آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اسفند ۹۹

۱۸
اسفند

نگاه میکنم

آخرین تاریخ نوشته ام میرود برای شهریور ۹۹

تولد علی

و حالا آخرین روزهای اسفند است

یعنی این همه،حرف در دل مانده، را چرا ننوشتم؟

به گمانم تقصیر آن اینستاگرام خصوصی است که قاطی عکسهایم، خاطره هایم هم ثبت و ضبط میشود.

 اما نمیشود...هیچ کجا، جای این جا را نمیگیرد و مثل نوشتن درین جا نمیشود.

انقدر در اتفاقات روزمره و تب این بیماری و فراز و فرودش غرق شده ایم که انگار حس نوشتن هم فراموش شده.

اینکه هیچ وقت اخبار برایت مهم نبود اما حالا هر روز ساعت دو ظهر حواست باشد که آمار را چک کنی و ببینی که کدام روز، روز واکسینه شدن سرزمین تو هم فرا می رسد و دل خوش کنی به روزی که نصف مردمت واکسینه شوند و تو بازگردی به زندگی نرمال گذشته ات.

امسال علی پیش دبستانی میشود و من سال آینده سه دانش آموز خواهم داشت که اگر خوش بین باشم به مدرسه میروند وگرنه... .

معلمها در نهایت تلاش و پی گیری، درسها را میدهند و این دانش آموز است که درنهایت تمرکز و حضور قلب و حضور صد در صدی در کلاس :( درس را فرا میگیرد و بعد هم در نهایت تلاش درس میخواند و در زیباترین شرایط امتحان میدهد و دراین شرایط هر چقدر دانش آموز، کوچکتر سهل تر... وحالا تمامی این افعال را معکوس کنیم.

همه در رنجند...معلمها و خانواده ها و دانش آموزان... .

و رنج عظیم برای کسانی که عزیزانشان از کفشان رفت و این غم گین تراژدی  آخر قرن است... 

دلم میخواهد روزی را تصور کنم که بیایم در اینجا بنویسم کرونا رفت و ما دست در دست هم ، همدیگر را در آغوش میکشیم و بی هراس از تب و تنگی نفس، با هم نشست و برخاست میکنیم و زندگی میکنیم.

اوایل سال نو میلادی، همسایه چند کوچه آن ورتر، عکسهای عزیزانش را سر در خانه نصب کرد و به یادمان آورد سالگرد آن سقوط دردناک هواپیما را... .

و به یادمان آورد که نه می بخشیم و نه فراموش میکنیم... .

آه از این اسفندهای پر تب و تاب... .

چهل دانه اسفند برداشتم و خوب نگاهشان کردم و بعد هم دود کردم و دادم دست بچه ها که در خانه بچرخانند و قاطی پیچ و تاب دود های رقصان در هوا و خنده بچه ها، به چهل اسفندی که گذشت فکر میکنم و به اینکه حس میکردم حالا باید این چهل سالگی یک نقطه پر رنگی باشد و یه جایگاه عظیم و ... .

اما نه

من اینجا ایستاده ام

یک ذره درین کیهان بزرگ که در دستان خداست.

و فقط آرزو میکنم این ذره بودن را روز بروز بیشتر درک کنم و قدر همین ذره، نقشی بزنم که خدا هم آن راببیند... .

نوزده روز دیگر جشن تکلیف نوراست.

حساب کردیم که حسین یک سال و نیم دیگر مکلف میشود و هر دوشان کلی خندیدند ازین اختلاف.

البته بماند که حسین حتی نمازهای صبحش را هم میخواند اما نور دیده مان، نه.

نیمه شعبان امسال، نهم فروردین است.

 دخترم را در آغوش میکشم در لابلای عطر نرگسها و بهار،  از خدا میخواهم که خودش بنده پروری کند و حال دلش دراین مسیر خوش گوار باشد.

و دلم میخواد روزی را تصور کنم که بیایم اینجا بنویسم که آمد...

بهار دلهایمان آمد، شوخی یا جدی، ما به نفسهای او وصلیم و به امید دیدنش زندگی میکنیم... .

این روزهای باقیمانده اسفندتان، پر از عطر شب بو ها و امید 

و

بهارتان پیشاپیش خوش..

 

اسفند ۱۳۹۹