آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

یکی از تکیه کلامهای نورا : وجود داره؟

و ازاینجا هم شروع شد....

مامان  آقا غوله وجود داره؟ نه عزیزم وجود نداره.

مامان پسرا وجود دارن؟ بله عزیزم، داداشت

مامان آدم پیرا وجود دارن؟ بله عزیزم مثل، ....

دلم میگیرد، مثالهای دور و برم دیگر حضور ندارند

 عکس آدم پیرها را نشانش میدهم ، از دیدن بعضی از عکسها حسابی بخنده افتاده و

بنظرش بعضی ها زیادی پیر و چروک هستند

من این بعضی ها را خیلی دوست دارم ...میشود ته دنیا را درعمق چشمها و چروک هایشان شمرد

آدم پیرها، هرچقدر پیرتر میشوند کودک تر میشوند و دوست داشتنی تر، درست مثل یه دایره که از یک نقطه شروع شده و چرخیده و حالا به نقطه اولش رسیده است.

من این نقطه را دوست دارم

چونکه خدا دوستش دارد و برای هر دو گروه  هم سفارشمان کرده  به مهربانی و شفقت... .

روزهای کودکی کودکانمان، مبارک.




فصل کتاب

۰۹
مهر

پاییز فصل انار و کتاب و عاشقی است... .

کتاب زیاد میخوانم اما دوست دارم در اینجا فقط از کتابهایی بنویسم که به عمق دلم نشسته است.

کتابی خواندم بنام «عطر  سنبل، عطر کاج» از فیروزه جزایری دوما که از کودکی به امریکا مهاجرت کرده و حالا ادغام لایه های فرهنگ ایرانی و امریکایی  را با چاشنی کمی طنازی، نشانمان میدهد.

او دراین کتاب از زندگی ایرانی می‌گوید، از تقابل فرهنگ ایرانی و غربی، از تفاوت بوی خوش سنبل  سفرهٔ هفت سین و عطر کاج کریسمس، از سنتهای ایرانی و اصالت‌هایش و تفاوت آن با زندگی مدرن آمریکایی با تمام امکاناتش و تمام  این تفاوت‌ها را با سادگی هر چه تمام‌تر همراه با چاشنی طنز به گونه‌ای بیان می‌کند که به کسی بر نمی‌خورد.

کتاب خندیدن بدون لهجه ، هم، کتاب دیگرش بود که به نظرم خیلی تفاوتی با کتاب اولش نداشت.

زخم داوود را هم خواندم.

زخم داوود و یا نام دیگرش، سحرگاهان درجنین.

فوق العاده و بی نظیر... .

هم نوشته و هم ترجمه.

در خیلی از سطرهای کتاب، نفسم بند آمد، بغض کردم و به گریه نشستم.

این که حکایت فلسطین را نه زبان اخبار و شعار و... که از زبان یک فلسطینی بشنوی چیز دیگری است.

سوزان ابوالهوا درین کتاب غوغا کرده است، غوغایی که میگوید فلسطین با تمام دردها و رنجهایش، هنوز هم با عشق نفس میکشد.

این کتاب به ۲۶ زبان ترجمه شده و در کشور فرانسه، پرفروش ترین کتاب سال شد.

از مریم عزیزم بابت معرفی این کتاب سپاسگزارم... .


ابراهیم

۰۷
مهر

این رنج را انتهایی نیست.

...

تو که به قربانی شدن اسماعیل راضی نبودی، هیچ وقت.

تو میخواستی مقام ابراهیم را نشانمان دهی، میخواستی بگویی تسلیم مطلق که بشوی، خلیل میشوی.

خلیل یعنی از آن رفیق فابریکهای درجه یک، که رفاقتش را انتهایی نیست.

و آن لحظه شیطان جان داد، همان لحظه ای که ابراهیم خلیلت شد و اسماعیل آزاد.

شیطان آمده بود که حقارت انسان و قربانی شدنش را ببیند که ندید.

و باز زخم قدیمی اش سرباز کرد، و دوباره دید که فرشتگان به انسان سجده میبرند.

این رنج را انتهایی نیست.

به کعبه زمان جاهلیت فکر میکنم و رنجی که ابراهیم میکشید.

شیطان کلید دار کعبه بود.

امروز هم... .

این رنج را انتهایی نیست... . 

پ.ن.یک عده به لقا الله رفته اند و یک عده هم گمگشته اند.

این رنج جگر سوز است و آن انتظار استخوان سوز...


نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
...
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن


شفیعی کدکنی مهربان


پسر زمین

۲۸
شهریور

فکر کردن به قیامت، فکر کردن به مرگ و وصیت نامه نگاری... در فرهنگ دینی ما بسیار سفارش شده است.

و به نظرم بر خلاف تصور عام قرار نیست که اندوهی  به بار  بیاورد.

روزی که فرم اهدای اعضا را پر کردم، کلی احساس غرور کردم، و هر چند وقت یکبار هم به وصیت نامه ام سر میزنم و ویرایشش میکنم .

این ها هم به خاطر این نیست که توهم خوبی و  وارسته گی دارم، خیر، فقط و فقط به خاطر تاکید دین است و اینکه زندگی پس از من هم جاری است وساری.

محمد حسین هم خیلی به قیامت فکر میکند، خیلی سوره تکویر و انفطار را دوست دارد، یک روز با هم نشستیم و آیه های این سوره ها را نقاشی کردیم.

الحق هم که خداوند در این دو سوره و در بیان کیفیت قیامت، سنگ تمام گذاشته است.

سرنوشت زمین آنقدر برایش هیجان برانگیز است که پسرم دوست دارد یک تحقیق مفصل درین باره بنویسد و آن را مثل یک کتابچه در بیاورد.

و غیر از اینها نظریه پردازی هم میکند.

میگوید قیامت و آخر زمین به سه روش اتفاق میافتد:

۱_ یک سنگ آسمانی غول آسا به اقیانوس پرتاب میشود و یک سونامی به پا میکند که تمام دنیا را میلرزاند.

۲_ وقتی عمر خورشید تمام شد و به کوتوله سفید تبدیل شد، تمام دنیا شب میشود و یک مرتبه این کوتوله سفید به زمین می افتد و زمین در اوج تاریکی تمام میشود.

۳_آنقدر زمین پر جمعیت میشود و آنقدر آب را به هدر میدهند که منابع آبی کم و کمترمیشود و ناگهان آب زمین تمام میشود و زمین به دلیل خشکی صدر درصد به یک باره پودر میشود... .

حسین جانم اینها را نوشتم که فقط و فقط  یک روزی بدانی که در بدو ورودت به دوم دبستان، چه ذهن زیبایی داشته ای.

پ.ن۱: قدر قطره قطره آب را بدانیم.

پ.ن۲:این روزها با پسرم قصه های مجید را میبینیم و پر از اشک و لبخند میشویم ، نمی دانم آقای پور احمد و کرمانی با کدام چاشنی این اثر را اینقدر ماندگار کرده اند. برای گروه نوجوان یکی این کار را دوست داشتم یکی هم یک مدرسه شبانه روزی که در شمال بود و پر بود از اتفاقات غمگین و شاد، راستی چرا دیگر هیچ کار ماندگاری برای بچه هایمان ساخته نمی شود؟!!!

پ.ن۳: این خندانده برتر را خیلی دوست دارم و برایم جالب است که میبینم اشخاصی مثل سجاد افشاریان و امیر مهدی ژوله دست تمام این بازیگران حرفه ای را از پشت بسته اند، ما هم فعلا فقط به این دو نفر رای داده ایم چون تنها این دو نفر به لبمان لبخند آوردند.


شهریور

۲۱
شهریور

روزهای پایانی شهریور از همان گذشته های دور، برایم مثل یک خرمالوی گس بوده است .

از یک طرف هیجان رفتن به مدرسه و تراشیدن مدادها و بوی خوش کتابهای کاهی و از طرفی هم غم تمام شدن روزهای بی در وپیکر تابستانی.

این روزها آرزو میکنم اول مهر زودتر از راه برسد تا زندگی یک نظم بهتری را پیدا کند.

همیشه باور داشتم که بچه ها از فردای سه سالگی شان یک طور دیگری میشوند، این را در سه سالگی حسین تجربه کردم، و نورا هم از فردای سه سالگی اش که همان اول تابستان بود، یکدفعه بزرگ شد در تمامی ابعاد.

خیلی مستقل شد، خیلی مهربانتر شد، خیلی خوش گفتار تر شد وخیلی بازیگوش تر.

اما در تمامی این ابعاد انگار همین بازیگوشی است که بیشتر به چشممان می آید.

خیلی از خطراتی که تا پیش ازین با ترس و لرز انجام میداد، حالا با چاشنی خلاقیتی که گاهی در حلقمان میرود، کاملا حرفه ای تر و مصمم تر از قبل انجام میدهد.

آنقدر در کابینت نوردی مهارت پیدا کرده که براحتی آخرین طبقه کابینتهای دیواری را هم در مینوردد.

هر رشته ای اعم از آش یا ماکارانی که در هفت سوراخ آشپزخانه پنهان شده باشد را پیدا میکند و در شعله گاز فرو میبرد و یک فشفه بازی به راه می اندازد.

روزی چندین بار به افتخار سه سالگی که گذشت، شمعش را در سیب و کیک و تخم مرغ و...فرو میکند و آن را چندین بار فوت میکند و برای خودش دست و هورا میکشد.

اشیا را به داخل پنکه چرخان پرتاب میکند و از چرخش آنها در هوا، لذت میبرد و می خندد.

به مطب پزشک که میرویم التماسمان میکند که پزشک مهربان اورا آمپول بزند و یکی از بزرگترین آرزوهایش اینست که مثل حسین  روی صندلی دندانپزشک بنشیند وبا فرو رفتن مته در دندانهایش و قل قل کردن ساکشن در دهانش، یک جشن تمام عیار در دهانش برپا شود.

آرزویی که چشمهای دندانپزشک مهربان را پس از شنیدن تقاضاهای مکرر نورا کاملا گرد و قلمبه کرد.

و برادری که با دیدن اینهمه هیجان و بازیگوشی خواهرش، ترجیح میدهد که او هم وارد میدان شود و چیزی کم نیاورد.

این روزها بازیگوشی بچه ها با یک روند تصاعدی آنهم از نوع هندسی اش، روبروست.

فکر میکنم این روزهای بی در و پیکر شهریور هم به آن دامن زده است.

گاهی همپایشان میشوم اما گاهی هم خسته میشوم و انقدر کم می آورم، که در میدان کشمکش هایشان فریاد میزنم و بعد هم خودم را بازنده میدانی میبینم که هنوز هم دو کودک بازیگوش در آن میدوند و بعد از کلی زد و خورد کودکانه و گریه، هنوز هم میخندند.

شرح صدری که حضرت موسی از خداوند میخواست را چندین بار تکرار میکنم، تا که صبور تر باشم دراین روزهایی که روزی حسرتشان را خواهم خورد.


پ.ن۱:فیلم محمد رسول الله را دیدم، من هیچ سررشته ای از دنیای کارگردانی و... ندارم و این یک نظر کاملا غیر حرفه ایست، این فیلم بر مبنای کودکی پیامبر و حمایت ویژه عبدالمطلب و ابوطالب از ایشان ساخته شده و غالب جذابیت فیلم بنظرم بر اساس فیلمبرداری بود و جلوه های ویژه و.... .

فیلم واقعا زیبا ساخته شده، اما در مقایسه ای، فیلم خارجی محمد رسول الله، به لحاظ محتوایی و تاریخی غنی تر است.

فیلم سه ساعته که تمام شد، دوست داشتم که تمام نشود ، دوست داشتم آن جلوه رحمانی پیامبر را در زمان پیامبری اش هم ببینم، کاش آقای مجیدی به لطف گروه فیلمبرداری متبحرشان بسازند آن قسمت از زندگی اصلی پیامبر را که ایشان را رحمتی برای دو جهان نشان میدهد.

پ.ن۲: کتابی خواندم به نام سرزمین نوچ از کیوان ارزاقی که قصه زندگی زوج جوانی است که به دالاس آمریکا مهاجرت میکنند و نویسنده که خودش هم مدتی در آنجا اقامت داشته سعی دارد واقعیات مهاجرت را به تصویر بکشد، صرفنظر از واقعی بودن یا غیر واقعی بودن  این تصویر، حس میکنم خیلی خوب است که علاقمندان به مهاجرت که کم هم نیستند، یکبار هم که شده روایت این کتاب را بخوانند.


یکی از نقاطی که خیلی دوست دارم به آنجا سفر کنم افغانستان است.
این کشور یک زمانی جز مرزهای ما بوده است و آثار باستانی که قسمت زیاد آن توسط طالبان به فنا رفته است ، نشان میدهد که این کشور کهن، روزگاری که دنیا خیلی کوچک بود، برای خودش تمدن عظیمی داشته و مشاهیری درین خاک خفته اند که هر کدام قصه خودشان را دارند.
کتاب جانستان کابلستان، رضا امیر خانی را بدست گرفتم و شروع کردم به خواندن.
کتابی که سفرنامه نویسنده است در سفر پر فراز و نشیبش به افغانستان.
هم سفرنامه اش را دوست داشتم و هم ادبیات کتاب را، که با کلی کلمه افغانی مانوس و آشنایت می کند.
وقتی کتاب را خواندم، حس کردم که سفر به این کشور کماکان به صورت آرزو میماند و تا نصفه امنیتی به این کشور بر نگردد، نمی توان به راهی شدن به این کشور حتی فکر کرد.
بعد فکر کردیم به هندوستان، دومین کشوری که دلم میخواهد آنجا را ببینم که با کلی تحقیق فهمیدیم که هم هوا بسیار گرم است و هم آلودگی بالا درین کشور و مسافتهای بسیار زیاد بین شهرهای دیدنی و جاده های نامناسب و...این سفر جذاب را به سفری دشوار برای ما بچه دار ها تبدیل میکند.
و دوباره فکر کردیم به کشورهای هم جوار و رسیدیم به سرزمین ترکها و امپراطوری عثمانی...
این سفرنامه مفصل بیشتر یک عکس نامه است.
کافیست با یک جستجو در همین اینترنت، دیدنیهای این سرزمین را پیدا کنید.
من اینجا چیزهایی آورده ام  که از دریچه دید من، چشمگیر و دیدنی بود....


پسر نامه

۱۴
مرداد
محمدحسین از آن دسته بچه هایی است که به حرف زدن و سخنوری که بیافتد میرود بالای منبر و پایین هم نمی آید.
معمولا هم نسبت به پدیده های دور و برش و رفتار آدمها خیلی ریز بین و جز نگر است.
داشتیم میوه میخوردیم که به من گفت: خاله جان ( البته خاله جان من که ساکن یک کشور سرد است)
به من گفته است که آنجایی که زندگی میکند پر از بارش برف و باران است و هیچ کمبود آبی بلطف خدا نیست که هیچ، تازه آب را هم صادر میکنند اما دریغ از یک میوه خوش عطر و خوش مزه، تمام میوه هایشان مزه آب میدهد و علت آن هم کش دار بودن فصل سرماست.
 اما در ایران که یک کشور چهار فصل است ما بهترین و خوش عطر ترین میوه ها را داریم اما صد حیف که بارش و آب کافی نداریم، بعد هم رو به من میگوید که این از عدل خداست نعمتها مثل یک سیبی است که خدا آن را تکه تکه کرده و به هر کس یک قاچ آن را داده است که ممکن است این قاچ ها هم اندازه نباشد.
خواستم با پسرم وارد بحث عدل بشوم و راجع به برداشتی که دارد بیشتر حرف بزنم که احساس کردم، همین قدر هم که میداند برایش کافیست و حظش را هم میبرد.
محمد حسین دارد کم کم حافظ جز سی قران می شود، همیشه با خودم میگفتم چه خاصیتی دارد این حفظ قرآن، مهم این است که اهل عمل باشیم اما در مورد پسرم حس میکنم آیه هایی که حفظ کرده است، به ویزه آیه های جز سی که خیلی کاربردی و ظریف هستند حسابی در دل و جانش نشسته است.
کنارم مینشیند و مدتها راجع به یک آیه و معنی و مفهوم آن برایم حرف می زند، مثال می آورد و یک بحث جانانه بینمان به راه می افتد.
پسر کتابخوانمان به داستانهای شاهنامه هم خیلی علاقمند است و روز عید فطر  که رسید یک کتاب از داستانهای شاهنامه از ما هدیه گرفت، حالا خودش کتاب را می خواند و خلاصه داستانهای شاهنامه را هم با آب و تاب برای ما تعریف می کند.
مدرسه محمد حسین را هم امسال تغییر دادیم و در یک مدرسه دولتی خوب نام نویسی کردیم.
محمدحسین، پیش دبستانی و کلاس اول را در یک مدرسه غیر دولتی بود. از آن مدل مدرسه هایی که از نقاط مختلف شهر می آیند و کلی دچار فرایند آزمون و مصاحبه و ... میشوند.
از آن فرایندهایی که خیلی از پدر و مادرها گرفتارش می شوند و ازین مدرسه به آن مدرسه می شوند تا مبادا از آزمونها عقب بمانند.
فرآیندی که خیلی وقت است مثل یک موج فراگیر عده زیادی از خانواده ها را با خودش همراه کرده است.
و بچه هایی که قرار است در مدرسه ای درس بخواند که ضرایب هوشی دانش آموزان (حالا براساس کدام استاندارد دنیا!!) بالاست و بعد هم مصاحبه و سرند می شوند که مبادا بچه های مشکل دار و احیانا تک والد در میانشان باشد و در این میان هم هرچه توانایی مالی و تحصیلی والدین بالاتر باشد، نور علی نور تر میشود.
و بعد اعتماد بنفس کاذبی که بسراغ بچه ها می آید که درین مدل مدارس درس می خوانند. 
و بعد هم خانواده هایی که مفتخر میشوند به اینکه بچه هایشان درین مدارس خاص درس میخوانند.
افتخاری از جنس خیلی افتخارت دیگرمان که ما جامعه ایرانی  را کشته و گرفتار کرده است.
و سیستم آموزشی تست محور، که از کلاس اول دبستان برایت برنامه ریزی کنکور میکنند و دریغ از یک درس کابردی که به درد دنیا و آخرتت بخورد.
نمی گویم از مدرسه پسرم ناراضی بودم، مدرسه پسر من در موارد بالایی که گفتم خیلی پر رنگ نبود اما به هر حال بود.
ما دلمان یک مدرسه بزرگ می خواست با یک حیاط خیلی بزرگ که بچه ها بتوانند زنگ تفریح را بدوند نه اینکه در یک گوشه بایستند و از جایشان جم نخورند.
و ضمن اینکه ما ترجیح دادیم پسرمان، در همان جامعه ای درس بخواند که قرار است درآن زندگی کند و با آن روبرو شود.
بقیه ماجرا را هم می سپاریم به دستان توانمند خودش... .





بهترین کتاب

۰۳
مرداد

در ارتباط با نوشته قبلی....

دوست دارم، دوستانی که اینجا را می خوانند، بهترین کتابهایی که به جانشان نشسته است را به ما هم معرفی کنند.....

خودم هم در قسمت نظرات، می نویسم.

ممنون.....

شکسته

۳۰
تیر

کتاب که می خواهم بخوانم، کلی در اینترنت جستجو میکنم و نقدها و دیدگاههای مربوطه را می خوانم و اگر که به دلم نشست میروم سراغ کتابخانه.

علت اصلی آن هم کمبود وقت است، وقت اضافه ای ندارم که کتابی را تا انتها بخوانم و بعد هم بفهمم که حیف ازین وقت گرانبها... .

دیروز گوشی ام را برداشتم و برای تمام دوستان اهل کتابم پیامی فرستادم که یک کتاب خیلی خوب به من معرفی کنید؟

همین کار، در گشوده ای شد که یادمان بیفتد که چقدر دلتنگ هم شده ایم اما چقدر هم دور افتاده ایم از هم... .

این راههای ارتباطی جدید، همان قدر که کمیت ارتباط ها را بالا برده است از کیفتش کم کرده است.

در این راههای ارتباطی جدید، صدا و احساس آدمها، ذره ذره گم میشود.

القصه کتابها را دسته بندی کردم و در سایت هم بعد از بررسی موجودیت کتابها، کدهایشان را یادداشت کردم که بروم کتابخانه برای امانت.

درین اوج تابستان و دراین گرمای داغ کویر، آسمان دیروز، چندین ساعت برایمان بارید.

آنقدر خنک و دلپذیر، که مثل یک هندوانه خنک، به دلمان چسبید.

این روزها، تمرین شکسته میکنم.

این روزها حس میکنم ،ترکیب زدن شکسته جزو سخت ترین اما قشنگ ترین کارهای دنیاست.

اما وقتی که ترکیب میزنی و کار تمام میشود، حس میکنی که چلیپا به سماع در می آید و از روی صفحه پرواز میکند.

یکی از چلیپاها را به مادرم نشان دادم و نظرش را خواستم، نظر مادرم این بود که خیلی زیباست اما صد حیف که قابل خواندن نیست، به استاد گلشنی که انتقال دادم نظر جالبی داشتند.

استاد گفتند که ممکن است روزگاری برسد که هنر بافتنی و ... را دردست کسی نبینی و فقط در انحصار یک عده خیلی خاص باشد و بچه های آن دوره شاید از دیدن میل بافتنی اصلا تعجب کنند.

ایشان گفتند روزگاری بود که خط شکسته، خط روزمره ایرانی ها بود و حالا امروزی آمده که ما از خواندن آن هم ناتوانیم.


هر کس توانست بخواند متن شعر را برایم بفرستد.

پ.ن: اینجا و اینجا را بخوانید.


راه

۱۵
تیر

قصه آدمهایی که نه الکی و یک هویی بلکه کاملا فکورانه و آگاهانه، متحول و مذهبی می شوند، همیشه برایم جذاب بوده و هست.

قصه زندگی مرد ایرانی که ساکن امریکا است و دیروز در برنامه ماه... به تصویر کشیده شد، و معجزه هدایت گری قرآن و برداشتهای لطیفی که او از آیات قرآن داشت، برایم خیلی جالب و قشنگ بود.

برنامه مستند از لاک جیغ تا خدا را هم میبینم، قصه دخترانی که عالمانه و آگاهانه به دین و حجاب رسیده اند.

شکی درین نیست که  مسلمانی و اصول دین، قابل تقلید کردن نیست.

شاید، یکی از دلایل داستان غم انگیز کم رنگ شدن مذهب در جامعه ما و خیلی از جوامع اسلامی، همین باشد.

خیلی راحت تقلید کرده ایم اصول دین را، از همان بچگی.

و شاید یکی از دلایل اشتیاق به مسلمانی و موج فراگیر  اسلام در مقابل سایر ادیان ، در جوامع باز، همین تحقیق و تفکر باشد.

آن روزهایی که خودم با حجاب شدم، به جز حمایت گرم مادرم و پدر بزرگ و مادر بزرگم،  کسی مدال افتخاری به من نداد و در مقابلش فقط پرسش بود و چرا....

من هم خودم را مسلح به علم کردم و از همان بچگی میخواندم، قرآن، قران، قرآن

شریعتی ، مطهری، الهی قمشه ای... .

اصلا دلم غنج میزد برای بعد عرفانی مذهب، ضمن اینکه هیچ وقت هم دلم نمی خواست که در مقابل چراهای اطرافیانم، مستاصل بمانم، و بیشتر از همه اینها با خواندن و تحقیق، خودم دلگرم میشدم به دانسته ها و داشته هایم و به انتخاب درستی که داشته ام.

خیل کثیری از خانواده های محکم و مذهبی را دیده ام که بچه هایشان راه دیگری را رفته اند.

این هم نوعی تحول است و انتخاب که نمی توان نادیده اش گرفت ضمن اینکه اجبار در باورهای مذهبی هم، پیامدهای خاص خودش را دارد.

و اصولا بشر هم مجبور آفریده نشده است ، و این را خود خداوند هم در قران اشاره کرده است.

 امروز من بچه هایم را دارم که آنها هم قطعا، فردایی را دارند که پر از راه است و انتخاب.

در نگاه فرا مادری، به آنها حق میدهم که فقط خودشان انتخاب کنند و در نگاه مادری، دلم شور میزند برای انتخابهایشان.

در نگاه مادری دستهایم را بر زانو میگیرم و بلند می شوم و تمام تلاشم را میکنم که از همان کودکی که خیلی چیزها درونی میشود و ملکه، زیبایی های این راه و انتخاب را، خوب نشانشان دهم. 

این وظیفه امروز من است و برای فردا هم میدانم که خدا خودش بسی بزرگ است و بزرگی میکند.

پ.ن اول: از میان تمام قسمتهای لاک جیغ این قسمت را خیلی دوست داشتم، پر از نکته های ناب است.

پارت اول

پارت دوم

پ.ن دوم: دیروز تولد نورا بود و طبق قراری که با هم داشتیم، رفتیم شهر کتاب و یک خرید مشقت بار اما لذت بخش، برای دختری که عاشق کتاب است انجام دادیم و باز هم نگاه مهربان فروشنده ها وکتاب دارها که از بازیگوشی دخترمان می گذرند و با مهربانی، بارجمع کردن کتابهای به هم ریخته را به دوش می کشند... .




خانه دوست

۱۰
تیر

حدود پانزده سال پیش بود که مادر یکی از دوستانم که به حج مشرف شده بود، یک تکه پارچه سفید برایم به سوغات آورد.

پارچه های خیلی زیادی داشتم که برایم بی استفاده بود، هر سال موقع تمیز کردن کمد ها که میشد پارچه ها را برانداز میکردم و تعدادی را از دایره خودم خارج میکردم.

اما این یک تکه پارچه را خیلی دوست داشتم، با اینکه میدانستم به هیچ کارم هم نمی آید.

گذشت تا اینکه امسال در حرم حضرت معصومه دختری را دیدم که چادری به سر کرده که پارچه اش مثل پارچه دوست داشتنی ام بود.

کلی برای نورا ذوق کردم و پارچه را بریدم و یک چادر بامزه برای نورا درست کردم.

و حالا در این روزهای ماه مبارک، بیشتر روزها را برای نماز مغرب به مسجد نزدیک خانه مان می رویم.

نورا هم چادر توری اش را به سر میکند و یک بادکنک به دستش میگیرد و خیلی خوشحال به مسجد می آید.

گاهی با من نماز می خواند و گاهی هم وسط نماز می رود دنبال بادکنک بازی اش با بقیه بچه ها... .

حسین هم با پدرش میرود قاطی مردها و نمازش را تمام و کمال می خواند و بعد هم با دوستانش، در حیاط مسجد می دود و کلی از انرژی های درونی اش را آزاد میکند.

مسجد مان را خیلی دوست دارم، همیشه تمیز و مرتب و با برنامه است، اصلا وقتی می رویم دل همه مان باز می شود، راستی راستی خانه خداست.

پ.ن:

راس الایمان الاحسان الی الناس

 اساس ایمان، نیکی کردن به مردم است.

امام علی

و چقدر تو خوبی مولای من.... .




ماه

۲۹
خرداد

 این ماه را خیلی دوست دارم

و حس میکنم که تمامی دوست داشتنم ازین ماه را سعدی درین بیت آورده است:

اندرون از طعام خالی دار              تا درو نور معرفت بینی

نوری که قرار است به قول عرفان نظر آهاری سیرمان کند.

و سحرهای این ماه، بی نظیرند، نزدیک ایوان خانه، سفره سحرت را پهن کنی و دعای سحر را زمزمه کنی و نسیم خنک بامدادی هم بر جان خسته ات بوزد.

سحرگاهان، هر از گاهی، میروم داخل ایوان و دور و برم را نگاه میکنم...

تمام خانه ها و ساختمانها را.

کوچکترین کورسویی که از خانه ای میبینم خدا را شکر میکنم و از خدا روزی را طلب میکنم که سحر های رمضانش، تمام خانه های شهر چراغان باشد و آسمان پر از شود از زمزمه دعا و مناجات.

حیف است که سحرهای ماه رمضان را حتی اگر قادر بر روزه گرفتن نیستیم، در خواب ببینیم.


پ.ن: در کنار این حدیث میتوان زندگی کرد و جان داد:

مردم به جهت کارهای نیک خود بیشتر زندگی می کنند تا عمرهای خویش و به واسطه گناهانشان بیشتر می میرند تا به مرگ های مقررشان.

امام صادق(ع)

و من حس میکنم این همان حکایت دلهای مرده ایست که هنوز، نفس می کشند.

و یک نکته: 

شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه کنار خیابان، سیری ام را  وزن کنم!

 ای کاش درین یک ماه خودمان را موظف می کردیم که از اذان صبح تا غروب آفتاب فقرا را سیر کنیم نه این که گرسنگی و تشنگی کشیده تا فقط رنج آن ها را درک نماییم!



خواهر من

۱۷
خرداد

نورا چند گاهی است که با جملات قصارش مرا هیجان زده می کند.

میگوید و در چشمانم نگاهی میکند و بعد هم ریز ریز میخندد و میرود دنبال کار و زندگی اش.

آنهم جملاتی که نمی دانم معنی همه شان را می داند یا نه... .

درست مثل خود ما.

جملاتی که در طول روز، در برخورد با دیگران و برای دور و بری هایمان بکار می بریم که خیلی وقتها می تواند بار منفی داشته باشد و خیلی وقتها هم بار مثبت.

خیلی وقتها فکر می کنیم و میگوییم و خیلی وقتها هم فقط میگوییم و بعد هم غصه و پشیمانی که چرا اصلا گفتیم.

به نظرم درست حرف زدن، از آن هنرهای نابی است که خیلی هایمان نیاموخته ایم.

و شاید هم تعقل پیش از سخن گفتن را... .

خیلی ها زبان تندی دارند و خیلی ها آنقدر رک و صریحند که دل آدمی را میزنند.

خیلی ها در حاضر جوابی آنقدر قدرند که حس می کنند همیشه برنده اند و به این خصلتشان گاهی افتخار هم میکنند.

خیلی ها زبان طنز نمکین دارند اما خیلی ها هم زبان طنزی دارند که تلخ است و پر از طعن، آنقدر تلخ که دلت میخواهد هیچ وقت شوخ طبعی طرف مقابلت گل نکند.

این جور آدمها، کم کم در ذهن بقیه آدمها منزوی می شوند.

مادر بزرگی داشتم که همیشه در کودکی ام به من می گفت قبل از اینکه حرفت را بزنی، حتما تک تک حرفهایت را مزه مزه کن، و اگر خوش مزه نبود حتما فراموشش کن.

اما خیلی ها هم هستند که به تعبیر همیشگی خودم، بهارند، حرف که میزنند یک نسیم خنک و دل افزایی می وزد و شش دانگ حواست را جمع میکنی که تک تک جملاتشان را در قلبت بنشانی.

 نورای ما هم این روزها بهاری است .

آنقدر بهاری که با تک تک جملاتش همه مان را غرق مهربانی میکند.

دیروز آمد کنارم نشست و گفت: من خواهرت هستم، خواهر مامان، خواهرت رو دوست داری؟

برای منی که خواهر ندارم این جملات یعنی پرواز... .

پ.ن: نیمه شعبان به آسمان نگاه کردم و قرص ماه زیر ابر کامل بود....حس کردم که چقدرررر کم داریم او را....

سومین  شعبان هم به نیمه رسید و ما سومین شمع را هم برایت روشن کردیم نورا جان.

خداوندا ترا سپاس




دفتر خاطرات

۰۳
خرداد

محمد حسین یک دفتر خاطرات دارد.

ازآن مدل دفترهایی که برای ما دهه ۶۰ ای ها خیلی معنادار تر است تا بچه های امروز.

از آن مدل دفترهایی که تمام دوستان و نزدیکانت، برایت چند خط به یادگار می نویسند و تنها با همین چند خط یک دنیا دوستی و همدلی و انرژی مثبت است که به جان آدمی می نشیند.

حسین آنقدر دفترش را دوست دارد که هرچند وقت یکبار مینشیند و تمامی نوشته ها را با لذت می خواند.

هفته قبل هم که هفته آخر مدرسه بود، چندین بار دفترش را به مدرسه برد تا معلمها و دوستانش هم برایش بنویسند.

در کنار تمام دوست داشتن ها و تمجیدها و تعاریف و سفارشهایی که در بیشتر خاطرات نوشته شده توسط بزرگترها به چشم میخورد، نوشته های بچه ها، جور دیگری بود، نوشته هاییکه زیادی صاف و ساده بود.

یکی از دوستانش، برایش نوشته بود :صداقت دوستت ندارم و زیر آن هم کسی را کشیده بود که یک مشت به صورت طرف مقابل میزند.

علتش را هم که پرسیدم پسرم گفت اتفاقا ما خیلی هم همدیگر را دوست داریم اما آن روز سر یک مسئله ای، اختلاف پیدا کردیم و.... .

در کنار تمام نوشته ها، این نوشته را خیلی خیلی دوست داشتم چونکه این مدل نوشتنها یعنی ته ته دنیای کودکی، یک دنیای بدون نقاب و بدون کینه، یعنی اگر امروز به هر دلیلی دوستت نداشتم، فردا فراموش میکنم و باز هم دوستت خواهم داشت اما احساسم را هم پنهان نمی کنم و نقابی نمیزنم، و من همیشه خودم هستم... .

خوش بحال بچه ها، با این دنیا بی نقاب و دوست داشتنی شان... .


ماهی کردن

۲۹
ارديبهشت

محمد حسین از همان اوان کودکی، در بیماری ها و دکتر رفتن ها همیشه همراه و همدلمان بوده و هست و از دو سالگی اش تا بحال، ما به یاد نمی آوریم که برای تزریق یک آمپول حتی اشکی ریخته باشد.

و نقطه عکس این برادر، خواهرش می باشد.

کافیست برای یک معاینه ساده به دکتر و یا مرکز بهداشت مراجعه کنیم.

آنقدر گریه و زاری میکند که صورتش غرق اشک میشود و کم کم صدایش هم میگیرد.

یک بار در خیابان که میرفتیم یک آقایی با کت و شلوار سفید دیدیم،

حسین جانمان گفت: به به آقای داماد 

و نورا هم گفت: وای این آقای دکتره ...الان میاد که منو ماهی کنه ( معاینه) و بعد هم پا را گذاشت به فرار.

آخرین باری که رفتیم آزمایشگاه سال قبل بود و آنقدر در حین خون گیری تقلا و گریه و زاری کرد که عرق آقای دکتر را در آورد و سر آخر هم به محض بیرون آمدن سرنگ،خودش لاستیک دور بازویش را باز کرد و این بار هم طبق معمول پا را گذاشت به فرار.

امسال هم یک آزمایش خون داشتند هر دویشان.

نمی دانستم با بی قراری نورا چطور کنار بیایم.

 به فکرم رسید که از مادرم خواهش کنم بیاید و ما به جای رفتن به آزمایشگاه، در خانه باشیم و مادرم،شخصا، از نورا خون بگیرد تا شاید نورا کمتر بی قراری کند که نشد.

از چند روز قبل، کم کم به نورا گفتیم که قرار است برویم آزمایشگاه.

صبح روز آزمایش  که شد، محمد حسین به من گفت که من یک پیشنهاد دارم و آنهم اینکه اول من خون بدهم و شما نورا را بیاورید تا مرا نگاه کند، این طوری حتما دیگر نمی ترسد.

ما هم همین کار را کردیم.

نوبت خودش که رسید، آقای دکتر از من خواست که او را روی تخت بخوابانیم که کنترل بیشتری داشته باشد، اما من از ایشان خواستم که خودم روی صندلی بنشینم و دخترم هم در آغوش من باشد.

ایشان هم قبول کردند و یک پشمک و یک مداد هم قبل از آوردن آمپول به نورا هدیه دادند.

لحظه تزریق هم صورتش را برگرداندیم به سمت برادرش, اما بالاخره سرنگ را دید و جالب اینجا بود که نه تنها گریه نکرد که لبخند زد و پر از احساس غرور شد و آخر کار هم به ما گفت که دیگر بزرگ شده و آمپول را دوست دارد.

اما در حین بیرون آمدن از آزمایشگاه به ما یاد آوری کرد که با وجود نترسیدن از آمپول، کماکان از ماهی کردن دکتر ها می ترسد.

و این بود ماجرای دختری، که یک شبه خیلی از ترس هایش را کنار میگذارد.


پ.ن:  برای تمام دوستان بلاگفایی و نوشته هایشان، دلمان خیلی خیلی تنگ شده.

امیدوارم مشکل بلاگفا زودتر حل شود تا وبلاگ دوستان عزیزمان پر از نوشته های قشنگ شود و بلاگفا هم بعد از راه اندازی دوباره، این سیستم دیکتاتوری اش را کنار بگذارد، و این عمل زشت فیلترینگ سرویسهای وبلاگ نویسی برتر را، که از ترس ترک کردن کاربرانش در پیش گرفته است، را کنار بگذارد.




تولد پسرانه

۲۱
ارديبهشت

۱۸فروردین تاریخ تولد پسرم بود و جشن تولد را گذاشتیم برای روز میلاد حضرت زهرا.

آخرین جشن تولد پسرم برای دو سالگی بود که به خاطر هم نمی آورد و خلاصه که برای این جشن تولد کلی هیجان داشت.

اول از همه گفت که یک جشن تولد کاملا پسرانه میخواهد و آن هم فقط با دوستانش.

راستش من هم تابحال هیچ جشن تولد پسرانه ای را تجربه نکرده بودم وهر چه که بود یا جشن تولد دخترانه بود و یا جشن تولد خانوادگی.

و بیشتر حس میکردم که این دخترها هستند که از جشن تولد استقبال میکنند تا پسرها، و ازین بابت هم نگران بودم که مبادا، جشن تولدش سوت و کور شود.

اما آنقدر محمدحسین هیجان داشت که من هم پا به پایش همراهش شدم.

اول از همه کارتهای دست ساز با دست خط پسرم درست کردیم و دادیم به کل بچه های کلاس و دوستان اش در کلاس کاراته و قرآن و همسایه ها.

و در ضمن تقاضا کردیم که اگر کسی تمایل به حضور دارد حتما به ما پیامک بزند، که سیل پیامکها روانه شد و ما هم کلی ذوق کردیم و شروع کردیم به برنامه ریزی.

خیلی در اینترنت جستجو کردم که از تجربه جشن تولد پسرانه مادرهای دیگر استفاده کنم اما چیز خاصی پیدا نکردم، اما از هم فکری چندین دوست خوبم بهره بردم.

روز موعود رسیدم و راس ساعت ۴ اولین مهمان کوچکمان رسید و جالب بود که نورا کلی برای دوست حسین ذوق کرد و بالا و پایین پرید.

به نیم ساعت نکشید که همگی شان آمدند.

اما جمعهای پسرانه، مثل جمع های دخترانه خیلی شیک و منظم نیست.

اول رفتند به سمت اتاق حسین و اسباب بازیها که با کلی خواهش و تمنا در اتاق  رابستیم و همگی را به سالن هدایت کردیم و بعد هم تقاضای آهنگ کردند.

ما هم دو سه تایی آهنگ تولد بچه گانه و یک موسیقی ضربی سنتی دانلود کرده بودیم که گذاشتیم، که ناگهان همگی ریختند وسط ماجرا و... .

و من دائما در ذهنم ترسیم میکردم که اگر اینها دختر بودند چقدر با ناز و ادا بودند و حالا پسرانی جلوی ما بودند که به جای حرکات موزون یا ادا در می آروردند و یا با یکدیگر زور آزمایی میکردند، که جایی بسی خنده بود.

و همسر حساس ما هم همان ابتدا گفتند که حضور پسرها برایش یک مسئولیت عظیم است و از همان ابتدای کار مثل یک ناظم مهربان مراقبشان بود، اما دیگر کم آورده بود این شد که از همسایه عزیزمان هم خواهش کردیم که به یاری مان بیاید.

ایشان هم دف به دست آمدند و با دف نوازی کلی به تولدمان رونق دادند و هیجان پسرها را هم را کنترل کردند.

و بعد رفتیم سراغ برنامه هایمان، اول از همه خواستیم، که تک تکشان خودشان را معرفی کنند و از آرزوهایشان بگویند، آنقدر آرزوهای بچه قشنگ و رنگی رنگی بود که همگی مان کلی حظ کردیم.

تک فرزند ها، آرزوی یک خواهر یا برادر داشتند و بقیه هم در کنار تمام آرزوهای بلندشان، دوست داشتند که حتما پولدار باشند.

در قسمت بعدی خواستیم که هر کس، هر هنر و شیرین کاری برای عرضه دارد وارد شود.

از صدای مرغ و خروس گرفته تا اداهای عجیب و غریب و آواز خوانی و... .

وبعد هم مسابقه پانتومیم، مسابقه بهترین لطیفه، مسابقه جواب دادن به چیستان و معماها... .

و در تمامی این مراحل هم نفر برگزیده را مشخص می کردیم و در آخر کار هم به برنده ها جایزه نفیس خط کش دادیم:)

 و البته واضح و مبرهنه که در تمامی مراحل مسابقه ها و مابین آن، طلب دف و تنبک میکردند وبا همان اداهای خنده دار، در عالم خودشان بالا و پایین میپریدند.

آن روز به ما خیلی خیلی خوش گذشت.

و من در آن روز فهمیدم، که فقط پسر من نیست که هر از گاهی اداهای مسخره در می آورد که به قول خودش مایه خنده شود که من هم هی مجبور باشم  بگویم که حسین من، دلقک بازی بس است!!!!

و‌من آن روز فهمیدم که دنیای این پسرهای هفت ساله چقدر بی ریا و دلنشین است، اصلا دلت میخواهد درین ایستگاه هفت سالگی پیاده شوی و از عمق وجودت لبخند بزنی و هوراااا بکشی.

عکس: عده ای از پسران در عکس...عده ای هم اصلا نمی نشستند که عکسی گرفته شود

کم کم

۱۴
ارديبهشت

 سال ۷۸ بود که اولین ایمیلم را ساختم و وارد اینترنت شدم.

آن روزها این دنیای مجازی خیلی بکر بود و سرعت لاک پشتی آن هم، آن را بکر تر میکرد.

و من از همان روزها می نوشتم درین دنیای مجازی.

مدتی در ایمیل می نوشتم و برای کسانی که اهلش بودند میفرستادم، بعد هم کم کم وبلاگ نویسی راه افتاد و کم کم هم پیدایش انواع شبکه ها.

غالب این فضاها را تجربه کردم و به نظرم می آید که همیشه هم به سمت  مفید این ماجرا حرکت کردم و بودن درین فضا آنقدر برایم برکت داشت که راهها و دریچه ها و دوستان ارزشمند و نابی در همین دنیای مجاز و شبکه هایش نصیبم شد که همه را قدر دان خدای مهربانم هستم.

اما بودن درین فضای مجاز هم، همیشه برایم پر از خط ومرز های خودش بوده و هست.

و در تمام سالهایی که من دراین فضا و دنیای خودش سیر کرده ام، چیزی نبوده که باعث دلخوری ام شود.

اما از یک جایی به بعد دلخور شدم و شروع آنهم با ورود به این شبکه های موبایلی بود.

حضور در این فضا ها، به نفسه هیچ ایرادی ندارد و ایراد اصلی، مدل استفاده ما ازین فضاست.

افرادی که تا دیروز، کامپیوتر و فضای اینترنت را تجربه نکرده اند، حالا یک گوشی متصل به اینترنت دارند که در کلی شبکه هم عضو هستند.

و گروهای رنگارنگی که به ناگهان عضوشان میشوی.

از دوستان دوران دبستان گرفته تا دبیرستان و بعد هم دانشگاه و بعد هم حلقه دوستان سرکار و در آخر هم جمعهای گرم خانوادگی.

یادآروری خاطرات قدیم و پیدا کردن دوستانی که هیچ خبری از آنها نداشته ایم قسمت خوب ماجراست و قسمت بد آنهم، قسمتی که کم کم به هم عادت میکنیم، و به جای یک احوال پرسی ساده، هر روز برای هم جوک و کلیپ میفرستیم.

جوکها و کلیپهایی که نه از طنز فاخر در آنها خبری است و نه عمقی دارند و بیشتر ترویج لودگی و سخره گرفتن است.

و برای من نوعی که اصلا هم آدم خاص و ویژه ای نیستم اما برای وقتم و چیزهایی که میبینم و میخوانم اهمیت ویژه ای قائل هستم، بودن در این فضا با این همه مطالب زرد، که وقتی گوشی ات را روشن میکنی همه اینها با صرف کلی حجم اینترنتی و وقت گرانبها، به گوشی ات پرتاپ میشوند، اصلا خوشایند نبود و همیشه هم از آن گله مند بودم، اما انگار یک جورهایی هم معذب بودم که گروهها را ترک کنم.

تا اینکه یک روز پسرم آمد کنارم، و با همان زبان کودکانه گفت: شما که از من میخواهی وارد هر بازی نشوم من هم از شما می خواهم که از یک سری گروههایی که وقتت را الکی پر می کنند، بیرون بیایی.

همین استدلال پسرم، برایم کافی بود که مثل همیشه خودم انتخاب کنم

خودم انتخاب کنم که چه چیزهایی را بخوانم و چه چیزهایی را نگاه کنم.

چونکه دوست ندارم کم کم به خیلی چیزها عادت کنم.

پ.ن اول: به روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر ماه قمری، روزهای سپید یا ایام البیض میگویند.

روزهای نابی که برای عبادتهای خاص، خیلی ارزشمندند.

و مهم ترین روزهای سپید، متعلق به ماه رجب است، ماهی که از عسل هم شیرین تر است، ماهی که امسال افتاده است در دل اردیبهشت، خوش به حال آنها که این روزها را میهمان خانه دوست شده اند.

پ.ن دوم: یکی از آن کارهایی که حال آدم را خوب میکند اینست که نذر کنی برای بچه های بیمار در بیمارستان، مدد کاری بیمارستان بچه ها، با آغوش باز منتظر است که ما سهمی از بار بچه های بیمار نیازمند را به دوش بکشیم...

پ.ن سوم: بعضی از آهنگها خیلی خیلی خوبند، مثل این آهنگ

ماه و ماهی...

ممنونم دوست خوبم

شیخ بهایی

۰۵
ارديبهشت

سوم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ بهایی و معمار است.

شیخ بهایی  عرب تبار، که زاده لبنان است در کودکی به همراه پدرش به ایران آمد و بعد از پایان تحصیلاتش، به مقام شیخ الاسلامی در اصفهان رسید.

شیخ بها، هشتاد و هشت کتاب و رساله از خودش به جا گذاشته ، شیخ بهایی یک علامه تمام و کمال بود و یک دانشمند برجسته، از علوم دینی و فلسفه و هنر گرفته تا  نجوم و ریاضیات و فیزیک و معماری و... .

خدمات معماری و شاه کارهای تقسیم آب و شهر سازی شیخ بهایی در اصفهان آنقدر بی مانند و چشمگیر است که روز بزرگداشت شیخ بهایی را به عنوان نکو داشت اصفهان انتخاب کرده اند.

اردیبهشت که میشود، اصفهان هم بهشتی میشود، تمام درختان سرسبز است و پر از گل، و رودخانه زیبایی که از قلب شهر می گذرد،دلت پر میکشد که همراه با عطر یاسها و سنجدها، در کوچه هایش قدم بزنی و به تمام آثار باستانی و معماری این شهر، که در دنیا بی نظیر است و یک تمدن عمیق را دل خودش پنهان کرده است، نگاه کنی و افتخار کنی.

از نوروز امسال، تورهای محله گردی در شهر برپا شده که لیدر های تور هم، دانشجویان هنر می باشند.

تور محله گردی این دوره، تور میدان امام علی یا میدان عتیق و یا همان میدان کهن است، که شامل جشنها و راه اندازی کاروانها و مشابه سازی آن به چهارصد سال قبل می باشد.

ما هم با این تور که توسط شهرداری و ناوگان اتوبوس رانی بود، همراه شدیم:

۴ کتاب

۲۸
فروردين

برای ما و خیلی از کشورهای همجوار که مسلمان هستیم، حفظ عقاید هیچ وقت مشکل ساز نیست، و هیچکس به خاطر مذهبی بودن، آماج توهین ها و تحقیرها که گاهی رسمی هم هستند، قرار نمی گیرد.

و خلاصه مسلمان بودن و مسلمان ماندن در کشورهای غیر مسلمان، یک اخلاص و یقین ویژه ای را می طلبد.

سه کتاب خواندم که هر سه ترجمه محسن بدره (دکترای مطالعات زنان) هستند.

کتاب اول: عشق زیر روسری

 نوشته شلینا  جان محمد، دختر مسلمان آسیایی که در لندن متولد شده است.

کتاب، رمان گونه و روایتی  است واقعی، از مقطعی از زندگی نویسنده که وارد مرحله ازدواج میشود.

شلینا که دیدگاههای خاص خودش را از اسلام دارد با دو گروه از خواستگارانش دچار مشکل میشود: عده ای که شناسنامه ای مسلمانند و فقط دختری را میخواهند که اسما مسلمان باشد و عده ای دیگر که در اسلام افراطی و خرافات متعلق به آن غرق شده اند.

شلینا با تمام اینها مخالفت میکند آنهم با استنادی دقیق و ظریف به آیات قرآنی.

کتاب که به میانه میرسد حادثه ۱۱ سپتامبر رخ میدهد و حالا شلینا میبیند که خیلی ازآن خواستگاران سفت و سخت، به دلیل اسلام هراسی که ایجاد شده، حالا دیگر دختری می خواهند که ظاهرش خیلی هم اسلامی نباشد، چیزی که شلینا با تمام سختی های مسیرش زیر بار آن نمیرود.

کتاب شلینا هم بعد عاطفی اش قوی است و هم بعد هیجانی اش، ودر نهایت هم سرنوشت زیبایی که برای او رقم میخورد و به یوسف گمگشته اش می رسد.

کتاب دوم: بهم میاد؟

 نوشته رنده عبدالفتاح، زنی فلسطینی که وکیل است و در استرالیا متولد شده.

این کتاب به لحاظ ادبی به قوت کتاب اول نیست، اما آن هم جذابیت های خودش را دارد.

این رمان  هم ماجرای دختر دبیرستانی مسلمانی است به نام امل که فلسطینی است اما در سیدنی متولد شده و به قول خودش تصمیم میگیرد که فول تایم با حجاب شود، امل تا پیش ازین فقط در مساجد و مراسمات خاص، با حجاب بود، پدر  ومادر امل که هر دو پزشک هستند و مذهبی، خیلی از تصمیم امل استقبال نمی کنند و احساس میکنند ممکن است امل در تصمیمش ثابت نباشد و یا در مدرسه دچار مشکل شود، اما با توضیحات امل کاملا قانع شده و حمایتش میکنند، امل فول تایم با حجاب میشود.

این کتاب هم 

روایت مشکلات اما ثبات قدم امل است که تا دیروز در دوران تین ایجری و مدهای رنگارنگ و ....اما حالا با حجاب میشود و به تمام دوستانش که یکدفعه رفتارشان با امل تغییر میکند و هر لحظه او رابه چالش میکشند و او را به تروریستها نسبت میدهند، ثابت میکند که با حجاب و اسلام هم میشود زیبا پوشید و هیجان نوجوانی را حفظ کرد و بانشاط بود.

کتاب سوم:مسجد پروانه

نوشته جی ویلو ویلسون که دختری است امریکایی هم سن خود من! :)

این رمان هم زندگی واقعی ویلو است و حکایت تمایلش به اسلام و بعد هم سفر خبرنگاری اش به قاهره و تشرفش به اسلام و بعد هم ازدواج با یک پسر مصری.

این کتاب هم به لحاظ ادبی غنی است و هم درک احساسات واقعی نویسنده از اسلام که بسیار قابل تحسین است و نکته ظریف دیگر هم آشنایی با مردم قاهره و رسم و رسومات زندگی شان که اتفاقا خیلی به ما ایرانی ها شباهت دارند.

ویلو با اینکه مسلمان سنی است اما در طول کتاب ارادت ویژه ای به امام حسین دارد و چندر بار در رویای صادقه او را زیارت میکند و از امام حسین و حضرت زینب با عنوان نوه های مومن و شجاع پیامبر نام میبرد.

خواندن این مدل کتاب ها، یک حسن ویژه دارد و آن هم اینکه ما گنجی داریم که گاهی درخشش آن را، وقتی حس میکنیم، که در دست دیگران در حال درخشیدن باشد.

راستی در این مدت، داستان یک سوپرمن واقعی را هم خواندم.

داستان مرد رویاها، نوشته سید مهدی شجاعی که روایت زندگی دکتر مصطفی چمران است از امریکا تا بیروت...

این کتاب قالب فیلنامه را دارد و مثل بیشتر کتابهای شجاعی در خور تحسین است.

پ.ن: با کلیلک کردن بر روی نام کتابها، توضیحات کاملتر قابل مشاهده است.


دیو

۲۴
فروردين
چند وقتی است که نورا تمایلی به خوابیدن روی تخت صورتی اش ندارد.
علتش را هم که میپرسیم میگوید آقا غوله می آید و مرا میخورد.
با هر زبانی که توانستم سعی کردم وجود غول را منکر شوم که نشد و بعد آخر سر گفتم آقا غوله یک عروسک است که با بچه ها دوست است و قرار هم نیست که بچه ها رابخورد و تنها غذایش ماست است، که این یکی را تا حدی باور کرد.
با اینکه برادرش تا همین پارسال اصلا با وازه غول آشنا نشده بود و ترس ازین مسائل را نیاموخته بود اما این پسر خوب، تا حدی برای خواهرش سنگ تمام گذاشت و گهگاهی با حربه آمدن غول خواهرش را ترساند.
اما باز هم ترس از آمدن غول هنگام خواب را درک نمیکردم...
تا اینکه دیروز کتاب به دست آمد پیش من و گفت: مامان! ببین آقا غوله میاد کنار تخت صورتی و بچه رو می خواد بخوره.....


این کتاب جزو کتابهای نارنجی است وقصه های نسبتا خوبی هم داردو ماجرای قصه هم این است که میخواهد بگوید دختر داستان از مادرش شجاع تر است...
اما نتیجه گیری دختر کتاب خوان ما(که خیلی خودجوش میرود و کتابهای داخل کتابخانه را بر میدارد و مطالعه میکند) ازین کتاب و نقاشیها چیز دیگری بود ... .
پ.ن: شخصیتهای کلاه قرمزی همیشه ملموس و واقعی اند و نمونه واقعی طنز و طنازی هستند...ملموس ترین و جذاب ترین شخصیت کلاه قرمزی 94 برای ما آقای دیوی بود که همه چیز را برعکس میگوید...درست مثل نورای ما که خیلی از افعال را برعکس میگوید...
خدا خودش، سالی را که با دیو و غول شروع و هیجان انگیز میشود را، بخیر کند انشالله....