آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

آبله مرغون

۱۶
آبان

نورا جونم عید غدیر که شد چهار ماهه شدی اما چند روز بود که خیلی بی تابی میکردی و شیر هم نمی خوردی یه چند تا مهمونی هم که رفتیم کلی آبرومون رو بردی و همش یا رو دست من بودی یا پدرت...هممون متعجب بودیم که چرا انقدر بی قراری

دیروز صبح که میخواستم ببرمت بهداشت برای واکسن دیدم یه دونه آبدار روی پلکت در اومده خودم مشکوک شدم دکتر بهداشت هم که دید گفت باید ببرینش متخصص کودک تا ببینه قطعا آبله مرغون هست یا نه؟

دکترت هم گفت روی شکم مهم که دونه باشه روی شکمت هم یه دونه ریز بود...گفت تا دو هفته دیگه واکسنت نزنیم تا اگه مریضی خوب بشی

امروز صبح که نگاهت کردم دیدم بله ...یه عالمه دونه آبدار روی دل و کمرته...اما انگار با بیرون ریختن این دونه ها بی قراریت هم کمتر شده تا به حال هم تب نکردی

غصه نخوری مامانی به جای دیفن هیدرامینی که دکتر برات داده بهت ترنجبین میدم و برات عنبر نسا و اسفند دود میکنم تا زودی خوب بشی

پ.ن: داداش حسینت میگه مامان تقصیر من نبود که.. خدا خواسته که نورا آبله مرغون بگیره...آره پسرم بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته



آزمایش

۰۳
آبان

پسر نازنینم این روزها در معرض یک آزمایش تازه قرار گرفته ای

میدانم که چقدر نورا را دوست داری

میدانم بعد از مهد که به خانه میرسی...ظهرها، به عشق نوراست که پله ها را دو تا یکی طی میکنی و بعد از شستن دستهایت نورا را غرق بوسه میکنی

اصلن همین بوسه ها بود که کار دستمان داد و نورا هم سرما خورد و هنوز هم این سرما خوردگی ادامه دارد

اما من این دوست داشتنت را ستایش میکنم حتی وقتی که میخوابی و نورا را روی دلت سوار میکنی با اینکه دلم هری  میریزد و سخت مراقبتان هستم اما کیف میکنم  وقتیکه میبینم نورا هم با این حرکاتت می خندد و لبخند میزند

اما این قصه دیگری است آبله مرغان گرفته ای و باید از خواهرت پرهیز کنی

دکترت گفت باید حسین را به خانه دیگری ببرید تا  نورا مبتلا نشود چیزی نگفتی اما از مطب که بیرون آمدیم بغض گلویت را گرفته بود

پسرم تو که هیچ شبی را بدون من و پدرت صبح نمیکنی ...من تو را کجا ببرم؟

هر دو تان را به خدا سپرده ایم مریضی که شاخ و دم ندارد می آید و میرود

حسین جان، قصه آن خواهر و برادری را که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و وفایشان عالمی را تکان داده را بارها برایت گفته ام

حسینم از خدا میخوام که حسین وار، خواهرت را دوست داشته باشی

پ.ن: این هم فیلم حسین و نورا وقتیکه از راه دور خواهرش رو می بوسه

پسر من

۱۱
مهر

محمد حسین  هم رفت به مهد کودک

هر روز صبح پر از انرژی بیدار میشه و تا خانم خانی  میاد پله ها رو دوتا یکی طی میکنه و میره سوار پرایدش میشه

روز اول که از مهد بر گشته بود بهش گفتم خانم خانی خوب رانندگی میکرد؟

گفت بله مامان از شما خیلی بهترتعجب مواظب چاله چوله ها هستش میگفت به خانم خانی گفتم که شهرداری پول میگیره اما این چاله ها رو صاف نمیکنه نیشخند

وقتی نورا رو باردار بودم از همون اول میگفت پسره و اسمش هم امیر علی...

تو مهد ازش پرسیدن چندتا خواهر برادر داری؟گفته یه خواهر دارم اما یه امیر علی هم داریم که تو راهه کلا سه تا هستیمتعجب

بهش میگم لیوانت کو؟ میگه رو میز کارم (مهد) جا گذاشتم..میگم چی؟ میگه میز کارم دیگه من هر روز میرم سر کار مگه نمی دونی؟؟

تلفن رو برداشته میگه مهندس گیربکس خراب شده قطعه نداریم جرثقیل بفرستم؟خنده

اعداد رو تا ده هم به فارسی و هم انگلیسی بلد شده که بنویسه و بخونه...حروف را هم تا حدودی

سوره های قرآن رو هم به صورت کاربردی بلده

وقتی مریض میشه برای خودش حمد شفا میخونه،زیادی که شیطنت میکنه سوره قل اعوذ رو میخونه، وقتی عجول میشه والعصر میخونه و برای انجام کارهای سخت نصر رو می خونه...سوره کوثر رو هم به اسم سوره حضرت زهرا میشناسه

نماز رو با پدرش میخونه وپدرش هم بهش قول داده که اگه نماز رو کامل یاد بگیره یه جایزه خیلی خوب داره

برای مهد عکس پرسونلی میخواستن که خودم ازش انداختم و ادیتش کردم اینم شد نتیجه کار:

 

پ.ن: برای کند کردن روند پوسیدگی دندانهای بچه ها خوبه که هر 6 ماه یکبار فلورایدتراپی بشن...برای حسین تا حدی جواب داده

پ.ن: برنامه گل آموز هر روز ساعت دو ونیم از شبکه آموزش برنامه خوبیهلبخند

 

تکلیف

۱۰
شهریور

محاسبه که کردیم فهمیدیم دخترمان زودتر از پسرمان مکلف میشودچشمک

 

کودکی

۲۶
مرداد

وقتیکه بچه بودم یادمه که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و ببینم دنیا چه شکلی میشه اما الان حسرت روزهای پاک کودکی رو دارم که دیگه هیچ وقت بر نمیگرده روزهایی که بی خیال بودیم و شاد... .

چند روز پیش  وقتی محمد حسین رو صبح از خواب بیدار کردم کلی ناراحت شد و گفت داشتم خواب تولد میدیدم و تا اومدم شمع رو فوت کنم بیدارم کردی منم بهش قول دادم که بعد از افطار براش کیک تولد درست کنم

عصر که شد منو برد تو آشپزخونه تا کیک بپزیم بعدش هم گفت کیک که بدون ژله نمیشه...منم یه ژله با طعم بهار نارنج  و تکه های هلو براش درست کردم

بعد از افطار هم کیک روآورد گذاشت رو میز و برای خودش شمع و صندلی و دوربین عکاسی هم آورد و گفت امروز تولدمه

اومدم بهش بگم حسین جان اون یه خواب بود و تولد تو هم گذشته اما دیدم پسرم شاد تر ازین حرفهاست انقدر میخندید و خوشحال بود که منو برد به دوران کودکی خودم...دورانی که فکر میکنم هر کدوم از ما اگه بچه دار بشیم دوباره برامون بر میگرده و میتونیم دوباره تجربه اش کنیم

وقتی شادی اش رو دیدم احساس کردم خدا داره به ما اجازه این رو میده که شادی های کودکانه رو از نو داشته باشیم اینه که ما هم کلی باهاش همراهی کردیم و فیلم گرفتیم و فشفشه روشن کردیم و ... خندیدم.

بعدش هم یه سنگ شیشه ای آورد و به ما گفت این سنگ چون توی نور برق میزنه سنگ آرزوهاست که آرزوهای شما رو بر آورده میکنه که یک دفعه باباش گفت من آرزو دارم اسباب بازیهای حسین بره تو اتاقش و حسین هم در عرض سه سوت آرزوی باباش رو برآورده کرد و خونه رو مثل دسته گل کرد  ... .

حرف زدن محمد حسین هم جالب شده...یک مقدار لهجه اصفهانی پیدا کرده یعنی این لهجه بیشتر تو کلمات خاص دیده میشه و یک سری اصطلاحات خاص ...بعضی وقتها هم بعضی کلمات رو  خیلی بد ادا میکنه و فکر میکنه مثلا داره اصفهانی حرف میزنه وقتی هم که بهش میگم درست این کلمه رو ادا کن میگه مامان جان، من و بابام اصفهانی هستیم ما باید اینجوری حرف بزنیم تعجب

اینو میگن الگو پذیری از پدر...روز به روز هم بیشتر داره  از پدرش الگو میگیره و بهش وابسته تر میشه...

از اینکه انقدر رابطه اش با پدرش خوبه و اون رو الگوی خودش قرار میده خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ...اما ازون جایی که هیچ مامان و بابایی بی نقص نیستن باید خیلی مراقب الگو بودن خودشون باشن از جمله همسر من چشمک

از وقتی نورا به دنیا اومده ما خیلی کمتر برای محمد حیسن وقت گذاشتیم کتاب خوندن، کاردستی، حرف زدن ها و شوخی های دوتایی...همه و همه کم رنگ تر شدن

توی ماه رمضان هم چون باباش روزه بود به خاطر گرمای هوا نمی تونست ببرتش پارک... .

اما پسرمون همه اینها رو میبینه و چیزی نمیگه...

مثل همیشه بهش میگم بهت افتخار میکنم حسین جان مثل اسمت بی نظیری... .

  

نورا

۱۶
تیر

ماه روز چهاردهم که درخشید و بدر کامل شد

ماه من هم درخشید ودنیایم را نورانی تر کرد

نورا جان به دنیای من خوش آمدی از خدا میخواهم زیباترین لحظه ها را درین دنیا

تجربه کنی و دنیایت بهشتی شود

درشب تولد حضرت آمدی و از خدا خواستم که یاریگرش شوی

آمین یا رب العالمین


دونده

۲۳
خرداد

این روزها برایم مثل یک دوی مارتون شده 

مثل دونده ای که خسته است اما باز هم میدود

میدود تا به خط پایان برسد

من هم میدوم تا از زندگی جا نمانم

یک دستم در دست حسین است و دست دیگرم در دست همسرم...با هم میدویم

با اینکه از عزیزترین عزیزانم دورم ودر سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالی

تک تک شان مثل تیغی گلویم را می فشارد اما باز هم لبخند میزنم

خیلی وقت است که دیگر اضطرابها و دگرگونیهای روحی ناشی ازین دوری از

جانم رخت بربسته است

شاید به خاطر حسین و مهربانیهایش باشد..

شاید به خاطر همسری که همیشه همدلم بوده و شاید هم به خاطر رفاقت بیشتر با خدا...

هر چه که هست حس میکنم که خدا را در زندگیم میبینم و در شرایط سختی هم که

برایم پیش می آید اطمینان دارم که مرا نگاه میکند و تنها نیستم....

این روزها که میگذرد هر روز تقویم را نگاه میکنم و هر روز میشمرم  تا میرسم

به نیمه شعبان...

با انگشتم این روز را لمس میکنم و چشمانم را میبندم و نورا را تصور میکنم

گاهی هم میگویم شاید مثل حسین غافلگیرم کرد و زودتر آمد...

و بعد هم تصور آینده که قطعا سرشار از سرخوشی ها و سختی های این تازه وارد خواهد بود

گاهی  سه تارم را به دست میگیرم که بیشتر  گوشه دیوار در حال خاک خوردن

است  و گاهی سراغ تارم میروم که در جعبه اش گوشه انباری جا خوش کرده و هر

از گاهی اگر حسینم امانم بدهد دستی بر آن میبرم

قلم هایم را میبینم که باید تراششان بدهم وخط های تازه تری بنویسم تا روحم تازه

تر شود اما نمیدانم که با وجود یک نوزاد فرصتی هم خواهد بود یا نه؟

کتاب خواندن و نوشتن هم که سکوت و آرامش خودش را میخواهد

به همه اینها با حسرت فکر میکنم اما نورا با یک تلنگر که بر وجودم وارد میکند

مرا به خودم می آورد و من هم محکم میگویم نه...

من قرار است بهترین هدیه را از جانب خدایم دریافت کنم و همه اینها به فدای عاقبت

بخیری فرزندانم و سربازی شان برای حضرتش ...

فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

 

گمشده

۱۶
ارديبهشت

حسین آقا چند روز پیش گم شدی...

گم که چه عرض کنم ....در پارک بودیم که با اسکوترت جولان میدادی و هر از چند گاهی با لبخندی ما را که روی نیمکت نشسته بودیم نظاره میکردی تا اینکه یکدفعه ما را گم کردی اما ما تو را میدیدیم خواستم به سمتت بیایم که پدرت نگذاشت گفت کمی صبر کن ببینیم عکس العملش چگونه است؟

اول کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردی و بعد شروع کردی به صدا کردن...بی انصافی هم نکردی فقط میگفتی بابا کجایی؟

بازهم صبر کردیم که دیدیم رفتی سراغ یک زن وشوهر و شروع به صحبت شدی و با هیجان دست هایت را تکان میدادی و بعد هم موبایل پدرت به صدا در آمد...

ما هم مشتاقانه به سمتت دویدیم و تو هم از شدت هیجان قرمز شده بودی...در دلم خوشحال بودم که اعتماد به نفست را از دست ندادی و شماره پدرت را که حفظ بودی را بی هیچ اشتباهی به آن زن و شوهر گفتی...در دلم خوشحال بودم که خودت را پیدا کردی...

دعا کن ماهم صبورانه و مطمئن خودمان را پیدا کنیم محمد حسین جانم....

میوه دل

۰۵
ارديبهشت

بانو جان فاطمیه امسال هم آمد

امسال هم به محفل عزای شما می آیم

اما امسال با سالهای قبل کمی فرق میکند

بانو جان از شما چه پنهان که میوه دلم دیگر به هر شرایطی راضی نمیشود و هنگام نشستن بر روی زمین تقلا و بی تابی میکند

همین دیروز با این که بر روی مبل نشسته بودم آنقدر تقلا کرد که کنار دستی هایم زیر چشمی من و تکانهای او را با لبخند برانداز میکردند.

راستی بانو جان من گاهی فراموش میکنم که شما هم میوه دلی داشته اید

روضه محسنتان را که میخوانند تازه یادآورتان میشوم که شما هم مثل من... .

انگار محسن گم شده میان انبوه دردهای شما... .

بانو جان این روزها گاهی اطرافیان آنقدر ملاحظه حالم را میکنند که شرمنده میشوم...

بانو جان یعنی هیچ کس ملاحظه حال شما را نکرد؟

هیچ کس میوه دلتان را ندید؟

اصلا چه میگویم؟ میوه دل من کجا و میوه دل شما کجا؟

فاصله است از زمین تا آسمان

این روزها هر تکان فرزندم

یک روضه محسن میشود برای دلم

خودم و خانواده ام به فدای شما وفرزندان شما


 

 

 

تولد

۱۸
فروردين

هجدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و هفت من پر از امید شدم و تو پر از زندگی.

لحظه ای که داشتی شمعت رو فوت میکردی بهت گفتم حسین جان چه آرزویی داری؟

و تو گفتی دلم میخواد همیشه شاد و سلامت باشم...

انشالا که عاقبت بخیر بشی امید زندگی من....

تولد

۰۶
اسفند

انگار همین دیروز بود که اندر احوالات سی سالگی در همین وبلاگ قلم زدم

گذشت...یک سال گذشت و من چند سالی را اگه خدا بخواهد در سی سالگی قدم خواهم زد

اما از تو چه پنهان تولد امسالم رنگ دیگری به خود گرفته است اصلا این پست را برای تو مینویسم

برای تو که این روزها قلبمان یکی شده و با هم نفس میکشیم

برای تو که اگر خدا بخواهد می آیی

می آیی و من به شوق دیدن روی ماهت زمین را سجده خواهم کرد

می آیی و نوری دوباره به زندگی مان می پاشی که شاید دلتنگی هامان کمی کمتر شود

می آیی و امتحانهای من بیشتر میشود و مواد امتحانی این آزمایشها هم پر بار تر

 إِنَّمَآ أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلاَدُکُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ

می آیی نورا جان

می آیی و با اولین گریه ات، عمیق ترین لبخند را به قلب من مینشانی

گفته اند که تیر ماه سال آینده چشمم را نورانی میکنم

تاریخی که داده اند مصادف میشود با تاریخ تولد حضرت...نیمه شعبان

نورا جان من برای نیمه شعبان سال آینده منتظرتر از منتظرم

ششم اسفندماه نود

کودکانه

۱۸
بهمن

این روزها محمد حسین حال و هوای خودش رو داره

داره روز به روز مستقل تر میشه

گاهی میبینم تا یک ساعت هم که شده مشغول لوگو بازی و خونه سازی و بقیه بازیهای فکریش میشه

کار دستی رو هم خیلی دوست داره منم باهاش همکاری میکنم

عاشق کتاب خوندنه و خیلی از کتابهاش رو دیگه حفظ شده

دیروز به خاطر کار خوبی که انجام داده بود یه که کره زمین براش گرفتیم و قراره انشالا یه بدن انسان هم براش بگیریم چون خودش خیلی به کار کرد و شناخت اعضای بدن علاقه نشون میده اما محمد حسین تمام اینها رو به عنوان پاداش میگیره گاهی هم که کار بدی انجام بده تنبیهش این میشه که نمیتونه با همین ها بازی کنه...خلاصه دنیای کوچک اما در عین حال بزرگ و قشنگی داره

گاهی میشینه کنارم و باهام درد ودل میکنه گاهی انقدر قربون صدقه ام میره که احساس میکنم زیباترین زن روی زمین هستم گاهی فکر میکنم داره صرفا برام شیرین زبونی میکنه اما  همسرم میگه این حسش واقعیه چونکه مامان ها برای بچه هاشون همیشه زیباترین موجودات دنیا هستند.

این روزها محمدحسین مراقب کارهای ما هم  ماست و همون استدلال هاییکه ما براش میاریم رو برای کارهای خودمون هم میاره و خیلی منطقی با مسائلش کنار میاد

محمد حسین یاد گرفته که وقتی شیطون میره تو جلدش سوره ناس رو بخونه گاهی که من یا پدرش مرتکب اشتباهی میشیم به ما یاد آور میشه که ما هم این سوره رو بخونیم

شخصیت پردازی قوی هم این روزها پیدا کرده اما خدا رو شکر چشمش به جمال این شخصت های کارتونی خاص هنوز روشن شده اینه که شخصیت های ملی و مذهبی خودمون رو با توجه به تعاریفی که ما براش داشتیم بیشتر میشناسه و دوست داره

شخصیت شهید بابایی رو تو شوق پرواز خیلی دوست داره و میخواد خلبان بشه

آرش کمانگیر رو میشناسه و کلی براش هیجان داره

اوایل که قصه امام ها رو براش میگفتم سعی نمیکردم از شخصیت های منفی حرف بزنم اما خودش دوست داشت بدونه دشمنان اونها چه کسانی بودند که انقدر آزارشون دادن و وقتی هم که براش میگفتم ارادتش به امامها بیشتر میشد

یه بار دیدم داره برای یه بچه قصه حضرت علی اصغر رو با جزئیاتش میگه...کلی ذوق کردم

تو سوریه هم که بودیم تو حرم حضرت رقیه به پدربزرگش گفته بود حضرت رقیه همیشه دلش برای باباش تنگ میشه و پدر بزرگش هم به گریه افتاده بود

این روزها محمدحسین به تمام رفتارهای ما نگاه میکنه گاهی که رفتار اشتباهی دارم بعدش کلی دچار عذاب وجدان میشم اما بهش میگم که اشتباه کردم و هروقت لازم باشه ازش معذرت خواهی میکنم

به خاطر این روزها خدا را شاکرم

الحمدالله

 

عاشورا

۱۳
آذر

امروزعاشوراست تقویم را نگاه میکنم

حسین من، امروز نه ماهه میشود

هر روز که میگذرد او به من وابسته تر میشود و من به او دلبسته تر .

حسین من تکه ای از وجودم شده است که  تاب دیدن هیچ دردی را در وجودش  ندارم

با هر سرفه ای و عطسه ای انگار قلبم صدپاره میشود اما وقتی میبینم که کسی که از من به او مهربان تر است نگاهبان اوست قلبم آرام میشود

امروز عاشوراست و حسین من ،تشنه، از خواب بیدار میشود من با ذکر نام شما به او آب میدهم سیراب که میشود میخندد و دست میزند

امروز عاشوراست و در نینوا تشنگی بیداد میکند

امروز عاشوراست و من میدانم که علی شما خیلی تشنه است

و من میدانم که شما حاضرید تا ابد تشنه بمانید اما علی اتان سیراب شود

و من میدانم که شما تاب بیتابی علی را ندارید

و من میدانم که گریه های علی اینچنین صبر از کفتان ربوده

و من میدانم که تنها بخاطرعلی است که برای اولین و آخرین بار از این نا مردان تقاضای آب میکنید

من میدانم که این علی کوچک تکه ای از وجود شماست

و من میدانم که هر ناله این علی تیری است به قلب نازنینتان

علی تشنه است و شما با ناله های او در درون فریاد میکنید و من حالتان را میدانم

اما…..

اما من نمیدانم

من نمیدانم

من حال شمارا نمیدانم وقتی

که تیر، گلوی علی

کوچکتان را شکافت

من حال شما را نمیدانم و نمیدانم که آن ناله آخر علی با قلبتان چه کرد؟

امروز عاشوراست و من به یاد علی شما و با ذکر نام شما، به حسینم آب میدهم

 

پ.ن:

یک:نوشتار و عکس مربوط به عاشورای سه سال قبل است

دو:محمدحسین هرکاری را که فراموش کند اما یاحسین گفتن پس از نوشیدن آب را هرگز از یاد نمیبرد درست از همان لحظه های که شروع به سخن گفتن کرده تا به امروز...

 

 

نمیدانم این فاطمه از کجا پیدایش شده محمد حسین!...هرچه میخواهی دو تا میخواهی ، یکی هم برای فاطمه

میخندی و میگویی که فاطمه عروس من است و یک سال از من کوچکتر

و الان هم در مدرسه مشغول تحصیل علم است

وقتی نام این فاطمه را میبری چشمانت برق میزند... روزهای اول به حرفهایت لبخند میزدم اما هرچه میگذرد انگار مصمم تر میشوی برای فاطمه ات.

تازه علاوه بر فاطمه دو بچه هم داری که دوقلو هستند یکی پسر و دیگری دختر و یک پژو پارس هم داری که هر شب آنها را به گردش میبری

اما تمام اینها به کنار هر دختری هم که خانه مان می آید  بدون لحظه ای درنگ و خودت به تنهایی کت شلوار و کرواتت را به تن میکنی و میروی و کنارش مینشینی و میگویی من داماد توام

فاطمه را که یاد آورت میشوم میگویی فاطمه که هست اما این یکی هم باشد

بعد هم شروع به حرکات موزون میکنی که مثلا امشب عروسی ات شده...ما هم کلی شرمنده این همه شور و هیجان تو میشویم

نمیدانم.... انگار من هم خیلی جدی گرفته ام...دلم از همین الان برای فاطمه ات و دو قلوهایت قنج میرود

 

 

خوشبختی

۰۸
آبان

میخواهم کمی از خوشبختی هایم بنویسم

که البته جنس این خوشبختی ها کمی متفاوت است پس تو هم متفاوت بخوان:

من خوشبختم چون هر روز ساعت 6 از خواب بلند میشوم و طلوع آفتاب را هر صبح میبینم

من خوشبختم چون با تولد فرزندم شغل مورد علاقه ام را رها کردم و امروز تمام وقت در اختیار فرزندم هستم و امروز ازین انتخابم خوشحالم چرا که آرامش ناشی ازین امنیت در فرزندم را حتی دیگران هم حس میکنند

من خوشبختم چون وقتی بعد از هفته ها دوری و دلتنگی از مادرم او را میبینم حسی در دلم دارم که شاید اگر هر روز میدیدمش هیچگاه نداشتم

من خوشبختم چون هر روز یک چیز جدید می آموزم و یک چیز جدید هم به فرزندم یاد میدهم و این قراری ست که همیشه به آن پایبندم

من خوشبختم چون به غذایی هم که میخورم فکر میکنم سالهاست که تنها از روغن کنجد در پخت وپز استفاده میکنم و خوشحالم که هیچگاه برنج قد بلند هندی نمیخوریم وسالهاست که در غذای ما مرغ جایش را به بوقلمون داده و از گوشت گوساله در فریز خانه ما اثری نیست و 3 روز در هفته را چه نهار و چه شام میهمان سبزیجات هستیم بدون استفاده از هیچ نوع گوشت سفید یا قرمزی...

من خوشبختم چون به نوشیدنی ای که می نوشم فکر میکنم سالهاست که چای سیاه در خانه ما جایش را به چای سبز و قرمز و گل گاو زبان و چای به و چای به لیمو و به ویژه چای باد رنج بویه داده...وقتی میدانم که تنها چای مورد علاقه مولایم علی(ع) چای باد رنج بویه بوده هر روز آن را مینوشم و تاسف میخورم که امروزه در دنیا این چای را به نام چای فرانسه میشناسند چرا که بیشترین مصرف را در فرانسه دارد

من خوشبختم که ماست و پنیر روزانه ام را خودم درست میکنم آن هم با هر طعمی که دلم بخواهد و انواع و اقسام جوانه های رنگارنگ را خودم درست میکنم و سالاد هر روزم را با این جوانه ها همراه میکنم

من خوشبختم چون کیک و شیرینی تر خانه را هم خودم به عمل می آورم آنهم با شیره خرما و روغن کنجد... .

من خوشبختم چون هنگامی که مریض میشویم در همان ابتدای کار تلاش میکنیم که به کمک انواع گیاهان دارویی و خوردنیهای موثر خودمان را درمان میکنیم و جز در موارد بسیار ضروری سراغ داروهای شیمیایی نمیرویم

من تمام اینها را انجام میدهم چون میدانم که وظیفه دارم که از سلامت جسم و روح خودم و خانواده ام مراقبت کنم و انجام تمام این کارها نه تنها وقت اضافی از من نمیگیرد که نشاط زندگی را در من و همسر و فرزندم افزون تر کرده است

همان اول گفتم جنس این خوشبختی ها کمی متفاوت است...خوشبختی های معنوی و سه نفره مان هم با تمام پستی و بلندی هایش در همان فضای خانه مستتر است چرا که میدانم خداوند هم این نوع استتار را دوست دارد

شما هم خوشبخت باشید

 

 

 

صدایی بی مهابا مرا میترساند میدوی و به من میگویی عزیزم نگران نباش رعد و برق بود رعد و برق که ترس نداره

در آغوشت میشکشم از خیابان و از میان انبوه ماشینها  میگذرم ، با احتیاط که عبور میکنم دستانت را بر گردنم حلقه میکنی و بر صورتم بوسه میزنی و میگویی: من مراقب شما هست که تصادف نکنی.

وقتی که همه چیز بر وفق مراد است و هر دو به دل هم راه میرویم میگویی: من از داشتن شما خوشحالم نمیخوام هیچ وقت از من دور بشی و میخوام همیشه داشته باشمت به هیچ کس نمیدمت ...

عجب لذتی دارد سایه تو این روزها محمد حسین

اما...اما امان از وقتی که کاسه کوزه هایمان بهم بریزد، میگویی: دیگه شما رو نمیخوام اصلا الان میام بشکنمت که بشکنی  شما دیگه مامان من نباش الان میرم اون دورها که گم بشم و پیدام نکنی و...

محمد حسین سایه تو خواه پناهم باشد و خواه بر دلم پرده افکند لذت خودش را دارد جگر گوشه من

 

آرزو

۱۷
شهریور

یکی از آرزوهای من این بود که محمدحسین سوار این سرسره پیچ پیچی ها بشه، که بالاخره امروز صبح شد

هر دفعه میرفتیم پارک، از این سرسره ها دوری میکرد

 و وقتی من میدیدم که بقیه بچه های کوچکتر با چه ذوق و اشتیاقی سوارش میشن کلی غصه میخوردم و هر دفعه با محمدحسین راجع به این موضوع بحث میکردم اما اصلا راضی نمیشد که حتی سراغش بره

اما امروز صبح تا رفتیم توی پارک، دوید طرف سرسره و یه پیچ جانانه خورد و سرخورد پایین

هیجان و شادی رو تو عمق وجودش احساس میکردم

جالبه ، مامانم همیشه سر این سرسره بازی که غصه میخوردم، بهم میگفت که چرا انقدر اصرار داری که محمد حسین اون کاری رو بکنه که تو میخوایی، بزار خودش انتخاب کنه تا بیشتر لذت ببره

و واقعا هم راست میگفت...همه ما همینطوریم وقتی یه چیزی رو باور کنیم خیلی بیشتر ازش لذت میبریم

گاهی فکر میکنم که ما مادرها، در مورد فرزندانمون، زیادی در قید و بند بایدها و نیایدهامون هستیم، بایدها و نبایدهای بی موردی که خلاقیت رو توی فرزندانمون از بین میبره...گاهی وقتا فراموش میکنم که پیامبرم فرموده که فرزندان در کودکی سلطانند و آزاد...

در هرصورت من امروز به یکی از آرزوهام رسیدم از وقتی که مامان شدم گاهی از آرزوها خنده ام میگیره

 

 

 

 

همسایه خوب هم نعمت خداست

ما دو تا همسایه بیشتر نداریم و یکی ازین همسایه ها یک ماهی میشه که مامان شده و من و محمد حسین هم از بس ذوق این نی نی همسایه رو داریم گاه بگاه میریم سراغ نی نی

محمد حسین با اسباب بازیهاش بازی میکنه و منهم به مامان نی نی یه خورده کمک هایی میکنم

دو روز پیش که دیدمش کمی دلگیر بود و میگفت هرکی پسرم رو میبینه میگه چرا انقدر کوچولو و نحیفه پس تو این نه ماه تو چیکار کردی؟ مادر هم مادرهای قدیم...و خیلی حرفهای مشابه ازین دست

منم شروع کردم به تعریف کردن از پسر گلش و از ته قلبم بهش گفتم که تو یکی از بینظیر ترین مامان های دنیا هستی و خلاصه انقدر بهش روحیه دادم که خنده به لبش نشست

دیروز که رفته بودم میدان نقش جهان ،اساسی محو سنگهای رنگارنگ شده بودم

فروشنده ها کلی از خواص سنگها رو نوشته بودند و زده بودند پشت شیشه و خلاصه ماشاالله به این همه خاصیت و اثر درمانی که واقعا هم در طب سنتی سنگ درمانی جایگاه خاص خودش رو داره

اما یه فروشنده بود که تنها یک جمله رو پشت شیشه اش نوشته بود که خیلی برام جالب بود:

سنگها میتوانند با جذب انرژی های منفی از بدن، انرژی مثبت را در آن جاری و ساری  سازند

یک لحظه رفتم تو فکر آدمها و انرژی مثبت و منفی اونها

شاید شما هم با آدمهایی برخورد داشتین که که انرژی منفی از زبان و کلام و رفتارشون میباره

بعد از مدتها که به یه آشنای قدیم میرسن به جای یه عالمه حرف قشنگ میگن وای که چقدر پیر و شکسته شدی

از عالم و آدم میخوان ایراد بگیرن و جای منحنی خنده خیلی وقته که روی صورتشون محو و کمرنگ شده

همینطور که به سنگها خیره شده بودم با خودم گفتم یعنی خیلی از ما آدمها، ازین سنگها بی احساس تر و ناتوان تریم؟؟؟؟؟


 

فرودین ماه که میآید از نو شکفته میشوم

فرودین ماه تولد فرشته های من است......مامان فرشته و محمد حسین

اصلا این ماه برای من بوی بهشت را میدهد.

وقتی محمد حسین میخندد و عاشقانه دستهایش را دور گردنم حلقه میکند اشک است که در چشمان من حلقه میزند وقتی با کوچکترین محبتی دستانم را میبوسد انقدر تنگ در آغوشش میکشم که صدای تبشهای قلبش را میشنوم ، گاهی انقدر از وجودش شاکر میشوم که به سجده میروم.

محمدحسین به من درس عاشقی میدهد محمدحسین به من نشان داده که چقدر مامان فرشته مرا دوست دارد ..مریضیهای محمدحسین گواه آن بوده که مامان فرشته چقدر برای من شب زنده داری کرده است...چقدر چشم انتظارم بوده.

اما بین مامان بودن من و مامان فرشته یک دنیا فاصله است...من در تمام شب بیداریهایم...تمام چشم انتظاریها و دل نگرانیهایم ، با یک نفر شریکم...یک نفر که بزرگترین همراه زندگی ام است

اما مامان فرشته من در تمامی این سالها تنها بود

بی هیچ همدمی و بی هیچ شریکی

مامان فرشته من، تمام اشکها و لبخندهایش را تنها و تنها با من قسمت کرد...اصلا تمام زندگی و هستی اش را به پای من ریخت، تا نبود پدر نازنینم را که هیچگاه ندیدمش حس نکنم

 

مامان فرشته من، فرشته ترین فرشته زندگی من است