آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

ماه مبارک

۱۷
تیر

محمد حسین رفته سر سینک ظرفشویی و داره با فرچه تمیزش میکنه

با لبخند نگاهم میکنه و میگه: مامان، بابا گفته که چند روز دیگه ماه رمضانه...من دوست دارم همه جا تمیز باشه مخصوصا آشپزخونه آخه قراره بشینیم توش و کلی آب جوش زعفرونی بخوریم...من خیللللللللللی این ماه رو دوست دارم مامان!

بعد هم کف آشپزخونه رو با آب یکی میکنه

اما من خوشحالم...خوشحالم که پسرم برای اومدن این ماه داره بی قراری میکنه

الهی شکر

تا باد چنین بادا

پ.ن اول:این روزها روزهای عجیبیی است کافی است که در خیابانهای شهر قدم بزنی...هرچند که کاملا با این شعر موافق نیستم اما به قول حافظ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...

قصد ریشه یابی هم ندارم اما همین را میدانم که  عده ای بی معرفت که فکر میکنند دیندارند و عده ای بی دین هم که فکر میکنند روشنفکرند دنیای این روزها را به اینجا رسانده اند

کافیست که دریکی ازین شبکه های اجتماعی عضو باشی از زیر سوال بردن و بی معنی بودن روزه داری درین ماههای گرم شروع میشود تا...

خدایا در دنیایی که زمین لحظه به لحظه گرمتر میشود اما معنویت و معنا گرایی و دین داری سردتر، خودت نگهدار قلب هایمان باش

پ .ن دوم: وبلاگهای کودکان اغلب مادرانه است اما وقتی میبینم که پدری اینقدر خلاقانه و زیبا و برای ریحانه اش مینویسد عجیب سر ذوق می آیم...

پ. ن. سوم: این روزها عجیب دلم هوای شهر پیامبر را کرده است...راز ها و نیاز هایتان در این ماه مبارک قبول درگاه حق

تولد

۱۴
تیر

یک سال پیش درست در همین ساعت بود که وارد اتاق عمل شدم

بند بند انگشتانم تسبیحم شده بود

اشتیاق دیدن روی ماهت، خواب شب قبل را از کفم ربوده بود

چقدر منتظر آمدنت بودم

و وقتی که تقدیر چنان شد که در چهاردم تیرماهی بیایی که چهاردهم شعبان است

من بودم و ماه کامل...من بودم یک دنیا انتظار...

دکتر بی هوشی ام پیرمردی مهربان بود که به چشمانم نگاه کرد و گفت بسم الله ات را گفته ای...ب اول را که گفتم مدهوش شدم

چشمانم را که باز کردم من بودم و یک فرشته صورتی ...

نورا جان، نور زندگی من چقدر برای اسمت گشت و گذار کردم

قرآن را ورق زدم، القاب بانو را زیر و رو کردم...میخواستم از هر باغی، گلی چیده باشم و تو نورا شدی

نورا جان، شب کم نداشته ایم اما وجودت و خنده هایت، شب هایمان را هم روشن کرده است

بتاب و لبخند بزن، نور دیده من

یک سالگی ات مبارک

 تولد نورا توسط کانال هدهد

من

۱۲
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۲ ، ۰۷:۱۶
  • ۳۵۳ نمایش

شکر

۰۴
تیر

برای مولودی و تولد نورا که مقارن با شب نیمه شعبان بود راهی خرید شدیم

 نورا و محمد حسین رو برای دو ساعتی پیش مادرم که تازه به خانه مان آمده بود گذاشتیم (از کارهای هرگز نکرده)

در بین راه همسرم یاد آور شد که تمام این جشنها با سالگرد ازدواجمان همزمان شده و خلاصه کلی دلمان غنج رفت و دست در دست هم مسیر خرید را پیاده روی کردیم و خندیدیم و شاد بودیم و یاد ایامی که گذشت را میکردیم که ناگهان موبایلم به صدا در آمد

صدای محمد حسین: مامان بدو بیا دیگه ...نورا از بس گریه کرد هممون خسته شدیم...جیغ و گریه نورا هم بک گراند مکالمه بود

دستهای گره کرده مان سرد شد و لبخندمان ماسید و باعجله به سمت ماشین رفتیم تا هرچه زودتر نورایمان را دریابیم

خدایا، پرورگارا دوستت دارم...شکر...به عدد مخلوقاتت شکر

پ.ن:در مولودی مان دف هم داشتیم دف زن هم دختر عزیز همسایه مان بود امروز در کلاس جامعه القران حسین بحث دف زدن در مولودی بود خانمی که خوش مداح بود میگفت دف زدن حرامه و حکم لهو ولعب داره واون جشن  دیگر جشن امام زمان نیست و تعلقی به اهل بیت ندارد ...خانمی دیگری که باخانم مداح به شدت مخالف بود میگفت امام زمان ما با امام زمان بعضی ها فرق داره...قلبم فشرده شد چقدر منتظرهای امام زمان متفاوتند و چقدر قرائت های ما از دین میتونه متفاوت باشه ...

این هم یک دیدگاه در مورد دف

پ.ن دوم:گوگل ریدر فقط تا دهم تیر سرویس میده ...منکه رفتم سراغ http://theoldreader.com

 

 

گروه خون

۱۲
خرداد

وقتیکه محمد حسین به دنیا اومد وقتیکه پرونده پزشکی اش رو از بیمارستان تحویل گرفتیم وقتیکه دیدم گروه خونی اش A+ هست کلی ذوق زده شدم چونکه مثل خودم شد...

قبلا هم جایی خونده بودم که گروه خونی فرزند به هر والدی که شبیه باشه خصوصیاتش هم به همون والد نزدیک تره...

خلاصه منم برای پدرش کلی سخنرانی کردم و ازین مسئله آگاهش کردم...

نمیدونم تلقین بوده و یا دخالت ژن اما هر چی که بوده محمد حسین به شدت شبیه منه...

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..

چهره اش هم اون اوایل بی شباهت به پدرش نبوده اما الان به گفته شاهدان عینی، عین مامانشهمژه

گذشت تا روزی که نورا به دنیا اومد

وقتی از بیمارستان مرخص شد پدرش گفت گروه خونی نورا چی شد؟(معلوم شد که دل پری داشته ازین بابت)

ما هم هرچی جستجو کردیم  گروه خونی نورا رو پیدا نکردیم

تو این یازده ماهگی که گذشته هر چه که میگذره نورا داره بیشتر به پدرش شبیه میشه

هم صورت و هم سیرت

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..چشمک

یک ماه پیش نورا آزمایش خون داشت، از دکترش خواستم که گروه خونی اش رو هم مشخص کنه

جواب آزمایش مثل روز روشن بود

O...درست مثل پدرش

پ.ن:

این روزها نزدیکان، دوستان و عزیزانی دارم که عده ای با بیماری و عده ای هم با گرفتاریهای مالی روزگار را به سختی طی میکنند که اگر بخواهم شرح حال بنویسم اینجا هم مثل دلم پر از غصه خواهد شد...خدایا دستهایم برای گره گشایی ناتوانند آنها را به دستهای توانا و گره گشای تو می سپارم

مرد کوچک

۳۰
ارديبهشت

مدتیه که حس میکنم یک مرد کوچک تو خونمون دارم

و محمد حسین این روزها مرد کوچک خونه ماست

چند وقت پیش با هم سوار آزانس شدیم که وسط راه فهمیدم پول به قدر کافی بر نداشتم تا حالت من رو دید کیف پولش رو از توی جیبش در آورد و بهم اطمینان داد که به قدر کافی پول همراهمون هست

یا کافیه تو ساعاتی که پدرش خونه نیست و لازمه که نصاب یا تعمیرکار ( از بداقبالی ما توی همون ساعات) بیاد  مثل یه مرد میره در رو باز میکنه و دست میده و کلی باایشون راجع به کارشون بحث میکنه و راهنمایی های لازم رو دریافت میکنه

یا خیلی وقتها میاد پیشم و میگه مامان فروغ شما هر کاری داری به خودم بگو ...برات ظرف و لباس بشورم؟...منم کلی هیجان زده میشم و لبخند میزنم

اما بعد از کمک رسانی به من، من میمونم و کارهای دوبرابر شده..و این مهم نیست مهم اینه که مرد کوچک من دنیای بی نظیر خودش رو داره

این ها رو نگفتم که مثلا بگم همچین پسری دارم من...نه

هر مامانی انقدر شگفتیهای بی نظیری توی روابطش با کودک اش داره که بیان شدنی نیست و باید فقط ازش آموخت و لذت برد

این رو نوشتم به خاطر اینه که میبینم که به تازگی در اقوام و همسایه ها و آشنایان و ...عده ای هستند که وقتی میرن سونو و متوجه میشن پسر دارشدن تا یه مدتی از فرط غصه میرن تو لاک خودشون و بالاخره سعی میکنن با این موضوع یه جوری کنار بیان و عده ای هم هستن که قبل از بارداری هر اقدامی انجام میدن تا دختر دار بشن...

و نتیجه:

خیلی هامون شک داریم که خدا قراره اون چیزی رو بما بده که به صلاح ماست

خیلی هامون برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی بهانه جویی میکنیم و لحظه لحظه هامون رو ندانسته داریم از دست میدیم

بچه ها امانت های الهی هستند که خداوند اونها رو تو آغوش ما قرار داده..پسر بودن یا دختر بودنش مهم نیست مهم اینه که امانت دار خوبی باشیم و اونها رو بی توقع بزرگ کنیم

پ.ن:

گندم تازه دخترم سبزه نازه دخترم

گندم تازه پسرم سبزه نازه پسرم

سبزه بهاره دخترم همتا نداره دخترم

 سبزه بهاره پسرم همتا نداره پسرم

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

مثل بهاره سبزه صد تا بهار می ارزه

از آلبوم "سبزه ریزه میزه" با صدای حمید جبلی که فوق العادس

گل

۲۲
ارديبهشت

صدای نق نق نورا میاد

میبینم که حسین با یک دستش داره موهای خواهرش رو پریشان میکنه و با دست دیگه داره لپهاش رو میکشه...

صبر میکنم... اما نورا جیغ میزنه و گریه میکنه...نورا رو از زیر دست و پاش میکشم بیرون

 و نورا با چشمهای خیس یه نفس تازه میکشه

حسین میاد به سمتم: نورا...نورا

نورا با اشکهای روی گونه ذوق میکنه و لبخند میزنه و برای داداشش دس دسی میکنه

نورا جون نمیدونم که حافظه تاریخی ات انقدر کوتاه مدت شده و یا اشتیاق بی حدت به برادرت  قلبت رو انقدر با گذشت کرده...

هرچه که هست آرزو دارم که تا ابد همینطور باشه

پ.ن: عطر گل محمدی پیچیده در تمام دلت

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد.

نیاسر اردی بهشت نود و دو

 

روزگار

۱۵
ارديبهشت

مخاطب این نوشته ها دخترم است:

نورا جان، برادرت میداند که من از آن دست مادرهایی هستم که بیشتر نیمه پر لیوان را میبینم و اهل گله و شکایت نیستم...اما اهل ندیدن هم نیستم و ترجیح میدهم ببینم آنچه را که باید ببینم.

وقتی که متولد شدی، پوشک ایرانی که برایت میگرفتیم بسته ای سه هزار و اندی بود و امروز همان بسته پوشک به ده هزار تومان رسیده...حدود سه برابر

و این یک مشتی از این خروار است... خانه و ماشین و خوراک و مایحتاج اولیه مردم هم در همین یک سال کم و بیش با همین ضریبی که گفتم متورم شده است و این در تاریخ ایران یک رکورد بی نظیر است

قشر مرفه روز به روز چاق تر میشود اما این وسط میماند قشر متوسط و ضعیف

قشر متوسطی که استانداردهای زندگیش روز به روز پایین تر میاید و قشر ضعیفی که روز به روز فقیرتر میشود

و خیلی راحت از یاد برده ایم این کلام مولایمان علی را که: اگر فقر از دری وارد شود ایمان از در دیگری خارج می شود

شاید از یاد نبرده ایم ولی ساده انگاشته ایم

نورا جان زندگی دنیا پیچ و تابهای خودش را دارد اما...

اما از خدا میخواهم که روزگار جوانی تو خالی از این دغدغه ها باشد

 

 

پ.ن:

مزار حجر بن عدی را هم ویران کردند خاطرات سفر به سوریه و زیارت حجر را اینجا نوشته ام

آنکه یک مزار بود...نمیدانم تکلیف چندین هزار مرد و زن و کودکی که در این دوئل قدرت که در این کشور برپا شده و به واسطه آن زیر خروارها خاک خفته اند چه میشود...به این روزگار میگویند روزگار بی صاحب...و من حس کودکی را دارم که در انتظار آمدن صاحبش لحظه شماری میکند 

بعدا نوشت:

اعتراض مادرانه

روز مادر

۱۱
ارديبهشت

این روزهای مناسبتی را خیلی دوست ندارم

روز زن، روز مادر، روز پدر....

چه میشد اگر که یاد میگرفتیم که روز تولد مادرمان روز مادرمان است و روز تولد همسرمان هم روز همسرمان

همیشه باید بیایند و یک روز خاص را برای ما تعیین کنند تا ما هم یاد بگیریم که مادری و پدری و همسری هم هست که چشم انتظار ماست

و این دوست نداشتنم هم از دو جهت است:

چه بسا کودکانی که از نعمت داشتن پدر و یا مادر محرومند و این روزها که میشود با بغضی گره خورده در گلو، به دیگران با دیده حسرت مینگرند

و جهت دیگر آنکه اگر کسی عزیز و گرامی باشد همیشه عزیز است

مردی که همیشه قدر همسرش را میداند و به هر بهانه ای حتی با یک هل پوک ازو یاد میکند چه نیازی است که روز زن که میشود بخواهد با هدیه ای گران سنگ او را به شوق آورد

و یا فرزندی که در روزگار ناتوانی پدر و مادرش(تاکید میکنم روزگار ناتوانی چون خیلی از ما فرزندان تا وقتیکه پدر و مادری توانا داریم که همه جوره در خدمتمان هستند قدرشان را میدانیم) قدر دان آنهاست و همیشه از آنها دلجویی میکند و به گفته معصوم نیازهایشان را قبل از آنکه به زبان بیاورند برطرف میسازد با فرزندی که ماه به ماه هم پیدایش نمیشود اما این روزها که میرسد برای کم نیاوردن هم که شده کادو به دست از راه میرسد یکی هستند؟

میدانم که روزگار ما روزگار غریبی است و خوب بودن به معنی ایده آل بودن است

این روزها خیابان ها پر از ترافیک است و مغازه ها پر از مشتری

ودر میان انبوه تمام این هدیه ها...

بانو جان...

بانو جان...ما باز هم قدر تو را گم کرده ایم

میلادتان مبارک

پ.ن اول:

سال قبل اینجا را نوشتم و

امسال هم همچون پارسال:

محبوبه جان و نفیسه جان...  بهشت زیر قدمهای شماست کاش که گوشه چشمی از حضرت زهرا شفای فرزندانتان باشد

پ.ن دوم:

حسینم میگه که میخوام برات یه جفت کفش سفید عروسی کادو بخرم...فدای تمام مهربونیهات...همون نقاشی که کشیدی عالیه و بودنت تو زندگی مون بزرگترین لطف و هدیه خدا به من و پدرته

پ.ن سوم:

گاهی دلت از زنانگی می گیرد ...میخواهی کودک باشی ...دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد ...زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی!

 

عکس نوشت

۰۱
ارديبهشت

این روزها که میگذره حس میکنم که نورا داره به سرعت برق و باد رشد میکنه و بزرگ میشه و ما کلی با این در دونمون تله پاتی داریم :

وقتی به خواب سنگین فرو میره به چهره اش نگاه میکنم و تو دلم میگه حالا وقتشه برم سراغ کارهای خود خودم که میبینم همون لحظه بیدار میشه و آماده بازیگوشی

یا وقتی زیادی میخوابه میرم بالا سرش و به نفسهاش دقت میکنم که یه دفعه یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند کجکی توی خواب تحویلم میده

با برادر جانش هم عالمی داره تنها برای اونه که  خنده های صدا دار میکنه

اولین بازی هم که یاد گرفته به کمک برادرشه و اون هم ماشین بازیه

محمد حسین هم دنیای خودش رو داره

سال دیگه انشالا میره پیش دبستانی و قرار هست که اینجا ثبت نامش کنیم

تولد امسالش رو هم توی مهد گرفتیم با هفتاد تا بچه ریز و درشت و گل گلی

کیکش رو خودم پختم اما ازون جاییکه نگران کم اومدنش بودم یه کیک دیگه هم گرفتم و با نورا دوتایی رفتیم مهد و کلی پسرم هیجان زده شد

در تمام مدت تولد هم نورا رو به همین بچه های کوچولو سپردم و آخر کار دیدم که کلی هم کیک بهش دادن و اونم با اشتهای کامل خورده

کادوی تولد امسال محمد حسین هم مثل سالهای قبل که یه چیز ساده و کاربردی بود ، یه جعبه مداد رنگی بود

دلم میخواد از همین الان یاد بگیره که توی تولدهاش دنبال یه هدیه خاص و گرون قیمت نباشه، و یاد آوری این روز از طرف عزیزانش با ارزش ترین هدیه دنیاست

جشن سال نو وجشن مهد هم در ادامه مطلب

 

خواب

۱۵
بهمن

روی زمین دراز کشیده ایم نورا طرف راستم و حسین هم طرف چپم

در یک دستم کتاب بئاتریس میلر که جلوی چشمهای نورا گرفته ام و حرکت میدهم و در دست دیگرم کتاب داستان حسین که برایش میخوانم

از بین این دو کتاب، چشمم به کتابهای نخوانده خودم بر روی میز می افتد که برای خواندنشان مدتهاست دلم غنج می رود

*****

قلپ قلپ شیر میخورد و چشمهایش خمار خمار است و خسته خواب

هر دوتایمان مست خواب میشویم که ناگهان:

_مامان...مامان فروغ...مامان فروغم

چشمهای نورا برقی میزند و میخندد و هردوتایمان از خواب نرفته بیدار می شویم

گاهی نمیشه

به همین راحتی

چند روزه که تو رویای قدم زدن تو حال و هوای مشهد امام رضا به سرمی یری

چند روزه که داری زنگ میزنی به آژانسهای هواپیمایی

و بالاخره میشه

بار و بندیلت رو میبندی و آماده میشی و میری فرودگاه

انقدر ذوق داری که دوتا بچه هات رو میشونی تو کالسکه و همراشون روی زمین لیز فرودگاه سر میخوری

اما میفهمی که پنج ساعت تاخیر داری

اما بازم خوشحالی...صلوات شمار از دستت نمی افته

میری کنار پنجره و مه غلیظ رو تماشا میکنی

تمام لبخندت روی لبت می ماسه

بعد از پنج ساعت انتظار میفهمی که توی این مه غلیظ همه چیز باطل میشه و اول از همه بلیط پروازته...

شب به نیمه رسیده

دست خالی بچه هات رو به آغوش میکشی و بر میگردی خونه...

گاهی نمیشه...

واقعا نمیشه

و حرفی با حضرتم:

هربار که به غربت خودم فکر میکنم قربت به شما آرامم میکند

خواستم بعد از دو سال دلتنگی زائرتان بشوم اما نشد میدانم که من با تمام کاستیهام شاید لایق دیدار شما نباشم

اما پسرم دو روز است که برای دیدارتان لحظه شماری میکند

خواستم بدانید که خیلی دوستتان داریم

جایزه

۰۲
بهمن

از وقتیکه نورا متولد شده روابط ما هم با محمد حسین وارد فاز جدیدی شده

خوب اون اوایل خیلی باهاش کاری نداشت

اما از وقتی که نورا یه خورده بازیگوش شده محمد حسین هم بازیگوش تر شده

همش دوست داره با خواهرش بازی کنه:

وقتی نورا خوابه میره و از خواب بیدارش میکنه

گاهی خواهرش رو توبغلش میشونه

گاهی می افته روش

گاهی میشینه روش

و...

که ما همه اینها رو صرفا بازی میدونیم نه چیز دیگه ای

چون تا حالا ندیدیم که که از روی عصبانیت به خواهرش ضربه ای بزنه

اما این بازیها هم همیشه عاقبتش به خیر نیست

همین بیدار کردنهای وقت و بی وقت

همین که مثل یه عروسک میخواد باهاش بازی کنه

...

با هر زبونی هم که فکر کنید باهاش حرف زدیم اما فایده ای نداشته

تا اینکه شروع کردیم به جایزه دادن...

این جایزه هم شامل برچسب مبشه

اونم  برچسبهای آموزشی که شامل شناخت حیواتات و گل و گیاه و... میشه

پدرش که میاد خونه به من میگه حسین آقا با خواهرش چطور بوده؟

اگه من تاییدش کنم برچسب میگیره و اگر نکنم...اونم ماجراییه

جدیدا هم اومدم روی کاغذ چند تا ستاره رنگی و خال سیاه کشیدم  وبریدمشون

که در ازای رفتارهای خوب با خواهرش ستاره میگیره و اگر رفتار اشتباهی داشته باشه خال سیاه 

اگر خال های سیاه سه تا بشن یه ستاره ازش گرفته میشه و اگر ستاره ها بیست تا بشن اون چیزی رو از ما هدیه میگیره که دوست داره...

هیییییی سرتون رو درد نیارم

فقط اینو بگم که حسین آقا و بازی های مهیجش با نورا کما کان ادامه داره...

 

کمدی هر روز شاهد یه برچسب جدیده

 

و برادری که خواهرش رو غرق محبت میکنه

شرح کامل سفرم را در اینجا نوشته ام

اما از یاد نمی برم که :

به کربلا که رسیدیم بعد از استراحتی، از هتل به سمت حرمین رفتیم

حسینم در آغوشم بود و دلم بی قرار، انگار راه را گم کرده بودیم

ازین کوچه به آن کوچه...تا اینکه حسین را به پدرش سپردم و  یک کوچه را تا انتها دویدم که ببینم راه کجاست

به انتها که رسیدم سرم را چرخاندم و حرم را دیدم  قلبم به شماره افتادم مثل بیداری که خواب میبیند

کمی جلوتر رفتم و به طرف دیگرم نگاه کردم .... و یک حرم دیگر

تازه فهمیدم که در بین الحرمینم

تمام من به فدای تو یا حسین

بازی

۰۸
دی

یادمه تا یکی دو سال پیش از کنار ماشینها که رد میشدیم انقدر اسمشون رو تکرار میکردم تا پسرم که کلی علاقمند به ماشینه اسمشون رو یاد بگیره

اما چند وقت پیش دیدم که با پدرش داره راجع به سیستم کروز کنترل ماشینها بحث میکنه

منم از همه جا بی خبر گفتم که این چه سیستمیه دیگه؟

که با توضیحات کامل حسین آقا قانع شدم که اوووووووووه پسرم چقدر پیشرفت کرده و حالا اسم و آرم و سیستم ماشینهایی رو هم بلده که من بلد نیستم

در مورد اسباب بازیها هم وقتی دیدم که تو درست کردن پازلها و بازیهای فکری مهارت پیدا کرده، شروع به جمع کردن بازیهای دوران کودکی اش کردم و رفتم چند تا بازی فکری سطح بالاتر خریدم تا از بازیهاش لذت بیشتری ببره

گذشت تا اینکه چند وقت پیش بهونه اسباب بازیهای قدیمی اش رو گرفت

اوایلش مقاومت کردم و گفتم اینا دیگه به دردت نمیخوره و شاید بهتر باشه بزاریم برای نورا  و بعد هم اصرار میکردم که تو باید بازیهای فکری جدیدتر و سخت تر رو تجربه کنی نه اینها....

و توی دلم هم میگفتم آخه تو با این سنت چه لذتی ازینها میخوایی ببری؟

اما کوتاه نمی اومد..اولش با خودم گفتم شاید به این خاطر که اسم نورا رو بردم دنبال اینهاست

اما دیدم نه...

دیدم با چه لذتی داره تو قابلمه هاش غذا میپزه

چه زیرکانه مکعب های کوچک رو روی هم سوار میکنه و از افتادنشون غش غش میخنده

و با چه خلاقیتی پازلهای چوبی خیلی ساده رو از نو بازی میکنه

و کتابهای پلاستیکی رو چقدر کنجکاوانه ورق میزنه

محمد حسینم تو به من یه درس دادی و اون هم اینه که:

تو دنیای خودت رو داری و من اجازه این رو ندارم با دیکته کردنم، خلاقیت رو از دنیای تو دور کنم...

پسرم شاد باش و بازی کن و لذت ببر

پ.ن: دوستانی که میگن نمی تونن کامنت بزارن..پرشین میگه برای کامنت گذاشتن باید مرور گر جدید مثل فایر فاکس و اون هم ورژن بالاش رو داشته باشیداین هم از هنرمندی سرورهای وطنی....

 

تفاوت

۲۷
آذر

روبه روی نورا نشسته ام و به چشمهایش نگاه میکنم چشمهای طوسی اش به دلم چنگ میزند و عمق این چشمها مرا به شش ماهگی حسین میبرد

چقدر با هم متفاوتند این دو

 برای حسین پخ که میکردیم غش غش میخندید اما نورا به پخ پخ کردنهای ما نگاهی عاقل اندر سفیه میکند بی هیچ لبخندی

حسین را که قلقلک میدادیم ککش هم نمیگزید اما نورا با هر بوسه قلقلکی صدای خنده اش به آسمان میرسد

حسین به تمام غریبه ها لبخند میزد و در آغوش همه جا خوش میکرد اما نورا با دیدن غریبه ها لبهایش غنچه میشود و با نگاه بغض آلودش ما را دنبال میکند

 من تمام این تفاوتها را دوست دارم و برایم زیباست و از خدا میخواهم که تا وقتی که هستم به تمامی این تفاوتهایتان زیبا نگاه کنم

 

وبرای همسرم

دنیای تو

۲۲
آذر

این روز ها پسرم میاد و دو تا ماشین دست خودشه و دوتا هم دست من میده تا با هم ماشین بازی کنیم...کار هرگز نکرده

اما وقتی میبینم که از بهم خوردن ماشینها و ویراژ دادن ها چه لذتی میبره منم غرق شادی میشم و مثل خودش شلوغ میکنم و بچه میشم

یه همکلاسی داره که قادر به راه رفتن نیست و با واکر راه میره و به تازگی هم عمل پا داشته به همین مناسبت مامانش یه سفره حضرت رقیه تو مهدشون برگزار کرده بود

بهش گفتم حسین جان با زهرا خیلی مهربون باش و هر کمکی که از دستت برمیاد براش بکن

دیروز اومده میگه به زهرا گفتم برات میخوام یه عروسک کوچولو بخرم

میگه زهرا گفته تو خونه که گریه کردم بابام زده تو گوشم و بهم گفت که میخوام برم خودکشی کنم

حسین میگه مامان خود کشی چیه؟ و بعد هم ادای راه رفتن زهرا با واکر رو در میاره

غصه های خودم کم بود، غصه زهرا هم بهش اضافه شده...گلو درد عصبی گرفتم بسکه بغض و اشک اومده سراغم

اومده بهم میگه: مامانٍ زهرا موهاش زرده و بعضی از مامانهای دیگه هم کلی موهاشون رو زیر روسری خوشگل میکنن

(من با اینکه چادری نیستم اما به حجاب و پوششم مقیدم)

بهش میگم حالا مدل من خوبه یا مدل اونا؟ میگه اونا خوشگل تر میشن اما مامان، تو خیابون که نامرحما تعجبهستن مدل شما خوبه

پ.ن 1:نورا اولین سرماخوردگی زندگی اش رو داره تجربه میکنه و 3 روزه که داره سرفه های خشک میکنه دیروز که خس خس سینه اش رو شنیدم بردیمش دکتر که مبادا اونم مثل حسین به آسم کودکی مبتلا شده باشه و نیاز به اسپری داشته باشه که نبود خدا رو شکر و خس خس از بینی بود نه ریه...سه روزه که دارم بهش به دونه و قدومه و آویشن عسل و پر سیاوشان وبخور پونه میدم امیدوارم با همین ها خوب بشه تا مجبور نشم دیفن هیدرامین و گایا فنزین تجویزی دکترش رو بهش بدم

پ.ن2:این روزها پر از اشکم و آه...مامان بزرگم کسی که بزرگم کرد و عمری رو کنارش زندگی کردم تو بیمارستانه و حال خوشی هم نداره منم  ازین راه دور فقط بغض میکنم و همراه بارون گریه میکنم...آخرش این غربت کار خودش رو میکنه...کاش زودتر آخر هفته بشه برم تهران..لطفا برای مامان بزرگم حمد شفا بخونید

آرامش

۱۷
آذر

بچه اول پر از آرامشه اما

اما بچه دوم خوابش رو هم نمیبینه

خواب همون آرامش رو

به علت همون بچه اول....

خرید

۰۹
آذر

امروز رفته بودیم خرید

شنیدم هایپر اصفهان راه افتاده دلم میخواست ببینم چقدر شبیه هایپر تهرانه که دیدم مو نمیزنه...خلاصه مو به مو،  سطر به سطر، شبیه هم

فقط تو تهران یه ماشینهایی داره که سبد خریده و بچه ها میشیننن توش و ماشین بازی میکنن که اینجا نداشت

وقتی رسیدیم به قسمت اسباب بازی و خصوصا ماشینها، چشمهای محمد حسین برق همیشگی اش رو زد

یکی از مشکلات من با حسین اینه که از ماشین سیر نمیشه

من با نورا چرخ میزدم و حسین هم با باباش

گهگاهی هم صداش رو میشنیدم که همسرم اومد پیشم و گفت خیلی بی تابی میکنه براش ماشین بگیریم؟

منم گفتم نه...

وقتیکه حسین به اسباب بازی ها میرسه این مشکل همیشه پیش میاد

همین دو هفته پیش بود که خاله ام علاوه بر ماشینهای قبلی اش نزدیک بیست تا ماشین دیگه هم براش سوغاتی آورده که قرار شده یواش یواش بهش بدیم

شروع کردم باهاش حرف زدن...راضی نمیشد

نمود راضی نشدنش هم اینطوری نیست که داد و فریاد بزنه یا پا به زمین بکوبه ویا متاسفانه مثل بعضی از بچه ها دست بزن به سمت پدر و مادرش داشته باشه...نه

فقط ریز ریز گریه میکنه و پنای صورتش پر از اشک میشه

دلم نمی خواست تسلیم بشم بغلش کردم و هر توضیحی که لازم بود دادم

راضی نشد اما بی خیال شد

با خودم گفتم هر روز داره بزرگتر میشه و خواسته هاش هم داره رنگ جدید تری به خودش میگیره

و تو ذهنم روزهایی رو تصور میکردم که بزرگ شده و ممکنه  خواسته هایی رو از ما داشته باشه که منطقا به صلاحش نباشه

توی  همین افکار بودم که دیدم نورا خوابش برده...معصوم  و آروم، بی هیچ خواسته ای

با خودم گفتم بی خود نیست که میگن با قد کشیدن بچه ها،مشکلات و دشواری های تربیتی شون هم قد میکشه و بزرگ میشه

خدایا توان این رو بهم بده که جدای از مادر بودنم، یه دوست صمیمی همیشگی برای بچه هام باشم

 

 

محرم من

۲۷
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۳:۵۶
  • ۳۰۱ نمایش