آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی» ثبت شده است

چهار سالگی

۳۱
شهریور

آفتاب که کم رمق میشود یعنی که مهر در راه است و باید چشم انتظار انار و برگهای زرد و نارنجی باشیم.

و چهار سال است که این پیوند تابستان به مهرماه ما، گره میخورد با تولد علی.

همین پارسال بود که از کنار هر مهدی که رد میشدیم گریه میکرد و در تمام کلاسهای ثبت نامی، از وسط کلاس گریه میکرد و کلاس را ترک میکرد والی آخِر.

اما در همین تابستان بود که گفت دلش کلاس و مهد میخواهد و اعتراف کرد که دیگر گریه نمیکند و وقتی همین چند روز پیش به چند مهد مراجعه کردیم که تعداد بچه ها به انگشتان یک دست هم نمیرسیدو خلوت و تمیز بود ،علی  باز هم به من نگاه کرد و گفت به خانه برو و نگران من نباش و وقتی مربی مهد گفت پشت میز بنشین و برایم نقاشی بکش، پیروزمندانه نشست و یه نقاشی ماشین به مربی تخویل داد...دل هر دویمان پر میکشد که برود کلاس و مهد و بازی کند اما چکنیم با کرونایی که در پاییز شاید وحشی تر هم بشود؟!

اما محمد حسین هر روز مدرسه میرود، با ماسک و شیلد.

مدرسه، بچه ها را زوج و فرد کرده و بچه هایی که هر روز می آیند هم با رضایت نامه میروند و در کنار اینها  برای بچه هایی هم که کلا به مدرسه نمی آیند تدریس مجازی هم دارند.

انقدر فضای مدرسه و معلمها و پرسنل عالی و رویایی است که دلمان نمی آید نرود و هر صبح که میرود هم خودم و هم خودش آیت الکرسی و چهار قل میخوانیم و میسپاریمش به خدا و اهلش.

اما نورا مدرسه نمیرود و کاملا با تدریس مجازی پیش میرود.

داشتم از علی شیرینم میگفتم.

هنوز هم در جمع خجالتی است و حرف نمیزند اما در خانه همیشه در حال کشف و شهود و سوال پرسیدن است.

هنوز هم حساس و زود رنج است و دلش زود می شکند.

هم بازی اصلی اش نورا ست و رفیق بگو و بخندش، محمد حسین.

خیلی ریز بین است و به شدت محیط زیستی است.

حواسش هست که حین صابونی کردن دست و مسواک زدن ، آب بسته باشد و کل تابستان مامور این بود که با آبی که از شلنگ کولر گازی، در سطل تخلیه میشد، گلهای باغچه را سیراب کند.

به شدت از ناراحتی تک تک ما رنج میبرد و جوری بی تابی میکند که انگار خودش مبتلا شده و آرزوی چهار سالگی اش قبل از فوت کردن شمع این بود که هیچ کدام از ما پیر نشویم. 

و هر شب لحظه خواب، چندین بار به من میگوید که مثل یک قلب بزرگ دوستم دارد و من نمیدانم که قلبم چقدر گنجایش این قلبهای کوچک دور و برم را دارد... .

خدایا، اندوه بشر را پایانی نیست اما ما مبتلا شده ایم به سختی روزگار... .

و چشم انتظار گشایشیم.

اما  یادمان نمیرود که هنوز هم غرق نعمتهایی هستیم که عقل از درکش عاجز و زبان از شکرش قاصر است و لبخند میزنیم به لحظه لحظه روزگار.

 

 

 

چهارم تیر

۰۵
تیر

دیروز صبح همسرم تماس گرفته که مرحبا، به این روز مبارک

میگویم کجایش مبارک است؟ میگوید چهارده سال گذشت واقعا فراموش کردی؟ بله سالگرد ازدواجمان بود و من قاطی هزار تا کار ریز و درشت، خودم را گم کرده ام.

یکی از فانتزیهایم این بوده که هر سال لباس عروس ام را بپوشم و عکس بیندازیم، الحق عکسهای قشنگی ام هم تا بحال گرفته ایم اما دو سه سالی است که فراموشم شده است.

و دارم به این عمری که گذشت نگاه میکنم.

چقدر راحت روی دور تند رفته لست.

و جاده ..این جاده و دوری و غربت بشر درین دنیای سرد.

شوهر خاله ام حکم پدرم را دارد، پدری که آنقدر مرا غرق محبت کرد که کودکی من در بی خبری از فقدان پدر گذشت، حالا روی تخت بیمارستان آنطرف دنیا که شب ما ، روزش میشود دارد ذره ذره آب میشود و پای تلفن میگوید آرزویم بود که ترا ببینم و بعد... .

و حالا من این جاده ها را متر کنم یا منزوی شدنمان برای خروج از کشور یا بی ارزش شدن لحظه به لحظه پولمان و یا... .

خیلی بد است که حس کنی در قفس اسیری.

اما میگذرد... تمام این روزها میگذرد و هی به خودمان میگوییم کاش بدتر ازین نشود.

یک خانه کلنگی گرفته ایم و افتاده ایم به جان بازسازی اش.

اولش کلی ایده داشتم برای سنتی کردنش اما دیدم ایده های ما تمام هزینه ها را دو برابر میکند.

دلم می خواهد نمای خانه را کاه گلی با کلی پنجره های چوبی شمسه  بکنیم اما انگار به در بسته میخورم در اجرای این مدل ایده ها.

دیروز که رفتم کلاس علی جان را پیش حسین گذاشتم.

گزاف نیست اگر بگویم حسین، هم حسابی قد کشیده و هم برای برای خودش مردی شده که دارد جبران خیلی از دست تنها بودنهای مرا میکند و قدری از بار زندگی مان را سبک تر میکند.

یک زمانی برای رفت و آمدش برای کلاسهایش با پروژه ای عظیم روبرو بودم اما حالا خودش با اتوبوس و با توکل بر خدا، این وظیفه را بعهده گرفته است.

و ازین بابت خدا را شاکرم.

در مشهد که بودیم علی گم شد، درست همانجایی که نورا پارسال گم شد.

وقتی همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش، حسین و نورا به گریه افتادند و حسین شروع به بی تابی کرد.

بهش گفتم جان مادر من هم میتوانم شروع به گریه و زاری کنم و بی طاقتی راه بیندازم اما الان باید چشمهایم را چهار تا کنم و جگر گوشه ام را پیدا کنم اما حرفهایم آنقدر اثری نداشت، وقتی علی را در حالی که میدوید و خوشحالی میکرد پیدا کردم، حسین در جا روی زمین افتاد و شروع به سجده شکر کرد وآنجا آنقدر منقلب شدم که خودم به هق هق افتادم.

علی هم شده قلب خانه مان.حرف میزند بازیگوشی میکند.

وهرچقدر حسین و نورا دستش می اندازند و در بازیهای سربه سرش میگذارند او فرز تر میشود برای پس گرفتن حق و حقوقش :) .

نورا هم برای خودش دارد خانمی میشود.

میگوید جوری روسری ام را سرم کن که یک تار مویم هم بیرون نیاید و میگوید ازین گیره های خودت هم به روسری ام بچسبان :) .

خدایا عاقبتمان را بخیر کن در پناه خودت و اهل بیت مقربت.



هجده

۲۹
بهمن

علی

و ما ادراک علی

یک پسر دلبر  یک و نیم ساله

در اوج شیرینی و شیرین زبانی

من همیشه حس میکردم بچه سوم را که بیاوریم میرود کنار آن دوتای دیگر و من کمی به کار و زندگی ام میرسم

از بازگو کردن فکرم هم به خنده می افتم

اما علی نشان داده که قضیه به این سادگی هم نیست،آنقدر زیرکانه از من و پدرش انرژی میکشد که حس میکنم به زبان بی زبانی میگوید که من علی هستم پس دست کمم نگیرید لطفا:)

در یک سال و چهار ماهگی یک جهش شناختی پیدا کرد و تمام آن چیزهایی که ما  درین مدت، خودمان را له میکردیم تا که بشناسد و نشانمان بدهد را هم نشانمان داد و هم به زبان آورد.

و یکی از ویژگیهای خاص این پسر با احساس این است که اگر با نگاه تند و یا جملات آمرانه ای روبرو شود، کرور اشک میریزد و غمگین میشود.

و خلاصه قلمرو و امیری خودش را دارد این روزها.

و این روزهایی که هم باید خانه را تکاند و هم گه گاهی کتاب خواند و خط نوشت و نگارگری کرد و هم برای تک تک بچه ها، انرژی گذاشت.

بچه هایی که باید نهال وجودشان را این روزها سخت، مراقبت کرد تا فردا پر از گلها و میوه های باطراوت شوند و من هنوز متحیرم از کسانی که با اکراه مادری میکنند و حس میکنند که وقتشان دارد به باد میرود ازین خانه نشینی ... .

و من هنوز متحیرم از مادری که جوان بود اما میوه دلش شد جوانان اهل بهشت و زینب.

میوه هایی که شبیه معجزه اند چونکه معجزه میکنند با دل و جان آدمها.

فاطمه جان! هر چقدر که سعی میکنم بیشتر بشناسمتان، بیشتر حس میکنم که بی نهایتید چونکه از همان نور بی نهایتید.

فاطمیه یعنی شعاع یک نور عظیم که قلبت را روشن میکند.



شش

۱۷
تیر

نورا وارد ششمین سال زندگی اش شد.

شاید در دوماه گذشته به سبب تولد قمری اش که نیمه شعبان است و بعد هم بجهت کیکهایی که میپزیم  چندین باربرایش تولد گرفته ایم و شمع فوت کرده ایم و به عمری که مثل برق و باد میگذرد لبخند زده ایم.

و هر بار نورا فکر میکند که یک سال بزرگتر و بزرگتر شده است.

محمد حسین هم مشغولیتهای خودش را دارد.

کتاب میخواند، با اندروید زبان می آموزد، فوتبال، بازی بازی و بازی در مجاز و واقعیت.

راستش اصلا تصورش را هم نمیکردم که پسر نه ساله ام برای رفتن به کلاسهایش، بتنهایی سوار اتوبوس بشود و ازین سمت شهر به سمت دیگرش برود آنهم با مقداری پیاده روی، اما شد آنهم با تشویقهای خاص پدرش که معتقد است بچه ها باید مستقل بار بیایند.

تابستان امسال وارد یک مجموعه تربیتی، مذهبی شده است که برایم برتری داشت به خیلی از کلاس های رنگارنگ دیگر، اما این مجموعه هم جذابیتهای خودش را دارد که توسط چند جوان نخبه اداره میشود.

دوشنبه های هیجان انگیز که یک برنامه تفریحی است مثل سینما و پینت بال و... و جمعه ها صبح هم فوتبال و پنجشنبه ها هم هیاتی که خود بچه ها اداره میکنند و روزهای فرد هم خود کلاس هاست.

در پایان تابستان هم یک اردوی دو روزه دارند که خیلی از مهارتها را عملی آموزش میبینند.

کلاسهایی که در جهت شناخت قرآن و داستانهای آن، تقویت کارهای تیمی، کار آفرینی، شناخت معرفت و آشنایی با احکام و خلاقیت و ... است.

هر چند وقت یکبار هم کد نظافت میخورد و بایستی آن روز را نیم ساعتی بیشتر بماند تا به تمیزی مجموعه کمک کند.

و جمیع تمام این مسائل باعث شده است که خودش هم حس کند که بزرگتر شده است.

علی هم که حضرت دلبر همه ماست.

آنقدر پر جنب و جوش و شیرین که تلخی های پابرجا در  دور و برمان را کمی گس کرده است.

عمر میگذرد،

کاش به بطالت نگذرد.


رزق معنوی

۲۸
فروردين

منبرها، کلاسها و جلسات زیادی را تجربه کرده ام.

یکی از آن جلساتی که حالم را روبراه میکرد، جلسات حاج آقا دولابی بود.

در طول هفته، در اقصا نقاط شهر منبر میرفت.

 و من دلم میخواست بخاطر این حال خوب تمام جلساتش را شرکت کنم.

ازین سر شهر بروم آن سرشهر.

قاطی تمام ترافیکها و بدو بدو کردن ها، رسیدن به آن جلسات یک روضه دلگشایی بود برای خودش.

و حالا این یکشنبه های دل خنک کن، که قرین با ماه رجب و فرودین ماه شده است.

همین یک کوچه بالاتر از خودمان.

یکشنبه ها شب که میشود، شام اهل خانه را که دادیم، ساعت هشت، دست نورا را می گیرم و میرویم کلاس نهج البلاغه آقای مهندس... .

اینکه از کلمه به کلمه یک منبر حظ کامل ببری و توضیح یک آیه تو را به عرش برساند و غرق در کلام معصوم شوی بی هیچ حرف اضافه و قیاس مع الفارق، یک رزق معنوی کامل است.

حیف که در اسنای کار همراهت زنگ میخورد و احضار میشوی که علی جان، شما را میخواهد شتاب کن.


پنج

۰۱
اسفند

علی حالا یک حجم گرد و قلنبه است.

گرم و نرم و مهربان و پر از لبخند.

و این زمستان پر از اندوه را ما تابحال با خنده های علی سرکرده ایم.

چقدر وجود یک کودک در خانه پر از نعمت است.

کوه غم هم باشی به خاطر آنها محکم میشوی و آنها هم با بامزه گی هایشان تو را گاهی از بند غم رها میکنند.

علی بلند بلند میخندد و دست های کوچکش را به سمت اشیا میبرد.

کافیست صدای خواهر و برادرش را در حال بازی و زد و خورد و ...بشنود.

ریز ریز میخندد و نگاه از آنها بر نمیدارد، و آنقدر با چشمش آنها و بدو بدو هایشان را دنبال میکند که گردن کوچکش دیگه یاری چرخش نمیدهد.

گهگاهی کتاب چند جلدی تقویت هوش نوزاد را که از زمان تولد حسین داشتم جلو صورتش نگه میدارم، اما فکر میکنم با این همه سوژه بصری در خانه مان، این کتاب برای علی جانم رنگی نداشته باشد.

نورا برای علی کتاب میخواند و محمد حسین زیر بغلش را میگیرد و اورا تاتی تاتی راه میبرد و این خیلی طبیعی است اگر که ساعات خواب علی به شدت کاهش یافته آنهم از بعد از ظهر تا شب که این دوتا وروجک لحظه ای از تکاپو باز نمی ایستند.

اما به عوض، شب تا صبح  یک خواب سنگین و شیرین را تجربه میکند و صبح زود هم با بلند شدن بچه ها، با لبخند چشمانش را باز میکند و روز از نو و روزی از نو.

علی نازنین من پنج ماهگی ات مبارک.


چهار

۰۵
بهمن

روزیکه تصمیم گرفتم محمدحسین را از یک مدرسه غیر انتفاعی بنام منتقل کنم به یک مدرسه دولتی، مردد بودم و نگران.

بعد مالی آن شاید کم اهمیت ترین قسمت آن بودن و لمس اجتماع واقعی مهمترین قسمت آن.

با چند نفر مشورت کردم، که حرف یکی از دوستانم خیلی به دلم نشست.

من نگران بودم که مبادا پسرم متاثر از محیط و رفتارهای نابجای بعضی از بچه ها قرار بگیرد.

و حرف دوستم برایم یک تلنگر بود.

گفت تو چرا فکر میکنی که این ما هستیم که باید از محیط متاثر شویم بدون اینکه خودمان اثر بخش باشیم؟

چرا فکر نمیکنی که من هم میتوانم روی محیطم تاثیر بگذارم! پسرت را طوری بار بیاور که او تاثیر مثبت داشت باشد روی هم مدرسه ای هایش، تو محیط را تغییر بده، تو در تاریکی شمعی بیفروز.

و حالا دو سال از آن ماجرا میگذرد.

پسرم کماکان و با اقتدار درس خوان است و به قول خودش سرگروه ارشد کلاس.

در مدرسه یکی از ساعتهای تفریحشان را گذاشته برای مطالعه و کتابهای غیر درسی برای دوستانش میخواند و آنها را هم تشویق میکند که کتابهای خوبشان را برای مطالعه به مدرسه بیاورند.

اگر یکی از دوستانش در درسی ضعیف باشد برایش وقت میگذارد و در حد توانش کمک میکند.

پای درد و دل دوستانش می نشیند و به چشمهایش میبیند که بعضی هایشان چقدر مشکل دارند، و این همان درک واقعی اجتماع بود که من همیشه دوست دارم بچه هایم آن را ببیند و با آن بزرگ شوند.

و این پسر جذاب من، به تازگی وارد دنیای موسیقی شده و من به مدد پسرم با خواننده هایی آشنا شده ام که تا دیروز نمیشناختم وهیچ علاقه ای هم به شناختشان نداشتم.

اما به خاطر پسرم  سعی میکنم که آنها را بشناسم و آهنگهایشان را با هم گوش میکنیم و نقد میکنیم و تلاش میکنم که پسرم معیارهای درست را بشناسد و درست انتخاب کند و درست بشنود.

و این پسر هشت ساله من هنوز هم  در دنیای کودکی است، هنوز هم من باید برای انجام تکالیفش انرژی بگذارم و دائما ساعت را قاطی تمام بازیگوشی هایش یاد آور شوم و مراقب باشم در کنار تمام محبتها و مراقبتی که برای علی دارد مبادا دست و بازویش را بکشد و لوله اش کند و مثل یک توپ قلش بدهد و ... .

نورا هم دارد بعد خانمانه اش را روز بروز نمایان تر میکند.

من هیچ اعتقادی به سوراخ کردن گوش  بچه ها ندارم و در مورد نورا هم سپردم به خودش.

اما دخترم در یک روز سرد در آذرماه از خواب بلند شد و گفت من امروز باید گوشواره بیندازم و آنقدر مصمم بود که من و پدرش را به مطب دکتر برد و خودش گوشواره هایش را انتخاب کرد و در تمام فرایند تفنگ زنی خم به ابرو هم نیاورد.

پابپای من کیک میپزد و مخلفات غذا را آماده میکند و جای تمام وسایل از مخلوط کن و آسیاب و رنده گرفته تا قاشق و چنگال را در آشپزخانه میداند و دقیقا میداند برای هر غذایی کدامیک را باید برایم بیاورد.

باهم رنده میکنیم و آسیاب میکنیم و نمک و ادویه میپاشیم و به گذر دنیا لبخند میزنیم.

و من تمام این لحظه ها را میبلعم.

وجود این کودکهای معصوم در خانه و همنشینی با آنها و رفع نیازهایشان و بازی کردن با آنها و خندیدن با خنده هایشان و همراهی کردن و پاک کردن اشکهایشان، می ارزد به رویای ادامه تحصیل و پروژه های کاری و غرق شدن در دنیای فنی مهندسی که پیش ازین داشتم.

باور کن که می ارزد.

علی هم چهار ماهه شد.

درست وسط تمام رنج ها و اندوه هایمان.

علی من، حالا، بلند میخندد و ذوق میکند و اگر چیزی برایش فراهم نشود، به روش خودش، بلند بلند ما را صدا میکند.

زندگی بدون ذره ای توقف میگذرد چه شاد باشی و چه غمگین.

از میان پیامبرها، لقمان را خیلی دوست دارم.

لقمان حکمت سرشاری داشت ودر برابر خدا به یقین رسیده بود.

حکیم که باشی در برابر تمام مصلحتها و حکمتهای خداوندی، تسلیم محضی.

خدایا ذره ای ازین حکمت را  روزی مان کن.




سه

۰۶
دی

من هیچ وقت نتوانستم زایمان طبیعی را تجربه کنم.

چیزی که همیشه آرزویش را داشتم.

و دلیل آن هم خطای بارز پزشکی بود که باعث زایمان زودرس محمدحسین شد.

پسرم در خون غوطه ور بود و باید در سریع ترین زمان بدنیا می آمد.

برای نورا هم بالاجبار مثل زمان تولد حسین سزارین با بی هوشی داشتم.

اما برای علی تصمیم به زایمان اسپاینال گرفتم.

سزارین با بی حسی.

لحظه ای که وارد اتاق عمل شدم  از دکتر بی هوشی تقاضای بی حسی نخاعی کردم و او هم با اشتیاق پذیرفت آنهم به دلیل عوارض فراوان بی هوشی در مقابل بی حسی.

وقتی بی حس شدم اوایل عمل بود که یکمرتبه تمام بدنم به گز گز افتاد و چشمهایم سیاهی رفت و دچار حس تهوع و خفگی شدم و خود پزشک بیهوشی که کنارم ایستاده بود متوجه بود و سریع تزریقات لازم را انجام داد و گفت و تمام اینها به خاطر افت فشار است و حالا خوب میشوی.

الحق هم شاید بیش از  یک دقیقه طول نکشید و به حال طبیعی برگشتم.

و شروع کردنم به خواندن سوره های محبوبم و زیارت عاشورا.

و در همین لحظات بود که ریز ریز صدای گریه علی را شنیدم.

پرستار علی را آورد بالای سرم و خوب نشانم داد و من از شدت شوق به گریه افتادم و تا پایان عمل چشمانم غرق اشک بود و فقط خدا را شکر میکردم و برای آنهایی که التماس دعا داشتند، دعا میکردم.

من تمام حس های مادرانه را با علی تجربه میکنم.

حسی که حتی تلخی هایش هم برایم شیرین است.

اینکه علی تمام این سه ماه اگزمای شدید داشته و من بعد از اینهمه دکتر و درمان فهمیده ام که باید خوردن لبنیات را برخودم حرام کنم.

اینکه هر شب از ساعت یازده تا یک در آغوشم تکان تکان میخورد تا دردهای دلش کمتر شود.

و بفرموده شاعر

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت

سر خم می مبارک شکند اگر سبویی

دلم میخواهد ثمره عمری که برای تربیت و سختی های قد کشیدن های حسین و نورا و علی میرود، محبت حضرت زهرا و اهل بیتشان باشد،

در رگ و ریشه مان

تا لحظه آمدنش

تا ابد.

علی جانم

سه ماهگی ات بر ما مبارک.

دو

۲۵
آبان

فندق هایی که برای درست کردن نوتلا گذاشته ام سر گاز میسوزد

شیر سر میرود

گهگاهی هم غذاها ته میگیرد

از غروب آفتاب هم کولیک ها از راه میرسند و ازیک طرف صدای گریه های علی و رژه رفتنهای من و پدرش،علی به بغل، در خانه، از طرف دیگر صدای املا گفتن من به حسین و از طرفی هم خواهش های نورا برای قصه گفتن و بازی کردن.

به قول حافظ: و عندلیب تو از هر طرف هزارانند... .

آخر شب که میرسد فقط خدا را شکر میکنم که شب رسید تا من کمی بیاسایم

و تازه درک میکنم معنای  وجعلنا الیل سکنا  را.

به خط شکسته ام فکر میکنم که از صبح در انتظار نوشتنش بوده ام تا ببینم امتحان ممتازی بهمن ماه را حریفش میشوم یا نه و به لیست کتابهایی که قرار است از کتابخانه بگیرم ، به تذهیبی که آرزوی شروع کردنش را دارم تا در دنیای طلایی  و لاجوردی گل ها و خطوط غرق شوم و به هزار کار و آرزوی ریز ودرشت دیگر.

اما همه اینها را رها کن

دنیا برایم بهشت شد وقتی برای اولین بار علی به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد و خندید.

سلام دو ماهگی.

سلام آغون و واغون.

سلام روزهای تکرار ناشدنی... .

یک ماه

۰۵
آبان

علی یک ماهه شد.

ساعت هفت و نیم جمعه صبح در حالی که از بیداری شب گذشته، تلو تلو میخوردم فر را روشن کردم و بساط کیک گردویی دارچینی را فراهم کردم و بچه ها با بوی کیک از خواب بیدار شدند.

بعد هم بساط عکاسی را فراهم کردیم و بعد از آن هم شال و کلاه کردیم و بعد از یک ماه رفتیم گردش.

و تو فکر نکن که همه این اتفاقها در شرایط کاملا گل و بلبل اتفاق می افتد آنهم با بچه های بازیگوش ما.

کیک وشیر می آوریم که نوش جانمان کنیم یکی در کیک چنگ میزند و آن یکی شیر را روی میز میریزد و .. درخیابان هم باید کاملن مراقب باشی که وسط خیابان نپرند و در رستوران هم یکی نوشابه میخواهد و آن یکی اصرار دارد هنوز هم روی صندلی غذای کودک بنشیند و بدون آن غذایش را نمیخورد و ما کماکان باید تمام وقت حرف بزنیم در جهت راضی کردن این یکی و آن یکی.

صبح ها هم قصه زیادی شیرین میشود پدر ساعت شش و سی دقیقه میرود و من میمانم و این سه تا که حسین و نورا بایستی به موقع بلند شوند و صبحانه بخورند و سوار سرویس شوند.

از یک طرف موهای نورا را میبافم و از طرف دیگر ظرف تغذیه حسین را آماده میکنم و از طرفی هم علی گریه میکند و من چشمم به ساعت است و عقربه هایی که پشت سر هم میدوند.

اما این روزها را خیلی دوست دارم، روزهای رشد و بالندگی که علاوه بر سختی ها و در گیریهایش که تخلیه انرژی مان میکند، شیرینی ها و لبخند های خودش را هم برایمان به ارمغان میآورد.

وقتهاییکه بی یار و یاور میشوم حسین، علی را بغل میکند تا من حداقل غذایی بخورم و نورا مادرانه لباسهای علی را برایم آماده میکند و حتی یکبار که غفلت کردم دیدم در حال پماد زدن به پای علی است.

مثل گذشته نمیتوانم برای بچه ها کتاب بخوانم و بازی کنم که امیدوارم این نیز بگذرد و به شرایط گذشته برگردیم.

دوازده مهر تولد پدرم بود.

دلم میخواهد به او بگویم که جای او این روزها چقدر خالیست.

الحمدالله علی کل نعمه... 


معنا

۱۹
مهر

دلم میخواهد نوزادی علی را لحظه به لحظه مزه مزه کنم.

یک جوجه گرم و نرم و سبک در آغوش من.

عجیب شیرین و خواستنی است این تجربه سوم.

حس میکنم قلبم سه تکه شده است و هنوز گنجایشش کم است، باید برای هر سه شان گسترده شوم،برای غمها و رنج ها و شادیهایشان.

این روزها سخت است، عادت ندارم سختی ها را پر رنگ.کنم چرا که میدانم این روزها هم میگذرد چه برای من و چه برای آنهایی که فکر و دغدغه شان یک لحظه رهایم نمیکند و فقط دلخوشم به خدایی که نگاهمان میکند و سعه صدرمان میدهد.

و این روزهای من قرین محرم شده است، برشی از یک تاریخ که گل های سرسبد آفرینش، پر پر میشوند.

هر چقدر هم که پردرد باشی در مقابل درد و رنجهای این خانواده، بازهم شرمنده میشوی.

و در کلاس حضرت زینب، مشق میکنی که جهت دار زندگی کردن، به رنجهایت هم معنا میبخشد و آنها را زیبا و انسان ساز می کند.

شبها، بچه ها مشکی میپوشند و با پدرشان به مسجد می روند.

نورا به من میگوید تو نمیتوانی با ما بیایی چون یک بچه خیلی کوچک داری و بعد هم برای دلداری من میگوید یک خورده که صبر کنی بچه ات بزرگ میشود و میایی و بعد هم بی حد به قربان صدقه علی میرود و سرتاپایش را بوسه باران میکند و میرود.

و من دلخوشم به این خاندان و محبتشان که ناجی مان میشود در این زمانه پر تلاطم.

و تو ای کشتی نجات،

ای عطشان

ای خون خدا

ای کشته اشکها

ای حسین جان 

فرزندانم را دست گیر باش تا ابد


نسخه پیچیدن برای زندگی آدمها، گاهی اشتباه است.
یعنی از یک جایی به بعد خود آدمها اجازه این نسخه پیچی را نمیدهند.
یکی از نمونه های آن همین مقوله فرزند آوری است.
و بنظرم آنقدر این مقوله مهم است که یک زوج در مقابل هر تصمیمی که میگیرند باید کاملا متعهد باشند.
خیلی ها به سبب کامل نبودن شرایط مادی زیر بار آن نمی روند که بنظرم اگر فقط مشکل همین است یک جاهایی قدرت و توکل بر خداوند را نادیده گرفته اند و خیلی ها هم به سبب شرایط اجتماعی،اشتغال و شرایط روحی و... که بنظرم مقوله مهمتری است دچار تردید هستند که باید این تردید کاملا حل شود چون تربیت صحیح بچه منوط به جور بودن همین شرایط است.
در مورد تعداد بچه ها هم همین امر صادق است اما یک جاهایی تفاوتها را خوب حس میکنی،آنجایی که میبینی یک زوج با امکانات مادی کاملا معمولی چندین بچه دارند که یکی از یکی فرزانه تر و مودبتر ...آنقدر که دلت میخواهی زندگی شان را رصد کنی و رمز این همه توانایی و موفقیت را دریابی و بعضی ها هم با وجود یکی، دو فرزند در امر تربیت همانها هم وامانده اند.
تربیت با عشق و آگاهی، تربیت با مال حلال و توکل بر خدا ،قطعا درختی را بار میدهد که ثمره آن هم دلنشین است. 
ما نه از جمله آن خانواده های کامل و پرفکتیم که بشویم مایه حسرت و الگوی عده ای و نه آرزو میکنیم جزو آنهایی باشیم که در جا زده اند.
ما فقط خیلی بچه ها را دوست داریم و یک علت آنهم خود من و تک فرزندی ام بوده که همیشه آرزوی خواهر و برادرهای خوب را داشته ام... .
القصه...همه جوجه هایشان را آخر پاییز می شمارند اما ما جوجه هایمان را آخر تابستان شمردیم...سه تا.
علی نازنین ما شب عید غدیر بدنیا آمد.
حسین و نورا غرق شادی شدند و من حس کردم که چقدر علی باید خوشبخت باشد که وقتیکه چشمهایش را باز میکند دنیایی را تجربه میکند که در آن یک خواهر و برادر مهربان دارد.
صبح اولین روز مهر رسید و محمد حسین رفت کلاس سوم و نورا هم رفت به مهد کودک.
و حالا من مانده ام و فرشته نازنینی که بوی خدا میدهد.
خدایا به عدد آفریده هایت از تو سپاسگزارم.