آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاکستری

۲۸
آبان

فرفره ای که یکی در میان سیاه و سفید است.

و ان مع العسر یسری.

چرخ میزند و چرخ میزند.

نه به سفیدی اش میتوان دل بست و نه از سیاهی اش میتوان مطلقا غمگین بود.

از بالا که نگاه کنی ، این فرفره چرخان، خاکستری است.

اصلا این دنیا خاکستری است.

و این عسر و یسر، لحظه به لحظه تکرار میشود.

از بالا باید نگاه کرد و ازین خاکستری بودن و چرخان بودنش، عبرت گرفت.

زندگی میگذرد... .

دو

۲۵
آبان

فندق هایی که برای درست کردن نوتلا گذاشته ام سر گاز میسوزد

شیر سر میرود

گهگاهی هم غذاها ته میگیرد

از غروب آفتاب هم کولیک ها از راه میرسند و ازیک طرف صدای گریه های علی و رژه رفتنهای من و پدرش،علی به بغل، در خانه، از طرف دیگر صدای املا گفتن من به حسین و از طرفی هم خواهش های نورا برای قصه گفتن و بازی کردن.

به قول حافظ: و عندلیب تو از هر طرف هزارانند... .

آخر شب که میرسد فقط خدا را شکر میکنم که شب رسید تا من کمی بیاسایم

و تازه درک میکنم معنای  وجعلنا الیل سکنا  را.

به خط شکسته ام فکر میکنم که از صبح در انتظار نوشتنش بوده ام تا ببینم امتحان ممتازی بهمن ماه را حریفش میشوم یا نه و به لیست کتابهایی که قرار است از کتابخانه بگیرم ، به تذهیبی که آرزوی شروع کردنش را دارم تا در دنیای طلایی  و لاجوردی گل ها و خطوط غرق شوم و به هزار کار و آرزوی ریز ودرشت دیگر.

اما همه اینها را رها کن

دنیا برایم بهشت شد وقتی برای اولین بار علی به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد و خندید.

سلام دو ماهگی.

سلام آغون و واغون.

سلام روزهای تکرار ناشدنی... .

چهار و چهل

۲۳
آبان

یادم میآید نورا که به دنیا آمد حسین و پدرش خیلی بهم نزدیک شدند و خیلی از کارهایش به پدرش سپرده شد، از غذا خوردن و کنار یکدیگر خوابیدن گرفته تا قصه گفتن و بازی کردن و ... .

و امروز حالا نوبت به نورا رسیده است ، محمدحسین هشت ساله من ، ماشالله مردی مستقل شده است اما نورای چهارساله مان نه.

غروب هر روز که میشود نورا بهانه آمدن پدرش را میگیرد و بعد هم که پدرش می آید میرود سراغش که حالا قصه بخوان، برای من ببعی بشو، مرا تاب بده، بیا پرواز کنیم و ...  .

خیلی وقتها هم میشود که پدرش خسته است و انرژی اش به صفر رسیده و نمیتواند خواسته های نورا را برآورده کند.

حسین پسر بسیار سازگار و منطقی بوده و هست، این جور وقتها شرایط پدرش را می پذیرفت و میرفت دنبال زندگی اش.

اما نورا به لحاظ اخلاقی مثل پدرش است، پشتکار عظیمی دارد و همین اخلاقش در رسیدن به خواسته هایش هم موثر است و خلاصه اینکه تا پدر وظایف پدری اش را در جهت خوشحالی نورا انجام ندهد ول کن ماجرا نیست.

یک شب موقع خواب دیدم نورا بدو بدو از اتاق خوابش آمد پیشم که مامان جان این چه قصه ای است که بابا میگوید؟؟

و کاشف به عمل آمد که پدر وسط قصه خوابش برده و یک مرتبه به قول معروف زده است به صحرای کربلا و وارد بحث های فنی و کاری اش شده است.

خلاصه اینکه ماجراهایی دارند این چهار ساله و چهل ساله خانه ما.

پ.ن اول: یادم نمیرود روزی را که نورا دو ماهه در بطنم بود و در حرمش یک زن سوری به من عروسکی داد و من همان جا از خدا به واسطه حضرت رقیه، دختر خواستم، عجیب مقرب است این نازنین دختر.

پ.ن دوم:پدر، خسته اش هم خوب است و باید باشد و اصلا مگر میشود که پدر نباشد، و بیاد می آورم نازنین دختری را که در غم نبودن پدرش جان داد.

پ.ن سوم: لالایی زند وکیلی

قدم

۲۲
آبان

این که خیلی ها دست بچه دو ماهه را میگیرند و میروند زیارت اربعین

این که خیلی ها پدر و مادر مریض را بدوش میکشند و میروند زیارت اربعین

اینکه خیلی ها با تمام اهل بیت و خصوصا فرزندان، قدم زنان میروند تا بین الحرمین

خیلی دل و وجود میخواهد اما لذت خودش را دارد

اصلا خود بهشت است

دلم، یک زیارت با معرفت اربعین میخواهد

نه دلم، میخواهد به موکبها فکر کنم

و نه به پذیرایی جانانه و خوش آب و رنگ عربها

فقط دلم میخواهد، با تمام خانواده ام راهی شوم و قدم به قدم به زینب (س) فکر کنم و یک اربعین را دریابم.

کتاب حق

۱۳
آبان

امروز یک خبر خوشحالم کرد.

خبر طلاق و جدایی یکی از بهترین دوستانم.

دادگاه حکم طلاق را داد..آنهم بعد از دوازده سال صبوری.

دوازده سال حیا و متانت و انتظار برای بهبود.

 قاضی هم همین را فهمیده بود و همان جلسه اول حکم قطعی را داد.

اما دریغ ...و صد افسوس که خیلی ها مثل کبک سرشان در زیر برف مدفون شده است.

طلاق در قرآن، مکروه است اما جایز و یک جایی میرسد که همین طلاق نجاتت میدهد تا بتوانی به زندگی لبخند بزنی و این جایز بودن هم برای رسیدن به همین مرحله است.

مدتی است که از یک قاری مشهور شکایتی مبنی بر یک عمل غیر اخلاقی شده که گویا قضیه مربوط به چند سال قبل است .

نمیدانم چقدر این اتهام درست است و اصلا ثابت شده است یا خیر اما  جای سوال است که چرا شفاف سازی نمیشود تا  آنطرفی ها آنقدر  آن را در بوق و کرنا نکنند.

آیا قاری بودن منزه بودن هم می آورد ؟ اصلا چرا در قران آیه کمثل الحمار یحمل اسفارا آمده است؟

آدمهایی که همچون الاغی فقط کتاب را بدوش میکشند.

خود قران هم تبری جسته است ازین افراد.

از افرادی همچون شمر که خود حافظ و معلم قران بوده اند.

وحالا یک عده هم میگویند از فردا کلاسهای قران را تعطیل کنید، که دیگر اعتمادی به این مکتب نیست.

از آن استدلالهای خنده آور.

اما خدا را شکر که در قرآن همه چیز هست، و همه مرز بندی ها هم مشخص شده است.

فقط یک نگاه عمیق و منصفانه میخواهد که گفت یافت می نشود جسته ایم ما...گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.




برگها

۰۹
آبان

پاییز و خش خش برگها.

برگهایی که برگ برگ می افتند و از شاخه جدا می شوند.

و این سرنوشت همه آنهاست تا زمستان... .

آنهایی که خشک ترند زودتر از شاخه جدا میشوند، اصلا به یک باد ملایم و یک نسیم بندند، چرا که بندها و تعلقاتشان گسسته است و آزاد و رقص کنان در دل باد، میپذیرند این رها شدن را.

کاش من هم برگ سبکی بودم در دستان تو و به هر طرف که می خواندی ام می آمدم.

و آواز سر می دادم :

رها، رها، رها من


یک ماه

۰۵
آبان

علی یک ماهه شد.

ساعت هفت و نیم جمعه صبح در حالی که از بیداری شب گذشته، تلو تلو میخوردم فر را روشن کردم و بساط کیک گردویی دارچینی را فراهم کردم و بچه ها با بوی کیک از خواب بیدار شدند.

بعد هم بساط عکاسی را فراهم کردیم و بعد از آن هم شال و کلاه کردیم و بعد از یک ماه رفتیم گردش.

و تو فکر نکن که همه این اتفاقها در شرایط کاملا گل و بلبل اتفاق می افتد آنهم با بچه های بازیگوش ما.

کیک وشیر می آوریم که نوش جانمان کنیم یکی در کیک چنگ میزند و آن یکی شیر را روی میز میریزد و .. درخیابان هم باید کاملن مراقب باشی که وسط خیابان نپرند و در رستوران هم یکی نوشابه میخواهد و آن یکی اصرار دارد هنوز هم روی صندلی غذای کودک بنشیند و بدون آن غذایش را نمیخورد و ما کماکان باید تمام وقت حرف بزنیم در جهت راضی کردن این یکی و آن یکی.

صبح ها هم قصه زیادی شیرین میشود پدر ساعت شش و سی دقیقه میرود و من میمانم و این سه تا که حسین و نورا بایستی به موقع بلند شوند و صبحانه بخورند و سوار سرویس شوند.

از یک طرف موهای نورا را میبافم و از طرف دیگر ظرف تغذیه حسین را آماده میکنم و از طرفی هم علی گریه میکند و من چشمم به ساعت است و عقربه هایی که پشت سر هم میدوند.

اما این روزها را خیلی دوست دارم، روزهای رشد و بالندگی که علاوه بر سختی ها و در گیریهایش که تخلیه انرژی مان میکند، شیرینی ها و لبخند های خودش را هم برایمان به ارمغان میآورد.

وقتهاییکه بی یار و یاور میشوم حسین، علی را بغل میکند تا من حداقل غذایی بخورم و نورا مادرانه لباسهای علی را برایم آماده میکند و حتی یکبار که غفلت کردم دیدم در حال پماد زدن به پای علی است.

مثل گذشته نمیتوانم برای بچه ها کتاب بخوانم و بازی کنم که امیدوارم این نیز بگذرد و به شرایط گذشته برگردیم.

دوازده مهر تولد پدرم بود.

دلم میخواهد به او بگویم که جای او این روزها چقدر خالیست.

الحمدالله علی کل نعمه...