آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدحسین» ثبت شده است

چهارم تیر

۰۵
تیر

دیروز صبح همسرم تماس گرفته که مرحبا، به این روز مبارک

میگویم کجایش مبارک است؟ میگوید چهارده سال گذشت واقعا فراموش کردی؟ بله سالگرد ازدواجمان بود و من قاطی هزار تا کار ریز و درشت، خودم را گم کرده ام.

یکی از فانتزیهایم این بوده که هر سال لباس عروس ام را بپوشم و عکس بیندازیم، الحق عکسهای قشنگی ام هم تا بحال گرفته ایم اما دو سه سالی است که فراموشم شده است.

و دارم به این عمری که گذشت نگاه میکنم.

چقدر راحت روی دور تند رفته لست.

و جاده ..این جاده و دوری و غربت بشر درین دنیای سرد.

شوهر خاله ام حکم پدرم را دارد، پدری که آنقدر مرا غرق محبت کرد که کودکی من در بی خبری از فقدان پدر گذشت، حالا روی تخت بیمارستان آنطرف دنیا که شب ما ، روزش میشود دارد ذره ذره آب میشود و پای تلفن میگوید آرزویم بود که ترا ببینم و بعد... .

و حالا من این جاده ها را متر کنم یا منزوی شدنمان برای خروج از کشور یا بی ارزش شدن لحظه به لحظه پولمان و یا... .

خیلی بد است که حس کنی در قفس اسیری.

اما میگذرد... تمام این روزها میگذرد و هی به خودمان میگوییم کاش بدتر ازین نشود.

یک خانه کلنگی گرفته ایم و افتاده ایم به جان بازسازی اش.

اولش کلی ایده داشتم برای سنتی کردنش اما دیدم ایده های ما تمام هزینه ها را دو برابر میکند.

دلم می خواهد نمای خانه را کاه گلی با کلی پنجره های چوبی شمسه  بکنیم اما انگار به در بسته میخورم در اجرای این مدل ایده ها.

دیروز که رفتم کلاس علی جان را پیش حسین گذاشتم.

گزاف نیست اگر بگویم حسین، هم حسابی قد کشیده و هم برای برای خودش مردی شده که دارد جبران خیلی از دست تنها بودنهای مرا میکند و قدری از بار زندگی مان را سبک تر میکند.

یک زمانی برای رفت و آمدش برای کلاسهایش با پروژه ای عظیم روبرو بودم اما حالا خودش با اتوبوس و با توکل بر خدا، این وظیفه را بعهده گرفته است.

و ازین بابت خدا را شاکرم.

در مشهد که بودیم علی گم شد، درست همانجایی که نورا پارسال گم شد.

وقتی همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش، حسین و نورا به گریه افتادند و حسین شروع به بی تابی کرد.

بهش گفتم جان مادر من هم میتوانم شروع به گریه و زاری کنم و بی طاقتی راه بیندازم اما الان باید چشمهایم را چهار تا کنم و جگر گوشه ام را پیدا کنم اما حرفهایم آنقدر اثری نداشت، وقتی علی را در حالی که میدوید و خوشحالی میکرد پیدا کردم، حسین در جا روی زمین افتاد و شروع به سجده شکر کرد وآنجا آنقدر منقلب شدم که خودم به هق هق افتادم.

علی هم شده قلب خانه مان.حرف میزند بازیگوشی میکند.

وهرچقدر حسین و نورا دستش می اندازند و در بازیهای سربه سرش میگذارند او فرز تر میشود برای پس گرفتن حق و حقوقش :) .

نورا هم برای خودش دارد خانمی میشود.

میگوید جوری روسری ام را سرم کن که یک تار مویم هم بیرون نیاید و میگوید ازین گیره های خودت هم به روسری ام بچسبان :) .

خدایا عاقبتمان را بخیر کن در پناه خودت و اهل بیت مقربت.



پسرم

۱۸
مرداد

نه ساله من، صبحها، از در خانه که بیرون میرود یک نگاهی میکند و میگوید به ایستگاه که رسیدم خبرت میکنم، و من غرق در کارهای خودم، با صدای زنگ تلفن متوجه میشوم که به ایستگاه رسیده، زنگ دوم یعنی که سوار اتوبوس شده و زنگ سوم یعنی اینکه به کلاس وارد شده و زنگ آخر که هنگام ظهر است یعنی اینکه سوار اتوبوس برای برگشت به خانه شده است.

و در هر نوبت تلفن که شاید ده با بیست ثانیه بیشتر هم نباشد، هر دویمان قوت قلب یکدیگریم و به هم نشان میدهیم که هوای هم دیگر را داریم در این دنیای پرت و پلا.

راستش پشت تلفن صدایش یک جور دیگر است، مهربانتر و مردانه تر آنهم با یک صدای باریک.

گاهی یک تلفن پنجمی هم داریم و آن هم در مسیر برگشت، نزدیک سوپرمارکت های خانه که میرسد چک میکند که خرید خاصی لازم دارم تا برایم انجام بدهد یا خیر ؟

و حالا دو روز است که به اردو رفته است.

تالاب چغاخور شهرکرد.

وفقط در دوبازه نیم ساعتی در روز، تلفن در اختیارش است که با ما صحبت کند.

با آب و تاب تعریف میکند که چه ها کرده اند و چه هیجانی در اردو جاری است، دلش میخواهد با نورا هم حرف بزند و کلی با هم حال و احوال میکنند و بیخیال تمام موش و گربه بازی هایشان شده اند.

برای علی هم حرف میزند و کلی ذوق میکند.

آخر کار هم میگوید که باید برود، میگویم جان مادر دلم برایت یک ذره شده است میخندد میگوید من بیشتر.

خدایا من پسرم را به تو سپرده ام.

خدایا عاقبت بخیرش کن.

همه بچه ها را... .

شش

۱۷
تیر

نورا وارد ششمین سال زندگی اش شد.

شاید در دوماه گذشته به سبب تولد قمری اش که نیمه شعبان است و بعد هم بجهت کیکهایی که میپزیم  چندین باربرایش تولد گرفته ایم و شمع فوت کرده ایم و به عمری که مثل برق و باد میگذرد لبخند زده ایم.

و هر بار نورا فکر میکند که یک سال بزرگتر و بزرگتر شده است.

محمد حسین هم مشغولیتهای خودش را دارد.

کتاب میخواند، با اندروید زبان می آموزد، فوتبال، بازی بازی و بازی در مجاز و واقعیت.

راستش اصلا تصورش را هم نمیکردم که پسر نه ساله ام برای رفتن به کلاسهایش، بتنهایی سوار اتوبوس بشود و ازین سمت شهر به سمت دیگرش برود آنهم با مقداری پیاده روی، اما شد آنهم با تشویقهای خاص پدرش که معتقد است بچه ها باید مستقل بار بیایند.

تابستان امسال وارد یک مجموعه تربیتی، مذهبی شده است که برایم برتری داشت به خیلی از کلاس های رنگارنگ دیگر، اما این مجموعه هم جذابیتهای خودش را دارد که توسط چند جوان نخبه اداره میشود.

دوشنبه های هیجان انگیز که یک برنامه تفریحی است مثل سینما و پینت بال و... و جمعه ها صبح هم فوتبال و پنجشنبه ها هم هیاتی که خود بچه ها اداره میکنند و روزهای فرد هم خود کلاس هاست.

در پایان تابستان هم یک اردوی دو روزه دارند که خیلی از مهارتها را عملی آموزش میبینند.

کلاسهایی که در جهت شناخت قرآن و داستانهای آن، تقویت کارهای تیمی، کار آفرینی، شناخت معرفت و آشنایی با احکام و خلاقیت و ... است.

هر چند وقت یکبار هم کد نظافت میخورد و بایستی آن روز را نیم ساعتی بیشتر بماند تا به تمیزی مجموعه کمک کند.

و جمیع تمام این مسائل باعث شده است که خودش هم حس کند که بزرگتر شده است.

علی هم که حضرت دلبر همه ماست.

آنقدر پر جنب و جوش و شیرین که تلخی های پابرجا در  دور و برمان را کمی گس کرده است.

عمر میگذرد،

کاش به بطالت نگذرد.


قدر

۲۴
خرداد

یک چیزهایی را باید قدر دانست.

اینکه میرویم نمایشگاه قران و کلی از آثار جدید غلامرضا حیدری ابهری را با  دل وجان تهیه میکنیم.

این نویسنده فوق العاده است.

اینکه بیایند بر اساس توحید مفضل و حقوق امام سجاد و بحث های اصولی مثل توحید ومعاد ونبوت ، کتابهای زیبای کودکانه منتشر کنند، که به دل بچه ها هم بنشیند، جای بسی خوشحالی است.

زمان کودکی ما که ازین مدل  زیباییها نبود

بچه ها شبهای قدر را خیلی دوست دارند.

محمدحسین ارتباط عجیبی با دعای جوشن برقرار کرده است از همان پارسال و نورا هم چادر گل گلی بسر کنار ما، نماز این شب را میخواند.

البته بماند که انواع خوراکیها را درین شب می آورند کنار سجاده هایمان و بعد تمام چراغها را خاموش میکنند و چراغ قوه و لیزر به دست دنبال هم میکنند و دعای جوش میخوانند.

اینها چیزهایی است که باید قدرش را دانست.


نه

۲۱
فروردين

نیمه های فروردین برای من یعنی محمد حسین.

یعنی دو تا دستهای کوچک توانا.

یعنی یک پسر مهربان و همدم لحظه های سخت.

یعنی بمب انرژی و خنده برای لحظه های با هم بودن.

یعنی یک پسر کتاب خوان که کتاب صد و بیست صفحه ای خانواده چرخشی را سه ساعته میخواند و در مسابقه کتاب خوانی مقام می آورد.

یعنی یک طبیب کوچک که کتاب سلامت به دست، به دنبال راه درمان و تشخیص بیماری هایمان است.

تولد محمد حسین یعنی شروع مادری برای من.

یعنی تجربه کم و کاستی ها و یادگرفتن مادری کردن  و مادر بودن با  آمدنش.

کم و کاستی هایم را ببخش.

تولدت مبارک نه ساله نازنینم.

پر شتاب

۰۹
اسفند

رفته بودیم خرید.

به قسمت تخفیف دارها که رسیدیم بانویی آمد سراغمان که این ناگت های مرغ شرکت کا.له با این تخفیف و قیمت جدید از فلافل هم ارزانتر در می آید و بسیار خوش مزه است.

روی آن هم نوشته بود برای آنهاییکه وقت آشپزی ندارند اما هم خوش سلیقه اند و هم مشکل پسند.

محمد حسین، هم  مرعوب حرفهای بانوی تبلیغ کننده شد و هم نوشته روی آن و از ما خواست که آن را بخریم.

 گفتم پسرم ما وقت آشپزی داریم هیچ وقت هم مشکل پسند نبوده ایم و ضمن اینکه ما تا بحال ازین مدل محصولات مصنوعی با این همه ترکیبات مصنوعی نخریده ایم و القصه با اینکه دلمان نبود، آن را خریدیم.

غذای مصنوعی ما، طبق دستور روی آن در عرض سه سوت آماده شد.

نورا اولین گاز را که به آن زد گفت من این غذا را دوست ندارم لطفا برایم نیمرو درست کن.

محمدحسین جان دو سه لقمه ای خورد و گفت انگار دلم یک جورهایی میشود، امکانش هست که دیگر نخورم؟معده من با این غذاهای مصنوعی سازگار نیست انگار.

گفتم به همین سرعت؟گفت دقیقا به همین سرعت.

و کل ناگتها ماند برای من و همسر.

بنظرم ناگتها خیلی هم خوش مزه و ترد بودند و ما آنها خوردیم  اما بعد از خوردن آنها تا آخر شب فقط آب میخوردیم و دهانمان گس شده بود.

با خودم گفتم این غذاهای آماده و نیم پز از کجا پرت شدند توی زندگی هایمان؟

از همانجایی که زندگی هایمان شتاب گرفت؟!

از همانجایی که هفته ها برای رسیدن نامه عزیزمان صبر میکردیم اما حالا صبر میکنیم برای یک ایمیل یا پیام تلگرامی که در عرض سه سوت میرسد؟

از همانجایی که همگی، همیشه آن لاین و در دسترسیم؟

از همان جایی که همه چیز با یک ریموت کنترل روشن و خاموش و باز و بسته، میشود؟

از همان جایی کودک و جوان به دوتا پله که میرسند فراری میشوند به سمت آسانسورها و بالابرها و ورزشهایی مثل کوه و کوه پیمایی که به شدت صبورمان میکند دیگر پیشکشمان؟!

منکر این دنیای پر سرعت نیستم.

خیلی هم خوب است، خیلی راحتتر و آسوده ترمان کرده است.

فقط بدی آن اینست که بچه هایمان دیگر صبر کردن را به همین راحتی ها یاد نمیگیرند.

تمرکز کردن را بلد نمیشوند.

کتاب خوان کردنشان صبر ایوب میخواهد.

و دارد عمق و کیفیت زندگی ها و رابطه هایمان را کم رنگ تر میکند.

این دنیای پر شتابی که همه چیز در آن زود فراهم میشود پرشتاب هم میگذرد، خیلی پر شتاب تر از قبل.

انگار همین دیروز بود که سال جدید را تحویل گرفتیم و حالا فقط بیست و یک روز تا بهار مانده.

خداوندی که به ما حال خوش میدهی!

 دل و جان خودمان و بچه هایمان را صبور کن.

پ ن اول:

این روزها با بچه ها سریال آب پری را میبینیم.

کودکی و نوجوانی ما با مدرسه موشها و زی زی گولو و آرایشگاه زیبا و کتابفروشی هدهد و کارآگاه شمسی و... رنگی رنگی شد.خانم مرضیه برومند بیایید و با هنرتان روزگار جوانی ما و کودکی بچه هایمان را در این وانفسای سریالها و فیلمهای بی محتوا وخاکستری، رنگی رنگی کنید.

پ ن دوم:دلم میخواهد  و تلاش میکنم که شبها با اهل خانواده بنشینیم و بجای این سریالهای بی محتوا، گلستان و بوستان و مولوی و حافظ  و...بخوانیم، بازی کنیم و حرف بزنیم و قلم بزنیم و زندگی کنیم... .

پنج

۰۱
اسفند

علی حالا یک حجم گرد و قلنبه است.

گرم و نرم و مهربان و پر از لبخند.

و این زمستان پر از اندوه را ما تابحال با خنده های علی سرکرده ایم.

چقدر وجود یک کودک در خانه پر از نعمت است.

کوه غم هم باشی به خاطر آنها محکم میشوی و آنها هم با بامزه گی هایشان تو را گاهی از بند غم رها میکنند.

علی بلند بلند میخندد و دست های کوچکش را به سمت اشیا میبرد.

کافیست صدای خواهر و برادرش را در حال بازی و زد و خورد و ...بشنود.

ریز ریز میخندد و نگاه از آنها بر نمیدارد، و آنقدر با چشمش آنها و بدو بدو هایشان را دنبال میکند که گردن کوچکش دیگه یاری چرخش نمیدهد.

گهگاهی کتاب چند جلدی تقویت هوش نوزاد را که از زمان تولد حسین داشتم جلو صورتش نگه میدارم، اما فکر میکنم با این همه سوژه بصری در خانه مان، این کتاب برای علی جانم رنگی نداشته باشد.

نورا برای علی کتاب میخواند و محمد حسین زیر بغلش را میگیرد و اورا تاتی تاتی راه میبرد و این خیلی طبیعی است اگر که ساعات خواب علی به شدت کاهش یافته آنهم از بعد از ظهر تا شب که این دوتا وروجک لحظه ای از تکاپو باز نمی ایستند.

اما به عوض، شب تا صبح  یک خواب سنگین و شیرین را تجربه میکند و صبح زود هم با بلند شدن بچه ها، با لبخند چشمانش را باز میکند و روز از نو و روزی از نو.

علی نازنین من پنج ماهگی ات مبارک.


چهار

۰۵
بهمن

روزیکه تصمیم گرفتم محمدحسین را از یک مدرسه غیر انتفاعی بنام منتقل کنم به یک مدرسه دولتی، مردد بودم و نگران.

بعد مالی آن شاید کم اهمیت ترین قسمت آن بودن و لمس اجتماع واقعی مهمترین قسمت آن.

با چند نفر مشورت کردم، که حرف یکی از دوستانم خیلی به دلم نشست.

من نگران بودم که مبادا پسرم متاثر از محیط و رفتارهای نابجای بعضی از بچه ها قرار بگیرد.

و حرف دوستم برایم یک تلنگر بود.

گفت تو چرا فکر میکنی که این ما هستیم که باید از محیط متاثر شویم بدون اینکه خودمان اثر بخش باشیم؟

چرا فکر نمیکنی که من هم میتوانم روی محیطم تاثیر بگذارم! پسرت را طوری بار بیاور که او تاثیر مثبت داشت باشد روی هم مدرسه ای هایش، تو محیط را تغییر بده، تو در تاریکی شمعی بیفروز.

و حالا دو سال از آن ماجرا میگذرد.

پسرم کماکان و با اقتدار درس خوان است و به قول خودش سرگروه ارشد کلاس.

در مدرسه یکی از ساعتهای تفریحشان را گذاشته برای مطالعه و کتابهای غیر درسی برای دوستانش میخواند و آنها را هم تشویق میکند که کتابهای خوبشان را برای مطالعه به مدرسه بیاورند.

اگر یکی از دوستانش در درسی ضعیف باشد برایش وقت میگذارد و در حد توانش کمک میکند.

پای درد و دل دوستانش می نشیند و به چشمهایش میبیند که بعضی هایشان چقدر مشکل دارند، و این همان درک واقعی اجتماع بود که من همیشه دوست دارم بچه هایم آن را ببیند و با آن بزرگ شوند.

و این پسر جذاب من، به تازگی وارد دنیای موسیقی شده و من به مدد پسرم با خواننده هایی آشنا شده ام که تا دیروز نمیشناختم وهیچ علاقه ای هم به شناختشان نداشتم.

اما به خاطر پسرم  سعی میکنم که آنها را بشناسم و آهنگهایشان را با هم گوش میکنیم و نقد میکنیم و تلاش میکنم که پسرم معیارهای درست را بشناسد و درست انتخاب کند و درست بشنود.

و این پسر هشت ساله من هنوز هم  در دنیای کودکی است، هنوز هم من باید برای انجام تکالیفش انرژی بگذارم و دائما ساعت را قاطی تمام بازیگوشی هایش یاد آور شوم و مراقب باشم در کنار تمام محبتها و مراقبتی که برای علی دارد مبادا دست و بازویش را بکشد و لوله اش کند و مثل یک توپ قلش بدهد و ... .

نورا هم دارد بعد خانمانه اش را روز بروز نمایان تر میکند.

من هیچ اعتقادی به سوراخ کردن گوش  بچه ها ندارم و در مورد نورا هم سپردم به خودش.

اما دخترم در یک روز سرد در آذرماه از خواب بلند شد و گفت من امروز باید گوشواره بیندازم و آنقدر مصمم بود که من و پدرش را به مطب دکتر برد و خودش گوشواره هایش را انتخاب کرد و در تمام فرایند تفنگ زنی خم به ابرو هم نیاورد.

پابپای من کیک میپزد و مخلفات غذا را آماده میکند و جای تمام وسایل از مخلوط کن و آسیاب و رنده گرفته تا قاشق و چنگال را در آشپزخانه میداند و دقیقا میداند برای هر غذایی کدامیک را باید برایم بیاورد.

باهم رنده میکنیم و آسیاب میکنیم و نمک و ادویه میپاشیم و به گذر دنیا لبخند میزنیم.

و من تمام این لحظه ها را میبلعم.

وجود این کودکهای معصوم در خانه و همنشینی با آنها و رفع نیازهایشان و بازی کردن با آنها و خندیدن با خنده هایشان و همراهی کردن و پاک کردن اشکهایشان، می ارزد به رویای ادامه تحصیل و پروژه های کاری و غرق شدن در دنیای فنی مهندسی که پیش ازین داشتم.

باور کن که می ارزد.

علی هم چهار ماهه شد.

درست وسط تمام رنج ها و اندوه هایمان.

علی من، حالا، بلند میخندد و ذوق میکند و اگر چیزی برایش فراهم نشود، به روش خودش، بلند بلند ما را صدا میکند.

زندگی بدون ذره ای توقف میگذرد چه شاد باشی و چه غمگین.

از میان پیامبرها، لقمان را خیلی دوست دارم.

لقمان حکمت سرشاری داشت ودر برابر خدا به یقین رسیده بود.

حکیم که باشی در برابر تمام مصلحتها و حکمتهای خداوندی، تسلیم محضی.

خدایا ذره ای ازین حکمت را  روزی مان کن.




یک ماه

۰۵
آبان

علی یک ماهه شد.

ساعت هفت و نیم جمعه صبح در حالی که از بیداری شب گذشته، تلو تلو میخوردم فر را روشن کردم و بساط کیک گردویی دارچینی را فراهم کردم و بچه ها با بوی کیک از خواب بیدار شدند.

بعد هم بساط عکاسی را فراهم کردیم و بعد از آن هم شال و کلاه کردیم و بعد از یک ماه رفتیم گردش.

و تو فکر نکن که همه این اتفاقها در شرایط کاملا گل و بلبل اتفاق می افتد آنهم با بچه های بازیگوش ما.

کیک وشیر می آوریم که نوش جانمان کنیم یکی در کیک چنگ میزند و آن یکی شیر را روی میز میریزد و .. درخیابان هم باید کاملن مراقب باشی که وسط خیابان نپرند و در رستوران هم یکی نوشابه میخواهد و آن یکی اصرار دارد هنوز هم روی صندلی غذای کودک بنشیند و بدون آن غذایش را نمیخورد و ما کماکان باید تمام وقت حرف بزنیم در جهت راضی کردن این یکی و آن یکی.

صبح ها هم قصه زیادی شیرین میشود پدر ساعت شش و سی دقیقه میرود و من میمانم و این سه تا که حسین و نورا بایستی به موقع بلند شوند و صبحانه بخورند و سوار سرویس شوند.

از یک طرف موهای نورا را میبافم و از طرف دیگر ظرف تغذیه حسین را آماده میکنم و از طرفی هم علی گریه میکند و من چشمم به ساعت است و عقربه هایی که پشت سر هم میدوند.

اما این روزها را خیلی دوست دارم، روزهای رشد و بالندگی که علاوه بر سختی ها و در گیریهایش که تخلیه انرژی مان میکند، شیرینی ها و لبخند های خودش را هم برایمان به ارمغان میآورد.

وقتهاییکه بی یار و یاور میشوم حسین، علی را بغل میکند تا من حداقل غذایی بخورم و نورا مادرانه لباسهای علی را برایم آماده میکند و حتی یکبار که غفلت کردم دیدم در حال پماد زدن به پای علی است.

مثل گذشته نمیتوانم برای بچه ها کتاب بخوانم و بازی کنم که امیدوارم این نیز بگذرد و به شرایط گذشته برگردیم.

دوازده مهر تولد پدرم بود.

دلم میخواهد به او بگویم که جای او این روزها چقدر خالیست.

الحمدالله علی کل نعمه... 


معنا

۱۹
مهر

دلم میخواهد نوزادی علی را لحظه به لحظه مزه مزه کنم.

یک جوجه گرم و نرم و سبک در آغوش من.

عجیب شیرین و خواستنی است این تجربه سوم.

حس میکنم قلبم سه تکه شده است و هنوز گنجایشش کم است، باید برای هر سه شان گسترده شوم،برای غمها و رنج ها و شادیهایشان.

این روزها سخت است، عادت ندارم سختی ها را پر رنگ.کنم چرا که میدانم این روزها هم میگذرد چه برای من و چه برای آنهایی که فکر و دغدغه شان یک لحظه رهایم نمیکند و فقط دلخوشم به خدایی که نگاهمان میکند و سعه صدرمان میدهد.

و این روزهای من قرین محرم شده است، برشی از یک تاریخ که گل های سرسبد آفرینش، پر پر میشوند.

هر چقدر هم که پردرد باشی در مقابل درد و رنجهای این خانواده، بازهم شرمنده میشوی.

و در کلاس حضرت زینب، مشق میکنی که جهت دار زندگی کردن، به رنجهایت هم معنا میبخشد و آنها را زیبا و انسان ساز می کند.

شبها، بچه ها مشکی میپوشند و با پدرشان به مسجد می روند.

نورا به من میگوید تو نمیتوانی با ما بیایی چون یک بچه خیلی کوچک داری و بعد هم برای دلداری من میگوید یک خورده که صبر کنی بچه ات بزرگ میشود و میایی و بعد هم بی حد به قربان صدقه علی میرود و سرتاپایش را بوسه باران میکند و میرود.

و من دلخوشم به این خاندان و محبتشان که ناجی مان میشود در این زمانه پر تلاطم.

و تو ای کشتی نجات،

ای عطشان

ای خون خدا

ای کشته اشکها

ای حسین جان 

فرزندانم را دست گیر باش تا ابد


بزرگ تر

۲۰
فروردين

همیشه از شروع سال نوی هر سال، محمدحسین منتظر روز تولدش است و پی گیر آن است که این۱۸ فروردین  کی میرسد...

پسرم، بزرگ شده و دلش میخواهد که بزرگتر هم بشود میگویم از امروز میشوی ۸سال و۱ روز و او هم با کلی هیجان میگوید من دیگر ۹ ساله ام و منتظرم که ده سالگی هم زودتر از راه برسد، هشت سالگی تمام شد و رفت.

و من ازینهمه هیجان برای بزرگ شدن، خنده ام میگیرد...ماهمیشه در حال دویدنیم.

پسرها  مدلهای متفاوتی دارند مثلا بعضی هاشان از همان بچگی هم صدا کلفت و پر جذبه اند و گاهی آن مردانگی سفت  و سخت را در وجوشان از همان کودکی حس میکنی با همان سن و سال کمشان.

اما حسین جان ما ازان پسرهای ظریف است با صدایی ظریف  و طبعی ظریف و یکدنیا مهربانی نمایان.

هر صبح که میخواهد روانه  مدرسه شود ما را کلی نوازش میکند و به وسط کوچه هم که میرسد بازهم کلی دست میچرخاند برایمان.

کافیست مریض یا بی حال شویم، دائما پی گیر حالمان میشود و میرود در اینترنت سرچ میکند که درد چیست و درمان چیست؟

یکی از دل خوشی هایش اینست که گوشی تلفن را برمیدارد و یک گپ جانانه با مامان جانش را شروع میکند از دادن گزارش احوال تک تکمان و بعد گزارش گرفتن از حال آنها و بعد هم یک مکالمه طولانی و شروع بحثهای عمیق فلسفی و فرهنگی از هر بابی...

مامان جان هم،خوب، دل به دلش میگذارد و هر دو از هم صبحتی با هم کیفور میشوند.

حسین جانم هنوز هم با کلی انرژی ما را میخنداند مخصوصا خواهرش را.

به طوریکه نورا از دیدن ادا و اصول های برادرش، آنقدر میخندد که نقش زمین میشود، و من دلم برای این دنیای مهربان پر از خنده و شادی پر میکشد، نمیدانم این حال و هوا تا کی ادامه دارد اما هر چه که هست در کنار اینهمه خستگی و بعضا حرص و جوشی که گاها این جوجه ها، برایمان به همراه میآورند، نا خواسته با این همه سرخوشی کودکانه، کلی انرژی مثبت به ما میدهند.

برای تولد امسالش دوست داشت باز هم دوستانش را دعوت کنیم اما من حس کردم که در مقابل اینهمه انرژی پسرها کم میاورم و خلاصه آنقدر تنبلی کردم که حتی کیک تولدش را هم رفتیم از هایپر (که عضو باشگاه کودک آن است و برای تولد، کیک هدیه میدهند) گرفتیم، هدیه اش هم شد یک گردش و بازی جانانه نیمروزی.

و نورا باز هم در مقابل اینهمه ذوق و هیجان ما برای برادرش، اعلام کرد که پس تولد او چه میشود و غمگین شد و ما هم با دوتا فشفه درخشان، درجا، خوشحالش کردیم و اوهم سرخوشانه فراموش کرد، وخوش به حال بچه ها که انقدر راحت فراموش میکنند و شاد می شوند.

حسین جان من!

تو آنقدر برای من دلنشینی که دوست دارم با هر نفسم، بودن تورا از خدا ممنون ومتشکر شوم و از خدا بخواهم که تا وقتی که هستم تو را هم ببینم.

از خدا برایت شادی میخواهم و ایمان و اخلاق...سربلند باشی.


 

اسم

۱۴
دی

همیشه این باور را داشته ام که رسم انسانها مهم تر است از اسمشان.

اما اسم ها هم حکایت خودشان را دارند.

خود من از وقتی دست چپ و راستم را شناختم فهمیدم که دو اسمه ام.

اسم شناسنامه ای ام هنوز،خیلی پر رنگ نبود..من همه جا فروغ بودم، اما به مهدکودک که رفتم اوضاع فرق کرد،  وقتی مربی مهد میگفت آیدین جان ، هاج واج می ماندم که چه کسی را دارد خطاب میکند.

اما دیگر کم کم عادت کردم، عادت کردم به اسمی که تا به آن خطاب میشدم کلی سوال هم پشت سرش می آمد: این اسم پسر است یا دختر؟ شما ترک هستی و یا بلدی ترکی هم صحبت کنی؟

من ترک نبودم، هر چقدر هم اجداد را بررسی کردیم از تهران و میدان گلوبندک فراتر نرفت، نام خانوادگی تهران دارمان هم شاهد همین ماجراست، اسمم هم منحصر پسران نیست، بخصوص در بین آذری های خارج از ایران.

منکه به دنیا آمدم اسمم از قبل فروغ بود آنهم به انتخاب پدرم، اما مادرم، دوست آذری داشت که اسم آیدین را به مادرم پیشنهاد داده بود، هر دو اسم هم معنی هستند: نور ، واین شد که بعد از تولد تصمیم گرفتند که من دو اسمه شوم..نور علی نور.

اما به خاطر اسمم کم هم اذیت نشدم، ده ساله بودم، خوب که شناسنامه ام را نگاه کردم دیدم که روی واژه خانم به جای آقا، یک خط کم رنگ کشیده شده، من ، ده سال بود که در تمام سرشماری ها، پسر بودم.

رفتیم ثبت احوال و قصه تمام شد، آن خط کم رنگ پاک نشد، فقط روی واژه آقا، یک خط پر رنگ کشیده شد.

در اولین آزمون علمی مدرسه هم، که در دوران راهنمایی  شرکت کردم، با طی چند مرحله، به مرحله کشوری رسیدم، در روز ورود به جلسه، ناباورانه دیدم که هیچ صندلی برای من نیست، پی گیر که شدیم دریافتیم که صندلی من در یک مدرسه پسرانه است، آنجا بود که اشک در چشمانم حلقه زد و بعد از نیم ساعت و کلی هماهنگی بالاخره ، یک صندلی با دفترچه سوالات به من دادند.

دانشگاه هم که رفتم قضیه بالا گرفت،  دانشگاهمان، در تبریز دوست داشتنی، دانشگاهی بود که فقط  رشته های فنی مهندسی داشت و به همین جهت هم جو حاکم ،به شدت پسرانه بود ، جوی که غالبا هم آذری زبان بودند.

و این شد که در دانشگاهمان، ما کلی آیدین داشتیم، آیدین های دانشگاه از دیدن من متعجب می شدند.

اول هر ترم، موقع حضور و غیاب، بدون شک من آقا خطاب می شدم و بعد از چند جلسه استاد مربوطه من و اسمم را کم کم می شناخت.

اما من هنوز هم هر دو اسمم را دوست دارم، دوستان مدرسه ای و دانشگاهی من را غالبا به اسم شناسنامه ای صدا میکنند، واین نور علی نور بودن کلی انرژی به من داده است در تمام این سالها.

آن وقتها می نشستم و در رویاهایم برای بچه هایم، اسم می نوشتم،در دفترچه خاطراتم، هنوز هم دارمشان.

 همیشه آرزوی دو پسر داشتم به اسم های سهند و البرز، مثل کوه قوی و استوار.

پسر دار که شدم، تمامی اسمها دوباره آمد سراغم، اما حالا دلم میخواست یکی باشد که به اسم پدرم صدا شود، انگار که پدرم دوباره زنده شود، ضمن اینکه کوه واقعی من، در باورم اسم دیگری داشت، کوه واقعی من، امام حسین بود، و این شد که پسرم، حسین شد.

دختر دار هم که شدم، بازهم اسمها آمدند، اما دلم یک نور پایدار میخواست، نورا از القاب حضرت فاطمه است، ضمن اینکه بارها هم در قران نام برده شده.

بارها پیش آمده که حسین، به خاطر اسمش، به خاطر معنی زیبایش، به خاطر آدمهای خوبی که پشت این اسم نشسته اند ، قدر دان من و پدرش بوده، کاش نورا هم اسمش را دوست داشته باشد.

اسم آدمها، اگر معنا و فلسفه خوبی پشتش باشد، میتواند رسمشان شود، رسمی که از اسمشان هم فراتر می رود.

عکس: مزار ساموئیل نبی، تانبستان ۹۳

حرف زدن حسین و نورا حکایت خودش را دارد.

از وقتی که محمد حسین به مهد رفت کم کم لهجه اصفهانی وارد گویشش شد.

 البته الان تا حدی به یک نقطه ثبات رسیده است نه آنقدر مثل من حرف میزند و نه آنقدر مثل پدرش با لهجه اصفهانی، اما به داشتن لهجه اصفهانی کلی افتخار میکند و از گفتن اصلاحات اصفهانی هم به شدت لذت میبرد، اصطلاحاتی که پدرش هم به کار نمی برد.

خلاصه اینکه مدل صحبت یک نفر  که خیلی اصفهانی حرف نزند اما به دنبال به کاربردن اصطلاحات این لهجه باشد هم، یک مدل بامزه ای میشود برای خودش.

نورا هم دنیای خودش را دارد، یک وقتهایی اصفهانی حرف میزند آن هم از نوع غلیظ، و یک وقتهایی هم خط مستقیم مثل خودم، گاهی ما فکر میکنیم که دارد ادا در می آورد اما واقعا خودش است.

شیراز که رفته بودیم نورا با چند نفر هم صحبت شده بود و آن بنده های خدا هم فکر میکردند که ما یزدی هستیم و از یزد آمده ایم.

نورا و حسین به من ثابت کرده اند که فقط مال من نیستند چه در حرف زدن و چه در صورت و چه در رفتار و چه در.... .

هرکس قسمت و سرنوشت خودش را دارد، به دوستان هم اتاقی ام در خوابگاه فکر می کنم که هر کدام رفتند گوشه ای از این کره خاکی، آنها قاره ها را در نوردیدند و من شهرها را.

یادم می آید که هجده ساله بودم که با تور راهی شیراز شدیم،عصر از تهران راه افتادیم و قرار بود که صبح هم به شیراز برسیم.

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم اتوبوس کنار زاینده رود و سی و سه پل ایستاده و در حال جابجایی مسافر است، شهر آرام بود بدون هیچ رهگذری و من فقط محو تماشای زاینده رود بودم و چراغهای زیبایی  که در تاریکی شب، در دل رود افتاده بود و من ، هیچ وقت گمانش را هم نمیکردم که پنج ساله دیگر ساکن این شهر میشوم.

از وقتی که به اصفهان آمدم، خیلی ها به دیدنم آمدند از دوستان صمیمی و غیر صمیمی گرفته تا فامیل و آشنا، آن هم نه فقط از تهران که از اقصا نقاط دنیا، حتی چند باری هم مهمان خارجی داشته ایم.

و ما همیشه سعی کرده ایم که در خانه مان به روی مهمان باز باشد و میزبان خوبی باشیم و به قول همسرم آنقدر تور اصفهان گردی برای مهمانها برپا کرده ایم که باید خودمان لیدر تور شویم.

همین هفته قبل، خبر دار شدم که پسر عمه ام که چهل سالی میشود ساکن آمریکاست و من ایشان را فقط یکبار دیده ام( آن هم بیست سال پیش که به خاطر فوت پدرشان به ایران آمدند) حالا بعد از بیست سال به همراه خانواده به ایران آمده اند و حالا هم در هتل شاه عباسی اصفهان هستند.

به هر وسیله ای بود شماره تلفنشان را پیدا کردیم و خواستیم میزبانشان شویم، اما به دلیل کمبود وقتی که داشتند ما به دیدارشان رفتیم، آنقدر از دیدن ما مشعوف شدند که فکرش را هم نمی کردیم.

مخصوصا بچه هایشان که فارسی را دست و پا شکسته حرف میزدند اما حرف زدند و به خاطر هدایایی که تقدیمشان کردیم (که شاید خیلی ارزش مادی نداشت اما نشانه ای و یادگاری از خاک کشورشان و هنر آن بود) قدر دانمان بودند.

من معتقدم این مهربانی منتقل میشود، من هم به هر شهری که رفته ام  لطف و مهربانی دوستانم با لبخند به رویم گشوده بوده است، و حتی دراین دو سال اخیر لطف دوستان ندیده مجازی که به شهرشان رفته ام آنقدر شامل حالم شده  که بی صبرانه منتظر ورود آنها به اصفهان هستم.

من معتقدم که این میزبان بودن برکت زندگی است و مهمان هم با خودش لبخند و مهربانی و روزی خودش را می آورد.

و من معتقدم که میزبانی خوب، همراهی خوب میطلبد.

درین شب چله، سالهای همراهی ما به سیزده سال میرسد و همراه خوب من هم چهل ساله میشود.

خدایا به عدد آفریده هایت از تو متشکرم.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
  • ۴۹۸ نمایش

حسین کودکم

۲۰
آبان

هر روز ظهر که به خانه بر میگردد، از همان پای آیفون قربان صدقه اش میروم تا وقتی که تند تند از پله ها بالا بیاید.

هر روز می آید و با آب تاب ماجراهای آن روز مدرسه را برایم تعریف کند و هر روز سوژه ای دارد برای خنداندن من.

کیف میکند از اینکه قاطی بچه بزرگ ها شده و در یک حیاط بزرگ فوتبال بازی می کند و می دود.

و هر روز پر می شود از تجربه های جدید، واقعا این سالها رشک برانگیزند، هر روز یک حرف تازه، یک تجربه تازه و یک نگاه نو.

بعضی وقتها می آید و میگوید که حرف زشتی را شنیده و کلی سخنرانی میکند که رفته و به طرف تذکر داده که نباید این حرفها را بگوید اما امان از وقتی هم که با خواهرش کشمش پیدا می کند و یکی از همان حرفها از دهانش بیرون می پرد ، اما خیلی زود به خودش می آید و شرمنده میشود و همین یعنی تجربه.

تجربه ای که هر آدمی برای بزرگ شدن به معنای واقعی آن، به آن نیاز دارد.

و حسین هم دوست دارد که بزرگ شود، دیگر صابون بچه به تنش نمی مالد و حاضر است چشمانش بسوزد اما همان شامپوی پدرش را بزند.

پولهای هفتگی اش را هر ماه تحویل پدرش میدهد، تا پدرش آن را به کارتش واریز کند و خرید که میرویم کارتش را با خودش می آورد و جداگانه برای خودش خرید میکند و قیافه مرد وارش وقتی که کارتش را به فروشنده میدهد و تند تند رمزش را میگوید، یک دنیا دیدنی است.

پستچی که زنگ میزند بدو بدو میرود که نامه را تحویل بگیرد اما با همان صدای نازک و کودکانه اش پشت آیفون به من می گوید که امضای من را قبول نمیکنند، شما باید بیایی.

با ماشین که تصادف کردم  , آمد به برانداز کردن ماشین و برآورد کردن خسارت، همانی هم شد که بیمه برآورد کرد، همه اش هم از بیدقتی من بود و سومین تصادف من درین سال، پدرش هم که آمد در سکوت و‌کمی عصبانیت بودیم، تا اینکه سر سفره شام  بلند بلند گفت به افتخار مامانم که تو همه چی رکورد میزنه، مخصوصا تو تصادف، و سکوت ما شکست و کلی  خندیدیم.

حسین من، بزرگ که شوی دلت، دلم، برای تمام کودکی هایت، رها بودنت، بی غصه بودنت، و بی بهانه خوشحال بودنت تنگ می شود.... .



پسر زمین

۲۸
شهریور

فکر کردن به قیامت، فکر کردن به مرگ و وصیت نامه نگاری... در فرهنگ دینی ما بسیار سفارش شده است.

و به نظرم بر خلاف تصور عام قرار نیست که اندوهی  به بار  بیاورد.

روزی که فرم اهدای اعضا را پر کردم، کلی احساس غرور کردم، و هر چند وقت یکبار هم به وصیت نامه ام سر میزنم و ویرایشش میکنم .

این ها هم به خاطر این نیست که توهم خوبی و  وارسته گی دارم، خیر، فقط و فقط به خاطر تاکید دین است و اینکه زندگی پس از من هم جاری است وساری.

محمد حسین هم خیلی به قیامت فکر میکند، خیلی سوره تکویر و انفطار را دوست دارد، یک روز با هم نشستیم و آیه های این سوره ها را نقاشی کردیم.

الحق هم که خداوند در این دو سوره و در بیان کیفیت قیامت، سنگ تمام گذاشته است.

سرنوشت زمین آنقدر برایش هیجان برانگیز است که پسرم دوست دارد یک تحقیق مفصل درین باره بنویسد و آن را مثل یک کتابچه در بیاورد.

و غیر از اینها نظریه پردازی هم میکند.

میگوید قیامت و آخر زمین به سه روش اتفاق میافتد:

۱_ یک سنگ آسمانی غول آسا به اقیانوس پرتاب میشود و یک سونامی به پا میکند که تمام دنیا را میلرزاند.

۲_ وقتی عمر خورشید تمام شد و به کوتوله سفید تبدیل شد، تمام دنیا شب میشود و یک مرتبه این کوتوله سفید به زمین می افتد و زمین در اوج تاریکی تمام میشود.

۳_آنقدر زمین پر جمعیت میشود و آنقدر آب را به هدر میدهند که منابع آبی کم و کمترمیشود و ناگهان آب زمین تمام میشود و زمین به دلیل خشکی صدر درصد به یک باره پودر میشود... .

حسین جانم اینها را نوشتم که فقط و فقط  یک روزی بدانی که در بدو ورودت به دوم دبستان، چه ذهن زیبایی داشته ای.

پ.ن۱: قدر قطره قطره آب را بدانیم.

پ.ن۲:این روزها با پسرم قصه های مجید را میبینیم و پر از اشک و لبخند میشویم ، نمی دانم آقای پور احمد و کرمانی با کدام چاشنی این اثر را اینقدر ماندگار کرده اند. برای گروه نوجوان یکی این کار را دوست داشتم یکی هم یک مدرسه شبانه روزی که در شمال بود و پر بود از اتفاقات غمگین و شاد، راستی چرا دیگر هیچ کار ماندگاری برای بچه هایمان ساخته نمی شود؟!!!

پ.ن۳: این خندانده برتر را خیلی دوست دارم و برایم جالب است که میبینم اشخاصی مثل سجاد افشاریان و امیر مهدی ژوله دست تمام این بازیگران حرفه ای را از پشت بسته اند، ما هم فعلا فقط به این دو نفر رای داده ایم چون تنها این دو نفر به لبمان لبخند آوردند.


پسر نامه

۱۴
مرداد
محمدحسین از آن دسته بچه هایی است که به حرف زدن و سخنوری که بیافتد میرود بالای منبر و پایین هم نمی آید.
معمولا هم نسبت به پدیده های دور و برش و رفتار آدمها خیلی ریز بین و جز نگر است.
داشتیم میوه میخوردیم که به من گفت: خاله جان ( البته خاله جان من که ساکن یک کشور سرد است)
به من گفته است که آنجایی که زندگی میکند پر از بارش برف و باران است و هیچ کمبود آبی بلطف خدا نیست که هیچ، تازه آب را هم صادر میکنند اما دریغ از یک میوه خوش عطر و خوش مزه، تمام میوه هایشان مزه آب میدهد و علت آن هم کش دار بودن فصل سرماست.
 اما در ایران که یک کشور چهار فصل است ما بهترین و خوش عطر ترین میوه ها را داریم اما صد حیف که بارش و آب کافی نداریم، بعد هم رو به من میگوید که این از عدل خداست نعمتها مثل یک سیبی است که خدا آن را تکه تکه کرده و به هر کس یک قاچ آن را داده است که ممکن است این قاچ ها هم اندازه نباشد.
خواستم با پسرم وارد بحث عدل بشوم و راجع به برداشتی که دارد بیشتر حرف بزنم که احساس کردم، همین قدر هم که میداند برایش کافیست و حظش را هم میبرد.
محمد حسین دارد کم کم حافظ جز سی قران می شود، همیشه با خودم میگفتم چه خاصیتی دارد این حفظ قرآن، مهم این است که اهل عمل باشیم اما در مورد پسرم حس میکنم آیه هایی که حفظ کرده است، به ویزه آیه های جز سی که خیلی کاربردی و ظریف هستند حسابی در دل و جانش نشسته است.
کنارم مینشیند و مدتها راجع به یک آیه و معنی و مفهوم آن برایم حرف می زند، مثال می آورد و یک بحث جانانه بینمان به راه می افتد.
پسر کتابخوانمان به داستانهای شاهنامه هم خیلی علاقمند است و روز عید فطر  که رسید یک کتاب از داستانهای شاهنامه از ما هدیه گرفت، حالا خودش کتاب را می خواند و خلاصه داستانهای شاهنامه را هم با آب و تاب برای ما تعریف می کند.
مدرسه محمد حسین را هم امسال تغییر دادیم و در یک مدرسه دولتی خوب نام نویسی کردیم.
محمدحسین، پیش دبستانی و کلاس اول را در یک مدرسه غیر دولتی بود. از آن مدل مدرسه هایی که از نقاط مختلف شهر می آیند و کلی دچار فرایند آزمون و مصاحبه و ... میشوند.
از آن فرایندهایی که خیلی از پدر و مادرها گرفتارش می شوند و ازین مدرسه به آن مدرسه می شوند تا مبادا از آزمونها عقب بمانند.
فرآیندی که خیلی وقت است مثل یک موج فراگیر عده زیادی از خانواده ها را با خودش همراه کرده است.
و بچه هایی که قرار است در مدرسه ای درس بخواند که ضرایب هوشی دانش آموزان (حالا براساس کدام استاندارد دنیا!!) بالاست و بعد هم مصاحبه و سرند می شوند که مبادا بچه های مشکل دار و احیانا تک والد در میانشان باشد و در این میان هم هرچه توانایی مالی و تحصیلی والدین بالاتر باشد، نور علی نور تر میشود.
و بعد اعتماد بنفس کاذبی که بسراغ بچه ها می آید که درین مدل مدارس درس می خوانند. 
و بعد هم خانواده هایی که مفتخر میشوند به اینکه بچه هایشان درین مدارس خاص درس میخوانند.
افتخاری از جنس خیلی افتخارت دیگرمان که ما جامعه ایرانی  را کشته و گرفتار کرده است.
و سیستم آموزشی تست محور، که از کلاس اول دبستان برایت برنامه ریزی کنکور میکنند و دریغ از یک درس کابردی که به درد دنیا و آخرتت بخورد.
نمی گویم از مدرسه پسرم ناراضی بودم، مدرسه پسر من در موارد بالایی که گفتم خیلی پر رنگ نبود اما به هر حال بود.
ما دلمان یک مدرسه بزرگ می خواست با یک حیاط خیلی بزرگ که بچه ها بتوانند زنگ تفریح را بدوند نه اینکه در یک گوشه بایستند و از جایشان جم نخورند.
و ضمن اینکه ما ترجیح دادیم پسرمان، در همان جامعه ای درس بخواند که قرار است درآن زندگی کند و با آن روبرو شود.
بقیه ماجرا را هم می سپاریم به دستان توانمند خودش... .





دفتر خاطرات

۰۳
خرداد

محمد حسین یک دفتر خاطرات دارد.

ازآن مدل دفترهایی که برای ما دهه ۶۰ ای ها خیلی معنادار تر است تا بچه های امروز.

از آن مدل دفترهایی که تمام دوستان و نزدیکانت، برایت چند خط به یادگار می نویسند و تنها با همین چند خط یک دنیا دوستی و همدلی و انرژی مثبت است که به جان آدمی می نشیند.

حسین آنقدر دفترش را دوست دارد که هرچند وقت یکبار مینشیند و تمامی نوشته ها را با لذت می خواند.

هفته قبل هم که هفته آخر مدرسه بود، چندین بار دفترش را به مدرسه برد تا معلمها و دوستانش هم برایش بنویسند.

در کنار تمام دوست داشتن ها و تمجیدها و تعاریف و سفارشهایی که در بیشتر خاطرات نوشته شده توسط بزرگترها به چشم میخورد، نوشته های بچه ها، جور دیگری بود، نوشته هاییکه زیادی صاف و ساده بود.

یکی از دوستانش، برایش نوشته بود :صداقت دوستت ندارم و زیر آن هم کسی را کشیده بود که یک مشت به صورت طرف مقابل میزند.

علتش را هم که پرسیدم پسرم گفت اتفاقا ما خیلی هم همدیگر را دوست داریم اما آن روز سر یک مسئله ای، اختلاف پیدا کردیم و.... .

در کنار تمام نوشته ها، این نوشته را خیلی خیلی دوست داشتم چونکه این مدل نوشتنها یعنی ته ته دنیای کودکی، یک دنیای بدون نقاب و بدون کینه، یعنی اگر امروز به هر دلیلی دوستت نداشتم، فردا فراموش میکنم و باز هم دوستت خواهم داشت اما احساسم را هم پنهان نمی کنم و نقابی نمیزنم، و من همیشه خودم هستم... .

خوش بحال بچه ها، با این دنیا بی نقاب و دوست داشتنی شان... .


ماهی کردن

۲۹
ارديبهشت

محمد حسین از همان اوان کودکی، در بیماری ها و دکتر رفتن ها همیشه همراه و همدلمان بوده و هست و از دو سالگی اش تا بحال، ما به یاد نمی آوریم که برای تزریق یک آمپول حتی اشکی ریخته باشد.

و نقطه عکس این برادر، خواهرش می باشد.

کافیست برای یک معاینه ساده به دکتر و یا مرکز بهداشت مراجعه کنیم.

آنقدر گریه و زاری میکند که صورتش غرق اشک میشود و کم کم صدایش هم میگیرد.

یک بار در خیابان که میرفتیم یک آقایی با کت و شلوار سفید دیدیم،

حسین جانمان گفت: به به آقای داماد 

و نورا هم گفت: وای این آقای دکتره ...الان میاد که منو ماهی کنه ( معاینه) و بعد هم پا را گذاشت به فرار.

آخرین باری که رفتیم آزمایشگاه سال قبل بود و آنقدر در حین خون گیری تقلا و گریه و زاری کرد که عرق آقای دکتر را در آورد و سر آخر هم به محض بیرون آمدن سرنگ،خودش لاستیک دور بازویش را باز کرد و این بار هم طبق معمول پا را گذاشت به فرار.

امسال هم یک آزمایش خون داشتند هر دویشان.

نمی دانستم با بی قراری نورا چطور کنار بیایم.

 به فکرم رسید که از مادرم خواهش کنم بیاید و ما به جای رفتن به آزمایشگاه، در خانه باشیم و مادرم،شخصا، از نورا خون بگیرد تا شاید نورا کمتر بی قراری کند که نشد.

از چند روز قبل، کم کم به نورا گفتیم که قرار است برویم آزمایشگاه.

صبح روز آزمایش  که شد، محمد حسین به من گفت که من یک پیشنهاد دارم و آنهم اینکه اول من خون بدهم و شما نورا را بیاورید تا مرا نگاه کند، این طوری حتما دیگر نمی ترسد.

ما هم همین کار را کردیم.

نوبت خودش که رسید، آقای دکتر از من خواست که او را روی تخت بخوابانیم که کنترل بیشتری داشته باشد، اما من از ایشان خواستم که خودم روی صندلی بنشینم و دخترم هم در آغوش من باشد.

ایشان هم قبول کردند و یک پشمک و یک مداد هم قبل از آوردن آمپول به نورا هدیه دادند.

لحظه تزریق هم صورتش را برگرداندیم به سمت برادرش, اما بالاخره سرنگ را دید و جالب اینجا بود که نه تنها گریه نکرد که لبخند زد و پر از احساس غرور شد و آخر کار هم به ما گفت که دیگر بزرگ شده و آمپول را دوست دارد.

اما در حین بیرون آمدن از آزمایشگاه به ما یاد آوری کرد که با وجود نترسیدن از آمپول، کماکان از ماهی کردن دکتر ها می ترسد.

و این بود ماجرای دختری، که یک شبه خیلی از ترس هایش را کنار میگذارد.


پ.ن:  برای تمام دوستان بلاگفایی و نوشته هایشان، دلمان خیلی خیلی تنگ شده.

امیدوارم مشکل بلاگفا زودتر حل شود تا وبلاگ دوستان عزیزمان پر از نوشته های قشنگ شود و بلاگفا هم بعد از راه اندازی دوباره، این سیستم دیکتاتوری اش را کنار بگذارد، و این عمل زشت فیلترینگ سرویسهای وبلاگ نویسی برتر را، که از ترس ترک کردن کاربرانش در پیش گرفته است، را کنار بگذارد.




تولد پسرانه

۲۱
ارديبهشت

۱۸فروردین تاریخ تولد پسرم بود و جشن تولد را گذاشتیم برای روز میلاد حضرت زهرا.

آخرین جشن تولد پسرم برای دو سالگی بود که به خاطر هم نمی آورد و خلاصه که برای این جشن تولد کلی هیجان داشت.

اول از همه گفت که یک جشن تولد کاملا پسرانه میخواهد و آن هم فقط با دوستانش.

راستش من هم تابحال هیچ جشن تولد پسرانه ای را تجربه نکرده بودم وهر چه که بود یا جشن تولد دخترانه بود و یا جشن تولد خانوادگی.

و بیشتر حس میکردم که این دخترها هستند که از جشن تولد استقبال میکنند تا پسرها، و ازین بابت هم نگران بودم که مبادا، جشن تولدش سوت و کور شود.

اما آنقدر محمدحسین هیجان داشت که من هم پا به پایش همراهش شدم.

اول از همه کارتهای دست ساز با دست خط پسرم درست کردیم و دادیم به کل بچه های کلاس و دوستان اش در کلاس کاراته و قرآن و همسایه ها.

و در ضمن تقاضا کردیم که اگر کسی تمایل به حضور دارد حتما به ما پیامک بزند، که سیل پیامکها روانه شد و ما هم کلی ذوق کردیم و شروع کردیم به برنامه ریزی.

خیلی در اینترنت جستجو کردم که از تجربه جشن تولد پسرانه مادرهای دیگر استفاده کنم اما چیز خاصی پیدا نکردم، اما از هم فکری چندین دوست خوبم بهره بردم.

روز موعود رسیدم و راس ساعت ۴ اولین مهمان کوچکمان رسید و جالب بود که نورا کلی برای دوست حسین ذوق کرد و بالا و پایین پرید.

به نیم ساعت نکشید که همگی شان آمدند.

اما جمعهای پسرانه، مثل جمع های دخترانه خیلی شیک و منظم نیست.

اول رفتند به سمت اتاق حسین و اسباب بازیها که با کلی خواهش و تمنا در اتاق  رابستیم و همگی را به سالن هدایت کردیم و بعد هم تقاضای آهنگ کردند.

ما هم دو سه تایی آهنگ تولد بچه گانه و یک موسیقی ضربی سنتی دانلود کرده بودیم که گذاشتیم، که ناگهان همگی ریختند وسط ماجرا و... .

و من دائما در ذهنم ترسیم میکردم که اگر اینها دختر بودند چقدر با ناز و ادا بودند و حالا پسرانی جلوی ما بودند که به جای حرکات موزون یا ادا در می آروردند و یا با یکدیگر زور آزمایی میکردند، که جایی بسی خنده بود.

و همسر حساس ما هم همان ابتدا گفتند که حضور پسرها برایش یک مسئولیت عظیم است و از همان ابتدای کار مثل یک ناظم مهربان مراقبشان بود، اما دیگر کم آورده بود این شد که از همسایه عزیزمان هم خواهش کردیم که به یاری مان بیاید.

ایشان هم دف به دست آمدند و با دف نوازی کلی به تولدمان رونق دادند و هیجان پسرها را هم را کنترل کردند.

و بعد رفتیم سراغ برنامه هایمان، اول از همه خواستیم، که تک تکشان خودشان را معرفی کنند و از آرزوهایشان بگویند، آنقدر آرزوهای بچه قشنگ و رنگی رنگی بود که همگی مان کلی حظ کردیم.

تک فرزند ها، آرزوی یک خواهر یا برادر داشتند و بقیه هم در کنار تمام آرزوهای بلندشان، دوست داشتند که حتما پولدار باشند.

در قسمت بعدی خواستیم که هر کس، هر هنر و شیرین کاری برای عرضه دارد وارد شود.

از صدای مرغ و خروس گرفته تا اداهای عجیب و غریب و آواز خوانی و... .

وبعد هم مسابقه پانتومیم، مسابقه بهترین لطیفه، مسابقه جواب دادن به چیستان و معماها... .

و در تمامی این مراحل هم نفر برگزیده را مشخص می کردیم و در آخر کار هم به برنده ها جایزه نفیس خط کش دادیم:)

 و البته واضح و مبرهنه که در تمامی مراحل مسابقه ها و مابین آن، طلب دف و تنبک میکردند وبا همان اداهای خنده دار، در عالم خودشان بالا و پایین میپریدند.

آن روز به ما خیلی خیلی خوش گذشت.

و من در آن روز فهمیدم، که فقط پسر من نیست که هر از گاهی اداهای مسخره در می آورد که به قول خودش مایه خنده شود که من هم هی مجبور باشم  بگویم که حسین من، دلقک بازی بس است!!!!

و‌من آن روز فهمیدم که دنیای این پسرهای هفت ساله چقدر بی ریا و دلنشین است، اصلا دلت میخواهد درین ایستگاه هفت سالگی پیاده شوی و از عمق وجودت لبخند بزنی و هوراااا بکشی.

عکس: عده ای از پسران در عکس...عده ای هم اصلا نمی نشستند که عکسی گرفته شود

هشت

۱۸
فروردين

محمد حسین از آن دسته بچه هاییست که منطق های علمی را خیلی دوست دارد.

عاشق نگاه کردن به آسمان و میکروسکوپ و کشف پدیده هاست.

کتابهای علمی را هم بیشتر از هرکتاب دیگری دوست دارد.

هدیه سال نو امسالش ،کتاب دایره المعارف قرآن بود و آنقدر این کتاب زیبا و جذاب بود که تعطیلات پسرم را با تمام قطور بودنش پر کرد.

چند وقت پیش بود که با هم نشستیم و دلایل علمی نماز خواندن و سجده و روزه و‌خواندن قرآن....را با هم بررسی کردیم و کلی لذت برد.

اما یک وقتهایی هم هست که خیلی حال و هوای حفظ قرآن را ندارد.

 من هم حدیث پیامبر در ارتباط با حفظ قرآن و تقویت حافظه و اثرات و برکات معنوی آنرا که برایش می خوانم، او هم مشتاقانه ترغیب به ادامه راه می شود.

یک ماه پیش، یک آزمون استانی داشتند که بعد از آزمون مدیر مدرسه زنگ زد و یوزر و پسورد پسرم را می خواست که شخصا نتیجه اش راببیند . حسین رتبه یک را آورده بود. 

من هم مثل هر مادر دیگری بسی خوشحال شدم، هرچند که با این مدل آزمونها موافق نیستم و حتما بچه های دیگری هم بودند که اول شده بودند چون محتوای آزمون همان سوالات متداول و همیشگی داخل کتاب بود اما در این میان، یک چیز بود که شادی مرا کامل کرد.

وقتیکه از مدرسه به خانه برگشت و خبر آزمون را به او دادم، مضمون اولین چیزی که به من گفت این بود که خوب درس خواندن و موفقیتش نتیجه همان حفظ قران است.... .

و من یک دنیا شاد شدم و به قول حضرت حافظ: هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم... .

دیشب هم مثل تمام سالهای قبل، پیش از خواب، ساعت را روی سه و نیم بامداد کوک کردم ،با این تفاوت که امسال گفت که حتما خودش را هم بیدار کنم.

نیمه های شب با صدای ساعت، بلند شدم ودر آغوشش کشیدم، او هم چشم هایش را باز کرد و غرق لبخند شد.

هفت سال از مادری ام گذشت.

خداوندا تو را سپاس.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۵
  • ۵۱۵ نمایش