آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

امید

۲۹
شهریور

دیروز نوبت دندانپزشکی ام بود

قبل ازین که نوبتم بشه با خانمی گرم صحبت شدم و آغاز حرفمون در ارتباط با دندان پزشکان و رعایت بهداشت از جانب آنها بود

بعد از کمی حرف زدن حس کردم که اون خانم خیلی خسته و رنجوره و حس کردم که شاید از بیماری کهنه ای رنج میبره تا اینکه خودش آغاز کرد:

فکر میکنی چند سالم باشه؟ هیچ حدسی نزدم یعنی ترجیح دادم که حدسی نزنم گفت که 34 سالشه گفت که سه تا سرطان داره گفت که تومور مغزی داره گفت که هشت ساله داره توی مریضی هاش دست وپا میزنه.

گفت که سینه چپش رو کامل تخلیه کرده و دست چپش که شاید از ورم، سه برابر دست راستش بود گواه این امر بود گفت که سرطان ریه داشته اما الان کمی بهتره گفت که سرطان استخوانش چند ماهیه دوباره عود کرده و بیشتر نگران تومورمغزیشه که مبادا دوباره بدخیم بشه توموری که چندین بار عمل کرده و دکترها نمیتونن غده ها رو بردارن چون همگی رو عصب هستن گفت بیشتر از دوازده بار عمل شده و بیشتر از نود بار شیمی درمانی و پرتو درمانی...گفت و گفت و گفت

و من فقط ساکت بودم و لبخند میزدم و جز این هیچ کار دیگه ای نتونستم انجام بدهم

اما میگفت یه همسر فوق العاده داره که از هیچکاری براش فروگزاری نکرده و در تمام این سالها بهترین پرستار جسم و روانش بوده و یه دختر سیزده ساله که از کودکی اش فقط یه مامان مریض داشته

دلتنگ و شرمنده همسر و فرزندش بود

اون خانم خیلی زیبا بود و ظاهر مذهبی هم نداشت اما گفت که تو این هشت سال اول خدا باهاش بوده وبعد هم خدا، و بعد چهارده معصوم و در آخر هم خودش که تا میتونه داره مبارزه میکنه چونکه زندگیش رو خیلی دوست داره.

میگفت شب عید غدیر بعد از چندین عمل که روی سرش انجام داده بودند با گریه حصرت علی رو به فرق شکافته اش قسم داده تا خدا هم به سرشکافته او رحمی کنه و میگه بعد از اون عید خیلی از مشکلات مغزیش برطرف شده

میگفت اونقدر سرطان ریه اش ناجور و کشنده بوده که بعد از چند عمل دکترها جوابش کرده بودن اما یه مشهد میره و شدت سرطانش فروکش میکنه که باعث تعجب دکترهاش بوده میگفت تو تمام این سالها هیچ وقت ناشکری نکرده وهمیشه امیدش به خدا بوده

میگفت چند وقته که  استخونهاش دوباره خیلی دردناک شده اما از وقتی دکترش گفته باید شیمی درمانی بشه نذر کرده که بره زیارت امام حسین میگفت از وقتی این نذر رو کرده شماره سرطانش از 37 رسیده به 30 که دکترش گفته دیگه نیازی به شیمی درمانی مجدد نیست و اگه این عدد برسه به 27 به معنای اینه که سرطانش داره خوب میشه و میگفت که مطمئنه به خاطر کربلایی که قراره بره به 27 هم میرسه

ومن در مقابل تمام گفته هاش کم آوردم چرا که  میدونم که از ایمان و امیدی که در وجود اون هست من بی بهره ام

میدونم که برای من و خیلی امثال من که سعی میکنیم به مذهبمون پایبند باشیم وقتی پای امتحان خداوند میرسه ممکنه که از صدها کافر هم بدتر عمل کنیم

تنها چیزی که بهش گفتم این بود که تا جاییکه من میدونم کیفیت زندگی آدمها خیلی بالاتر از کمیت زندگیشونه و تو این شانس را داری که در کنار یکی از بهترین مردهای دنیا، امیدوار و مومن زندگی کنی دعا کن تا منهم مثل تو مومن و امیدوار باشم.


 

آرزو

۱۷
شهریور

یکی از آرزوهای من این بود که محمدحسین سوار این سرسره پیچ پیچی ها بشه، که بالاخره امروز صبح شد

هر دفعه میرفتیم پارک، از این سرسره ها دوری میکرد

 و وقتی من میدیدم که بقیه بچه های کوچکتر با چه ذوق و اشتیاقی سوارش میشن کلی غصه میخوردم و هر دفعه با محمدحسین راجع به این موضوع بحث میکردم اما اصلا راضی نمیشد که حتی سراغش بره

اما امروز صبح تا رفتیم توی پارک، دوید طرف سرسره و یه پیچ جانانه خورد و سرخورد پایین

هیجان و شادی رو تو عمق وجودش احساس میکردم

جالبه ، مامانم همیشه سر این سرسره بازی که غصه میخوردم، بهم میگفت که چرا انقدر اصرار داری که محمد حسین اون کاری رو بکنه که تو میخوایی، بزار خودش انتخاب کنه تا بیشتر لذت ببره

و واقعا هم راست میگفت...همه ما همینطوریم وقتی یه چیزی رو باور کنیم خیلی بیشتر ازش لذت میبریم

گاهی فکر میکنم که ما مادرها، در مورد فرزندانمون، زیادی در قید و بند بایدها و نیایدهامون هستیم، بایدها و نبایدهای بی موردی که خلاقیت رو توی فرزندانمون از بین میبره...گاهی وقتا فراموش میکنم که پیامبرم فرموده که فرزندان در کودکی سلطانند و آزاد...

در هرصورت من امروز به یکی از آرزوهام رسیدم از وقتی که مامان شدم گاهی از آرزوها خنده ام میگیره

 

 

 

 

بقیع

۱۶
شهریور

نمیدانم که بوده ای و اکنون نیز در کدام خاک خفته ای؟

 اما آنروز که تو و همکیشانت، تیشه را برداشتید و به گنبدهای پاکی که قلبمان بود و جانمان، حمله ور شدید و بقیع، این تکه از زمین خدا را با خاک یکی کردید

 حتم دارم که مادرمان شاهدتان بود

نمیدانم با کدامین اعتقاد اینچنین کردید؟

 درحالیکه که امامان ما همگی شهید بودند

 و تو گمان نکن که شهدا مرده اند

 بلکه شاهدند و ناظر

و نزد پروردگارشان روزی دارند

راستی تو و همکیشانت، قرآن هم میخوانید؟؟؟؟


 

تربیت

۰۷
شهریور

در خانه(پدر و مادر): ای بچه پٌرروی فضول، دست نزن ، اینها به تو مربوط نیست

اصلا به تو چه که  میایی سراغ اینها؟

در خانه فامیل:

کودک پدر و مادر، به کودک فامیل : فضول

پدر و مادر: مودب باش، بی تربیت

کودک :به تو چه؟

پدر و مادر: درست حرف بزن ، تو نه، شما فهمیدی؟؟؟ شما....معلوم نیست چرا اینقدر این بچه بی تربیت شده

****

چند ماه پیش رفته بودیم خونه یکی از اقوام، به پسرشون گفتم چقدر بزرگ شدی عزیزم کلاس چندمی؟

حرفم تموم نشده بود که یه مشت حواله ام کرد و گفت به تو چه؟؟

مامانش هم دوید اومد زد تو دهن پسرش و گفت بی ادبِ بی تربیت

پسرش هم زد زیر گریه

****

چند روز پیش هم رفته بودیم خونه یکی دیگه از اقوام،

محمد حسین نشسته بود رو صندلی پلاستیکی کوچیک و داشت میوه میخورد که یک دفعه بچه یکی دیگه از اقوام صندلی رو از زیر پاش کشید

محمدحسین از پشت خورد زمین و گریه کرد

مامان اون بچه هم سراسیمه بچه اش رو بغل کرد و بوسید و گفت عزیزم تو هم دلت میخواست رو این مدل صندلی بشینی؟

****

بچه هامون رو ما تربیت میکنیم ما پدرها و مادرها... زمین و آسمون هیچ نقشی تو تربیت بچه های ما ندارند

گاهی از این همه حماقت تو تربیت بچه هامون، گریه رو فراموش میکنم و به خنده می افتم