آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرف زدن حسین و نورا حکایت خودش را دارد.

از وقتی که محمد حسین به مهد رفت کم کم لهجه اصفهانی وارد گویشش شد.

 البته الان تا حدی به یک نقطه ثبات رسیده است نه آنقدر مثل من حرف میزند و نه آنقدر مثل پدرش با لهجه اصفهانی، اما به داشتن لهجه اصفهانی کلی افتخار میکند و از گفتن اصلاحات اصفهانی هم به شدت لذت میبرد، اصطلاحاتی که پدرش هم به کار نمی برد.

خلاصه اینکه مدل صحبت یک نفر  که خیلی اصفهانی حرف نزند اما به دنبال به کاربردن اصطلاحات این لهجه باشد هم، یک مدل بامزه ای میشود برای خودش.

نورا هم دنیای خودش را دارد، یک وقتهایی اصفهانی حرف میزند آن هم از نوع غلیظ، و یک وقتهایی هم خط مستقیم مثل خودم، گاهی ما فکر میکنیم که دارد ادا در می آورد اما واقعا خودش است.

شیراز که رفته بودیم نورا با چند نفر هم صحبت شده بود و آن بنده های خدا هم فکر میکردند که ما یزدی هستیم و از یزد آمده ایم.

نورا و حسین به من ثابت کرده اند که فقط مال من نیستند چه در حرف زدن و چه در صورت و چه در رفتار و چه در.... .

هرکس قسمت و سرنوشت خودش را دارد، به دوستان هم اتاقی ام در خوابگاه فکر می کنم که هر کدام رفتند گوشه ای از این کره خاکی، آنها قاره ها را در نوردیدند و من شهرها را.

یادم می آید که هجده ساله بودم که با تور راهی شیراز شدیم،عصر از تهران راه افتادیم و قرار بود که صبح هم به شیراز برسیم.

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم اتوبوس کنار زاینده رود و سی و سه پل ایستاده و در حال جابجایی مسافر است، شهر آرام بود بدون هیچ رهگذری و من فقط محو تماشای زاینده رود بودم و چراغهای زیبایی  که در تاریکی شب، در دل رود افتاده بود و من ، هیچ وقت گمانش را هم نمیکردم که پنج ساله دیگر ساکن این شهر میشوم.

از وقتی که به اصفهان آمدم، خیلی ها به دیدنم آمدند از دوستان صمیمی و غیر صمیمی گرفته تا فامیل و آشنا، آن هم نه فقط از تهران که از اقصا نقاط دنیا، حتی چند باری هم مهمان خارجی داشته ایم.

و ما همیشه سعی کرده ایم که در خانه مان به روی مهمان باز باشد و میزبان خوبی باشیم و به قول همسرم آنقدر تور اصفهان گردی برای مهمانها برپا کرده ایم که باید خودمان لیدر تور شویم.

همین هفته قبل، خبر دار شدم که پسر عمه ام که چهل سالی میشود ساکن آمریکاست و من ایشان را فقط یکبار دیده ام( آن هم بیست سال پیش که به خاطر فوت پدرشان به ایران آمدند) حالا بعد از بیست سال به همراه خانواده به ایران آمده اند و حالا هم در هتل شاه عباسی اصفهان هستند.

به هر وسیله ای بود شماره تلفنشان را پیدا کردیم و خواستیم میزبانشان شویم، اما به دلیل کمبود وقتی که داشتند ما به دیدارشان رفتیم، آنقدر از دیدن ما مشعوف شدند که فکرش را هم نمی کردیم.

مخصوصا بچه هایشان که فارسی را دست و پا شکسته حرف میزدند اما حرف زدند و به خاطر هدایایی که تقدیمشان کردیم (که شاید خیلی ارزش مادی نداشت اما نشانه ای و یادگاری از خاک کشورشان و هنر آن بود) قدر دانمان بودند.

من معتقدم این مهربانی منتقل میشود، من هم به هر شهری که رفته ام  لطف و مهربانی دوستانم با لبخند به رویم گشوده بوده است، و حتی دراین دو سال اخیر لطف دوستان ندیده مجازی که به شهرشان رفته ام آنقدر شامل حالم شده  که بی صبرانه منتظر ورود آنها به اصفهان هستم.

من معتقدم که این میزبان بودن برکت زندگی است و مهمان هم با خودش لبخند و مهربانی و روزی خودش را می آورد.

و من معتقدم که میزبانی خوب، همراهی خوب میطلبد.

درین شب چله، سالهای همراهی ما به سیزده سال میرسد و همراه خوب من هم چهل ساله میشود.

خدایا به عدد آفریده هایت از تو متشکرم.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
  • ۴۹۸ نمایش

هر سال اواخر آذر که میرسید دمایشان به منفی چهل میرسید.

گاهی هم خانه شان در زیر برف مدفون میشد، یک جایی هستند نزدیکیهای آلاسکا.

و این سرما روح را  شکننده میکند و جسم را مقاوم.

اما همین دیروز که حالش را پرسیدم گفت دمایشان دو درجه است و شب هم نهایتا به منفی سه میرسد.

برف هم فعلا زمین را فرش میکند و قد نمی کشد، و بهشان گفته اند که این روند آب و هوایی تا دو سال ادامه دارد، تا دو سال هوا خوب و ملایم است و از آن سرمای استخوان سوز خبری نیست.

حالا با خیال راحت و نرم نرم در خیابان قدم میزنند و آفتاب را حس میکنند بدون اینکه مژه ها و آب چشمشان یخ بزند.

و حالا اینجا هم برف آمده و همه آنقدر هیجان زده اند که از صبح زود  در اینستا، عکسهای برفی گذاشته اند.

همین سپیدی برف مایه سپیدی دل است بی شک.

هوا واقعا جابجا شده و سرما و بارش به سمت خاور میانه گرم آمده است انگار.

فکر میکنم این جابجایی هوا هم خودش نعمتی است و حکمتی, اینکه گاهی جای شمال و جنوب عوض بشود.

هم برای ما که چشم انتظار ابرهای گرفته در آسمانیم و هم برای آنها که از سوز و سرما کلافه اند.

حس میکنم که آیه سیجعل الله بعد العسر یسرا ، اینجا یک نمود زیبا پیدا کرده است.

اما کاش حال خاور میانه هم خوب شود، اصلا حال تمام دنیا و نه اینکه این حال هم مثل هوا جابجا شود که آن وقت  این فکر دگم و جاهلی می شود اوج حماقت .

اما دنیا بی قاعده هم نیست. دنیا مثل همان کشتی شناور در دل دریاست. یک جایش را که سوراخ کنی آب دیر یا زود همه جا را بر میدارد، یک جا را زودتر و یک جا را دیرتر.

آنها که کشتی را سوراخ  کرده اند، قایق های نجاتشان هم دم دستشان است و این مردم بی پناهند که قربانی میشوند.

اما همیشه هم اینطور نخواهد بود آنها هم قاعده خودشان را دارند، آنها هم غرق میشوند. 

صبح میدمد و بنفشه ها گل می کنند یکی از همین روزها بی شک... .

پ.ن: من راه خانه ام را گم کرده ام ری را
میان راه فقط صدای تو نشانی ستاره بود
که راه را بی دلیل راه جسته بودیم
بی راه و بی شمال
بی راه و بی جنوب
بی راه و بی رویا

تو در مزن !
می خواهم به رواج رویا و عدالت آدمی بیندیشم
به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم
به صلوة ظهر و سایه های خسیس.

چرا زبان خاموش مرا
کسی در لهجه های این همه جنوب در نمی یابد ؟
نه ، دیگر از آن پرنده خیس
از آن پرنده خسته … خبری نیست

امروز هم کسی اگر صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
می خواهم به جنوب بیندیشم
می خواهم به آن پرنده خیس ، به آن پرنده خسته
به خودم بیندیشم

همین خوب است... .

سید علی صالحی

اینها هم شمال و جنوبند... .

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد.