آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

هشت

۱۸
فروردين

محمد حسین از آن دسته بچه هاییست که منطق های علمی را خیلی دوست دارد.

عاشق نگاه کردن به آسمان و میکروسکوپ و کشف پدیده هاست.

کتابهای علمی را هم بیشتر از هرکتاب دیگری دوست دارد.

هدیه سال نو امسالش ،کتاب دایره المعارف قرآن بود و آنقدر این کتاب زیبا و جذاب بود که تعطیلات پسرم را با تمام قطور بودنش پر کرد.

چند وقت پیش بود که با هم نشستیم و دلایل علمی نماز خواندن و سجده و روزه و‌خواندن قرآن....را با هم بررسی کردیم و کلی لذت برد.

اما یک وقتهایی هم هست که خیلی حال و هوای حفظ قرآن را ندارد.

 من هم حدیث پیامبر در ارتباط با حفظ قرآن و تقویت حافظه و اثرات و برکات معنوی آنرا که برایش می خوانم، او هم مشتاقانه ترغیب به ادامه راه می شود.

یک ماه پیش، یک آزمون استانی داشتند که بعد از آزمون مدیر مدرسه زنگ زد و یوزر و پسورد پسرم را می خواست که شخصا نتیجه اش راببیند . حسین رتبه یک را آورده بود. 

من هم مثل هر مادر دیگری بسی خوشحال شدم، هرچند که با این مدل آزمونها موافق نیستم و حتما بچه های دیگری هم بودند که اول شده بودند چون محتوای آزمون همان سوالات متداول و همیشگی داخل کتاب بود اما در این میان، یک چیز بود که شادی مرا کامل کرد.

وقتیکه از مدرسه به خانه برگشت و خبر آزمون را به او دادم، مضمون اولین چیزی که به من گفت این بود که خوب درس خواندن و موفقیتش نتیجه همان حفظ قران است.... .

و من یک دنیا شاد شدم و به قول حضرت حافظ: هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم... .

دیشب هم مثل تمام سالهای قبل، پیش از خواب، ساعت را روی سه و نیم بامداد کوک کردم ،با این تفاوت که امسال گفت که حتما خودش را هم بیدار کنم.

نیمه های شب با صدای ساعت، بلند شدم ودر آغوشش کشیدم، او هم چشم هایش را باز کرد و غرق لبخند شد.

هفت سال از مادری ام گذشت.

خداوندا تو را سپاس.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۵
  • ۵۳۸ نمایش

میراث آلبرتا

۱۷
فروردين

این بخشی از مستند میراث آلبرتاست در ایام نوروز از شبکه مستند پخش شد

این قصه خیلی غم انگیزتر ازین حرفهاست که نگاهش نکرد و محلش نگذاشت.

یک تدبیر اساسی می خواهد و 

اینکه یاد بگیریم و به بچه هایمان هم یاد بدهیم که  ایران را قرار است ایرانی ها آباد کنند.

اینکه بروی و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی افتخار بزرگی نیست.

http://www.aparat.

این مستند را باید کامل دید تا حق مطلب آن ادا شود... .

سیزدهم

۱۵
فروردين

سیزدهم فروردین یعنی فصل پایان تعطیلات بهاری .

روز سیزدهم را رفتیم یک جای بکر، کنار شکوفه های بادام و گردو بساطمان را پهن کردیم و در طبیعت غرق شدیم... .

با پسرم کوه نوردی کردیم و بالای قله که رسیدیم، سقف آسمان را نزدیک تر دیدیم و زمین را دورتر و تا توانستیم نفس کشیدیم.

دخترمان هم روی سبزه ها و کنار شکوفه ها روی خاک می غلطید و با چوب دست کوچکش دنبال سوسکهای سیاه می دوید.

و تمام آن روز را حواسمان بود که مبادا شاخه ای از درخت ترک بردارد، مبادا زباله ای در آن رها شود و خیلی مباداهای دیگر... .

برخورد ما با طبیعت، حکایت پنهانی دارد از برخورد ما با درون خودمان.

طبیعت بی انداره مهربان و سخاوتمند است.

قدر این مهربانی و سخاوت را بدانیم... .


نوروز

۰۵
فروردين

کاش میشد این لحظه سال تحویل کش بیاید و اصلا تمام نشود.

توپ سال نو را که در می کنند، یک لحظه شگرف میشود و بعد هم تمام....تمام اشتیاقمان برای نو شدن، ناگهان تمام میشود و شاید هم خیلی زود دیر میشود.

تا لحظه تحویل سال همگی بیدار ماندیم  بجز محمدحسین.

ساعت دو نیمه شب بود که حسین را هم بیدار کردیم و او هم با کلی وعده و وعید چشمانش را باز کرد و کنار ما نشست.

قرآن را جلوی نگاههایمان باز کردیم و همگی مان در کنار هم دستانمان را،  به هم گره کردیم و مثل همیشه با چشمانی نمناک، سال جدید را تحویل گرفتیم. 

بهاری دیگر متولد شد و نوروزی دیگر از راه رسید.

و باز هم، ناگهان،

 چقدر زود، دیر می شود... .


حس میکنم که سال جدید، ازآن سالهای اتو کشیده و منظم خواهد بود، سالی که با روز شنبه آغاز می شود.

از کودکی تا به حال زیباترین لحظه هایم، لحظه های آخر اسفند و شروع سال جدید بوده است، مثل یک دوی ماراتن که آرزو می کنی آخرش برنده شوی.

البته این دوی ماراتن را  این سالها حس میکنم.

حس سالهای کودکی، حس شیرینی بود و لبخند و هدیه ها و بوسه های روز عید...

و همان کفشهای نویی که مادرم پشت در می گذاشت و میگفت بعد از لحظه تحویل سال باید سراغشان بروی، سال که تحویل می شد در را باز می کردم و هدیه ام را از توی کفشهایم بر میداشتم، همان هدیه ای که عمو نوروز می آمد و  بی آنکه کسی او را ببیند بهار را تحویلمان می داد و یک هدیه هم برای شاد کردن دل بچه ها می گذاشت...

و من تمام این قصه را باور میکردم و شادی را از اعماق قلبم حس میکردم... .

اما این سالها باور این قصه ها سخت است و سالهای کودکی هم گذشته ست و دیگر نمی توان مثل آن روزها از ته قلب شاد بود و لبخند زد اما، اما می شود کودکان را شاد کرد و اوج شادی آنها را دید و حس کرد و لبخند زد.

سالی که گذشت، از لحاظ صلح و‌آرامش، سال تلخی بود، سال اوج گیری اکستریمیسم ها و افراط گراها.

آنها همیشه و همه جا هستند و حتی گاهی در افکار ما هم سرک می کشند.

آرزو میکنم که امسال، سالی سبز و پربار باشد و زمین فرصت این را پیدا کند که قدری نفس بکشد وسالی باشد سرشار از صلح و آرامش ،صلحی که اول از همه در خانه ها و قلبها و زبانهای خودمان نمود پیدا کند تا بتواند فراگیر شود و بعد هم به تمام دنیا برسد.

و از خدا می خواهم که قسمت همه و همه، قلبی سلیم باشد در بدنی سلیم. 

نوروزتان پر از حال خوش...

پ.ن: قیصر امین پور

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار

باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

دنیا

۲۰
اسفند

دنیا هم زشت است و هم زیبا.

یکی از زیباییهای دنیا ،مردم دنیا و تفاوتهایشان است آن هم باز در قسمت خوب و مثبتش و نه از جنبه تبعیض نژادی و قومی و ملیتی.

اصلا یکی از بزرگترین آرزوهایم این است دوربین به دست بگیرم و خیلی حرفه ای دنیا را بگردم.

آن هم نه  فقط برای دیدن زیباییها و جاذبه های طبیعی و تاریخی ، آنها را میتوان با کمی جستجو در اینترنت هم دید و لذت برد.

دلم میخواهد بروم و دنیا و مردمهایش را ببینم ، هنرهای دستی شان را کند و کاو کنم و با چشمان خودم ببینم که در این عصر مدرن، چقدر هنوز هم به سنتها و باورهایشان پایبندند، بروم  قاطی مردمی که بر خلاف مردم ما هنوز یکی از بزرگترین لذتهایشان کتاب خواندن است و در هر مکان عمومی که پیش آید کتاب  کاغذی را به جای موبایلها در دستانشان می گیرند و ذهنشان را روشن میکنند.

بروم  قاطی مردمی که در دمای  منفی ۵۳ ، بی وقفه زندگی میکنند و هنوز هم زنده هستند. بروم و ببینم  در این سرمایی که اشک چشم یخ میزند و دم و بازدم فریز میشود ، بقیه مردم هم مثل خاله جانم که در این هواست ، دل و جان گرمی هم دارند؟؟؟ اصلا ممکن است در این هوا روح هم یخ بزند؟

دهه محرم بشود و بروم یکی از مساجد شیعه در یکی از غریب ترین نقاط کور دنیا، آنجایی که مسجدی هایش باید از راههای دور و گاهی از یک صبح تا شب رانندگی کنند تا به شب عاشورای مسجد برسند، اما می خواهند و می آیند و آنقدر می آیند که دیگر جای من نمی شود.

بروم قاطی آنها و برای امام حسینی که متعلق به همه دنیاست عزاداری کنم.

اما همه این دل خواستن ها و رفتن ها و دیدن ها آنقدر شرایط می خواهد که فعلا برای من در حد یک آرزو است ، آرزویی که با خواست او، در روزی که خیلی هم دور نیست شاید محقق بشود.

اما با همین امکانات دم دستی هم میشود تا حدی دنیا را شناخت.

در هر فرصتی که برایم پیش بیاید و یک توریست خوش رو را ببینم حتما باب صحبت را باز میکنم، و آنقدر دوست بیگانه و دور  اما نزدیک دراین دنیای مجازی دارم که خیلی هاشان و هم صحبتی شان می ارزد به بعضی از آشنایان هم وطن نزدیک اما دور.

خیلی سال قبل در همین راه تهران اصفهان بود که با نوران اهل تونس هم سفر شدم که در سوربون فرانسه دکترای نسخ خطی می خواند و ما کلی با هم دوست شدیم و من آن روز فهمیدم که تونسی ها، فقیر و غنی ،حاجی و غیر حاجی، همه روز عید قربان،قربانی میکنند و بعد هم  خورشت کله پاچه با پلو می خورند.

چند ماه بعد بهم گفت که با استاد دانشگاهش که فرانسوی است قرار است ازدواج کند و بعد هم عکسهای عروسی اش را برایم فرستاد، وقتی هم که نورا به دنیا آمد ازین نزدیکی اسمها به وجد آمد و برایش جالب بود که نورا از القاب حضرت زهراست.

و یا رانا در فلسطین که آن روزهایی که غزه در آتش و خون بود و دلم برایش آشوب بود، اما او در رام الله بود و دور از آتش، اما غمگین بود و عزادار دوستانش...

و خیلی دوستان دیگر و خیلی از اقوام نزدیک پدری و مادری که نزدیک به ۲۰_۳۰ سال قبل مهاجرت کردند و هر کدام در گوشه ای ازین دنیای بزرگ اما کوچک هستند و من حالا با بچه هایشان که نسل دوم هستند و خیلی هاشان هم دورگه، دوست و رفیقم و ما کلی چیزهای خوب داریم که از هم یاد می گیریم.

اینها را مقدمه کردم که بگویم در این مدت کتاب مارکوپلو اثر منصور ضابطیان و کتاب هاروارد مک دونالد اثر سید مجید حسینی را خواندم، که اگر روی نام کتابها کلیلک کنید، توضیحات لازم و کامل را میخوانید.

کتاب مارکوپولو جذاب و کتاب هاروارد هم پر از کند و کاو های ذهنی با کلی عکس زیبا.

برای من خامی که آرزوی پخته شدن در سفر را دارم، خواندن این کتابها خیلی خیلی چسبید.

پ.ن: با آنکه وقتی در رُم هستید انگار دارید توی دل تاریخ زندگی می کنید.با این که وقتی در میلان هستید می توانید به هرچه هرچه هرچه که بخواهید در لحظه دسترسی داشته باشید.باآنکه ونیز به گمان من حیرت انگیز ترین نقطه دنیاست......اما

همه اینها به یک وجب خاک ایران نمی ارزد باور کنید. این جمله ام را شبیه شعارهای مجموعه های تلویزیونی ندانید همه اینها خوب است اما برای خود آنها برای ما تنها دیدنش لذت بخش است. و مدتی کنارشان بودن.
وقتی آنجا هستید تازه می فهمید که چه لذت هایی را درزندگی در سرزمین خود دارید.من بوی لوبیا پلوی آشپزخانه مادر و عطر درخت بهار نارنج حیاط پدری را با همه ی رویاهای ونیزی تاخت نمی زنم...
قسمتی از کتاب مارک و پلو


دنیای صورتی

۱۵
اسفند

من همیشه و از همان کودکی، رنگ آبی را دوست داشته ام...کیف آبی، کفش آبی، روسری آبی .

با عروسک هم زیاد میانه خوشی نداشتم.

اما محبوب ترین بازی کودکانه ام خاله بازی با بچه های دور و برم بود.

همان خاله بازیهای نابی که این روزها، خیلی کم رنگ و بی رمق شده... .

 و دنیای صورتی از آن مدل دنیاهایی شد که من هیچ وقت تجربه اش نکردم... .

اینکه یک دامن صورتی چین چین بپوشی و نرم نرمک چرخی بزنی و بعد هم عروسکی را اتفاقا او هم صورتی پوشیده در آغوش بگیری و خیلی مهربان، با یک شیشیه شیر صورتی رنگ، برایش لالایی کودکانه بخوانی.

اینها تمام دلخوشی های این روزهای نورا ست.

و آنقدر در دنیای صورتی اش غرق شده که دلش میخواهد مهر جا نمازش هم صورتی رنگ باشد.

و حالا بزرگترین آرزویش اینست که لاک صورتی رنگ محبوبش که گم شده، پیدا شود .

همان لاک صورتی رنگش برای کامل کردن سناریوی دنیای صورتی رنگش...

 همان لاک صورتی رنگش برای رنگ کردن تمام چیزهایی که دلش میخواهد صورتی رنگ باشد و نیست.

و این شد که ما لاک صورتی رنگ مزبور را حواله سطل آشغال کردیم تا دنیای آبی مان، بیش تر ازین خط خطی و صورتی نشود.

نورا جان! کاش من هم کودکی بودم با دنیای صورتی، آنوقت می دیدی که چطور هم پایت میشدم در رنگ کردن بالشها و رخت و لباسها و در و دیوارها ...با همین لاک صورتی.


خدا

۰۶
اسفند

یک ساعت خواب هم، برای من بدون رویا نمی گذرد...با هر خوابی حتما یک رویا میبینم.

و معمولا هم سعی میکنم که بعد از نماز صبح نخوابم چون که  اگر بخوابم مشوش ترین خوابهای عالم را میبینم.

بعضی از خواب هایم هم هستند که تکرار میشوند و تکرارشان گاهی آزرده خاطرم میکند.

سال هشتاد و چهار بود که چشمهایم را عمل کردم، تمام تلاشم این بود که تا سی سالگی صبر کنم اما دکتر گفت نه...گفت شماره چشمها بالاست و اگر یک نمره دیگر اضافه شود عمل غیر ممکن میشود.

 نه ونه جمعا میشود هجده، به خیلی ها که میگفتم نمره چشمم نه است تصور میکردند که جمع چشمها را میگویم...من هم لبخند میزدم.

این نمره از چشم یعنی دید صفر با هاله ای از رنگهای در هم و برهم.

هیچ وقت یادم نمیرود صبح هایی که از خواب بلند میشدم و عینکم نبود... .

چشمهایم را که عمل کردم و دنیا به رویم لبخند زد، لنزها را دور ریختم و عینک ذره بینی را به یادگار نگه داشتم.

و حالا یکی از خوابهای مستمرم این است که چشمهایم را باز میکنم و میبینم که نمیبینم و برگشته ام به همان سالها و دید صفر درصد... .

یکی دیگر از خوابهای مستمرم، تنهایی است، ....خواب میبینم که در همین زمان فعلی خودم هستم اما هیچ کسی کنارم نیست.

اما در همان خواب هم میدانم که باید چند نفری باشند، چند نفر نا آشنا که آنها را گم کرده ام و من هی به دنبالشان می گردم ، اما بازهم قسمت من تنهایی ست .

این مدل خوابها گاهی  غمگینم می کند و گاهی هم شاکرم میکند.

حس میکنم یک جورهایی در این مدل خوابها برزخ را تجربه میکنم.

و شاید آخر این دنیا را در اعماق این خوابها تجربه میکنم.

درگیریهای فکری من زیاد است، 

فکر به باید و نباید های دور و برم، به کیفیت زندگی، 

به تک تک آدمهای مهم زندگی ام، به اتفاقهایی که برایشان رخ میدهد، به گرفتاری هایی که پیش می آید، گرفتاریهایی که خیلی وقتها در رفع آنها من هیچ کاره ام و مینشینم از دور نگاه میکنم وغصه میخورم .

به این دلتنگی و دوری راه از مادرم که خیلی وقتها پیش آمده که من باید می بودم و نبوده ام و من فقط از راه دور رنج کشیده ام.

سه سال پیش که تیروییدم  کم کار شد دکتر متخصصم گفت نام دیگر این بیماری غم باد است، انسانهای درون گرا بیشتر به این بیماری گرفتار میشوند و گفت غمها را در خودت نریز و رهایشان کن.

و حالا مدتی است که تلاش میکنم تا درگیری های فکری ام را کمتر کنم  و بیشتر عمل کنم ، مدتی است که سعی  میکنم تا خدا را قاطی تمام این ماجراها بهتر ببینم.

ببینم و هرگز هم از یاد نبرم که سر رشته کلاف زندگی همه ما به دستان بی انتهای خودش گره خورده است.

من امروز در آستانه راهی هستم که باید با ۳۳ سالگی وداع کنم.

هرسال روز تولدم از خدا یک چیز مهم درخواست میکنم ... و من امسال، فقط خودش را میخواهم.

عکس: من در خانه خودش

 مسجد جامع یزد، عکاس: هم سرم.


مثل همه

۲۵
بهمن

وارد جاده که می شویم  بچه ها روی صندلی ماشین لم می دهند و من برایشان کتاب  میخوانم.

اصلا جیبهای صندلی ماشین همیشه پر از کتاب است چون تنها چیزی که محمد حسین و نورا را در این جاده پر پیچ و خم اصفهان.تهران سرگرم می کند همین کتاب خواندن است، تنها چیزی که از آن هیچ وقت سیر نمی شوند.

محمدحسین از مهر ماه امسال عضو کانون پرورش فکری شده و هر هفته دو کتاب به انتخاب خودش از کانون به امانت میگیرد و امسال از پربارترین سالهای کتاب خوانی برای پسرم بود.

کتابهای کانون هم از آن دسته کتابهایی است که با دلی خوش و ایمن آن را به امانت می گیری و با لذت می خوانی.

کتابهایی که در محتوا و کیفیت جزو بهترینها هستند و آن قدر با کتابهای زرد متفاوتند که خود بچه ها هم این تفاوت چشمگیر را حس می کنند.

کتابهای این هفته پسرم، "مثل همه اما مثل هیچکس"(آتوسا صالحی) بود و  دیگری هم یک کتاب جذاب از آداب و سنن زندگی آسیای شرقی بود که یونسکو آن را به چاپ رسانده بود با تصاویر خیلی جالب از لباسها، خوراکیها و آداب اجتماعی و زندگی روزمره مردم کشورهای آسیای شرقی که ترجمه آن هم به فارسی دری بود و همین کتاب سبب شد که حسین، با تعداد زیادی از واژگان دری که به نظرش خیلی هم با مزه بود آشنا شود.

کتاب "مثل همه اما هیچ کس" قصه دوستی دو دختر کوچک است که یکی از آنها به تالاسمی مبتلاست و قصه رنجی است که میکشد، رنجی که او را بزرگ می کند و قشنگ تر از آن حس نوع دوستی ، کمک و بخشش است که در این دوستی شکل می گیرد.

دیالوگها و روابط این دو کودک در کتاب آنقدر زیبا و تاثیر گذار بود که جملات پایانی کتاب را با بغض و اشک تمام کردیم.

حسین هم این مدل روایتها را خیلی دوست دارد...روایت دوستی و بخشش و خوبی کردن را.

آن وقتها که کوچکتر بود، سعی کردیم خوبیها را برایش خیلی پر رنگ کنیم.

قانون زد و خورد و عمل و عکس العمل را نشانش ندادیم و به او گفتیم با هدیه و مهربانی و گذشت حتی اگر یک طرفه هم باشد میتواند قلبها را فتح کند.

و من خیلی خوشحالم که تا بحال نه در مهد و نه در مدرسه هیچ گزارشی از خشونت از پسرم نداشته ایم... 

خیلی خوشحالم که اگر یکی از هم کلاسی هایش خوراکی اش را فراموش کرده باشد می تواند روی پسرم به عنوان کسی که بی چشمداشت، دوستانش را در خوراکی هاش سهیم میکند، حساب کند...

خیلی خوشحالم که قسمتی از پول تو جیبی اش را برای انفاق و احسان کنار میگذارد.

دیروز که کتاب مثل هیچ کس را برایش می خواندم به من گفت کسی که خون و یا عضوی از بدنش را به بیماران هدیه میدهد خیلی بزرگتر از کسی است که فقط پولش را میدهد‌ و بعد هم گفت من فهمیده ام که همه چیز این دنیا فقط پول نیست... .

و من امروز خیلی خوشحالم که پسرم معنی واقعی خوشی و آرامش این دنیا را فهمیده است... .

پ.ن: قسمتی از کتاب:

شب خواب دیدم که من هم از پریا تالاسمی گرفته‌ام و روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام. یک پرستار چاق با آمپول گنده‌ای آمده بود سراغم و می‌خواست سوزنش را که اندازۀ میخ بود توی پایم فرو کند. داد کشیدم و از خواب پریدم.
گفتم که بخشیدن و هدیه دادن فقط با پول ممکن نیست و با ارزش‌ترین هدیه، هدیه‌ای است که بخشی از وجودمان باشد. گفتم هر سال چندین هزار مادر با تزریق خون از مرگ نجات پیدا می‌کنند و پرسیدم که هیچ فکر کرده‌اند که اگر روزی هیچ‌کس خون ندهد چه اتفاقی برای بیمارانی که هر ماه احتیاج به خون دارند می‌افتد.

طلب

۱۲
بهمن

خواسته های نورا برایش خیلی عزیزند.

یعنی اگر چیزی را بخواهد، تمام تلاشش را خرج می کند تا آن را به دست بیاورد.

در انجام کارهایش هم همینطور است تا کاری را به درستی تمام نکند و نتیجه اش را با چشمهایش نبیند آن را رها نمی کند.

به نظرم این یک ویژگی خوب و بارز است که می شود با آن یک نفر را تحسین کرد.

اما اشکال کار اینجاست که چیزهایی که این دختر فلفل نباتی، در طلب آن  می باشد گاهی مواقع مضر و خطرناک و بی جاست.

اینکه کاردستی برادرش را که خیلی هم برایش زحمت کشیده را بر می دارد و مال خود می داند، و در مقابل هم کاملن مراقب است که مبادا برادرش به اسباب بازی های او نزدیک بشود.

اینکه در پارک بازی، دوچرخه و چهارچرخه بچه های دیگر رانشان میکند و گمان هم میکند که اینها متعلق به اوست و احتمالا اشتباهی رخ داده که حالا دست این بچه بی نوا افتاده، مرا یاد قصه فلسطین و اسراییل می اندازد.

ما هم در این جور مواقع تمام تلاشمان را می کنیم که به طلبش نرسد، اول از همه حواسش را پرت میکنیم و بعدهم دنبال یک جایگزین مناسب می گردیم.

و اگر این اتفاقها رخ ندهد و چیزی نظرش را جلب نکند و کماکان لجاجت بکند، ما مجبور می شویم که مجابش کنیم و در نهایت هم او با چهره ای غمگین گریه می کند... گریه ای که بهتر از لبخند است 

لبخند ناشی از داشتن دارایی های بی جا.

اما لحظاتی هم هست که راضی میشود مخصوصا با یک جایگزینی که برایش تازگی هم دارد، در این جور مواقع شروع میکند به سخنرانی کردن که بله، آن چیزی که نورا می خواست برایش بد بود و بعد هم مضراتش را تند تند می گوید و یا اینکه نورا نباید به وسایل نی نی دست بزند چون نی نی اجازه نمی دهد و ناراحت میشود و ...

و در این جور موارد است من هم می فهمم که دخترم  یک چیزهایی را می داند و آنقدر ها هم دور از ماجرا نیست.

و یاد قصه زندگی خودمان می افتم 

اینکه ما هم در روزمره خودمان یک چیزهایی را می خواهیم و طلب می کنیم 

گاهی صلاح و بخت یار می شود و به دستش می آوریم.

گاهی به خاطر نداشتن و نرسیدن ، مبارزه میکنیم و رنج میکشیم و غمگین می شویم.

گاهی هم خدا ما را چشم انتظار می کند، و ما کم کم صبور می شویم و یک روزی خودش پاداش آن صبر را با چیزی که خواسته بودیم و گاهی بهتر از آن پاسخ می دهد.

کاش ظرف و گوهر وجودمان آنقدر غنی باشد که هم طلب را بفهمیم و هم رسیدن و نرسیدن و گهگاهی دیر رسیدن را.


شعر هم، شعر قیصر امین پور:

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


دلتنگی

۰۵
بهمن
قرار است که بعد از دو ماه چشم انتظاری و دلتنگی، مامان جانشان بیاید.
به محض شنیدن اولین صدای ماشین حسین می رود لب پنجره و یک تاکسی زرد میبیند و از خوشحالی فریاد می زند.
بد و بدو از پله ها سرازیر میشود، می رود وسط کوچه.
ساک مامان جان را میگیرد و لخ لخ روی زمین می کشد و از پله ها بالا می آید و با تمام وجودش لبخند می زند.
نورا هم کنار در ایستاده و از خوشحالی جیغ میکشد و به محض ورود مامان جان، ذوق می کند و اداهای ریز و درشت در می آورد.
مامان جان را رسیده و نرسیده می برند داخل اتاقشان و هر کدام از چیزهای جدیدی که مامان جانشان ندیده رونمایی می کنند
و بعد هم شروع می کنند به تعریف کردن از تمام وقایع، حسین با آب و تاب حرف میزند و نورا هم ادامه میدهد، همان کلمات و حرفهای محمد حسین را... .
کی اینها، اینهمه بزرگ شدند که من نفهمیدم... .

برادر

۲۸
دی

همیشه حسرت داشتن  یک برادر بزرگتر از خودم را داشتم.

یک برادر قد بلند و قوی ومهربان با یک عینک فرم مشکی، که همیشه هم برای من وقت داشته باشد.

بهترین دوست هایم برادر داشتند، و روابط خوبشان با هم آنقدر مجذوبم می کرد که بیشتر حسرت یک برادر را داشتم تا یک خواهر.

یکی از دوستهایم برادری داشت که دانشگاه شریف درس میخواند، یک پسر باهوش ومهربان و آنقدر از خوبی هایش برایم تعریف میکرد که من شبها خواب برادر نداشته ام را می دیدم، برادر دوستم او را به سینما و خرید می برد، برایش قصه می خواند و نمی گذاشت آب توی دلش تکان بخورد.

دوست دیگرم برادری داشت که برایش حل مسئله میکرد و مثل یک استاد برایش حسابان و هندسه تدریس میکرد حالا هم یکی از بهترین اساتید کنکور ریاضی درکشور است یادم است که روزهای امتحان می آمد خانه مان و به اولین اشکال که بر می خوردیم  به برادرش زنگ میزد و گوشی تلفن را روی آیفون میگذاشت و برادرش هم مشتاقانه تمام ایراداتمان را برطرف میکرد.

و من همیشه دلم می خواست که یکی از همین برادرها داشته باشم یکی که دوستانه و مردانه کنارت بایستد  و‌‌ حمایتت کند و پا به پایت شادی و مهربانی  کند.

و حالا سالها از آن روزگار گذشته و من آنقدر هم حسرت نداشته هایم را نمی خورم، شاید عادت کرده ام به نبودن خیلی از چیزها... .

اما حالا نورا حسین را دارد، یک برادر بزرگتر... .

برادری که برای سرگرم کردن خواهرش چهار دست و پا روی زمین راه میرود و نورا را بر دوشش سوار میکند.

وقتهایی که نان و پنیر می خورند از حسین میخواهم که برای خواهرش هم لقمه بگیرد، با هر لقمه ای که حسین در دهان نورا میگذارد، نورا، برادرش را غرق بوسه میکند.

ومن از دور نگاه می کنم و دلم برای این همه مهربانی غنج می رود.

همدلی و همراهی دو خواهر و یا دو برادر با یکدیگر خیلی عجیب و دور از ذهن نیست، اما خواهر و برادری که همیشه و همه جا هوای دل همدیگر را داشته باشند ستودنی هستند.

قدر داشته هایتان را بدانید.



پ.ن: خواب دیدم با همسرم رفته ایم در دل کوهستان..فکر میکنم دامنه دماوند بود..به جایی رسیدیم که مه بود و بخار...آب جوشان از دل زمین می جوشید و برف هم یکریز می بارید و همسرم دانه های برف را نشانم میداد که دقیقا به شکل کریستالهای منظم چند ضلعی بودند وبه اندازه یک کف دست، که نرم نرم میباریدند و ما لحظه نشستن این کریستالها روی چشمه جوشان را نگاه میکردیم و لذت می بردیم... .

 «وَهُوَ الَّذِی ینَزِّلُ الْغَیثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَینشُرُ رَحْمَتَهُ»؛

 «و اوست کسى که باران را پس از آنکه [مردم] نومید شدند فرود می‏آورد و رحمت‏ خویش را می‏گسترد».

مهمان

۲۱
دی
بچه ها موجودات عجیبی هستند  
موجوداتی که در کنار  تمام سرخوشی هایی که به پدر مادرهایشان میدهند رنجهایی را هم به همراه دارند... .
مثلا وقتهایی می آید که نورا  آنقدر متین و موقر و مهربان میشود که حس میکنم خداوند بی نظیرترین دختر دنیا را به من هدیه داده است.
اما گاهی هم آنقدر سرسخت و لجوج می شود که فقط با تمام وجود از خداوند صبر و آرامشی طلب می کنم تا در مقابل رفتارهایش کم نیاورم... .
کافیست که از کنار پارکی عبور کنیم تا هیجان زده شود و تمام هوش و حواسش از کفش برود و تمام وابستگی هایش به من به ویژه در مهمانی ها را فراموش کند.
آنقدر بی مهابا می دود و دور میشود که باید شش دانگ حواس و انرژی مان را کامل، در خدمتش بگیریم
و یا کافیست در این سرمای زمستان بک استخر پر از آب ببیند و دیگر حرفهای ما را مبنی بر نزدیک نشدن به آن، دیگر نشنود، میرود با تمام انرژی و هیجانش تا کمر در آن شیرجه می زند وبعد هم مثل یک موش آب کشیده می لرزد و در این وقتها هم عابران با نگاه های خاص و معنا دارشان ما را نوازش می کنند.
و یا مثلا محمدحسین هفت ساله مان ...
کنارم می نشیند و شروع میکند به سخن وری و نظریه پردازی، آنقدر دقیق و موشکافانه تجزیه تحلیل می کند و راهکار میدهد که حس میکنم یک نظریه پرداز کنارم نشسته است و فکر میکنم بر خلاف تصوراتم حتما باید وارد یکی از رشته های علوم انسانی بشود، اما همین که سخن وریهایش تمام میشود به دقیقه نمی کشد که با اعمال و رفتار خاصش آنقدر مرا شگفت زده میکند که نمیدانم حرفهایش را باور کنم و یا رفتارهایش را... .
و ما مدام حرص می خوریم و رنج میکشیم و پند می دهیم و هر روز هم روز از نو و روزی از نو... .
سرگرم کردنشان هم مشکلات خودش را دارد خیلی لذت بخش است که بخواهی برای فرزندانت کتاب بخوانی و پا به پایشان بازی کنی اما وقتی که میبینی سیری نا پذیرند، اگر ظرفت به اندازه ظرف من باشد، خوب،  یک جاهایی کم می آوری.
بچه ها در سن کودکی، برای پدر و مادر خیلی انرژی برند به ویژه از لحاظ فیزیکی... .
از کودکی که رد شوند و نهال هایشان قد بکشند، نوجوانی شان میرسد و حالا این انرژی های فیزیکی وارده کم رنگ تر شده و بیشتر فکری می شود.
و جوانی هم که از راه برسد آغاز بهار دلدادگی است و وقت رفتن است... .
خوب که نگاه کنی میبینی که دوران مهمان داری ات به سر آمده و مهمانهای کوچکت، عزم رفتن کرده اند...می روند تا به سلامتی میزبان خانه خودشان شوند.
میزبانی خوب ازین مهمانان کوچک، بالاترین هنر زندگی ما پدر و مادرهاست.
ما پدر و مادرهایی، که در این راه پیر میشویم... .



میلاد

۱۷
دی

ربیع را خیلی دوستم دارم ، از اسمش هم پیداست، عطر بهار حقیقی را دارد.

روزهای تولد را هم خیلی دوست دارم.

حالا روزی بیاید که تولد پیامبر هم باشد

از معدود روزهاییکه در سرتاسر این کره خاکی خیلی ها آنرا جشن میگیرند وبه وجود پیامبرشان افتخار می کنند.

نیت کرده ایم که برای تولد تمامی امامان، یک جشن کوچک در خانه مان داشته باشیم.

از امام عصر شروع شد و بعد هم امام عسکری و حالا هم پیامبر و امام صادق، که میشود نور روی نور... .

یک هفته ای هست که به دنبال کارهایش هستیم.

از خواندن کتاب و گرد آوری مطالب گرفته تا انتخاب سخنران و وسایل پذیرایی و.... .

کتاب همنام گلهای بهاری (نگاهی نو به زندگی پیامبر) را باز کردم و قسمتهایی از آنرا انتخاب کردم و تایپ کردم و پرینت گرفتم و قرار است که به میمهانان عزیزمان که اعضای فامیل هستند هدیه بدهیم تا به خواندن آن مشتاق شوند و خود کتاب را تهیه کنند.

دیروز هم با حسین جان رفتیم و مقداری نقل و نبات و نخودچی  و بادکنکهای رنگارنگ خریدیم که امروز با نورا جان آنها را بسته بندی کردیم و داخل هر بسته هم یک حدیث از امام صادق  گذاشتیم.

حدیث ها را که میخواندم به حدیثی از امام صادق رسیدم که فرموده اند برای اینکه با دشمنان اعتقادی و شک و شبهه ها مقابله کنید به نوجوانانتان احادیث ما را بیاموزید... .

و حالا کتاب ۱۸۰۰ حدیث راهگشا را  روی طاقچه، کنار قرآن، گذاشته ام که فراموشش نکنم.

دنبال چند تا مداحی خوب  هم هستم، مداحی های خودمان را خیلی دوست ندارم مخصوصا آن نوعش را که وقتی حسین و نورا گوش می دهند سینه میزنند و برایشان با روضه فرقی نمیکند.

حامد زمانی یک آهنگ زیبا برای تولد پیامبر خوانده که انصافا هم قشنگ است یک مداحی زیبا هم از نزار قطری پیدا کردم که انشالا فردا دسته بندی شان می کنم.

دلم میخواهد این روزهای تولد کش دار و بلند شود و اصلا قسمتی از  ایام بزرگداشت امامان بیایند روی تولدهایشان و نه فقط شهادتهایشان.... .

مثلا همانطور که یک ماه محرم را در مساجد و خانه ها نذر دادیم و سینه زدیم، یک ماه شعبان را هم که ماهی پر تولد است را در مساجد و خانه هایمان ولیمه بدهیم وجشن بگیریم و به یگدیگر گل و حدیث های زیبا وکاربردی هدیه دهیم.

این جوری نشاط جامعه مذهبی هم بالاتر میرود و دیگر متهم نمیشویم که مذهبمان، مذهب حزن است.

و کاش روزی بیاید که آمدن آخرین بهار حقیقی را با چشمهایمان ببینیم  و باور کنیم،

همان بهاری که می آید و هر روزمان عطر جشن و نوروز میگیرد ... .

عیدتان مبارک.


میخواهم از کتابهایی که از خواندشان لذت برده ام ، بنویسم

کتابهایی که برایم ارزش وقت گذاشتن و تورق را داشته است...

شاید اگر حسین و نورا هم روزی کتاب خوان شدند، بیایند و گهگاهی به کتابهای دوست داشتنی مادرشان نگاهی بیندازند.

هزار خورشید درخشان 

که نویسنده آن خالد حسینی است، نویسنده ای صلح طلب که پزشک است و افغان.

همان نویسنده  معروف کتاب بادبادک باز که فیلم آن ساخته شده است.

کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده که در ایران هم چندین ترجمه متفاوت دارد.

شهرت و فروش این کتاب در دنیا، برای خودش بی نظیر بوده است.

کتاب تاریخ دوره ای از افغانستان را مرور میکند که افغانها  داشتند مثل خیلی از مردم دنیا زندگی شان را میکردند که ناگهان سر و کله روس ها ظاهر میشود با جنگها و خونریزی هایشان و بعد هم جنگهای داخلی که در این کشور بالا میگیرد و بعد هم حضور بی رحمانه و دد منشانه طالبان و حکومت آنها بر این کشور... .

جنگهایی که قربانیان اصلی تمام خشونت هایش زنها و کودکان هستند.

و قهرمانان  این کتاب دو زن هستند...دو زنی که هووی یکدیگرند و هر دو به اجبار سرنوشت به ازدواج مردی مسن در آمده اند.

شخصیت های داستان همگی خاکستری هستند...

انسانهایی که جبر جنگ و خشونت آنقدر آنها را خرد و شکننده می کند، و آنقدر روح و جسمشان را زخم می زند که هرلحظه درفکر رهایی هستند.

اما سرنوشت این دو زن (مریم و لیلا) که تراژدی اصلی داستان هم مربوط به مریم(زن اول) است، خیلی خیلی غم انگیز است.

مریم که سهمش از دنیا هیچ است اما میشود همه چیز لیلا... .

مریم که از هیچ کس ذره ای مهر واقعی ندید و نچشید امابرای لیلا میشود هزار خورشید درخشان.

افغانها میتوانند این کتاب را مثل یک مدال افتخار بر روی سینه شان حک کنند.

و مردم سرتا سر دنیا هم میتوانند این کتاب را بخوانند تا شاید کمی از نگاههای خشمگین و کینه توزانه شان را نسبت مهاجران افغان کمتر کنند.

ادبیات این کتاب بی نظیر است.




قناعت

۰۷
دی
قناعت را در دستان کوچک تو می توان جستجو کرد، نورا جان
که با همین مداد سبز کوچکت
نقشی از باغ و بوستان میزنی... .



کاراته

۰۷
دی

هیچ وقت از ورزش کاراته خوشم نمی آمد.

اینکه صداهای عجیب و غریب از خودت در بیاوری و به دیگران حمله ور شوی، تصوری بود که من ازین ورزش داشتم.

و حالا محمد حسین، کاراته کار کوچکِ من است.

همین دو هفته پیش هم کمر بند زردش را گرفت و اندازه یک دنیا خوشحال شد.

بر خلاف تصورم، کاراته خیلی هم قانونمند است.

مراتب استادی و شاگردی خیلی خوب در آن رعایت می شود و اگر شاگردی جانشین استاد شود حتی اگر سن و یا کمربندش کم تر از بقیه باشد همه موظفند که فرمانهای ورزشی او را اجرا کنند.

ضمن احترام ویژه ای که بچه ها برای مربی شان قائل هستند، خود شاگردان هم در طول کلاس، پس از پایان هر کات، به یکدیگر احترام میگذارند.

محمدحسین هم از وقتی که به کلاس کاراته رفته منظم تر و قانون پذیر تر شده است.

امتحان رسیدن به کمربند زرد، اجرای کاتی به اسم هیان شودان بود.

آنقدر برای رسیدن به این کمر بند مشتاق بود که دو تایی رفتیم و فیلم اجرای این کات را دانلود کردیم.

دو روز تمام تمرین کرد و از پس امتحان هم به خوبی برآمد.

وقتی مربی اش میخواست کمربندش راعوض کند، برایش کلی دعاهای قشنگ کرد و همه برایش کف زدند... .

من هم کف زدم...کف زدم به خاطر روزهایی که می آیند و می روند 

روزهای شاد و غمگین، روزهای خوش و ناخوش، روزهای...

روزهاییکه هیچگاه تصور چگونه بودنشان را هم نمیکردم... .


پدر خوب

۰۱
دی

خوب بودن هم آسان است و هم انرژی بخش.

خوب که باشی در پیشگاه وجدانت هم، راحتتر و آسوده تر زندگی می کنی.

انسانهای خوب، سفیدی هایشان خیلی پر رنگ تر از نقاط خاکستری و سیاه وجودشان است و همین یعنی خوب بودن... .

خوب بودن در جایگاه پدر و مادر هم، یکی از بزرگترین لطفها و نعمت های خداوند است.

محمد حسین و نورا، پدر خوبی دارند که همراه و همدلشان است.

وقتیکه نیست غیبتش در خانه پر رنگ است و وقتهاییکه آمدنش دیرمی شود برای ورودش به خانه لحظه شماری می کنند.

بچه های من پدر خوبی دارند... و این نعمتی است که من آن را نداشتم.

من فقط قصه پدر خوبم را شنیدم و هر بار که دختری را در آغوش گرم پدرش دیدم پر از بغض و تنهایی شدم... .

من با حسرت نداشتن پدر بزرگ شدم اما خوشحالم که بچه هایم با پدر خوبشان،خوش حالند... .

می دانم که گهگاهی می آیی و اینجا را میخوانی.

پدر مهربان، خوبی هایت مستدام و عمر پر برکتت مانند شب یلدا، بلند

تولدت مبارک


پ.ن: پدر که نباشد خیلی ها پدر معنوی ات میشوند..دایی، شوهر خاله و... همه شان، هم خوبند.

اما اگر یکی از آن پدر های معنویت، امام رضا باشد، سایه اش را تا ابد حس میکنی... .

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۲
  • ۳۷۲ نمایش

درهم

۲۶
آذر

به ۱۳۰ نفر دانش آموز پاکستانی فکر میکنم که دیروز٫ این افراطی های کثیف خون تک تک شان را بر زمین ربختند و به قلبهای تکه تکه پدرهاو مادرهایشان

به آن مرد روان پریش ایرانی که رفت و تن عده ای انسان را در قلب استرالیا لرزاند 

به دخترانی که هنوز هم گرفتار افراطی های بوکوحرام هستند و روح تکه تکه شان 

به روح زخم خورده دخترانی که اسید صورتشان را سوزاند

به خانواده های عزادار و بی خانمان غزه

به انسانهای گرفتار در چنگال داعش

....

دنیا خیلی درهم و برهم شده اما

اخبار ابولا را که دنبال میکنم

به آنهایی فکر میکنم که داوطلبانه رفته اند و به بیماران کمک میکنند

به بیماران و ریشه کن شدن این بیماری

همانهایی که سر برانکاردها را میگیرند و غذا در دهان بیماران میگذارند...دلم میخواهد بروم و دست تک تکشان را ببوسم

در دنیایی که خیلی ها مثل یک گرگ هار به جان انسانها افتاده اند، اینها فرشته اند


مستقل

۲۴
آذر

برای مستقل خوابیدن نورا،کمی دیر اقدام کردیم.

اما بالاخره، به استقلالی که دوست داشت رسید.

پیش تر، برایش  داستان تعریف کردم و بعد از کلی داستان سراییهای من گفت که تخت میخواهد.

روزی که برای خرید تخت رفتیم...رفت و تمام تختها را تست کرد.

روی تختهای بچه گانه میخوابید و خودش را به خواب میزد و دیگر پایین هم نمی آمد و بیرون رفتن از هر فروشگاه هم برای خودش ماجرایی داشت.

و حالا چندین شب است که خیلی مستقل میرود و روی تخت خودش میخوابد.

و به دور و بری هایش هم اعلام کرده که خانه هیچ کدامتان نمی آیم چون دوست دارم روی تخت خودم بخوابم.

هر شب میرود و محمدحسین را که در خواب ناز است ، نوازش میکند و کمی پیش او میخوابد و بعد که ماموریتش تمام میشود یگ گاز تقدیم برادرش میکند و بعد هم میرود روی تختش و زیر پتو پنهان میشود... .

....

توجیه میکنیم، تنبیه میکنیم، تشویق میکنیم،

اما این قصه هنوز ادامه دارد اما، اما در کنار تمام اینها جانشان هم برای هم در میرود.

شاید اگر نورا، محمدحسین را نداشت، این مرحله از استقلال را، اینقدر راحت نمی پذیرفت... .


پ.ن: این  سایت جزو بهترین سایتهایی است که میتوانیم وبلاگهای بروز شده مورد علاقه مان را با کمک آن ببینیم

Feedly.com