آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

بهشت

۰۸
خرداد

دوست دارم بعضی وقتها زمان بایستد و من از آن لحظه تا ابد لذت ببرم.

مثل همین مشهد رفتمان.

عطر بهشت میداد لحظه هایمان... .

حسین تمام نمازهایش را به انضمام نماز های قضای جماعت و نماز زیارت میخواند و من حظش را می بردم.

نورا هم فقط به دنبال هم بازی بود تا دراین صحن و سرای بهشتی، بیشتر لذت ببرد.

برخلاف تمامی سالها که در خیابان امام رضا ساکن میشدیم امسال رفتیم به خیابان طبرسی...نزدیکترین ورودی به حرم مطهر.

از هتل تا ضریح ،پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشید و بیشتر زائرانی که در این خیابان بودند عرب بودند و  صد البته که این خیابان در مقایسه با خیابان امام رضا، برای کسانی که کلاس ظاهری خیابان و مغازه ها و.. برایشان مهم است قابل مقایسه نبود.

اما همین نزدیکی، برای ما که نه اهل خریدیم و نه خیابان گردی، نعمت بزرگی بود.

آنقدر نزدیک بودیم که گنبد طلایی حضرت در قاب پنجره مان بود و نورا هر شب به حضرت شب بخیر میگفت و برایشان دست تکان می داد.

 ومن همانجا بود که دلم میخواست زمان بایستد... .


چشم

۲۵
ارديبهشت

 یکی از خصوصیات نورا،  این است که میخواهد خودش را به همه پیوند بزند، سن و سال هم برایش معنایی نمیدهد، میرود جلو و باب سخن را باز میکند.

بیشتر آدمها هم این خصوصیت را دوست دارند و مشتاقانه هم کلامش میشوند، تا این جایش خوب و شیرین است و از آنجایی تلخ میشود که غرق در ظاهر افراد میشود و شروع  میکند به حرف زدن.

چقدر دستهایت چروک است، چشمهایت سبز است، شکمت بزرگ است، قدت کوتاه است، صدایت نازک است، رژ لبت پر رنگ است، بینی ات کوچک است و... .

و این قصه تکرار میشود با وجود تذکرات فراوانی که ما به او داده ایم.

به چشمانش نگاه میکنم و میگویم سعی کن درباره صورت آدمها با آدمها حرف نزنی، میگوید اما من دوست دارم حرف بزنم.

 میگویم پس لطفا فقط از خوبیها و قشنگی هایشان بگو، میگوید یعنی دست چروک زشت است؟؟یا شکم قلمبه قشنگ و با مزه نیست؟؟

کاش میشد و دنیا و آدمها را دریچه چشمهای زیبای تو دید....

معلم

۱۲
ارديبهشت

روز معلم که میشود، تمام ذهنم میرود به دوران دبستان.

حس میکنم بیشترین تاثیر بر بشریت، را هم همین معلمان دوران دبستان داشته اند.

از طرفی بچه ها در حال یادگیری محض و رشد جسمی و عقلانی اند و از طرفی هم هر روز هفته را در حضور معلمشان بسر میبرند، آنهم معلمی که خواه ناخواه تمامی بچه ها، از او بیشتر از والدین حساب میبرند.

در صورتیکه در مقاطع بالاتر به علت تعدد معلمها این تاثیرات کم رنگ تر میشود.

یادم است کلاس اول که بودم خیلی پر جنب و جوش و سربه هوا و کمی هم درس نخوان بودم، معلممان هم معلم مسنی بود که کمی هم عصبی مزاج بود.

اواسط سال میدیدم که ایشان به بعضی از بچه ها هدیه میدهند، به مادرم گفتم و ایشان هم به منظور تشویق من هدیه ای خریدند و  به معلمم دادند تا من هم مستفیض شوم...در زمان ما،هدیه بقیه بچه ها هم به همین شیوه تهیه میشد، در صورتیکه خودمان بی خبر بودیم.

روزیکه معلمم برای دادن هدیه صدایم کرد یک کارت آفرین هم تقدیمم کرد و تاکید کرد که پشت آن را هم بخوانم.

پشت کارت نوشته بود این هدیه و کارت با ارفاق تقدیم به شما گردید.

همین یک جمله برای تشویق من و امثال من بازیگوش، کافی بود تا شخصیتی ویران شود.

سال بعد که مدرسه ام تغییر کرد، خودم هم تغییر کردم و آنهم به سبب معلم صبوری بود که معلمی را بلد بود وتا توانست مرا  به طرق درست تشویق کرد، و من آنقدر رشد کردم که تا پایان دبستان یکی از بهترین های آن مدرسه بودم.

نقش معلم اینجاست که پر رنگ میشود.

یادم میآید در دوران راهنمایی یک معلم جغرافیا داشتیم که هربار که به کلاس می آمد زیر بغلش پر از کتاب بود.

اول درس کلاس را میداد و بعد شروع میکردم به صحبت کردن،داستان خواندن، آخر کلاس هم کتابهای جذاب و متنوعش را که روزی مال بچه های خودش بود را تحویل ما میداد تا بخوانیم و جلسه بعد راجع به آنچه خوانده ایم بنویسیم و یا حرف بزنیم.

کلاس ایشان، کلاس جغرافیای عشق بود و ما دلمان برای حضور ایشان پر پر میزد.

و یا معلم هنری داشتیم که ذوق هنری تک تک بچه ها را شکوفا میکرد، زنگ که میخورد نه او متوجه پایان کلاس میشد و نا ما، تا آنجا که ناظم می آمد و تذکر میداد که ساعت تفریح رسیده است، خوب یادم هست که زیر تمام خط نوشته های قلمی ام، کلی شعر زیبا مینوشت به همراه آفرین خطاط کوچکم آفرین کاتب آینده ام. 

 و خوب یادم هست که دو سال بعدش معلم هنر بی ذوقی داشتیم که حوصله همه مان را سر میبرد و یک بار که پایان کلاس، خطم را برای نظر خواهی نشانش دادم در چشمهایم نگاه کرد و گفت من به اندازه حقوقم و ساعتهایی که موظف هستم آموزش میدهم.

معلمی که معلمی را بلد نباشد و به عبارتی عشق به معلمی را نداشته باشد، معلم نیست، میشود مایه عذاب و سرخوردگی بچه ها.

کاش در سرند کردن معلمها، در این مصاحبه ها و در این استخدام ها، تخصصهای واقعی و تعهد های اخلاقی و عشق معلمها را هم متر میکردند،  تا روز معلم که میشود یاد معلمهای بی خاصیتمان نیفتیم، و واژه معلم فقط و فقط بار مثبتی داشته باشد به همراه یکدنیا عشق و مهربانی... .


حال و هوای خوب

۲۵
فروردين

دو روزی هست که بهشتی شده این هوا.

ابر میشود و می بارد و آفتاب میشود.

دیروز محمدحسین از مدرسه که آمد تا زانو خیس بود، رفته بودند گوشه ای از حیاط مدرسه که آب جمع شده بود و تا توانسته بودند در آب بالا و پایین پریده بودند و هورا کشیده بودند، ومن عاشق اینهمه هیجان و خوشحالی ام.

و درین مدت هم تا توانسته ایم آب نیسان نوش جان کرده ایم، تا صدای باران می آید بچه ها میدوند و در ایوان سینی می گذارند تا آب نیسان جمع کنیم ، امیدوارم این ماه نیسان آنقدر برایمان پر برکت و بارانی باشد که سهم ما را هم ازین نوشیدنی پربرکت دو چندان کند.

چقدر اسفند را انتظار کشیدیم به امید بهار و زیبایی هایش .

آبشار طلایی ها و چغاله ها و گوجه سبزهایش ... .

دیروز همسایه ای که نظیرش را از خوبی ندیده ایم برایمان یک بشقاب چغاله و ریواس و ترخون معطر آورد و کلی روح و روانمان را نواخت.

بهار باشد، ماه نیسان باشد، رجب هم  باشد ...بهشت است دیگر.

نفس میکشم و زندگی میکنم.

بزرگ تر

۲۰
فروردين

همیشه از شروع سال نوی هر سال، محمدحسین منتظر روز تولدش است و پی گیر آن است که این۱۸ فروردین  کی میرسد...

پسرم، بزرگ شده و دلش میخواهد که بزرگتر هم بشود میگویم از امروز میشوی ۸سال و۱ روز و او هم با کلی هیجان میگوید من دیگر ۹ ساله ام و منتظرم که ده سالگی هم زودتر از راه برسد، هشت سالگی تمام شد و رفت.

و من ازینهمه هیجان برای بزرگ شدن، خنده ام میگیرد...ماهمیشه در حال دویدنیم.

پسرها  مدلهای متفاوتی دارند مثلا بعضی هاشان از همان بچگی هم صدا کلفت و پر جذبه اند و گاهی آن مردانگی سفت  و سخت را در وجوشان از همان کودکی حس میکنی با همان سن و سال کمشان.

اما حسین جان ما ازان پسرهای ظریف است با صدایی ظریف  و طبعی ظریف و یکدنیا مهربانی نمایان.

هر صبح که میخواهد روانه  مدرسه شود ما را کلی نوازش میکند و به وسط کوچه هم که میرسد بازهم کلی دست میچرخاند برایمان.

کافیست مریض یا بی حال شویم، دائما پی گیر حالمان میشود و میرود در اینترنت سرچ میکند که درد چیست و درمان چیست؟

یکی از دل خوشی هایش اینست که گوشی تلفن را برمیدارد و یک گپ جانانه با مامان جانش را شروع میکند از دادن گزارش احوال تک تکمان و بعد گزارش گرفتن از حال آنها و بعد هم یک مکالمه طولانی و شروع بحثهای عمیق فلسفی و فرهنگی از هر بابی...

مامان جان هم،خوب، دل به دلش میگذارد و هر دو از هم صبحتی با هم کیفور میشوند.

حسین جانم هنوز هم با کلی انرژی ما را میخنداند مخصوصا خواهرش را.

به طوریکه نورا از دیدن ادا و اصول های برادرش، آنقدر میخندد که نقش زمین میشود، و من دلم برای این دنیای مهربان پر از خنده و شادی پر میکشد، نمیدانم این حال و هوا تا کی ادامه دارد اما هر چه که هست در کنار اینهمه خستگی و بعضا حرص و جوشی که گاها این جوجه ها، برایمان به همراه میآورند، نا خواسته با این همه سرخوشی کودکانه، کلی انرژی مثبت به ما میدهند.

برای تولد امسالش دوست داشت باز هم دوستانش را دعوت کنیم اما من حس کردم که در مقابل اینهمه انرژی پسرها کم میاورم و خلاصه آنقدر تنبلی کردم که حتی کیک تولدش را هم رفتیم از هایپر (که عضو باشگاه کودک آن است و برای تولد، کیک هدیه میدهند) گرفتیم، هدیه اش هم شد یک گردش و بازی جانانه نیمروزی.

و نورا باز هم در مقابل اینهمه ذوق و هیجان ما برای برادرش، اعلام کرد که پس تولد او چه میشود و غمگین شد و ما هم با دوتا فشفه درخشان، درجا، خوشحالش کردیم و اوهم سرخوشانه فراموش کرد، وخوش به حال بچه ها که انقدر راحت فراموش میکنند و شاد می شوند.

حسین جان من!

تو آنقدر برای من دلنشینی که دوست دارم با هر نفسم، بودن تورا از خدا ممنون ومتشکر شوم و از خدا بخواهم که تا وقتی که هستم تو را هم ببینم.

از خدا برایت شادی میخواهم و ایمان و اخلاق...سربلند باشی.


 

سال نو

۰۷
فروردين

سال نو را تحویل گرفتیم.

در حالی که نورا داشت برای خاموش کردن شمعهای فروزان لحظه شماری میکرد و حسین هم کیف پول در دست منتظر عیدی بود.

آن لحظه ای که سال نو میشود حس میکنم خدا دارد بهمان لبخند میزند و میگوید این هم یک فرصت دیگر...

با این سال جدید چه میکنی؟

و من خدا را بابت تمام این فرصتها شاکرم.

بعضی از سالها در زندگی هرکسی نقطه عطف است، شاید امسال هم برای من یکی از آن سالها باشد بلطف خودش، سالی پر از تغییر و تحول و رشد و بالندگی.

تعطیلات هم به خیر گذشت، هیچ وقت سفرهای نوروزی را دوست ندارم یک عاملش جاده های شلوغ و بی نظم و پر ترافیک بودن جاهای دیدنی است و دیگری هم از دست دادن توفیق دید و بازدید.

برای مایی که هرسال عید مجبور به سفر هستیم، تا توفیق دید و بازدید آنطرف را هم به دست بیاوریم، این جاده ها دلهره آورند اما در همین جاده ها تگرگهای قلمبه و بارانهای وحشی بهاری، دل و جانمان را تازه کرد و بازهم خدا را با بهارش بیشتر حس کردیم.

برخلاف خیلی ها هم که دید و بازدید را کاری کسل کننده و بیهوده میدانند، من کلی مشتاق این دید و بازدیدهای بهاری هستم، حتی اگر مشترکاتم با مهمانها، کم باشد.

از دیدن آدمها و رخت ولباسهای نو شان و لبخندهایشان و مهمان نوازیشان، لذت میبرم.

با اینکه قبل از سال نو، وقت عظیمی صرف کردیم برای خریدن کتاب برای  عیدی دادن به بچه ها، آنهم با همکاری خود حسین، اما بعد از تحویل سال،حسین جان،خیلی جدی به من گفت که قطع به یقین بچه ها، از هیچ عیدی به اندازه اسکناس تا نخورده لذت نمی برند.

خودش هم هر عیدی که میگیرد چشمانش برقی میزند و حساب و کتاب میکند که چقدر به دارایی هایش اضافه شده، و آنقدر این اشتیاقش مشهود است  که نورا هم هر عیدی را  که میگیرد با ذوق و شوق به  حسین می دهد تا او را بیشتر خوشحال کند.

وچقدر خوب است که ما هم با هر روشی که بلد هستیم یکدیگر را خوشحال کنیم.

یکی از برکاتی که این وبلاگ خوانی دوستان درین نه سال برای من داشته این بوده است که از لابلای آنها کلی کار خوب و مفید و خلاقانه  یاد گرفته ام، و تا جایی که توان داشته ام هم، آنها را عملی کرده ام.

یکی ازآن کارهای خوب هم خوشحال کردن دیگران است، هیچ لذتی بالاتر ازین نیست که قسمتی از هزینه زندگی یک کودک بی سرپرست یا بدسرپرست را به عهده بگیریم تا رنج کمتری بکشد و یا هزاران کار دیگر که باب خیر را باز میکند آنهم باب خیری که مستمر و همیشگی است.

یکی از آن کارها هم دریابیدن بیماران است، بیمارانی که با رنج بیماری و گرانی درمان دست و پنجه نرم میکنند.

ما امسال یک راه جدید پیدا کردیم که پیشنهاد خود مدد کار بیمارستان بود.

شماره تلفن بیماران مربوطه را گرفتیم و در ارتباط تلفنی مستقیم با خودشان و گرفتن شماره حساب از آنها، در امر درمانشان، هر چند ناچیز شریک شدیم، کاملا بی واسطه، و بدون دیدار مستقیم.

ما هم میتوانستیم در موقعیت آنها باشیم، بیماری و فقر ، میتواند برای ما هم اتفاق بیفتد.

ما نسبت به یکدیگر مسئولیم.

و الذین فی أموالهم حق معلوم. للسائل و المحروم …

معارج_۲۴

پدر

۲۸
اسفند

میخواستم تا سال جدید ننویسم...

اما همین دم سحر بود که خوابش را دیدم...خواب یک آلبوم پر از عکس که به دستم رسیده بود و پر از عکسهای او بود ومن تمام عکسهایش را با ولع نگاه میکردم.

تعداد عکسهای من از پدرم به انگشتهای دست هم نمیرسد اما این آلبوم غوغایی بود برای خودش... .

همان چند تا عکسی هم که دارم یک چهره شاد و پر از لبخند است.

البته معلوم است که یک جوان، که بیست و نه سالگی میشود نقطه پایان دنیایی اش، در اوج روزهای شاد زندگیست، خیلی ها به نخبه بودنش می نازیدند و اینکه یک مهندس راه و ساختمان کاربلد بود با یک هوش سرشار و شاید با همین لبخندها وشوخ طبعی ها و نجابتش بود که دل مادرم را در همان راهروهای دانشگاه تهران ربود.

پدرم در شناسنامه حسین بود و در خانه و اقوام، علی، اما مادرم حسین صدایش میزد.حس میکنم انقدر خوب بود که سهمش از اسم هم بیشتر از یک خوب بود.

داشتم در خواب آلبوم را ورق میزدم و به قربان صورت نازنیش میرفتم که با صدای همسرم که میگفت فروغ وقته نمازه، بیدار شدم.

نمیدانم حکمت اینکه این آخر سالی که به خوابم آمده ای چه بود؟

خیلی جاها حضور تو را کم داشته ام...تویی که هیچ وقت ندیدمت.

اما خیلی جاها هم دل گرمم کرده ای، در مهمترین لحظه های زندگی ام به خوابم آمده ای و از همان لبخندهای قشنگ در عکسهایت تحویلم داده ای و آرامم کرده ای.

همین پنجشنبه آخر سال که همه به زیارت اهل قبور میروند من نشستم و در خاطرم با تو حرف زدم، گفتم که خیلی از بهشت زهرا دورم، گفتم که مرا ببخش، گفتم که خیلی وقتها به نیت زیارت تو به باغ رضوان میروم

و  تو هم کم نگذاشتی و به چند ساعت نکشیده به خوابم آمدی و باز هم لبخند.

چقدر خوب است که من با همین حضور کم رنگ تو نفس میکشم.

عیدت مبارک.


سی و پنج

۱۷
اسفند

 سی و پنج هم آمد...به همین راحتی...همین ده روز گذشته.

و سی چهار سالگی را به خیر و خوشی بدرقه کردم.

انگار همین دیروز بود که اندر احوالات سی سالگی و دنیای تازه آن می نوشتم.

اما من هنوز هم مثل یک جوان در آغاز راه، دلم پر میزند.

هنوز هم با دلخوشی های کوچک، ذوق زده میشوم.

هنوز هم بزرگترین شادی و خوشبختی ام، دیدن لبخند رضایت و آرامش نزدیکانم است.

هنوز هم در دنیای کودکی بچه ها غرق شده ام و نمی توانم فصل بزرگ شدنشان را تصور کنم.

هنوز هم وقتی به پارک میروم، اگر خلوت باشد سوار تاپ میشوم.

هنوز هم موقع خریدن بستنی و لواشک و...با بچه ها، یکی هم برای خودم میخرم و بچه ها هم میدانند که سهم من مال خودم است .

و ترجیح میدهم با کسانی که میگویند روزهای خوشی ات همین حالاست و بچه ها که بزرگ شوند ایام دلشوره و اندوه ات فرا میرسد خیلی هم صحبت نشوم چرا که معتقدم به آن نیروی لایزال که وصل شوی این دلشوره ها هم رنگ میبازند به مدد خودش.

داشتم میگفتم که سی و پنج هم آرام و بی صدا رسید.

تا همین دو ، سه سال قبل، روز تولدم که میرسید تلفن لحظه به لحظه زنگ میخورد و من گاهی در جواب دادن کم می آوردم.

اما حالا چند وقتی است که تبریکهای تلفنی رنگ باخته ، و بیشتر تبریکها سهم فیس ب.و.ک میشود و بعد هم این شبکه های رنگارنگ... .

خاصیت پیشرفت دنیا همین است، همه روز تولدت را به کمک ریمایندرها به یاد می آورند و بعد هم به یادت می آورند و صداها هم کم کم محو میشود.

اما همین هم خوب است، و کلی انرژی مثبت در آن نهفته است.

حسین و نورا برایم نقاشی کشیدند و شب هم همگی رفتیم زیر پل خواجو در کنار زاینده رود پرآب و لرزان لرزان بستنی خوردیم و نورا بازهم به من گفت که نباید تولد من باشد و همه تولدها متعلق به خودش است.

بعد هم یک کیک جانانه پختم و شمعی گذاشتم و با نورا با هم فوتش کردیم.

و من لحظه فوت کردنم آرزو کردم، اولی رفت گوشه قلبم و سر مگو شد برای خودم و دومی هم سلامتی و صلح.

همسر یکی از دوستانم با وجود موقعیت بالای مادی و معنوی که داشت به سوریه رفت و شهید شد ، آنهم با پیکری که هنوز برنگشته است و من لعن میفرستم به جنگ افروزان و صبر میخواهم و آرامش برای خانواده اش و آرزو میکنم که سهم مسلمانان ازین همه جنگ و ظلم بی انتها به انتها برسد و یک دنیای آرام را تجربه کنند.

بزرگترین تفاوت تولد دوران کودکی با بزرگسالی در رنج هایی است که میبریم.

در کودکی از ته دلت لبخند میزنی و هیچ اتفاقی در آن سوی دنیا هم  تو را نمی آزارد چرا که در دنیای خودت به سر میبری اما بزرگ که میشوی لبخند ها شکننده اند اگر که در دلت رنج ها را یدک بکشی.

دلتان پر از لبخند، در آستانه بهار،

و بهارتان پر از بنفشه... .

خاکستری

۰۱
اسفند

دلم میخواهد همین الان بهار، بیاید پشت در خانه و در را بکوبد و من هم با اشتیاق در را به رویش باز کنم.

دلم برای عطر شکوفه ها و آسمان آبی تنگ شده است ، به شدت هم تنگ شده است.

حال و هوای اسفند همیشه همین است، اسفندی که هر سال به من نوید زندگی و تولد میدهد.

این دو ماه اخیر را دوست نداشتم، لحظه های ناخوش آیندش را دوست نداشتم.

اول از همه این آسمان خاکستری و غبارگرفته که نگذاشت نفس بکشیم.

دو ماه است که هر روزسایت شاخص هوا را چک میکنم و غصه میخورم و ودر روزهای قرمز که بسیار هم  بوده اند با یک بغض، ماسک را به صورت محمدحسین زده ام و با آیت الکرسی راهی اش کرده ام و خودم و نورا هم که کلا خانه نشین شده ایم جز در معدرد روزهای سالمی که توانستم دست دخترم را بگیرم و راهی پارک شویم، خیلی از دوستان و عزیزانم فقط و فقط به خاطر همین هوا ترک وطن کرده اند اما من همیشه ایستاده ام، آن هم با دلیل، که فرار راهش نیست و حتما درست میشود ، اما وقتی درهمین دو ماه اخیر در چند برنامه مناظره ای آلودگی هوا، با مسولان مربوطه،  دلیل ها و توجیه هایشان را شنیدم دلم به حال تمام امیدهایم سوخت.

همه به گردن هم می اندازند، و مثل یک توپ بهم پاسش میدهند، و بی خیال اینهمه هزنیه پزشکی و انسانی و بیمارانی  که برجامعه وارد میشود.

در مدارس هم نه آموزشی هست و نه توزیع ماسکی و نه محدودیتی در  ساعات تفریح و زنگهای ورزشی و... .

نمی دانم سازمان محیط زیست و از همه بدتر مسئولین اجرایی، در این همه سال چه کرده اند که کمر به نابودی دریاها و رودخانه ها و آب و هوا بسته اند؟؟

بهار هم که بیاید همه چیز فراموش میشود، ماشینهای کاربراتی و موتورسیکلت ها با بنزین سوپر استاندارد، دود میکنند در حلق شکوفه ها و زمستان که میشود باز هم برای هوا و ریه ها غصه میخوریم.

در این مدت وارد فاز رنگرزی هم شدیم، آنهم با رنگ آکرلیک مثلا بی بو. اما قسمت بتونه کاری اش با رنگ روغنی نفسمان را گرفت، من هم دچار یک شامه استثایی هستم که خاص ترین بوها را از دورترین فاصله حس میکنم و خلاصه حدود ده روزی هم در خانه حبس بودیم و در محاصره بو.

و بعد هم رویا رویی با یک زندگی گچ گرفته و خاک آلود و درهم و برهم، آنهم دست تنها.

و دیگری هم ورود همسایه جدید، که دراین ساختمان سه واحدی ، ایشان در طبقه هم کف هستند و ورودی مجزایی از ما دارند.

اما من، به دلیل همین شامه قوی، کوچکترین بویی که از راههای مشترک ساختمان وارد میشود راحس میکنم.

 این واحد به گفته صاحبش اجاره داده شده به یک پیرزن و پسر مریض احوالش.

پسر مریضی با مشکل کند ذهنی که دوای دردش سیگار است و گهگاهی داد کشیدن.

برای منی که فرد سیگاری دور وبرم نیست این بوی گاه بگاه سیگار آزار دهنده میشود و داد کشیدنهایی که شاید گاهی دو سه بار در هفته است، اما نمود میکند چرا که آرامش دلپذیر این چند ساله مان کمی خط خطی شده است.

اما نگاه پیرزن پر از آرامش است، چند باری شرایط پیش آمده رابه صاحب خانه شان یاد آور شدیم اما نمیدانم درین مواقع چاره کار چیست؟

از یک طرف پیرزنی که باید در روزگار سکون و آرامش باشد اما درگیر فرزند مریضش است و از طرفی هم شرایط پیش آمده برای ما که ناخوشایند است .

دین ما خیلی به همسایه داری سفارشمان کرده است، خدا کند هیچ کدام از ما شرمنده نشویم.

اما پیش آمدهای خوب هم کم نبودند، که مهم ترینش ازدواج دختر خاله همسرم بود که تمام ناخوشایندی های این مدت را از دلم کند و با خودش برد، آنقدر منتظر بودم برای رسیدن  این روز و این واقعه که اشک چشمانم را در لحظه عقد، تار و بعد هم زلال کرد.

اینکه میبینی خیلی ها خوبند و به دلیل همین خوب بودن و نجابتشان از خیلی موقعیتها گذشته اند و صبر کرده اند و سنشان هم، حالا بالارفته است، یکی از بزرگترین رنج های دنیاست.

اما خدا بی شک هوای دلهای نجیب را دارد.

پ.ن:بانوی بی نشان، شما نشاندار ترین ثمره عالمید.

کتاب خوب

۱۲
بهمن

کتاب نامیرا  از صادق کرمیار را خواندم

این کتاب ،کتاب خوبی است که خیلی هم برایش تبلیغ شده است و حتی به قیمتی بسیار پایین بفروش میرسد تا اکثریت بتوانند آن را بخوانند.

ای کاش این کار برای خیلی از کتابهای خوب دیگر هم بشود.

موضوع این کتاب مربوط به روزهای پر هیایوی کوفه است که کوفیان  برای امام حسین نامه میفرستند و بعد هم آمدن مسلم و... .

قصه، قصه واقعی کشمکش درونی آدمهای تاثیرگذاریست که انتخاب میکنند که پشتیبان امام حسین باشند و یا سکوت کنند و یا اینکه بروند سراغ منفعت طلبی.

شخصیت عبدالله شخصیت خیلی محکمی است، آدم عجول و ظاهر بین و سطحی نگری که به دنبال هیاهو باشد، نیست حتی در آغاز ماجرا که طرفدار یزید و پشتیبانی از اوست.

کتاب اخلاق پیامبر و اخلاق ما را هم خواندم

یک کتاب نسبتا قطور با کمی چاشنی طنازی ، اما بسیار جذاب و پر مغز به قلم جلال رفیع.

این کتاب را که میخوانی ، پیامبر را که بهتر میشناسی شرمنده میشوی ازینکه انقدر روزمره هایمان متفاوت است از پیامبر و شرمنده تر از اینکه چنین پیامبری داریم اما نه سعی میکنیم اورابه درستی و از منابع درست بشناسیم و نه اینکه او را بشناسانیم.

جلال رفیع با تکیه بر دانشی که از قران و روایات و تاریخ و  آثار فاخر واصیل فارسی دارد میرود در دل پاریس و پکن و.... وچهره مهربان و بی نظیر پیامبر را نشان میدهد به دنیایی که پیامبر را فقط از لابلای جنگهای صلیبی و مقالات و فیلمهای اسلام هراسی و ...شناخته اند.

نسلی که تمام درکش از رسانه هست و ورژن از همه داغان ترش هم ،همین شبکه های اجتماعی که پیامهای بی محتوا را دست به دست میچرخاند و بیچاره نسلی که آبشخور فکری اش میشود این اطلاعات دم دستی و ناقص.

این قسمت از  کتاب را خیلی دوست داشتم:

روزی پسرم پرسید: پدر! وقتی بچه بودی، «ویدئو» و «سی دی» و «ام پی تری» و «تلویزیون» و «لپ تاپ» و «اینترنت» و «ماهواره» و «بلوتوث» هم داشتی؟ گفتم: نه، گفت: پس کودکی ات را چگونه می گذراندی؟ گفتم: حاج میرزا حبیب الله تاج، ماهواره من بود! ربوبی و ربانی و ضمیری و ضیایی، ماهواره های من بودند! سعدی و حافظ و مولوی و خیام و فردوسی، ماهواره های من بودند!

.....

پ.ن:تفکر و تعقل یک مهارت است که آدمهای کتابخوان این مهارت را بهتر از بقیه می آموزند و یاد میگیرند که خودشان فکر کنند و آدمهای مطلقا رسانه ای هم بدون تعارف، فکر کردن را تقلید میکنند....کتاب بخوانیم...با بچه هایمان.نگذاریم که بچه هایمان گرفتار سطحی نگری رسانه ای شوند.

لیلی

۲۹
دی
یک لحظه هایی هستند که هیچ وقت تکرار نمی شوند.
اینکه منتظر باشی و دلت بال بال بزند.
اینکه در تنهایی خودت ، با دلت حرف بزنی شعر بخوانی و هی زمان کش بیاید و تمام نشود... .
ازیک جایی پرت شدم به گذشته.
به گذشته ای که باید انتخاب میکردم.
من خودم انتخاب کردم، خودم از ابتدا همسرم را دیدم و آنقدر کنکاش کردم تا که انتخاب کردم.
هیچ وقت هم موافق این مدل خط کشی ها نیستم که مثلا خواستگاری سنتی بد است و نوع مدرنش خوب است و بالعکس.
من معتقدم، خدا از همان دریچه ای که به صلاح بنده اش است انتخابهای زندگی اش را برایش رو و نمایان میکند و اینجاست که العاقل یکفی بالاشاره.... 
قسمت من هم نوع مدرنش بود ونه سنتی.
اما این مدرن بودن ما هم ‌ویژگیهای خودش را داشت، بعد مسافتی  که مابین ما بود سبب شد که تعداد ملاقاتهای حضوری ما در طول ۸ ماه آشنایی به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد و ارتباط ما خلاصه شد در تلفن و چت، آنهم در مواقع لازم و بدون تلفن همراه.
این مدرن بودن ما باعث نشد که در طول دوران آشنایی، به داشتن یک رابطه دوستانه فکر کنیم، یکدیگر را به نام کوچک صدا بزنیم و یا حتی نوع رابطه را ذره ای به سمت صمیمیت بکشانیم.
هرچه که بود جهد وتلاش ما بود برای شناخت دقیق، چت هایمان بیشتر در جهت پر کردن پرسش نامه هایمان بود و پرسش نامه هایی که شاید به چند صد سوال میرسید، و ما صادقانه تصمیم گرفتیم که همیشه راست بگوییم و از ایده آل بودن و آنچه که باید باشیم فعلا دوری کنیم و به آنچه که هستیم بپردازیم تا در آینده هم به تناقض نرسیم.
هر چقدر هم که میگذشت،مصمم تر از انتخاب درستمان میشدیم اما بازهم از دایره عقلانیت و روابط منطقی خارج نشدیم.
من با تمام وجود باور داشتم که محبت و دوست داشتنم باید برای همسر آینده ام خرج شود و لاغیر.
اما مگر میشوددر این مسیر بود و عاطفه ای هم نداشت حتی اگر رفتار ها کاملا عقلانی و منطقی باشند؟
اما ما صبر کردیم چون میدانستیم خدا هم این مدل انتظار و صبوری را دوست دارد، امایادم هست که در آن دوران شاعرانه هایم بیشتر گل کرد، راه و بیراه شعر و قطعه ادبی مینوشتم ، حافظ و شمس را جور دیگری میخواندم و لذت میبردم، و لحظاتی برایم رقم خورد که به نظرم هرگز تکرار نمیشود.
گفتم از یک جایی به گذشته پرت شدم.
از جایی که میبینم غالب آدمها آن لاین هستند و ۲۴ ساعته در دسترس.
کافیست بگویی کجایی تا در لحظه جوابت دهد.
مخصوصا در خیلی از روابطی که قرار است به آشنایی بینجامد و صد البته نه همگی آنها.
همیشه بودن، عادت می آورد.
همیشه بودن، سهم خدا و راز و نیازها را کم میکند.
و همیشه بودن، دلتنگی را کم میکند.
 دلتنگی و غربت آدم ها هم که کمتر شود، احساسات ناب نم میکشند و حافظ و سعدی و شمس و... هم میروند گوشه کتابخانه و فقط خاک میخورند.
 شایدیک زمانی بیاید که نسل جدیدش، اصلا آن غم و هجران عارفانه را درک نکند چرا که در بعد مادی و زمینی اش هیچ وقت به درک آن نرسیده است.
اما کاش هیچ وقت آن زمان نیاید، دنیا بدون لیلی و انتظار سرد و بی روح و غم انگیز است.
........

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید 
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد 
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد 
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود 
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان 
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق 
و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر 
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید 
و لیلی کمند خدا را گرفت 
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من 
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد 
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند 
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
عرفان نظر آهاری

اسم

۱۴
دی

همیشه این باور را داشته ام که رسم انسانها مهم تر است از اسمشان.

اما اسم ها هم حکایت خودشان را دارند.

خود من از وقتی دست چپ و راستم را شناختم فهمیدم که دو اسمه ام.

اسم شناسنامه ای ام هنوز،خیلی پر رنگ نبود..من همه جا فروغ بودم، اما به مهدکودک که رفتم اوضاع فرق کرد،  وقتی مربی مهد میگفت آیدین جان ، هاج واج می ماندم که چه کسی را دارد خطاب میکند.

اما دیگر کم کم عادت کردم، عادت کردم به اسمی که تا به آن خطاب میشدم کلی سوال هم پشت سرش می آمد: این اسم پسر است یا دختر؟ شما ترک هستی و یا بلدی ترکی هم صحبت کنی؟

من ترک نبودم، هر چقدر هم اجداد را بررسی کردیم از تهران و میدان گلوبندک فراتر نرفت، نام خانوادگی تهران دارمان هم شاهد همین ماجراست، اسمم هم منحصر پسران نیست، بخصوص در بین آذری های خارج از ایران.

منکه به دنیا آمدم اسمم از قبل فروغ بود آنهم به انتخاب پدرم، اما مادرم، دوست آذری داشت که اسم آیدین را به مادرم پیشنهاد داده بود، هر دو اسم هم معنی هستند: نور ، واین شد که بعد از تولد تصمیم گرفتند که من دو اسمه شوم..نور علی نور.

اما به خاطر اسمم کم هم اذیت نشدم، ده ساله بودم، خوب که شناسنامه ام را نگاه کردم دیدم که روی واژه خانم به جای آقا، یک خط کم رنگ کشیده شده، من ، ده سال بود که در تمام سرشماری ها، پسر بودم.

رفتیم ثبت احوال و قصه تمام شد، آن خط کم رنگ پاک نشد، فقط روی واژه آقا، یک خط پر رنگ کشیده شد.

در اولین آزمون علمی مدرسه هم، که در دوران راهنمایی  شرکت کردم، با طی چند مرحله، به مرحله کشوری رسیدم، در روز ورود به جلسه، ناباورانه دیدم که هیچ صندلی برای من نیست، پی گیر که شدیم دریافتیم که صندلی من در یک مدرسه پسرانه است، آنجا بود که اشک در چشمانم حلقه زد و بعد از نیم ساعت و کلی هماهنگی بالاخره ، یک صندلی با دفترچه سوالات به من دادند.

دانشگاه هم که رفتم قضیه بالا گرفت،  دانشگاهمان، در تبریز دوست داشتنی، دانشگاهی بود که فقط  رشته های فنی مهندسی داشت و به همین جهت هم جو حاکم ،به شدت پسرانه بود ، جوی که غالبا هم آذری زبان بودند.

و این شد که در دانشگاهمان، ما کلی آیدین داشتیم، آیدین های دانشگاه از دیدن من متعجب می شدند.

اول هر ترم، موقع حضور و غیاب، بدون شک من آقا خطاب می شدم و بعد از چند جلسه استاد مربوطه من و اسمم را کم کم می شناخت.

اما من هنوز هم هر دو اسمم را دوست دارم، دوستان مدرسه ای و دانشگاهی من را غالبا به اسم شناسنامه ای صدا میکنند، واین نور علی نور بودن کلی انرژی به من داده است در تمام این سالها.

آن وقتها می نشستم و در رویاهایم برای بچه هایم، اسم می نوشتم،در دفترچه خاطراتم، هنوز هم دارمشان.

 همیشه آرزوی دو پسر داشتم به اسم های سهند و البرز، مثل کوه قوی و استوار.

پسر دار که شدم، تمامی اسمها دوباره آمد سراغم، اما حالا دلم میخواست یکی باشد که به اسم پدرم صدا شود، انگار که پدرم دوباره زنده شود، ضمن اینکه کوه واقعی من، در باورم اسم دیگری داشت، کوه واقعی من، امام حسین بود، و این شد که پسرم، حسین شد.

دختر دار هم که شدم، بازهم اسمها آمدند، اما دلم یک نور پایدار میخواست، نورا از القاب حضرت فاطمه است، ضمن اینکه بارها هم در قران نام برده شده.

بارها پیش آمده که حسین، به خاطر اسمش، به خاطر معنی زیبایش، به خاطر آدمهای خوبی که پشت این اسم نشسته اند ، قدر دان من و پدرش بوده، کاش نورا هم اسمش را دوست داشته باشد.

اسم آدمها، اگر معنا و فلسفه خوبی پشتش باشد، میتواند رسمشان شود، رسمی که از اسمشان هم فراتر می رود.

عکس: مزار ساموئیل نبی، تانبستان ۹۳

در ماشین بودیم، پاکت پفیلایش به نیمه رسیده بود که آن را تحویل من و پدرش داد و گفت دیگر نمیخواهم،  میخواهم از پفیلای برادرم بخورم، ما هم از خدا خواسته تمامش کردیم.

پفیلایش که تمام شد، آمد سراغم که پفیلایم را پس بده گفتم تمام شد، خودت گفتی که نمیخواهم، من هم آن را خوردم.

سی ثانیه ای سکوت کرد و بعد هم به ضربتی من را نوازش کرد و گفت هیچ وقت خوراکیهای من را نخور.

بساط سفره صبحانه را برپا کردم و برایش لقمه ها را چیدم در سینی، همینطور که مشغول بود من هم  یکی از لقمه هایش را خوردم، نگاهم کرد و گفت حرفت زشت بهت بزنم؟! چرا لقمه ام را خوردی؟ گفتم ببخشید اما چه اشکالی داره که منم از صبحانه شما بخورم!! در ضمن شما اجازه نداری حرف زشت بزنی، دوباره گفت پس حرف زشت دخترانه میزنم، گفتم اون هم اجازه نیست، سرش را انداخت پایین و گفت ببخشید که میخواستم به شما حرف زشت بزنم.

برادرش رفته مدرسه، به نورا میگویم داداش مهربان کجا رفته؟ میگوید مدرسه.

میگویم دوست داری شما هم بروی؟ میگوید خیلی، میگوید می روم که تکلیف بنویسم، اما حرصت نمیدهم ، خودم تند تند می نویسم... .

خدایا چقدر این آفریده های کوچک تو خوبند.


حرف زدن حسین و نورا حکایت خودش را دارد.

از وقتی که محمد حسین به مهد رفت کم کم لهجه اصفهانی وارد گویشش شد.

 البته الان تا حدی به یک نقطه ثبات رسیده است نه آنقدر مثل من حرف میزند و نه آنقدر مثل پدرش با لهجه اصفهانی، اما به داشتن لهجه اصفهانی کلی افتخار میکند و از گفتن اصلاحات اصفهانی هم به شدت لذت میبرد، اصطلاحاتی که پدرش هم به کار نمی برد.

خلاصه اینکه مدل صحبت یک نفر  که خیلی اصفهانی حرف نزند اما به دنبال به کاربردن اصطلاحات این لهجه باشد هم، یک مدل بامزه ای میشود برای خودش.

نورا هم دنیای خودش را دارد، یک وقتهایی اصفهانی حرف میزند آن هم از نوع غلیظ، و یک وقتهایی هم خط مستقیم مثل خودم، گاهی ما فکر میکنیم که دارد ادا در می آورد اما واقعا خودش است.

شیراز که رفته بودیم نورا با چند نفر هم صحبت شده بود و آن بنده های خدا هم فکر میکردند که ما یزدی هستیم و از یزد آمده ایم.

نورا و حسین به من ثابت کرده اند که فقط مال من نیستند چه در حرف زدن و چه در صورت و چه در رفتار و چه در.... .

هرکس قسمت و سرنوشت خودش را دارد، به دوستان هم اتاقی ام در خوابگاه فکر می کنم که هر کدام رفتند گوشه ای از این کره خاکی، آنها قاره ها را در نوردیدند و من شهرها را.

یادم می آید که هجده ساله بودم که با تور راهی شیراز شدیم،عصر از تهران راه افتادیم و قرار بود که صبح هم به شیراز برسیم.

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم اتوبوس کنار زاینده رود و سی و سه پل ایستاده و در حال جابجایی مسافر است، شهر آرام بود بدون هیچ رهگذری و من فقط محو تماشای زاینده رود بودم و چراغهای زیبایی  که در تاریکی شب، در دل رود افتاده بود و من ، هیچ وقت گمانش را هم نمیکردم که پنج ساله دیگر ساکن این شهر میشوم.

از وقتی که به اصفهان آمدم، خیلی ها به دیدنم آمدند از دوستان صمیمی و غیر صمیمی گرفته تا فامیل و آشنا، آن هم نه فقط از تهران که از اقصا نقاط دنیا، حتی چند باری هم مهمان خارجی داشته ایم.

و ما همیشه سعی کرده ایم که در خانه مان به روی مهمان باز باشد و میزبان خوبی باشیم و به قول همسرم آنقدر تور اصفهان گردی برای مهمانها برپا کرده ایم که باید خودمان لیدر تور شویم.

همین هفته قبل، خبر دار شدم که پسر عمه ام که چهل سالی میشود ساکن آمریکاست و من ایشان را فقط یکبار دیده ام( آن هم بیست سال پیش که به خاطر فوت پدرشان به ایران آمدند) حالا بعد از بیست سال به همراه خانواده به ایران آمده اند و حالا هم در هتل شاه عباسی اصفهان هستند.

به هر وسیله ای بود شماره تلفنشان را پیدا کردیم و خواستیم میزبانشان شویم، اما به دلیل کمبود وقتی که داشتند ما به دیدارشان رفتیم، آنقدر از دیدن ما مشعوف شدند که فکرش را هم نمی کردیم.

مخصوصا بچه هایشان که فارسی را دست و پا شکسته حرف میزدند اما حرف زدند و به خاطر هدایایی که تقدیمشان کردیم (که شاید خیلی ارزش مادی نداشت اما نشانه ای و یادگاری از خاک کشورشان و هنر آن بود) قدر دانمان بودند.

من معتقدم این مهربانی منتقل میشود، من هم به هر شهری که رفته ام  لطف و مهربانی دوستانم با لبخند به رویم گشوده بوده است، و حتی دراین دو سال اخیر لطف دوستان ندیده مجازی که به شهرشان رفته ام آنقدر شامل حالم شده  که بی صبرانه منتظر ورود آنها به اصفهان هستم.

من معتقدم که این میزبان بودن برکت زندگی است و مهمان هم با خودش لبخند و مهربانی و روزی خودش را می آورد.

و من معتقدم که میزبانی خوب، همراهی خوب میطلبد.

درین شب چله، سالهای همراهی ما به سیزده سال میرسد و همراه خوب من هم چهل ساله میشود.

خدایا به عدد آفریده هایت از تو متشکرم.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
  • ۵۱۹ نمایش

هر سال اواخر آذر که میرسید دمایشان به منفی چهل میرسید.

گاهی هم خانه شان در زیر برف مدفون میشد، یک جایی هستند نزدیکیهای آلاسکا.

و این سرما روح را  شکننده میکند و جسم را مقاوم.

اما همین دیروز که حالش را پرسیدم گفت دمایشان دو درجه است و شب هم نهایتا به منفی سه میرسد.

برف هم فعلا زمین را فرش میکند و قد نمی کشد، و بهشان گفته اند که این روند آب و هوایی تا دو سال ادامه دارد، تا دو سال هوا خوب و ملایم است و از آن سرمای استخوان سوز خبری نیست.

حالا با خیال راحت و نرم نرم در خیابان قدم میزنند و آفتاب را حس میکنند بدون اینکه مژه ها و آب چشمشان یخ بزند.

و حالا اینجا هم برف آمده و همه آنقدر هیجان زده اند که از صبح زود  در اینستا، عکسهای برفی گذاشته اند.

همین سپیدی برف مایه سپیدی دل است بی شک.

هوا واقعا جابجا شده و سرما و بارش به سمت خاور میانه گرم آمده است انگار.

فکر میکنم این جابجایی هوا هم خودش نعمتی است و حکمتی, اینکه گاهی جای شمال و جنوب عوض بشود.

هم برای ما که چشم انتظار ابرهای گرفته در آسمانیم و هم برای آنها که از سوز و سرما کلافه اند.

حس میکنم که آیه سیجعل الله بعد العسر یسرا ، اینجا یک نمود زیبا پیدا کرده است.

اما کاش حال خاور میانه هم خوب شود، اصلا حال تمام دنیا و نه اینکه این حال هم مثل هوا جابجا شود که آن وقت  این فکر دگم و جاهلی می شود اوج حماقت .

اما دنیا بی قاعده هم نیست. دنیا مثل همان کشتی شناور در دل دریاست. یک جایش را که سوراخ کنی آب دیر یا زود همه جا را بر میدارد، یک جا را زودتر و یک جا را دیرتر.

آنها که کشتی را سوراخ  کرده اند، قایق های نجاتشان هم دم دستشان است و این مردم بی پناهند که قربانی میشوند.

اما همیشه هم اینطور نخواهد بود آنها هم قاعده خودشان را دارند، آنها هم غرق میشوند. 

صبح میدمد و بنفشه ها گل می کنند یکی از همین روزها بی شک... .

پ.ن: من راه خانه ام را گم کرده ام ری را
میان راه فقط صدای تو نشانی ستاره بود
که راه را بی دلیل راه جسته بودیم
بی راه و بی شمال
بی راه و بی جنوب
بی راه و بی رویا

تو در مزن !
می خواهم به رواج رویا و عدالت آدمی بیندیشم
به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم
به صلوة ظهر و سایه های خسیس.

چرا زبان خاموش مرا
کسی در لهجه های این همه جنوب در نمی یابد ؟
نه ، دیگر از آن پرنده خیس
از آن پرنده خسته … خبری نیست

امروز هم کسی اگر صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
می خواهم به جنوب بیندیشم
می خواهم به آن پرنده خیس ، به آن پرنده خسته
به خودم بیندیشم

همین خوب است... .

سید علی صالحی

اینها هم شمال و جنوبند... .

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد. 




حسین کودکم

۲۰
آبان

هر روز ظهر که به خانه بر میگردد، از همان پای آیفون قربان صدقه اش میروم تا وقتی که تند تند از پله ها بالا بیاید.

هر روز می آید و با آب تاب ماجراهای آن روز مدرسه را برایم تعریف کند و هر روز سوژه ای دارد برای خنداندن من.

کیف میکند از اینکه قاطی بچه بزرگ ها شده و در یک حیاط بزرگ فوتبال بازی می کند و می دود.

و هر روز پر می شود از تجربه های جدید، واقعا این سالها رشک برانگیزند، هر روز یک حرف تازه، یک تجربه تازه و یک نگاه نو.

بعضی وقتها می آید و میگوید که حرف زشتی را شنیده و کلی سخنرانی میکند که رفته و به طرف تذکر داده که نباید این حرفها را بگوید اما امان از وقتی هم که با خواهرش کشمش پیدا می کند و یکی از همان حرفها از دهانش بیرون می پرد ، اما خیلی زود به خودش می آید و شرمنده میشود و همین یعنی تجربه.

تجربه ای که هر آدمی برای بزرگ شدن به معنای واقعی آن، به آن نیاز دارد.

و حسین هم دوست دارد که بزرگ شود، دیگر صابون بچه به تنش نمی مالد و حاضر است چشمانش بسوزد اما همان شامپوی پدرش را بزند.

پولهای هفتگی اش را هر ماه تحویل پدرش میدهد، تا پدرش آن را به کارتش واریز کند و خرید که میرویم کارتش را با خودش می آورد و جداگانه برای خودش خرید میکند و قیافه مرد وارش وقتی که کارتش را به فروشنده میدهد و تند تند رمزش را میگوید، یک دنیا دیدنی است.

پستچی که زنگ میزند بدو بدو میرود که نامه را تحویل بگیرد اما با همان صدای نازک و کودکانه اش پشت آیفون به من می گوید که امضای من را قبول نمیکنند، شما باید بیایی.

با ماشین که تصادف کردم  , آمد به برانداز کردن ماشین و برآورد کردن خسارت، همانی هم شد که بیمه برآورد کرد، همه اش هم از بیدقتی من بود و سومین تصادف من درین سال، پدرش هم که آمد در سکوت و‌کمی عصبانیت بودیم، تا اینکه سر سفره شام  بلند بلند گفت به افتخار مامانم که تو همه چی رکورد میزنه، مخصوصا تو تصادف، و سکوت ما شکست و کلی  خندیدیم.

حسین من، بزرگ که شوی دلت، دلم، برای تمام کودکی هایت، رها بودنت، بی غصه بودنت، و بی بهانه خوشحال بودنت تنگ می شود.... .



فرح

۰۴
آبان

در جایی، مطلبی میخواندم مبنی بر اینکه تا جایی که ممکن است سراغ فست فود نروید، و در قسمت نظرات، یک کامنت نظرم را جلب کرد که نوشته بود : آخر ما تفریحی به جز رستوران رفتن و فست فود خوردن در ایران نداریم... .

نمی خواهم بگویم ما خیلی تفریحات داریم و یا  قصد ندارم تفریحات و کمبودهای کشور خودمان را با سایر کشورها مقایسه کنم، اما داشتن چنین دیدگاهی هم انتهای کج سلیقگی است.

جلسه پیش با استادم بحث قلم می کردیم، استاد خطم یکی از نوابغ دنیاست که در خیلی از نقاط دنیا نمایشگاه برپا کرده و در حیطه شکسته هم برای خودش اعجوبه ایست.

قلمدانش را باز کرد و تک تک قلمهایش را نشانم داد، خیلی هایشان اصلا قلم نبود از چوب بستنی بگیر تا دسته شکسته یک باد بزن، همه را تراشیده بود و به عنوان قلم با آنها می نوشت، ایشان نظر جالبی داشت مبنی بر اینکه تو در ذهنت باید بخواهی که زیبا بنویسی، اگر به اینجا رسیدی با گوشه ناخنت هم میتوانی بهترین اثر را خلق کنی.

ما باید بخواهیم که خوشی را دریابیم که اگر اینچنین شد در سخت ترین شرایط هم میتوان خوشی را حس کرد.

اگر دنبال تفریح میگردیم ،کافیست که کمی سحر خیز باشیم تا یک صبح تعطیل بزنیم به دل کوه و دشت و پارک دم خانه مان و یک صبحانه جانانه بخوریم و با قدم زدن، سیر آفاق و انفس کنیم، و یا کافیست کلیه مرکزهای تفریحی و شهر بازی و موزه ها و سفرهای بیرون شهری یک روزه را لیست کنیم و با یک برنامه ریزی مناسب، و با توجه به امکاناتی در اختیارمان هست برویم و با دیدن و سیر کردن از آنها لذت ببریم.

یکی از نقاط قوت اینستاگرام، نه دنبال کردن مشهورها و ستاره ها که دیدن زندگی معمولی آدمهای معمولی در نقاط مختلف دنیاست و تماشای لذت ها و تفریحات و دلخوشی هایشان. 

مثل آن دختر فلسطینی که هر صبح یک عکس از ساحل دریای غزه میگذارد و برای فلسطین دعا میکند و یا آن مادر سوئدی که دست بچه اش را میگیرد و با هم به تماشای کفش دوزکها و پروانه ها میروند و یا... .

نزدیک خانه ما هم،  پشت این آپارتمانها و برج های بدغواره، چند تا کوچه باغ است ،وارد این کوچه باغی ها که میشویم چند باغ  و مزرعه هویدا میشود که با بچه ها میرویم و قاطی گندم ها، گوجه ها و بادمجانها و برنج ها، گردش میکنیم.

آخر هفته، هیچ جا هم که نصیبمان نشود یا با پای پیاده و یا اگر دوچرخه همسایه پرباد:) باشد ، آن را قرض میگیریم و با سه تا دوچرخه ،رکاب زنان میرویم سراغ همین کوچه باغها.

زندگی، همین خرده دل خوشی هاست بنظرم...


سه ساله

۲۴
مهر

نورا، همپای من شده است این روزها.

هر جا که میروم کنار دستم است، و من هم از شش دانگ حواسم باید نیمی از آن را بگذارم برای نورا.

جلسات نهج البلاغه که میرویم شاید ۳۰ نفر هم نشویم دریک اتاق ساده و صمیمی با یک استاد مهربان.

نورا هر چه اسباب بازی دارد در کوله اش میریزد و در کلاس به دوست همسن خودش که میرسد بازی شروع می شود  و بازی که اوج میگیرد به خنده و بازیگوشی می افتند و استاد مهربانمان هم همیشه به من اشاره میکند که نگران نباش، میگوید من با بچه های قد و نیم قدم و در حین تمام بازیگوشی هایشان درسم را تا انتها خواندم، حضور اینها در هر جایی برکت است و من حواسم پرت نمیشود تو هم حواست را بمن بده و نه به نورا... .

 و من فکر میکنم که چقدر به دختر سه ساله ام خوش میگذرد.

این روزها هم ،پرچم امام حسین بر افراشته شده است.

دیروز رفتیم مسجد خودمان، و نورایمان به بچه ها که رسید، دور حوض حیاط دوید و داخل مسجد بزرگ و دلبازمان هم، با بچه ها شادمانه بازی میکرد و باز هم میدوید، ما هم دعا میخواندیم و به سخنران گوش می دادیم.

و من باز فکر میکنم که چقدر به دختر سه ساله ام خوش میگذرد.

این خوش گذشتن در مجالس اهل بیت را خیلی دوست دارم.

خصوصا آنکه سکان دار عرشه اش حسین باشد ... .

امام حسین و خانواده اش...

امام حسین و سه ساله اش... .

قاسم نعمتی

دختر اگر یتیم   شود   پیر میشود
از زندگی  بدون  پدر سیر میشود

هم سن وسالها همه اورانشان دهند
دلنازک است دخترودلگیرمیشود

 باشد شبیه مادر خود  نافذالکلام
این شهرباصدای او،تسخیرمیشود

فریادهای  یا  ابتایش  چو فاطمه
درسرزمین کفرچو تکبیرمیشود

وقتی که گیسوان سری پنجه می خورد
هرتاب آن چوحلقه زنجیر میشود

اصلارقیه نه به خدامرد بی هوا
بایک شتاب ضربه زمین گیرمیشود

هرگزکسی نگفت گلویش کبودشد
اینجاست روضه صاحب تصویر میشود

دشمن  به او  نگاه   خریدار  می کند
خوب شاهزاده بوده وتحقیرمیشود

فرزند خارجیست کفن احتیاج نیست
بیهوده نیست این همه تکفیرمیشود

پایش به سوی قبله کشید وبه نازگفت:
امشب  اگر نیایی  پدر، دیر میشود

دو کتاب

۲۱
مهر

اینکه مذهب خودمان، فرقه خودمان و دیدگاههای آن را بشناسیم خیلی متفاوت است با اینکه به راه جدل و درگیری و جدایی برسیم.

به قول دکتر شریعتی ما وحدت تسنن و تشیع را نمی خواهیم اما وحدت شیعه و سنی را چرا... .

کتاب خاطرات مستر همفر جاسوس انگلیس، کتابیست  از زبان همفر و نقل خاطراتش در باب ورودش با عنوان جعلی طلبه، به مراکز دینی کشورهای اسلامی .

این کتاب خیلی خلاصه و کم حجم است اما پر است از رمز و راز.

کتاب دیگر هم کتاب خاطرات مدرسه از محمد جواد مهری است که درین کتاب، نویسنده خاطرات و بحث ها و منظرات دینی که در مدارس لبنان با اساتیدشان داشته، را به نگارش در آورده است، درین کتاب میتوان تفاوتهای فرق اسلامی را به اختصار و کلی دلایل محکم، اما به زبان ساده فهمید و درک کرد و برای کسانی که دوست دارند به طور مثال الغدیر بخوانند و خیلی کتاب های ارزشمند دیگر، این کتاب یک چکیده است.

نسخه pdf هر دو کتاب هم در اینترنت موجود است... .