آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

برای دخترم

۰۷
ارديبهشت

دخترم حالا که آرام خوابیده ای برای تو مینویسم....

برای تو که  وقتی به دنیایمان آمدی نیمی از آن دنیای تمام رنگ آبی را پاک کردی

با نازها و اداها و خنده هایت پاک کردی  و به آن نیمه دیگر، رنگ صورتی پاشیدی

راستش را بگویم  تمام روابط حال ما، در خنده ها و گریه هایت، شیرین زبانی هایت و تلاشهای فطری تو برای آموختن هر چه که هست خلاصه میشود

و ما دست هایت را گرفته ایم و پا به پای تو می آییم مبادا که عقب بمانیم

دختر نازنینم...دختر بودن حکایت غریبی است

دختر بودن با زن بودن و مادر بودن و رنج گره میخورد

هیچ وقت از یاد نمیبرم کودکی های خودم را

زمانی که دوست داشتم پسر باشم

همان وقتها که صدای جیغ ها و خنده هایم تا ته کوچه میرفت و من مواخذه میشدم

همان وقتها که میخواستم تا ته خیابان با دوچرخه بروم و منع میشدم

همان وقتها که مادر نازنینم خسته از کار و دانشگاه به خانه میرسید و من در دلم آرزو میکردم که کاش مرد خانه مان بودم

کاش یک پسر بودم که هم درس میخواند و هم کار میکرد و هیچ وقت هم خستگی های مادرش را با چشمهایش نمی دید

البته این آرزوها هم با رویاهای کودکی زمان خودش همراه بود..

بعد ها که قد کشیدم و بزرگتر شدم در دلم بود که اگر پسر زاده شده بودم دنیا را میگشتم و بهترین دختر را برای همسری انتخاب میکردم و همین حس انتخاب، باز هم حسرت پسر نبودنم را برایم پر رنگ تر میکرد...

و حالا سالها از آن روزها گذشته است ...

وقتی که برای اولین بار مادر شدم، حس کردم که مادر بودن و مادری کردن در کنار تمام زیبایی هایش سخت است،

سخت است و درد و رنج دارد

با هر تبی تب میکنی و داغ میشوی...

مادر که میشوی حکایت همان آهنی را داری که در کوره ذوب میشود

میسوزی و پخته میشوی اما محکم میشوی

محکم میشوی برای روزهای مبادا

دختر نازنیم، دختر بودن، زن بودن و مادر شدن

درد و رنج خودش را دارد

اما این رنج تو را بزرگ میکند  وراز خلقت زن همین است

رنج میکشد و بزرگ میشود و به دنیایش تعالی میبخشد

نورای نازنینم، دخترها گل و ریحانه اند

ریحان هایی که فقط خدا قدر واقعی شان را میداند

پ.ن: بنا بر خواسته لینک زن

 


خوبی بی انتها

۲۷
فروردين

برنامه پزشکی شروع شده و  میهمان برنامه یک دکتر متخصص  کودک با موهای یکدست سفید است

دکتر مهربان میگوید بهتر است که مادران به جای آب میوه از خود میوه برای کودکانشان استفاده کنند مجری برنامه میگوید این آب های میوه تتراپک چطور هستند آقای دکتر؟

آقای دکتر لبخندی میزند و میگوید این نهایت بد سلیقگی و بی حوصلگی یک مادر است که این آب میوه هایی را که شش ماه پیش دراین قوطی ها ریخته اند را به خورد فرزندش بدهد

و بلافاصله قسمت تبلیغ ها شروع میشود و خانواده ای را تبلیغ میکند که مادر خانه  با ورود بچه هایش به خانه بلافاصله سراغ یخچال میرود و بچه هایش را به نوشیدن این آب میوه های تتراپک دعوت میکند...همه مینوشند و لبخند میزنند 

تبلیغ غذاها و سالادهای آماده و نیمه آماده و... هم که جای خود را دارد

کاش فضای ساخت این تبلیغها حداقل بیرون از خانه و یا در در راه سفر بود نه در محیط خانه

و من بیننده میمانم بین این همه ساز مخالف ...

و نمیدانم چرا ذهنم پرتاب میشود به خانه هاییکه  پدر و مادرها در آن پر از ساز مخالفند و ناکوک 

برای یک موضوع خاص

پدر امر میکند و مادر نهی میکند

پدر خشم میکند و مادر میخندد

پدر همراه میشود و مادر رها میکند و....

برخوردهای نابهنجار پدر و مادر، بی ملاحظه اینکه فرزندشان نظاره گرشان است هم جای خود دارد

شاید پدر و مادرهای عجول و عصبی و سرگردان امروز نتیجه همین سازهای مخالف و ناکوک پدر و مادرهای دیروزشان باشند

و این تاثیر بر کودکان در مورد مادر خیلی خیلی بیشتر است

مادرهایی که با کوچکترین رفتاری مثل اسپند روی آتش میشوند و فضای روحی و روانی خانه را تیره و کدر میکنند و به جای داشتن فرزندانی شاد و سالم ، فرزندانی عصبی و پر از تنش را از خودشان به یادگار میگذارند

استثناهایی هستند اما یک مادر اگر بخواهد میتواند محیط خانه اش را گلستان کند

گاه با سکوتش گاه با گذشتش گاه با ندیدنش و همیشه و همیشه با مهربان بودن و درایتش

یک مادر میتواند آنقدر زیبا بنوازد که حتی ساز مخالف و ناکوک همسرش را هم موافق کند

میتواند چونکه خدا این قدرت را به او هدیه کرده است

من فکر میکنم که  اگر ما مادران هم جزو همین فرزندان بوده باشیم، میتوانیم که امروز اصلاح شویم و نگذرایم که در خانه هایمان ساز مخالف زده شود ، اگر که بخواهیم 

اگر که بخواهیم فرزندانی شاد وقوی،  و مودب و با اخلاق داشته باشیم تا جایی که خود خدا هم به ما افتخار کند

و حضرت زهرا،

بانویی است که خدا به او افتخار کرده است

بانو جان چقدر خوب است که ما شما را داریم و چقدر خوب است فرزندانی پاک و دانشمند که نمونه اند در ادب و اخلاق را از سلاله خودتان و مولایمان تربیت کرده اید و برای ما به یادگار گذاشته اید...شما همان خوبی بی انتهایید

میلادتان مبارک

وقتی که...

۲۴
فروردين

وقتیکه غذا خوردی و سیری و حالا نوبت غذا خوردن من میشه و تو هر گونه تلاشی میکنی تا نزاری من غذام رو بخورم

وقتیکه سرحالی و من در اوج خستگی  و هر کاری میکنی تا نزاری من یه لحظه هم چشم هام رو روی هم بزارم

وقتیکه برادرت کلی تکلیف و کاردستی داره و هر کاری میکنی تا اون نتونه کارهاش رو با دل خوش انجام بده

وقتی که میری روی کله مبل می ایستی تا عکسهای قاب شده روی دیوار رو گاز بزنی و منهدم کنی و یک مرتبه سقوط آزاد میکنی روی سرامیک از سرت خون میاد

وقتی که توی کوچه و خیابون سرت رو میندازی پایین و مثل فرفره از دست ما فرار میکنی و از شدت خوشحالی جیغ میکشی اما بعدش میخوری زمین و گریه میکنی

وقتیکه توی شیرینی فروشی می افتی به جون شیرینی های سلفون شده و روکش اونها رو پاره میکنی و شیرینی هاش رو پخش زمین میکنی و آقای فروشنده مهربون فقط لبخندت رو میبینه و میگه فدای سرش

وقتیکه توی فروشگاه از روی ظرفهای روغن بالا میری و یه دفعه همه باهم روی زمین واژگون میشین

و برای خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار،  من که مامانتم رسما کم میارم

اما وقتی که می ایستی پشت پنجره رو به کوچه با خودت تکرار میکنی و میگی بابا بیا

وقتیکه داری خودت غذا میخوری و قاشقت رو به زور میاری سمت لبم و میگی به به بخور 

وقتیکه دنبال من و بابات میدوی و جلوی پامون کفش و دمپایی جفت میکنی

وقتیکه داداشت میخوابه و میری براش ملافه میاری و میندازی روش و میگی ایسین (حسین)لالا کرده

وقتیکه نصف شب از خواب بلند میشی و میگی ایسین کو؟؟؟

و خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار

من که مامانتم انقدر ذوق زده میشم که تمام کم آوردن هام رو فراموش میکنم دختر خوبم...

 

پ.ن: وقتیکه این شاخه های آبشار طلایی قد میکشند و میدوند تا به ایوان طبقه سوم برسند یعنی که بهار بوی بهشت میدهد

شش

۱۷
فروردين

حرفهای مشترکمون کم کم داره زیادتر میشه

کنارم میشینی و برات خیار پوست میگیرم، عطر خیار که به صورتت میخوره از فواید خیار برام حرف میزنی

بعد از کلاسم دوتایی با هم میریم زیارت یه امام زاده خوب

بهت میگم چه دعایی کردی؟بهم میگی دعا کردم که مامان منیر تو بهشت یه عاله خوراکی خوشمزه بخوره و منم یه ماشین جدید بخرم

هنوز هم عاشق ماشینی و من آرزو میکنم که ای کاش مثل خیلی از جاهای دنیا ما هم اسباب بازی خونه و ماشین خونه داشتیم و تو تا دلت میخواست ماشین قرض میگرفتی و یه دل سیر باهاشون بازی میکردی...

اگه اغراق نکنم روزی یک لطیفه جدید میسازی و تحویل من و پدرت میدی و ما هم برات از شدت خنده ، دل ضعفه میریم

این روزها وقتی چیزی رو انتخاب میکنی که به سلیقه من نیست میایی پیشم و با کلی مهربونی و دلیل های ریز و درشت قانعم میکنی تا از دلم در بیاری که مبادا من ناراحت شده باشم...

بعضی شبها میای زیر نور ماه و از روی هلال ماه حدس میزنی که مثلا امروز روز چندمه؟ ستاره ها رو برام میشمری و اطلاعات سیاره ها رو هم تا حدودی داری

گوگل کروم رو باز میکنی و برای خودت مینویسی و سرچ میکنی و اینجوریه که مطلع میشی...

مثلا میدونی که الان خورشید چهار و نیم میلیارد سالشه و یازده میلیارد سالش که بشه اول یه غول سرخ میشه و بعد هم کم کم نورش رو از دست میده و بهش میگن کوتوله سفید...

تو با تمام این واژه ها این روزها داری زندگی میکنی و این منم که از اندیشه های تو دارم لذت میبرم

تولدت مبارک پسر بهاری من....

اسفند

۱۸
اسفند

بازهم گل کاشتی نورای من...

اما گلت این بار از نوع خاردارش بود...

همین چند ماه پیش بادکنک یکی از بچه ها رو نابود کردی، وقتی صدای نابود شدنش رو شنید، از کلاس اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن...تمومی هم نداشت

رفتم و براش یه کتاب خریدم با یه بادکنک قرمز...توش هم نوشتم از طرف نورا

خلاصه از طرف تو معذرت خواهی کردم

اما دیروز قضیه فرق داشت ، تو استراحت بین دو کلاس و شلوغی بچه ها، یکی از دخترا اومد بغلت کنه که دستش رو از رو لباسش گاز گرفتی...اونم دوید طرف مامانش و جیغش رفت به هوا

قفل کرده بودم... اما یه آن خودم رو زدم به ندیدن، بغلت کردم  و بردمت بیرون

اما دل تو دلم نبود ...از دور مواظبش بودم که اگه خراشی هم رو دستش افتاده برم جلو و کاری بکنم که خدا رو شکر چیزی نبود

برای اولین بار توی زندگیم برای اینکه جوابگو نباشم وشرمنده نشم خیلی راحت خودم رو زدم به  ندیدن و نفهمیدن....

اما دیگه این کار رو نمیکنم، چون میدونم که عاقبت عمدا ندیدن و نفهمیدن خود کوری و نفهمیه...

مثل خیلی اندک در این روزها....

عکس: هشتم اسفند ماه ساحل آرام بوشهر

پ.ن :

* این روزها اسفند جان زمین است..مادری است که در بطنش بهار هیاهو میکند..کاش هوای این زمین را بیشتر داشته باشیم..خانه محل شستن قالی ها و فرشهای بزرگ نیست آن هم با آب آشامیدنی...میتوان به جای آب داغ، با آب ولرم هم زمین و در و دیوارها را تکاند و خیلی میتوان های دیگر در اینجا

پیش تر ها مقاله ای خوندم راجع به اینکه در جایگاه یک مادر چقدر کافی هستیم و چقدر کامل

نوشته بود یک مادر کامل مادری است که از همه چیزش در مقابل فرزندش میگذرد به صورت محض از او مراقبت میکند و  آرزوهای برآورده نشده خودش را برای فرزندش  میخواهد و درنهایت فرزندش را در تمامی ابعاد متعلق به خودش میداند و ....

اما یک مادر کافی، هم مادر است و هم یک همسر...مادری است که برای خودش وقت میگذارد، برای مراقبت از فرزندش او را محصور نمیکند بلکه او را حمایت میکند و اجازه این را هم به خودش نمیدهد که علایق و آرزوهای خودش را به فرزندش تحمیل کند و...

و تو ذهنم شروع کردم به نقد کردن خودم و اطرافیانم

حس کردم که نمیشه صفر و صدی بود حتما همه ما یه درصدی کافی هستیم و یک درصدی هم کامل...اما اون درصد قطعا مهمه و تاثیر گذار

و رفتم سراغ نزدیکترین مادری که میشناختم

مامان خودم

یادمه دوتایی مون مینشستیم روی زمین و اون کتاب خودش رو میخوند و من هم کتاب خودم رو...

صبح ها با هم از خونه میرفتیم بیرون و روزهایی که مامانم میرفت دانشگاه گاهی دیرتر می اومد 

شاید یه جاهایی از دیر اومدنش غمگین می شدم اما خودش یه ترفندهایی داشت که خوشحالم میکرد

هر وقت  که می رسید خونه دست پر بود ...یه کتاب جدید

گاهی هم من رو با خودش می برد دانشگاه تهران...مخصوصا موقع مراسم و جشن ها

پیاده روی های دو نفره هم زیاد داشتیم که بهترین وقت برای حرف زدن بود

و همه اینها من رو خوشحال میکرد

یادمه تو بزرگترین تصمیمات زندگی ام هم فقط مشاورم بود 

کافیه کسی تو جایگاه من بوده باشه تا درک کنه که من چی میگم...خودت باشی و یه مامان و جمعی از فامیل که دلسوزانه  شاهد رنج های بزرگ شدنت بودن و تو خیلی جا ها هم کمک و پشتیبان و این جور وقت هاست که همه حس میکنن تو تصمیم گیری ها هم تا حدی سهمی دارن و حسشون هم کاملا به جاست

وقتی دانشگاه قبول شدم همه میگفتن فکر تبریز رو هم نکن همین آزاد تهران خوبه خودمون هم برای هزینه هات کمکت میکنیم اما من هم رشته ام رو دوست داشتم و هم اینکه کلی تلاش کرده بودم سراسری قبول بشم 

و استدلال همه این بود که میخواهی مامانت رو تنها بزاری؟

اما مامانم نه تنها مخالفت نکرد که پا به پام اومد و همراهم شد

برای ازدواجم هم موج مخالفت ها شدیدتر و محکم تر بود اما مامانم بهم گفت تو به این چیزها فکر نکن فقط به این فکر کن که این شخصی که میخواهی باهاش ازدواج کنی ارزش این دور شدن ها و حرف و حدیث ها رو داره یا نه و به نظرت این انتخاب بهترینه یا نه؟ما هم تحقیقات لازم رو برای این کار میکنیم...

و مامانم هیچ وقت نگفت، من...نگفت، تنهایی من...نگفت، عمر جوونی من که برای تو رفت ...و خیلی نگفت های دیگه...

فقط روزی که بچه دار شدم بهم گفت بچه هات رو بی توقع بزرگ کن....همین

اینها رو گفتم که بگم من اصلا در حال حاضر یه مادر کافی نیستم...چون آرزو دارم پسرم خطاط بشه...دوست دارم مثل من و پدرش یه رشته مهندسی بخونه...آرزو دارم مثل من و پدرش فکر کنه و عمل کنه و برام یه فرض محاله که بخواد یه روزی ازم دور بشه...

اما آرزو دارم که حتما یه مادر کافی باشم...حتما

عکس: مادرکافی خوب من

انگشتر

۰۵
بهمن

 از مدرسه رسیدی خونه و خسته ای اما به محض ورودت، خواهرت رو در آغوش میکشی بعد هم میایی و دستاهای منو فشار میدی و یه برقی تو چشماته و میگی...

میدونی بهم چی میگی؟

میگی: وقتی پوست من به پوست خانواده ام میخوره پر از انرژی میشم و جون میگیرم

پ.ن: بعد از حلقه ای که پدرت بهم داده این زیبا ترین انگشتریه که بهم رسیده چونکه خودت با دستهای کوچیکت درستش کردی

دخترم

۰۱
بهمن

کشوهای لباست رو میکشی بیرون و خودت به تنهایی سه تا شلوار رو روهم میپوشی با چند تا جوراب و بعدش میری سراغ یکی از کیف های من و لخ لخ میکشی روی زمین و میری به سمت در و پشت سر هم میگی ددر...

یه جعبه اسمارتیز گرفتی دستت که یک دفعه درش باز میشه و همشون میریزن رو زمین شیرجه میام به سمتت و شروع میکنم به جمع کردنشون که مبادا بخوری اما میبینم که تو مشتت چندتا اسمارتیز داری که میریزیشون تو ظرف و بعد هم میشینی روی زمین و بقیه اسمارتیز ها رو همراه با من جمع میکنی

شام که خوردیم میگم همه با هم سفره رو جمع میکنیم و همه ظرفها میره روی میز اپن و تو هم خوب نگاهمون میکنی ... و حالا پدرت برات آب انار گرفته و ریخته تو شیشه ات...از دستش میگیری و رو بالش میخوابی و تا آخرین قطره اش رو میخوری و بعد بلند میشی و شیشه خالی رو هل میدی روی میز اپن آشپزخونه

رفتیم مطب دندانپزشکی کودکان، دم در ایستادی و هر بچه ای که میاد تو رو بغل میکنی و از خوشحالی جیغ میکشی، بعضی بچه ها کلی ذوق میکنن و باهات همراهی می کنن و بعضی هاشون هم انگار که یه آدم فضایی دیده باشن از خودشون دورت میکنن

با کوچکترین آهنگ رنگی که تی وی پخش میکنه دستهات رو میبری هوا و می چرخونی و به قول خودت نانا میکنی بدون اینکه بدونی نانا کردن چه شکلیه

داداشت تمام مداد رنگی هاش رو پخش خونه کرده جامدادی اش رو میدم دستش و میگم جمعشون کن لطفا، نورا اینها رو می خوره...اما میبینم که جامدادی رو از دستش میگیری و خودت مشغول جمع کردنشون میشی...تا آخرین دونه

این جور وقت هاست که حس میکنم خدا بهمون یه دختر داده

خدا

۰۷
دی

مدتی بود که حسین به برداشتی رسیده بود که آزرده خاطرم میکرد

و برداشت او این بود که خدا نیست چونکه دیده نمیشود

من و پدرش تمام مغزمان را به کار گرفتیم و کلی مثال علمی برایش زدیم از چیزهایی که هستند اما دیده نمی شوند

حرفهای ما را خوب گوش میکرد،  اما بعد از آن دوباره حرفهای خودش را تکرار میکرد و معلوم بود که اینها توجیه کننده ذهن کوچک و پرسشگر او نیست

شب تولد حضرت مسیح بود که دوباره محمد حسین همان حرفهای قبلی اش را دوباره تکرار کرد دلم گرفته بود ازینکه نتوانسته ام جوابی برایش پیدا کنم

یک لحظه دلم رفت کنار دل حضرت مسیح و خودشان کمکم کردند...معجزه...انبیاء

با توسل به خود حضرت مسیح شروع کردم و برایش از پیامبران و معجزه هایشان گفتم و اینکه همیشه در طول تاریخ وقتی انسانها در مورد خدا شک میکردند پیامبران می آمدند و با معجزه هایشان، قدرت خداوندی را نمایش میدادند که هرگز دیده نمیشود

آنقدر برایش شیرین و شگفت انگیز بود که کارمان برای جستجوی معجزات پیامبران به گوگل رسید...میخواندیم و لذت میبرد و من هم خدا را شکر میکردم

و از آن روز به بعد این درگیری فکری تمام شد..و انگار این ذهن پرسشگر هم به جوابش رسید

حضرت مریم را خیلی دوست دارم به نظرم قصه رنج بارداری حضرت مریم در عالم بی نظیر است و میوه تمام صبوریها  و ایمان حضرت مریم هم میشود پیامبر خدا...

و حالا من حس میکنم که چقدر پیامبران ما در هر زمانی راه بر و مهربانند....

و مهربان تر از همه اینها خداست

خداییکه:

دیدگان او را درک نمی کنند، ولی او دیدگان را درک می کند و او باریک بین و داناست  (سوره انعام)

پ.ن: دوست داشتم پسرم امسال کارتون اسکروچ را ببیند که پخش نشد این کارتون پر از درسهای بزرگ است و این واقعیت که امروز خیلی ها دارند اسکروچ وار زندگی میکنند و خودشان هم بی خبرند....

جایگاه

۱۳
آذر

این روزها نورا داره بزرگ شدن رو تجربه میکنه و محمد حسین هم بزرگ بودن رو...

و دنیای هر دوشون هم زیباست و قابل احترام

اما خوب گاهی این بزرگی ها هم، با هم تداخل پیدا میکنه

وقتی نورا به دنیا اومد انقدر پسرم از وجودش شاد شد که ما رو هم شگفت زده کرد

کم کم که نورا پا گرفت بازی ها و کشمکش های این دو هم شروع شد

کشمکش هایی که هر وقت کسی به من و همسرم میرسید میگفت چقدر شما خونسرد هستین چرا به محمد حسین چیزی نمیگین...ما هم همیشه لبخند میزدیم و میگفتیم چیزی قرار نیست بگیم این جزئی از زندگی ما شده...حتی یکبار همسرم در مقابل اینکه این سکوتتون بی جاست گفت اینها قراره یک عمر با هم زندگی کنن هرچی دخالت های ما کمتر باشه...اینها  در آینده هم از با هم بودنشون بیشتر لذت میبرند

واقعیتش هم اینه که محمد حسین تا به حال هیچ آسیبی به خواهرش نزده و جدا از تمام اینها نورا هم ازین زور ورزی ها بیشتر اوقات لذت میبره

البته این سکوت ما همیشگی نیست مخصوصا توی محیط خونه...

و خوب قدر مسلم روی سخن ما هم همیشه با حسین هست

 اما وقتهایی هم هست که نورا  میره سرغ برادرش و موهای اون رو با لذت میکشه و یا گازش میگیره وحس قهرمانانه بهش دست میده

الحق که محمد حسین هم در مقابل تمام این گاز گرفتن ها و مو کشیدن ها هرگز مقابله به مثل نکرده که گاز بگیره و مو بکشه..فقط اشکش سرازیر میشه و از دستش خواهرش به ما شکایت میکنه

اما چند روز پیش انقدر دردش گرفت که گفت میخوام خواهرم رو بزنم..چرا همیشه اون باید منو بزنه و من هیچی نگم

راستش دلم براش سوخت...برای تمام همراهی ها و سازش هاییکه درین زمینه داشته...

اما حیف که خواهرش بازیگوش تر ازین حرفهاست

بهش گفتم میدونی که خواهرت دنیای خودش رو داره و هنوز بد و خوب رو نمی فهمه اما میدونم که تو هم خیلی دردت گرفته و دلگیری، اما تصمیم نهایی در مورد زدن با خودته...

یه مقدار آروم شد و گفت: شما باید به نورا یاد بدی که من رو اذیت نکنه باید انقدر بهش بگی تا بفهمه....

منم شروع کردم با نورا حرف زدن و حالا روی سخنم با نورا بود

بهش گفتم و گفتم...گفتم که تو باید به برادرت احترام بزاری چونکه  اون بزرگتره، اون عزیز اول دل مامانته، اینو همیشه یادت بمونه و...

با حرفهای من هردوشون لذت میبردن و میخندیدن...مخصوصا محمد حسین

یه جایی خوندم که مشکل خانواده های امروز ما اینه که اولویت ها گم شده مخصوصا از وقتی که گفتن باید شایسته سالاری رواج پیدا کنه، از ترس اینکه مبادا مرد سالاری یا فرزند سالاری شکل بگیره

اینه که دیگه افراد اون جایگاه درست خودشون رو تو خانواده ندارن

تو یه خانواده سالم، فرزند ارشد باید جایگاه بالاتری داشته داشته تا هم عزت نفس بیشتری داشته باشه و هم باعث رشد و بالندگی فرزند کوچک تر بشه

باید پدر نفوذ بیشتری داشته باشه...در صورتی که خود من به چشم هام دیدم که تو بعضی خانواده ها چقدر راحت حرف پدر رو زمین میزارن و بی احترامی میکنن

....

محمد حسین من به تو قول میدم که جایگاهت تو خانواده ما محفوظه

و صد البته که

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

و از خدا میخوام که تو فراهم کردن این اسباب بزرگ بودن برای تو، یاور ما باشه

 

از دوران کودکی ام عکسهای نسبتا خوبی دارم

عکسهایی که میشود نشست کنارشان و از خاطره ها حرف زد

فیلم هم دارم ، دایی مهربانی دارم که از همان جوانی اش عاشق فیلم و فیلم نامه نویسی بوده و در دورانی که داشتن دوربین شخصی رواجی نداشت، یک دوربین داشت و سوژه فیلمها هم گهگاهی کودکی ما بود

صدا هم داشتم...مامانم صدایم را ضبط کرده و یک روزی در همان دوران کودکی به یادگار به دستم داد و من انقدر از شنیدن صدایم هیجان زده شدم که به فکر افتادم صدایم راضبط کنم و خلاصه روی همان کاست انقدر صدا ضبط کردم که کلا کاست منهدم شد

شاید تمام این یادگاری ها در یک جعبه کوچک جا بگیرد و با اینکه کم است اما بسیار با ارزش است

و حالا دوران کودکان خودم

همین وبلاگ که قرار بود برای خودم باشه و آوای خودم که کم کم یک وبلاگ مادرانه شد

هر دوتایشان هم دو تا دفتر اختصاصی خاطرات دارند که از لحظه تولدشان افتتاح شده که درآن دفترها تمام آن چیزهایی را نوشته ام که فقط خودمان قرار است از خواندنش لذت ببریم...لحظه های بزرگ شدن و پا گرفتن و شیرین زبانی ها و خاطرات ریز و درشت...

فیلم و عکس هم که جای خودش را دارد به جز محمد حسین که خیلی ناگهانی به دنیا آمد و بعد ار گذراندن سختی ها تازه یادمان به دوربین افتاد اما برای نورا از قبل از بیمارستان و قبل از اتاق عمل شروع شد و ....  خلاصه، گزارش تصویری لحظه به لحظه های خاطره سازمان را ثبت کرده ایم

و همه اینها روایتهایی است که قرار است برسد به دست فردا

نمیدانم که وقتی آنها هم به سن من رسیدند از دیدن این همه یادگاری لذتی میبرند؟

شاید خیلی چیزها ارزشمند بودنشان به خاطر کم بودن و ناب بودنشان باشد

خیلی دلم میخواهد بدانم که فردا ها این مادرانه ها توسط بچه های ما، باز هم روایت میشود و یا به فراموشی سپرده میشود و اگر هم قرار است روایت شود چطور خواهد بود؟یعنی پیشرفت  دوربینها و وبلاگها و...تا به کجا میرسد؟

هر چه که هست فکر میکنم که جنس همه شان مادرانه خواهد بود...

 

تشنه

۰۸
آبان

این آفتاب کم رمق پاییز که از پس گرم کردن دلت برنمیاد، باعث میشه که گاهی وقتها خیلی زود دلگیر بشی

مخصوصا وقتهایی که هیچ چیزی سرجای خودش نیست

وقتهاییکه حواست نیست و انقدر تخم خردل تو غذات میریزی که از شدت تندی غذا، همه دلگیر میشن و به زور دو سه لقمه ای بیشتر نمیخورن

وقتهاییکه خسته ای و داری ولو میشی اما باید سرپا بایستی و کارهات رو درست انجام بدی

وقتهاییکه که میگی الان وقتشه و میتونم روی مبل ولو بشم و یه کم آروم بگیرم ...که دخترت میاد و یه گاز جانانه مهمونت میکنه و موهات رو از عمق وجودش میکشه و از شدت ذوق جیغ میزنه و میپره تو بغلت و تو هم انقدر عصبی میشی که از تو بغلت پرتش میکنی بیرون و اون هم از ته دلش ضجه میزنه.

پر از عذاب وجدان میشی اون هم با وجدانی خسته

اما تو همین احوال، وقتیکه حسین از راه میرسه و برادر وار، خواهرش رو طوری آروم میکنه که لبخند رو به لبش میاره و بعد هم میاد سراغ منو و خیلی مهربون میگه:

"میدونم که خسته ای میدونم که کمرت درد میکنه اما نورا خیلی کوچیکه ناراحتش نکن...امامهای ما هیچ وقت ازین کارها نمیکردن مامان فروغ!"

اینجاست که بهترین مسکن دنیا میشی برای دلم و تمام خستگی ام رو از تنم به در میکنی حسین خوب من!

پ.ن:امروز بیست و چهارم ذی الحجه، روز مباهله و روز خاتم بخشی امیرالمومنین است، مولای من شما آنقدر مهربان و بخشنده اید که در حین نماز هم سائلتان را در میابید این روزها حال کسی را دارم که در کویری، تشنه است، مرا هم مانند همان سائل ببینید...فقط تشنه جرعه ای از خوبی هایتان هستم...همین!

کویر متین آباد نزدیکی بادرود نطنز

شلوار

۳۰
مهر

چند وقتی بود که دنبال یه شلوار لی خوب برای دخترم بود اما اون چیزهاییکه پیدا میکردم رو دوست نداشتم یا انقدر کلفت وشق و رق و نا زیبابودن و پر از جیب و حواشی  که اصلا نمیشد بچه باهاش راه بره و راحت باشه و اونهایی هم که من خوشم می اومد مارک دار بودن وانقدر گرون که بیشتر ازینکه که از قیمتشون تعجب کنم خنده ام میگرفت

این شد که یه سرچی تو نت کردم و مدلهای خیلی خوبی پیدا کردم اما بعدش عذاب وجدان گرفتم که چرا من خیاطی بلد نیستم که از پس یه شلوار بر بیام تا اینکه چند وقت پیش رفتیم بازار پارچه و نیم متر پارچه لی گرفتم و با کلی بالا و پایین کردن و استفاده از سنگ پا برای سنگ شور کردن و رنگ آکرلیک برای نقش زدن و ...یه شلوار آماده کردم که هم راحته و هم خیلی به تنش قشنگه...

پ.ن  :چند وقتیه دارم به گیاه خواری فکر میکنم و تا حدودی هم عمل میکنم البته منظورم وگان بودن و گیاه خواری مطلق نیست...

منظورم کمتر گوشت خوردنه( اعم از قرمز و سفید)...چیزی که خوردن هر روزه اش شده عامل هزاران درد و مرض اما به روی خودمون نمی آریم و باز هم میخوریم

و این حدیث از حضرت علی که درین مورد همیشه برام تکان دهنده بوده:

امام علی(ع): شکم هایتان را گورستان جانوران نکنید.

امام صادق(ع):  حضرت علی(ع) اعتیاد به خوردن گوشت را بد می شمرد و آن را اعتیادی همچون اعتیاد به شراب می دانست.

خدایا شکرت که چنین مولایی دارم من

 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابیطالب

 

عکس هم تو ادامه مطلب

خاص

۱۷
مهر

خاص بودن بعضی جاها خیلی خوبه و مخصوصا  که گاهی انقدر ویژه بشی که یه جاهایی بشه بهت افتخار کرد...

و این خاص بودن تو نگاه بچه ها یه طعم دیگه ای داره، بچه ها واقعا دوست دارن که پدر و مادرهاشون تو خیلی جاها پر رنگ باشن

مامان من تو کودکی ام همیشه برام خاطره میگفت و یکی ازونها هم خاطره صعود سه روزه اش به قله دماوند تو دوران دانشجویی اش بود

یادمه این شده بود یکی از افتخارات من، و این برام کافی بود تا حس کنم که یه مامان قهرمان تو خونه دارم که میشه همه جوره بهش تکیه کرد

یا وقتیکه سرکار میرفت (بماند که من  همیشه ازین موضوع دلخور بودم و زمانی که ده سال زودتر از بازنشستگی، خودش رو بازنشست کرد اون روز رو تو قلبم جشن گرفتم)  من هم بعد از مدرسه میرفتم پیشش...قاطی اونهمه میکروسکوپ و وسایل و نمونه برای خودم دنیایی داشتم

وقتی که مامانم پشت میکروسکوپ مینشست و از من میخواست که من هم برم و تماشا کنم و بعد هم اسم این موجودات میکرونی رو بهم میگفت و تشخیص ها رو روی دفتر مینوشت حس میکردم مامان من اونقدر خارق العاده اس که موجوداتی رو میشناسه و میبینه که هیچ کس درکشون نمیکنه

اما خاص ترین چیزی که توی مامانم از همون دوران کودکی ام یادمه متانت و سکوتش بود

همیشه نگاه بود....در مقابل تمام شیطنت های من سکوت میکرد و یه نگاهش برام کافی بود...

یادمه من رو هم دعوت به سکوت میکرد...مخصوصا تو جاهایی که کل کل های بچه گانه شکل میگرفت همیشه بهم میگفت: حرف بی حساب رو جواب نده و فکر نکن که هر کس که حاضر جواب تره زرنگ تره

و این بود که من هیچ وقت و هیچ وقت اون زبون تند و فلفلی که تو خیلی از خانم ها میدیدم تو مامان خودم ندیدم

و این بود که از همون کودکی ام حس میکردم که مامانم تو هر جایی که هست خاصه و دیگران خیلی براش حرمت قائلن...مخصوصا تو خانواده پدرم

بگذریم...روزهای اول مدرسه رفتن حسین بود که هم شلوارش بلند بود و هم کتونی اش بندی که گره زدن براش خیلی سخت بود

با اینکه کلا از خیاطی معافم اما و به جای تو گذاشتن ساده شلوارش، به صورت طرح دار کوتاهش کردم و برای کفشش هم با سوزن و نخ زبونه کفش رو به کناره های کفش دوختم و گره کفش رو هم ثابت کردم تا بدون هیچ مشکلی کفشش رو بپوشه و دربیاره

یادمه همون روز وقتی از مدرسه برگشت بهم گفت به دوستام گفتم مامان من خیلی زبله هم میتونه کفش بدوزه و هم شلوارم رو از بقیه مامانها قشنگ تر کوتاه کرده

یه روز هم که تو برنامه تغذیه شون سالاد بود، سالادش رو خوشرنگ درست کردم و براش جوانه هم گذشتم اون روز هم به دوستاش گفته بود فقط مامانهایی که مهندس شیمی هستن بلدن همچین سالادهایی درست کننتعجب

یعنی همچین مامان خاصی هستیم ما تو نگاه پسرمون!!!!

دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش

پاییز که میرسه حس میکنم  آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن

پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من  یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..

دارم به این روزهای خودم فکر میکنم

روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه

محمد حسین  که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم

به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه

گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده

پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله

یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین  که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم

اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده

پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو  هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه

پسرم

۲۳
شهریور

پدرت رفته ماموریت، و ما قراره که سه روز با هم تنها باشیم

از وقتی پدرت رفته تلفن رو گرفتی دستت و هی داری با افراد ناشناس قرار و مدار ماموریت میزاری، میگی منم می خوام برم ماموریت اما مثل همیشه پیش خودمی

شب که میرسه میری قفل خونه رو چک میکنی و بهم میگی از چیزی که نمیترسی و بعدش میری تو اتاقت و یکدفعه پشت عروسکت قایم میشی و با یه صدای کلفت می دوی طرفم و میگی غول اومده و بعدش هم میخندی

هنوز خیلی زوده ، خیلی زود که بخوام بهت تکیه کنم ...اونم تو خیلی از مواردی که حق مسلم هر مادریه که به پسرش تکیه کنه ، شاید خودت ندونی اما از لحاظ روحی خیلی جاها بهت تکیه میکنم و غرق آرامش میشم

چقدر خوبه که تو هستی حسین جان

پ.ن اول:یه خانومی یک بار بهم گفت خدا به کسانیکه که خیلی بیشتر دوستشون داره تو بارداری اول، دختر عطا میکنه و منم در جوابشون گفتم و خدا حتما این گروه از زنان رو از فاطمه زهرا(س) بیشتر دوست داره!!

پ.ن دوم: واقعا کی میگه که کسی که دختر نداره انگار که بچه نداره؟!! ما یه پسر داریم که اندازه یه دنیا بچه، زندگی مون رو قشنگ و رنگین کمانی کرده

پ.ن سوم: خدایا به داده و نداده ات شکر...چشم دلهامان را بیناتر کن

عروس

۰۹
شهریور

نورا را در آغوشم کشیده ام برای خوابیدن

اما چند خانه آنطرف تر صدای عده ای خانم را در اتاقم دارم که اول صلوات فرستادند و بعد از کمی سکوت؛کل کشیدند و حالا هم میخوانند و دست میزنند 

نورا با شنیدن صدای دستها، چشمانش برقی میزند و شروع میکند به دست زدن

بلند میشوم و پنجره اتاقم را میبندم و حالا دیگر صدایی نیست

نورا هم در آغوش من است برای دوباره خوابیدن

اما من پرت شده ام به روزهای آینده، به روزهاییکه هر مادری تصور و یا آرزوی دیدنش را دارد

دختری با لباس سپید و صورتی درخشان مثل ماه؛ که زمین و زمان برایش جشن گرفته اند

و خودم را گوشه ای آنطرف تر تصور میکنم که نمیدانم خوش حالم یا غمگین 

اما یک چیز را میدانم و آن اینکه در اوج تمامی شاد بودنت؛ ته دلت آن گوشه ها میلرزد چرا که قرار است دخترت برود

برود در خانه ای دیگر و برای مردی دیگر و تو نگرانی که مبادا این مرد؛ مرد نباشد

نورای من حالا آرام خوابیده اما هنوز  هم صدای کف زدنها از پشت پنجره بسته به گوشم میرسد

بی شک فردا ها میرسند اما فرداهای خوب برای کسانی است که قوی و شاد وصبور باشند؛ حتی اگر مردشان؛ مرد نباشد...

پ.ن:وقتی میبینی بهترین دوستانت؛در زندگی شان طعم جدایی را حس میکنند حق داری که در تصوراتت برای دخترت؛ گاهی هم  غمگین شوی

عکس:شهریورپارسال

بزرگ شدن

۲۳
مرداد

چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت

وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند

تا قبل ازین شماره کفشت زیاد  مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)

بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی

و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست

داری بزرگ میشی چون :

زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...

یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده

یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده

یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی

یا  مربی کلاستون که  همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه

و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم

کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم

 

تاتا

۱۴
مرداد

نورای عزیزم این روزها لقب های زیادی به تو هدیه میدهند یکی میگوید کوهنورد و دیگری صخره نورد

عزیز دل مادر، ایراد این زمین دوار چیست که رهایش کرده ای و سراغ بالا بلندی ها میروی؟

کاش معنای کبودی های روی صورتت را که از زمین خوردن هایت به یادگار گرفته ای را میفهمیدی، وقتیکه در آینه خودت را میبینی و برای خودت لبخند و کف میزنی

کاش کمی مثل برادرت بودی...آنقدر محتاط که غیر از خوراکی ها،هیچ چیز را به دهانش راه نمیداد، کافی بود یک بار از جایی پرت شود و یا از ناحیه ای آسیبی به بدنش برسد،تمام بود ،دیگر آن حادثه تکرار نمی شد..

گاهی فکر میکنم که معنای درد را اصلا درک میکنی؟

تنها کاری که من و پدرت میتوانیم بکنیم آنست که بعد از هر زمین خوردنت به آغوشت بکشیم و اشکهایت را دانه دانه پاک کنیم

طنازی میگفت با طناب پای نورا را به پایه میز وصل کنید شاید که این این هیجانهایش کمی فروکش کند..!چشم دلم روشن

از تمام اینها که بگدریم چند روزی است که انگار با زمین آشتی کرده ای و به قول خودت تاتا میکنی

من و حسین و پدرت،سه ضلع یک مثلث بزرگ میشویم و تو هم بین ما تاتا میکنی

و هر ضلعی را که به سلامت و با موفقیت طی میکنی، پر از شور و لبخند میشوی

بی آنکه پایت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

نورای من ، من هم پر از شور میشوم و در آغوشت میکشم و از ته دلم آرزو میکنم که:

در مسیر خوب بودنت، قوی و استوار باشی بی آنکه پای دلت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

سالها

۳۰
تیر

رمضان هفتاد و هفت، تهران

با عینک ته استکانی ام نشسته ام و جزوه های کنکور رو زیر و رو میکنم و از روزه معافم اون هم به خاطر عینک ته استکانی ام

رمضان هفتاد و نه، تبریز

نزدیک افطاره و همگی تو خوابگاهیم و یه سفره دوازده نفره توی اتاق پنج نفرمون پهنه و همه به اتاق ما دعوتن...من دیگه روزه میگیرم چون شماره چشمهام ثابت شده...نزدیک افطاره همه مشغول تدارک افطاری ان...شاید روزه دار ها بیشتر از چهار یا پنج نفر نباشن اما اصلا مهم نیست... مهم اینه که هممون با مهر، کنار سفره ای که خدا برامون پهن کرده نشستیم و داریم حظ لحظه هامون رو میبریم...همگی مهمانیم

رمضان هشتاد و سه، اصفهان

اولین سحرها و افطارهای دو نفره به همراه سکوت و آرامش محض...قران و دعا  ... و همه چیز منظم ،مهمانی ها، خواب ، بیداری

رمضان نود و دو، اصفهان

نزدیک افطاره، کتری از شدت قل زدن در حال منفجر شدنه،همسرم خواب و بیداره که حسین از توی اتاقش فریاد میزنه که نورا خراب کاری کرده و باید عوضش کنیم توی دهانش هم پر از خورده پا ک کنه

اذان رو میگن، حسین میاد تو آشپزخونه  و منتظر آب جوش زعفرونی شه،اما حاضر نیست، نورا دست پدرشه و آشپزخونه هم به دست من و هیچ چیز سرجای خوش نیست

اما یه چیز سرجای خوش داره برق میزنه  و اون هم لطف خداست...دلم میخواد قلمم رو تو دریایی از مرکب فرو ببرم و این لطف ها رو بنویسم، تا یادم باشه که خدا، همیشه کنار من و زندگیمه

رمضان سالهای آینده رو هم به دست خودش می سپرم

تا یار که را خواهد و میلش به که اُفتد...!