداند

کردند و سنی ....

همین کافیست کشورهای دور و برش، چشمشان را بندند

که از کرد ها زخم ها خورده ایم ....

ترکیه مرزش را هم می بندد

مبادا کردهای کشورش بروند خیلی اتفاقی از هم نسل هایشان دفاع کنند

پایگاه نظامی آمریکا در ترکیه مجهز به 40 هلی کوپتر آپاچی است

که قوی ترین جنگ افزار هوایی در حال حاضر برای مبارزه های چریکی و خیابانی است ....

و کوبانی دارد با گریه و ترکش و غیرت

کوچه هایش را یکی یکی از دست می دهد .......

اما هیچ کدام آنها در حوالی کوبانی پرواز نمی کنند.........

و داعش ..........

نیرویی که نه تنها از دوربین ها فراری نیست بلکه با افتخار

رو در روی تمام جهان سر از گردن جدا می کند

و سرباز هایش در رویایشان

به لحظه همخوابگی با دختران کرد می اندیشند ...

یا در گفتمانی مدرن تر آنها را به کنیزی می برند ..........

و جهان چه می کند ؟؟؟؟؟

نگاه ... نگاه ... نگاه .......

آمریکایی که زمین تنها زیر یک ناو دریایی اش گرد دیده می شود.... نگاه می کند

روسیه که از داعش نفت می خرد .......... نگاه می کند

ترکیه که گروگان هایش را معاوضه می کند ... نگاه می کند .............

و روز به روز برق چاقو به گردن نزدیک تر ............

و مسلما هیچ کس در آینده از سازمان حقوق بشر

از کاندیداهای بعدی ریاست جمهوری کشورهاییکه

 که خود را مدعی حقوق بشر می دانند

هیچ نخواهد پرسید .......

دنیا همینقدر کثیف است ....

پدرم همیشه راست می گفت .... سیاست کثیف ترین مفهوم دنیاست

حالا همگی به سان سال نوی میلادی

به شمارش معکوس می نشینیم

در میدان های بزرگ شهر .... تا آخرین دختر کوبانی

آخرین گلوله اش را برای خودش نگه دارد

که هرگاه مطمئن از محاصره شد ...

شقیقه اش را از درد عدالت دنیا آزاد کند

کوبانی هم می رود ...

و آب از آب هیچ دولتی تکان نخواهد خورد .....

و سازمان حقوق بشر همچنان با اسم قدیمی اش فعالیت می کند ........

و یوتاب های کوبانی آرام آرام

زیر دست های اسکندر گونه ی داعش با گلوله / عروس می شوند .........

علی که باشی برایت فرقی ندارد یتیم چشم به راهت مسلمان است یا مسیحی یا یهودی . کیسه را می گذاری و میروی...

علی که باشی برایت فرقی ندارد که خلیفه مسلمینی یا یک شاکی ساده، میروی دادگاه و چون شاهد نداری حکم به نفعت نمی دهند وبرایت فرقی نمی کند او که همراهش به دادگاه رفتی مسیحی بود اصلا ....

علی که باشی برایت فرفی نمی کند خلخال از پای زن مسلمان درآورند یا یهودی، فقط میگویی اگر دق کنی از این خبر حق داری ...

علی که باشی برایت فرق نمی کند او که از بیت المال امانت گرفته دخترت است یا هر کس دیگر ، ابرو درهم می کشی و مؤاخذه اش می کنی ...


علی که باشی برایت فرقی نمی کند او که ازتو کمک خواسته و سهم بیشتری از بیت المال می خواهد عقیل برادرت است یا دیگری، آهن گداخته را به جان می خری تا او را پشیمان کنی...

علی که باشی حتی کعبه هم برایت سینه می شکافد و به آغوشت میکشد... 

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی(ع)

کودک

۱۷
مهر

امروز، روز جهانی کودک بود

کودکانی که مالک حقیقی شان تنها، خداست و آنها در دستان ما، امانتند، و ما امانت دار آنها هستیم اگر که حمایتشان کنیم و مشاورشان باشیم برای ساختن فرداهایشان

در خیلی از نقاط دنیا، کودکان حقوق ویژه ای دارند که این حقوق اجرا هم میشود، حقوقی که باعث میشود که خانواده ها این امانتی بودن کودکان را به وضوح حس کنند و دیگر اجازه این را نداشته باشند که هر جور که دلشان می خواهد با کودکانشان رفتار کنند. 

کودکان ما وقتی شاد میشوند که دنیای کودکانه آنها را، ما آدم بزرگها، ببینیم و درک کنیم.

پیامبر ما، پیام آور مهربانی بود، به ویژه برای کودکان

پیامبر ما، تمامی کودکان را در آغوش میگرفت و میبوسید

پیامبر ما،  زودتر از کودکان به آنها سلام میکرد و به احترام کودکان تمام قد می ایستاد

پیامبر ما، نمازهای جماعتش را به خاطر کودکان، کوتاه برگزار میکرد

پیامبر ما، مرکب بازی کودکان میشد و اگر حس میکرد کودکی در راه رفتن ناتوان است اورا تا رسیدن به مقصد، بر دوش مبارکش سوار میکرد

 پیامبر ما،به ما سفارش کرده  که به قولی که به فرزندانتان میدهید وفادار باشید

مولایمان علی از ما خواسته که برای همراهی با کودکانتان، کودکی کنید

و همه اینها کودکان ما را شاد می کند

کودکان تنها گروهی از جامعه هستند که از حقوقشان نا آگاهند وبه دنبال احقاق آن هم نیستند و روز کودک شاید تنها روزی باشد که صاحبان آن ، نه آن را به یاد می آورند و نه انتظار سپاس از کسی را دارند

کاش همه کودکان ما شاد باشند

کاش خواب هیچ کودکی را بوی خون و باروت آشفته نکند

کاش چشمان هیچ کودکی را، تنش های پدر و مادرش گریان نکند

کاش لحظه های هیچ کودکی در فقدان پدر و مادرش، تیره و تار نشود

کاش، هیچ کودکی نان آور خانه اش نشود

کاش هیچ کودکی با درد های عمیق، قد نکشد

کاش...

حسین نازنینم، مادرت را به کودکی ات ببخش اگر که گاهی رویاهای تو را نادیده می گیرد و دنیای زیبای تو را قاطی دنیای آدم بزرگها میکند.

نورای مهربانم، من را به پاکی معصومانه ات ببخش اگر که در مقابل تمام انرژی و هیجان های کودکانه ات کم می آورم و گه گاه از یادم میرود که باید پا به پایت کودکی کنم... .

روزتان مبارک

روز کودکانمان مبارک

الهی که سالم و صالح باشند همه شان...

                           

عکس: تماشای رژه مورچه ها، وقتیکه سوسکی را با خود میبرند، گوارای دنیای کودکی تان

کل مراسم حج را در خوش بینانه ترین حالت، شاید بتوان سه روزه تمام کرد

زمان اصلی حج واجب بعد از محرم شدن، از ظهر نهم ذی الحجه شروع میشود که با دو روز وقوف در صحراهای عرفات،مشعر و منا همراه است و تا آخر روز دهم( عید قربان ) ادامه دارد

پایان حج هم در بازگشت به شهر مکه است و طواف وداع، که میتواند فردای همان روز انجام شود

خلاصه اینکه کل زمان حج می تواند در سه روز خلاصه شود که دو روز وقوف آن، حتما باید در نهم و دهم ذی الحجه انجام شود اما حاجیان برای بازگشت به مکه و تمام کردن حج تا پایان ماه ذی الحجه فرصت دارند...

تمام سختی و ریاضت و بهره حج همان دو روز است

همان دو روزی که با دعای عرفه در صحرای عرفات شروع میشود و تو هستی و خدای خودت که تو را در دل یک صحرای بزرگ رها کرده است تا راه بروی و فکر کنی، قدم بزنی و ذکر بگویی و گاهی بنشینی و نگاه کنی به این صحرای عظیم که در دل خودش قیامتی برپا کرده از میلیونها انسان سفید پوش که قصد حج کرده اند و همگی شان این دو روز را در دل این صحرا هستند

خیلی ها هستند که آرزوی حج به دلشان مانده و گاه تا پایان عمر هم بر دلشان می ماند

وقتی که بضاعت سفر نیست، وقتی که بیمار هستی، وقتی که بیمار دار هستی، وقتی که مسئولیتت آنقدر پر رنگ است که نبودن یک ماه ات، عملاٌ غیر ممکن می شود، وقتی که حالا حالا ها باید در صف انتظار بایستی....

تو می مانی و یک آه بزرگ که در لحظه بدرقه دوستان و آشایانت به دلت نشست و تو می مانی و یک حسرت عمیق وقتیکه سپید پوشان را نظاره میکنی...

در جایی خواندم که خداوند خطاب به حضرت داوود (ع) فرموده است :"اگر آنان که از من روی برتافتند

میدانستند که چقدر مشتاق دیدارشان هستم ، هر آینه از شوق جان می سپردند"

و تو با تمام اشتیاق و آه و حسرتی که در دلت موج میزند شک نکن

شک نکن که خدا  خیلی خیلی خیلی دوستت دارد

قصه غریبی است اما

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود...



مولانا

۰۹
مهر

دیروز هشتم مهر بود و روز مولانا. قرن ها از پی قرن گذشته است و او هنوز در پی انسان می گردد.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند:" یافت می نشود جسته ایم ما"
گفت :" آنکه یافت می نشود آنم آرزوست"

این گشتن ها و این جستن ها و این نیافتن ها بر ما مبارک 
اگر که انسان مان آرزوست...

پ.ن:

گفتم ای عشق من از چیزِ دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو ..

مولانا

...

تفاوت

۰۵
مهر

دیروز با بچه ها به پارک رفتیم

پارک پر شده بود از خنده و شادی بچه ها که در بینشان چندین کودک افغان هم گرم بازی بودند

بچه ها پاکی خودشان را داشتند و برایشان مهم نبود که هم بازی شان کیست

اما بودند پدر و مادرهایی که با نگاه غضب آلود به این کودکان افغان نگاه میکردند و بعضا با چشمهایی نگران مراقب بودند که مبادا تنه کودکانشان به تنه این کودکان غریبه برخورد کند...

غرق در افکارم بودم که گریه نورا بلند شد و دیدم  بالای سرسره بلندی ایستاده و کمی میترسد

اتفاقا یک دختر افغان ده دوازده ساله هم کنارش بود...نگاهش کردم و گفتم:خاله جون، میشه دختر من رو کمک کنی پایین بیاد؟

نمیدانم چه چیزی گفتم که آنقدر سر شوقش آورد که تا وقتی که ما در پارک بودیم چشم از نورا بر نمیداشت و موقع لیز خوردن از سرسره ها، مثل یک خواهر مهربان نورا را در آغوشش میگرفت و هر چند وقت یک بار هم میامد سراغ من که خاله جون چه دختر بامزه ای داری...خاله جون من مراقبش هستم نگران نباش و...

دنبال ریشه یابی این نیستم که چرا بعضی از ما ایرانی ها، انقدر خود بزرگ بین هستیم

اما میدانم که همین افغانها در سرتاسر دنیا پخش اند مثل خیلی از ایرانیها

در خیلی از جوامع پیشرفته و مهاجر پذیر دنیا هم زندگی مییکنند، اما در بیشتر این کشورها کسی برایشان پشت چشم نازک نمیکند، تحقیر نمی شوند و سر در بعضی از پارکها و استخرها هم برایشان نمی نویسند ورود شان ممنوع است و مجبور نیستند با هر سطح تحصیلات و استعداد و توانایی هم که دارند فقط و فقط در مشاغل سخت و سطح پایین مشغول به کار باشند

بعضی از مردم جامعه ما آنها را نمی پذیرند چونکه آنها با ما یک سری تفاوتهای ظاهری دارند

اما واقعیت اینست که برای خیلی از مردم ما وجود این تفاوتهای ظاهری بین خودشان خیلی پر رنگ است چه برسد به غریبه ها

شاید این بعضی در اقلیت باشند اما نوع نگاه و رفتارشان آنقدر پررنگ میشود که افکار غالب مردم را هم تحت تاثیر قرار میدهند و گاه یک جامعه شهرت جهانی پیدا میکند به داشتن همین تفکرات خاص...

از همان زمانهای قدیم که قداره کشها سر کوچه ها می ایستادند که مبادا افراد غیره وارد کوچه و محله شان شود

 و ازدواجهای قومی قبیله ای که پذیرای فردی دیگر از قومی دیگر نبودند

تا همین حالا...

تا همین حالا که عده ای هنوز هم به لهجه ها و منش های ساختگی مردم شهرهای دیگر میخندند و در دلشان هم احساس غرور میکنند که با آنها متفاوتند

تا همین حالا که عده ای تحمل این را ندارند که فرزندشان همسری انتخاب کند که تفاوتهای موقعیتی و مادی با خودشان داشته باشد و اگر هم ازدواجی سر بگیرد  منتظرند تا در موقعیتهای مناسب این تفاوتها را به طرف مقابلشان تفهیم کنند که مبادا جایگاه اولیه اش را فراموش کند

تا همین حالا که عده ای میروند اسباب جهاز و سیمونی دیگران را دانه به دانه شماره میکنند تا اگر تفاوتی هست آنرا در ذهنشان حک کنند که مبادا موقع باز گویی و غیبت، آنرا از قلم بیندازند

وقتی این تفاوتهای مادی برای همین عده کم، پر رنگ میشود و ارزشی  بی جا پیدا میکند، این حس خود بزرگ بینی و توهم مربوط به آن آنقدر رشد میکند که به راحتی در ذهنشان، دیگران را تحقیر میکنند و نسبت به آنها نامهربان میشوند

آنقدر نامهربان و سرد که دیگر پشت چشم نازک کردن هایشان برای چشم بادامی های کشور همسایه، اصلا دیگر به چشم نمی آید



پ.ن:

«یَأَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى‏ وَجَعَلْنَکُمْ شُعُوباً وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ» 

 اى مردم! ما شما را از مرد و زن آفریدیم و شما را تیره ‏ها و قبیله ‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید، همانا گرامى‏ترین شما نزد خدا، با تقواترین شماست، و البتّه خدا داناى خبیر است.


در آخرین هفته شهریور، کارهای ناتمامان را تمام کردیم

لواشک های هلو را با مهربانی آفتاب به عمل آوردیم، لیموهای سبز و بهشتی را آب گرفتیم، پوره های گوجه را بسته بسته در فریزر کردیم و پرونده خوراکی های تابستانی را بستیم

نیمه های شب هم که میرسد خنکی هوا را مزه مزه میکنیم و پنجر های اتاقها را تا نیمه میبندیم و همه اینها یعنی اینکه پاییز دیگری قصد رسیدن کرده است

محمدحسین لباس و کفشش را پوشید و از زیر قران رد شد و به مدرسه رفت...رفت تا کلاس اولی شود

و همزمان با کلاس اولش بهاری هم شد، دوره رو خوانی و بعد هم دوره روان خوانی قران را تمام کرد و کتاب های بهار را برای حفظ تحویل گرفت و من همان شب خواب دیدم که پسرم، با صوتی زیبا برایم قران میخواند...


پ.ن: پاییز فصل باران است و برگ های رنگارنگ

دعا کنیم تا پاییز امسال هوایمان پاک شود و ابرهایمان بارور...

در این موسم بی آبی،به هدر دادن آب را باور نمیکنم

میشود با باریکه آبی به حد نخ و یا حتی یک لیوان آب هم وضو گرفت

میشود موقع کف مال کردن دستها، آب را بست

میشود برای مسواک، فقط و فقط یک لیوان آب مصرف کرد مثل مسواک کردن کودکان

میشود در زمان حمام کردن، تمام وقت آب را باز نگذاشت و تنها در وقت شست شوی نهایی، دوش گرفت

میتوان آب مصرف شده برای شستشوی میوه ها و سبزی ها را به گلدانها داد و یا در فلاش تانک ریخت

میتوان موقع آب کشی ظرفها، آب را با حداقل دبی باز کرد وظرفها را شست

و خیلی می توان های دیگر، اگر که خشکسالی و تشنگی را برای کودکان سرزمینمان نخواهیم

شما هم اگر ازین میتوان های خاص خودتان داشتید برایمان به اشتراک بگذارید

پاییزتان پر از عشق و امید


شهر موشها

۲۴
شهریور

این روزها که تب دیدن شهر موشها بالا گرفته، باید منتظر بمانیم تا که این فیلم را به صورت خانگی تماشا کنیم چونکه سینما رفتن برای ما، جزو اعمال شاقه است

و این هم به آن خاطر است که دختر ما خودش یک تنه تمامی موشها را حریف است و مثل یک موش از دستمان فرار میکند و حالا اگر با این وضعیت به دیدن سینمایی شهر موشها برویم خودمان هم موش میشویم...

موش بودن دخترمان هم ماجرایی دارد

فروردین امسال بود که بعد از تحویل سال راهی تهران شدیم، بعد از چندین روز وقتی که برگشتیم با صحنه های عجیب و غریبی روبرو شدیم

روی اپن خانه را قبل از رفتن تمیز کرده بودم اما حالا روی اپن پر شده بود از سبوس برنج و پلاستیک سلفونی سوراخ شده آن...

زنجیره پلاستیکی پرده اپن هم پاره شده بود و روی زمین رها شده بود....

زبانم بند آمده بود که نکند دزدی در خانه است که آقای پدر فرمودند که اینها ردپای موشی در خانه است

اسم موش که آمد بچه ها کلی ذوق کردند و ما هم آشفته وار، به دنبال تله موش رفتیم

به همسایه کناری مان که گفتیم کلی خندید و گفت این همه سال که ما اینجا بوده ایم موشی ندیده ایم...به همسایه خودمان هم که گفتیم دخترها غش و ضعف کردند و حاضر نبودند که در خانه بمانند

یادم می آید همان روز هم کلی مهمان به خانه مان آمد و من و همسرم هم دل توی دلمان نبود که نکند سر و کله موش مرموز پیدا شود

مهمانها که رفتند نیم ساعت هم نگذشته بود که تله عمل کرد و موشمان به دام افتاد و همگی کلی خوشحال شدیم از تمام شدن هول و هراسی که داشتیم

و کلی هم بچه ها را مذمت کردیم که وقتی در خانه را چهار تاق باز میگذارید، معلوم است که موش هم می آید و...

اما محض اطمینان باز هم تله را وارد عمل کردیم و شاید یک ساعت نگذشت که دوباره تله عمل کرد و موشی دیگر...

و این پایان ماجرا نبود چرا که جمعا چهار موش  را تا فردای آن روز به تله انداختیم

و به این نتیجه رسیدیم که خانه مان شده شهر موشها و این شد که برای علت یابی تمام خانه را زیرو زبر کردیم و بالاخره علت را پیدا کردیم

پشت دیوار یکی از نقاط کور آشپزخانه مقداری گچ و سیمان دیدیم و پیشتر که رفتیم یک سوراخ به قطر در نوشابه پیدا کردیم سوراخی که آن سوی آن بیرون از خانه بود و فهمیدیم که موشهایمان با همتی وصف ناشدنی از لابلای دیوار ها و احتمالا از اعماق زمین  توانسته اند تونلی بزنند به داخل خانه...

با سیمان و خرده شیشه سوراخ مورد  نظر را کور کردیم و از آن روز به بعد هم دیگر موشی ندیدیم و احتمالا این موشهای با اراده در حال ساخت تونلی دیگرو در جایی دیگر هستند

اما در آن روزها حسین جان و نورا جانمان با دیدن موشهای به تله افتاده که در حال جیر جیر کردن بودند کلی ذوق میکردند و خلاصه موش بازی شان گرفته بود و از آن روز به بعد هم این موش شد جزئی از زندگی نورا... .

هر در بازی را که میدید برای بستنش می دوید  که مبادا موشی داخل خانه بیاید و یا غذایش را کامل میخورد مبادا که موشه غذایش را بخورد و شبها هم موقع خواب اذعان میکند که موش کوچک هم خوابش گرفته و رفته است پیش مادرش که لالا کند

خودش هم که گاهی در نقش موش میرود از در و دیوار بالا میرود، یک گوشه ای بی صدا پنهان میشود و سفره ها و اجسام پلاستیکی و انواع پاک کن ها هم از دندانهای تیزش در امان نیستند... .

خلاصه که ما به موشها و دنیای عجیبشان ارادت ویژه ای داریم

Dream land

۱۷
شهریور

رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه

این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است

اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)

که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد

این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود

راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد

فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود

ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند 

دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم

یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم

امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان  شاهد بودیم... 

راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...

وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد... 

علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان 

یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم

سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم

اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم 

انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام

اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...

 

مرد کوچک

۰۹
شهریور

محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد

مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...

خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....

این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است

این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا

اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما  اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....

این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...

 و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"

اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...

پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود

آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم

 

                                             

پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است

به اندازه

۲۶
مرداد

خوش به حال شکم بچه ها...

محمد حسین به محض سیر شدن، میگوید الهی شکر، مامان دستت درد نکنه دیگه جا ندارم

نورا هم: الهی شکر ،مامان خودت بخور

خلاصه که کافیست که با اندک غذایی ته دلشان گرفته شود

رنگین ترین غذاهای عالم را هم که ببینند از کنارش عبور میکنند بی هیچ هوسی...

 جدا که به اندازه غذا خوردن، برای بعضی از ما آدم بزرگها، چقدر سخت است!!!

زمستان پارسال