آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نورا» ثبت شده است

تولد نوشت

۱۴
تیر

امروز تولد نوراست.

اما در شب تولدش، آن اتفاق غمگین که منتظرش بودیم افتاد.

و دو روز است که دخترم سوال فلسفی اش را با اینکه بی جواب هم نمانده دائما تکرار میکند:

چرا خدا وقتی قرار است که ما را بمیراند ، ما را به این دنیا  می آورد؟!

تولد هر دوتایتان مبارک.

یکی درین دنیا و دیگری برای آن دنیا.

چهارم تیر

۰۵
تیر

دیروز صبح همسرم تماس گرفته که مرحبا، به این روز مبارک

میگویم کجایش مبارک است؟ میگوید چهارده سال گذشت واقعا فراموش کردی؟ بله سالگرد ازدواجمان بود و من قاطی هزار تا کار ریز و درشت، خودم را گم کرده ام.

یکی از فانتزیهایم این بوده که هر سال لباس عروس ام را بپوشم و عکس بیندازیم، الحق عکسهای قشنگی ام هم تا بحال گرفته ایم اما دو سه سالی است که فراموشم شده است.

و دارم به این عمری که گذشت نگاه میکنم.

چقدر راحت روی دور تند رفته لست.

و جاده ..این جاده و دوری و غربت بشر درین دنیای سرد.

شوهر خاله ام حکم پدرم را دارد، پدری که آنقدر مرا غرق محبت کرد که کودکی من در بی خبری از فقدان پدر گذشت، حالا روی تخت بیمارستان آنطرف دنیا که شب ما ، روزش میشود دارد ذره ذره آب میشود و پای تلفن میگوید آرزویم بود که ترا ببینم و بعد... .

و حالا من این جاده ها را متر کنم یا منزوی شدنمان برای خروج از کشور یا بی ارزش شدن لحظه به لحظه پولمان و یا... .

خیلی بد است که حس کنی در قفس اسیری.

اما میگذرد... تمام این روزها میگذرد و هی به خودمان میگوییم کاش بدتر ازین نشود.

یک خانه کلنگی گرفته ایم و افتاده ایم به جان بازسازی اش.

اولش کلی ایده داشتم برای سنتی کردنش اما دیدم ایده های ما تمام هزینه ها را دو برابر میکند.

دلم می خواهد نمای خانه را کاه گلی با کلی پنجره های چوبی شمسه  بکنیم اما انگار به در بسته میخورم در اجرای این مدل ایده ها.

دیروز که رفتم کلاس علی جان را پیش حسین گذاشتم.

گزاف نیست اگر بگویم حسین، هم حسابی قد کشیده و هم برای برای خودش مردی شده که دارد جبران خیلی از دست تنها بودنهای مرا میکند و قدری از بار زندگی مان را سبک تر میکند.

یک زمانی برای رفت و آمدش برای کلاسهایش با پروژه ای عظیم روبرو بودم اما حالا خودش با اتوبوس و با توکل بر خدا، این وظیفه را بعهده گرفته است.

و ازین بابت خدا را شاکرم.

در مشهد که بودیم علی گم شد، درست همانجایی که نورا پارسال گم شد.

وقتی همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش، حسین و نورا به گریه افتادند و حسین شروع به بی تابی کرد.

بهش گفتم جان مادر من هم میتوانم شروع به گریه و زاری کنم و بی طاقتی راه بیندازم اما الان باید چشمهایم را چهار تا کنم و جگر گوشه ام را پیدا کنم اما حرفهایم آنقدر اثری نداشت، وقتی علی را در حالی که میدوید و خوشحالی میکرد پیدا کردم، حسین در جا روی زمین افتاد و شروع به سجده شکر کرد وآنجا آنقدر منقلب شدم که خودم به هق هق افتادم.

علی هم شده قلب خانه مان.حرف میزند بازیگوشی میکند.

وهرچقدر حسین و نورا دستش می اندازند و در بازیهای سربه سرش میگذارند او فرز تر میشود برای پس گرفتن حق و حقوقش :) .

نورا هم برای خودش دارد خانمی میشود.

میگوید جوری روسری ام را سرم کن که یک تار مویم هم بیرون نیاید و میگوید ازین گیره های خودت هم به روسری ام بچسبان :) .

خدایا عاقبتمان را بخیر کن در پناه خودت و اهل بیت مقربت.



جمعه

۳۱
فروردين

صبح های جمعه بعد از نماز صبح، میروم بالاسر نورا و گونه اش را میبوسم و میگویم امروز هم میایی؟ با اینکه ممکن است خیلی خوابش هم بیاید اما چشمهایش را ریز ریز باز میکند و همراهی ام میکند تا مسجد.

امروز که راهی شدیم سوار کالسکه اش کردم.

نورا ،تنها دختر بچه، جمعه صبح های ندبه مسجد است.

با خانم های پیر کلی رفیق شده و موقع صبحانه که میشود سفره پهن میکند و در پذیرایی سهیم میشود.

موقع برگشت، چندین نفر از خانمها من و نورای کالسکه سوار را که دیدند گفتند داری آماده رفتن به کربلا میشوی؟ الهی با همین کالسکه و بچه ها بروی پیاده روی.

آنقدر دلم قنج رفت که حس کردم هیچ دعایی قشنگ تر ازین نمی توانست صبح جمعه سوم شعبان من را بسازد.

تولدت مبارک سرور من.

قرار ما بین الحرمین تان.

صبح

۲۶
مرداد

همین چند روز قبل بود، صبح زود

نورا از خواب بلند شد و آمد کنارم و گفت چقدر صبحها هوا دل انگیز است.

راست هم میگفت

یک هوای ملس و خنک و دل انگیز

یاد حدیثی از امام صادق افتادم که فرموده اند حال و هوای بهشت مانند صبح های تابستان است،قبل از طلوع آفتاب  (غدوات الصیف)

نور هست و خنکی.

همین شمه ای از بهشت ما را بس.

و آرزویی که برهیچکسی عیب نیست

و بهشتی که به بها دهند و نه بهانه.


شش

۱۷
تیر

نورا وارد ششمین سال زندگی اش شد.

شاید در دوماه گذشته به سبب تولد قمری اش که نیمه شعبان است و بعد هم بجهت کیکهایی که میپزیم  چندین باربرایش تولد گرفته ایم و شمع فوت کرده ایم و به عمری که مثل برق و باد میگذرد لبخند زده ایم.

و هر بار نورا فکر میکند که یک سال بزرگتر و بزرگتر شده است.

محمد حسین هم مشغولیتهای خودش را دارد.

کتاب میخواند، با اندروید زبان می آموزد، فوتبال، بازی بازی و بازی در مجاز و واقعیت.

راستش اصلا تصورش را هم نمیکردم که پسر نه ساله ام برای رفتن به کلاسهایش، بتنهایی سوار اتوبوس بشود و ازین سمت شهر به سمت دیگرش برود آنهم با مقداری پیاده روی، اما شد آنهم با تشویقهای خاص پدرش که معتقد است بچه ها باید مستقل بار بیایند.

تابستان امسال وارد یک مجموعه تربیتی، مذهبی شده است که برایم برتری داشت به خیلی از کلاس های رنگارنگ دیگر، اما این مجموعه هم جذابیتهای خودش را دارد که توسط چند جوان نخبه اداره میشود.

دوشنبه های هیجان انگیز که یک برنامه تفریحی است مثل سینما و پینت بال و... و جمعه ها صبح هم فوتبال و پنجشنبه ها هم هیاتی که خود بچه ها اداره میکنند و روزهای فرد هم خود کلاس هاست.

در پایان تابستان هم یک اردوی دو روزه دارند که خیلی از مهارتها را عملی آموزش میبینند.

کلاسهایی که در جهت شناخت قرآن و داستانهای آن، تقویت کارهای تیمی، کار آفرینی، شناخت معرفت و آشنایی با احکام و خلاقیت و ... است.

هر چند وقت یکبار هم کد نظافت میخورد و بایستی آن روز را نیم ساعتی بیشتر بماند تا به تمیزی مجموعه کمک کند.

و جمیع تمام این مسائل باعث شده است که خودش هم حس کند که بزرگتر شده است.

علی هم که حضرت دلبر همه ماست.

آنقدر پر جنب و جوش و شیرین که تلخی های پابرجا در  دور و برمان را کمی گس کرده است.

عمر میگذرد،

کاش به بطالت نگذرد.


قدر

۲۴
خرداد

یک چیزهایی را باید قدر دانست.

اینکه میرویم نمایشگاه قران و کلی از آثار جدید غلامرضا حیدری ابهری را با  دل وجان تهیه میکنیم.

این نویسنده فوق العاده است.

اینکه بیایند بر اساس توحید مفضل و حقوق امام سجاد و بحث های اصولی مثل توحید ومعاد ونبوت ، کتابهای زیبای کودکانه منتشر کنند، که به دل بچه ها هم بنشیند، جای بسی خوشحالی است.

زمان کودکی ما که ازین مدل  زیباییها نبود

بچه ها شبهای قدر را خیلی دوست دارند.

محمدحسین ارتباط عجیبی با دعای جوشن برقرار کرده است از همان پارسال و نورا هم چادر گل گلی بسر کنار ما، نماز این شب را میخواند.

البته بماند که انواع خوراکیها را درین شب می آورند کنار سجاده هایمان و بعد تمام چراغها را خاموش میکنند و چراغ قوه و لیزر به دست دنبال هم میکنند و دعای جوش میخوانند.

اینها چیزهایی است که باید قدرش را دانست.


راه

۱۸
ارديبهشت

این اردیبهشت نود و شش را باید قاب گرفت.

پر از باران،پر از هوای خوش، پر از رایحه های معطر.

باران که میبارد پیاله مخصوص مان را در ایوان میگذاریم و آب نیسان مینوشیم.

کنار ایوان نشسته ام و نم نم باران را نگاه میکنم، نورا زیر قطرات باران، بالا و پایین میپرد و برای خودش میخواند: و جعلنا من الما حیا

و من ته دلم غنج میرود که نورا امسالش را در مهد قرآن بود.

آنهم از نوع خوب و معتدلش.

هزاران بار جای شکر و سپاس دارد.

نمیدانم چرا امروز حس کرده ام پر از تجربه ام.

آخر من کجای این دنیا را فتح کرده ام که این حس الکی قلمبه شد در دلم.

اما فکر کردم که راستی راستی،  چقدر حرف و راه دارم که باید به بچه ها نشان بدهم.

حس میکنم دوست ندارم که آنها بی راهه ها و سنگلاخ ها را تجربه کنند، دوست ندارم آزموده های خطا دار را تجربه کنند، دوست ندارم... .

احتمالا یک روزی پدر و مادرهای ما هم پر ازین حس ها و دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها بوده اند.

و تاریخ همیشه تکرار میشود... .

کویر....

رزق معنوی

۲۸
فروردين

منبرها، کلاسها و جلسات زیادی را تجربه کرده ام.

یکی از آن جلساتی که حالم را روبراه میکرد، جلسات حاج آقا دولابی بود.

در طول هفته، در اقصا نقاط شهر منبر میرفت.

 و من دلم میخواست بخاطر این حال خوب تمام جلساتش را شرکت کنم.

ازین سر شهر بروم آن سرشهر.

قاطی تمام ترافیکها و بدو بدو کردن ها، رسیدن به آن جلسات یک روضه دلگشایی بود برای خودش.

و حالا این یکشنبه های دل خنک کن، که قرین با ماه رجب و فرودین ماه شده است.

همین یک کوچه بالاتر از خودمان.

یکشنبه ها شب که میشود، شام اهل خانه را که دادیم، ساعت هشت، دست نورا را می گیرم و میرویم کلاس نهج البلاغه آقای مهندس... .

اینکه از کلمه به کلمه یک منبر حظ کامل ببری و توضیح یک آیه تو را به عرش برساند و غرق در کلام معصوم شوی بی هیچ حرف اضافه و قیاس مع الفارق، یک رزق معنوی کامل است.

حیف که در اسنای کار همراهت زنگ میخورد و احضار میشوی که علی جان، شما را میخواهد شتاب کن.


پر شتاب

۰۹
اسفند

رفته بودیم خرید.

به قسمت تخفیف دارها که رسیدیم بانویی آمد سراغمان که این ناگت های مرغ شرکت کا.له با این تخفیف و قیمت جدید از فلافل هم ارزانتر در می آید و بسیار خوش مزه است.

روی آن هم نوشته بود برای آنهاییکه وقت آشپزی ندارند اما هم خوش سلیقه اند و هم مشکل پسند.

محمد حسین، هم  مرعوب حرفهای بانوی تبلیغ کننده شد و هم نوشته روی آن و از ما خواست که آن را بخریم.

 گفتم پسرم ما وقت آشپزی داریم هیچ وقت هم مشکل پسند نبوده ایم و ضمن اینکه ما تا بحال ازین مدل محصولات مصنوعی با این همه ترکیبات مصنوعی نخریده ایم و القصه با اینکه دلمان نبود، آن را خریدیم.

غذای مصنوعی ما، طبق دستور روی آن در عرض سه سوت آماده شد.

نورا اولین گاز را که به آن زد گفت من این غذا را دوست ندارم لطفا برایم نیمرو درست کن.

محمدحسین جان دو سه لقمه ای خورد و گفت انگار دلم یک جورهایی میشود، امکانش هست که دیگر نخورم؟معده من با این غذاهای مصنوعی سازگار نیست انگار.

گفتم به همین سرعت؟گفت دقیقا به همین سرعت.

و کل ناگتها ماند برای من و همسر.

بنظرم ناگتها خیلی هم خوش مزه و ترد بودند و ما آنها خوردیم  اما بعد از خوردن آنها تا آخر شب فقط آب میخوردیم و دهانمان گس شده بود.

با خودم گفتم این غذاهای آماده و نیم پز از کجا پرت شدند توی زندگی هایمان؟

از همانجایی که زندگی هایمان شتاب گرفت؟!

از همانجایی که هفته ها برای رسیدن نامه عزیزمان صبر میکردیم اما حالا صبر میکنیم برای یک ایمیل یا پیام تلگرامی که در عرض سه سوت میرسد؟

از همانجایی که همگی، همیشه آن لاین و در دسترسیم؟

از همان جایی که همه چیز با یک ریموت کنترل روشن و خاموش و باز و بسته، میشود؟

از همان جایی کودک و جوان به دوتا پله که میرسند فراری میشوند به سمت آسانسورها و بالابرها و ورزشهایی مثل کوه و کوه پیمایی که به شدت صبورمان میکند دیگر پیشکشمان؟!

منکر این دنیای پر سرعت نیستم.

خیلی هم خوب است، خیلی راحتتر و آسوده ترمان کرده است.

فقط بدی آن اینست که بچه هایمان دیگر صبر کردن را به همین راحتی ها یاد نمیگیرند.

تمرکز کردن را بلد نمیشوند.

کتاب خوان کردنشان صبر ایوب میخواهد.

و دارد عمق و کیفیت زندگی ها و رابطه هایمان را کم رنگ تر میکند.

این دنیای پر شتابی که همه چیز در آن زود فراهم میشود پرشتاب هم میگذرد، خیلی پر شتاب تر از قبل.

انگار همین دیروز بود که سال جدید را تحویل گرفتیم و حالا فقط بیست و یک روز تا بهار مانده.

خداوندی که به ما حال خوش میدهی!

 دل و جان خودمان و بچه هایمان را صبور کن.

پ ن اول:

این روزها با بچه ها سریال آب پری را میبینیم.

کودکی و نوجوانی ما با مدرسه موشها و زی زی گولو و آرایشگاه زیبا و کتابفروشی هدهد و کارآگاه شمسی و... رنگی رنگی شد.خانم مرضیه برومند بیایید و با هنرتان روزگار جوانی ما و کودکی بچه هایمان را در این وانفسای سریالها و فیلمهای بی محتوا وخاکستری، رنگی رنگی کنید.

پ ن دوم:دلم میخواهد  و تلاش میکنم که شبها با اهل خانواده بنشینیم و بجای این سریالهای بی محتوا، گلستان و بوستان و مولوی و حافظ  و...بخوانیم، بازی کنیم و حرف بزنیم و قلم بزنیم و زندگی کنیم... .

پنج

۰۱
اسفند

علی حالا یک حجم گرد و قلنبه است.

گرم و نرم و مهربان و پر از لبخند.

و این زمستان پر از اندوه را ما تابحال با خنده های علی سرکرده ایم.

چقدر وجود یک کودک در خانه پر از نعمت است.

کوه غم هم باشی به خاطر آنها محکم میشوی و آنها هم با بامزه گی هایشان تو را گاهی از بند غم رها میکنند.

علی بلند بلند میخندد و دست های کوچکش را به سمت اشیا میبرد.

کافیست صدای خواهر و برادرش را در حال بازی و زد و خورد و ...بشنود.

ریز ریز میخندد و نگاه از آنها بر نمیدارد، و آنقدر با چشمش آنها و بدو بدو هایشان را دنبال میکند که گردن کوچکش دیگه یاری چرخش نمیدهد.

گهگاهی کتاب چند جلدی تقویت هوش نوزاد را که از زمان تولد حسین داشتم جلو صورتش نگه میدارم، اما فکر میکنم با این همه سوژه بصری در خانه مان، این کتاب برای علی جانم رنگی نداشته باشد.

نورا برای علی کتاب میخواند و محمد حسین زیر بغلش را میگیرد و اورا تاتی تاتی راه میبرد و این خیلی طبیعی است اگر که ساعات خواب علی به شدت کاهش یافته آنهم از بعد از ظهر تا شب که این دوتا وروجک لحظه ای از تکاپو باز نمی ایستند.

اما به عوض، شب تا صبح  یک خواب سنگین و شیرین را تجربه میکند و صبح زود هم با بلند شدن بچه ها، با لبخند چشمانش را باز میکند و روز از نو و روزی از نو.

علی نازنین من پنج ماهگی ات مبارک.


چهار

۰۵
بهمن

روزیکه تصمیم گرفتم محمدحسین را از یک مدرسه غیر انتفاعی بنام منتقل کنم به یک مدرسه دولتی، مردد بودم و نگران.

بعد مالی آن شاید کم اهمیت ترین قسمت آن بودن و لمس اجتماع واقعی مهمترین قسمت آن.

با چند نفر مشورت کردم، که حرف یکی از دوستانم خیلی به دلم نشست.

من نگران بودم که مبادا پسرم متاثر از محیط و رفتارهای نابجای بعضی از بچه ها قرار بگیرد.

و حرف دوستم برایم یک تلنگر بود.

گفت تو چرا فکر میکنی که این ما هستیم که باید از محیط متاثر شویم بدون اینکه خودمان اثر بخش باشیم؟

چرا فکر نمیکنی که من هم میتوانم روی محیطم تاثیر بگذارم! پسرت را طوری بار بیاور که او تاثیر مثبت داشت باشد روی هم مدرسه ای هایش، تو محیط را تغییر بده، تو در تاریکی شمعی بیفروز.

و حالا دو سال از آن ماجرا میگذرد.

پسرم کماکان و با اقتدار درس خوان است و به قول خودش سرگروه ارشد کلاس.

در مدرسه یکی از ساعتهای تفریحشان را گذاشته برای مطالعه و کتابهای غیر درسی برای دوستانش میخواند و آنها را هم تشویق میکند که کتابهای خوبشان را برای مطالعه به مدرسه بیاورند.

اگر یکی از دوستانش در درسی ضعیف باشد برایش وقت میگذارد و در حد توانش کمک میکند.

پای درد و دل دوستانش می نشیند و به چشمهایش میبیند که بعضی هایشان چقدر مشکل دارند، و این همان درک واقعی اجتماع بود که من همیشه دوست دارم بچه هایم آن را ببیند و با آن بزرگ شوند.

و این پسر جذاب من، به تازگی وارد دنیای موسیقی شده و من به مدد پسرم با خواننده هایی آشنا شده ام که تا دیروز نمیشناختم وهیچ علاقه ای هم به شناختشان نداشتم.

اما به خاطر پسرم  سعی میکنم که آنها را بشناسم و آهنگهایشان را با هم گوش میکنیم و نقد میکنیم و تلاش میکنم که پسرم معیارهای درست را بشناسد و درست انتخاب کند و درست بشنود.

و این پسر هشت ساله من هنوز هم  در دنیای کودکی است، هنوز هم من باید برای انجام تکالیفش انرژی بگذارم و دائما ساعت را قاطی تمام بازیگوشی هایش یاد آور شوم و مراقب باشم در کنار تمام محبتها و مراقبتی که برای علی دارد مبادا دست و بازویش را بکشد و لوله اش کند و مثل یک توپ قلش بدهد و ... .

نورا هم دارد بعد خانمانه اش را روز بروز نمایان تر میکند.

من هیچ اعتقادی به سوراخ کردن گوش  بچه ها ندارم و در مورد نورا هم سپردم به خودش.

اما دخترم در یک روز سرد در آذرماه از خواب بلند شد و گفت من امروز باید گوشواره بیندازم و آنقدر مصمم بود که من و پدرش را به مطب دکتر برد و خودش گوشواره هایش را انتخاب کرد و در تمام فرایند تفنگ زنی خم به ابرو هم نیاورد.

پابپای من کیک میپزد و مخلفات غذا را آماده میکند و جای تمام وسایل از مخلوط کن و آسیاب و رنده گرفته تا قاشق و چنگال را در آشپزخانه میداند و دقیقا میداند برای هر غذایی کدامیک را باید برایم بیاورد.

باهم رنده میکنیم و آسیاب میکنیم و نمک و ادویه میپاشیم و به گذر دنیا لبخند میزنیم.

و من تمام این لحظه ها را میبلعم.

وجود این کودکهای معصوم در خانه و همنشینی با آنها و رفع نیازهایشان و بازی کردن با آنها و خندیدن با خنده هایشان و همراهی کردن و پاک کردن اشکهایشان، می ارزد به رویای ادامه تحصیل و پروژه های کاری و غرق شدن در دنیای فنی مهندسی که پیش ازین داشتم.

باور کن که می ارزد.

علی هم چهار ماهه شد.

درست وسط تمام رنج ها و اندوه هایمان.

علی من، حالا، بلند میخندد و ذوق میکند و اگر چیزی برایش فراهم نشود، به روش خودش، بلند بلند ما را صدا میکند.

زندگی بدون ذره ای توقف میگذرد چه شاد باشی و چه غمگین.

از میان پیامبرها، لقمان را خیلی دوست دارم.

لقمان حکمت سرشاری داشت ودر برابر خدا به یقین رسیده بود.

حکیم که باشی در برابر تمام مصلحتها و حکمتهای خداوندی، تسلیم محضی.

خدایا ذره ای ازین حکمت را  روزی مان کن.




برگها

۰۹
آبان

پاییز و خش خش برگها.

برگهایی که برگ برگ می افتند و از شاخه جدا می شوند.

و این سرنوشت همه آنهاست تا زمستان... .

آنهایی که خشک ترند زودتر از شاخه جدا میشوند، اصلا به یک باد ملایم و یک نسیم بندند، چرا که بندها و تعلقاتشان گسسته است و آزاد و رقص کنان در دل باد، میپذیرند این رها شدن را.

کاش من هم برگ سبکی بودم در دستان تو و به هر طرف که می خواندی ام می آمدم.

و آواز سر می دادم :

رها، رها، رها من


یک ماه

۰۵
آبان

علی یک ماهه شد.

ساعت هفت و نیم جمعه صبح در حالی که از بیداری شب گذشته، تلو تلو میخوردم فر را روشن کردم و بساط کیک گردویی دارچینی را فراهم کردم و بچه ها با بوی کیک از خواب بیدار شدند.

بعد هم بساط عکاسی را فراهم کردیم و بعد از آن هم شال و کلاه کردیم و بعد از یک ماه رفتیم گردش.

و تو فکر نکن که همه این اتفاقها در شرایط کاملا گل و بلبل اتفاق می افتد آنهم با بچه های بازیگوش ما.

کیک وشیر می آوریم که نوش جانمان کنیم یکی در کیک چنگ میزند و آن یکی شیر را روی میز میریزد و .. درخیابان هم باید کاملن مراقب باشی که وسط خیابان نپرند و در رستوران هم یکی نوشابه میخواهد و آن یکی اصرار دارد هنوز هم روی صندلی غذای کودک بنشیند و بدون آن غذایش را نمیخورد و ما کماکان باید تمام وقت حرف بزنیم در جهت راضی کردن این یکی و آن یکی.

صبح ها هم قصه زیادی شیرین میشود پدر ساعت شش و سی دقیقه میرود و من میمانم و این سه تا که حسین و نورا بایستی به موقع بلند شوند و صبحانه بخورند و سوار سرویس شوند.

از یک طرف موهای نورا را میبافم و از طرف دیگر ظرف تغذیه حسین را آماده میکنم و از طرفی هم علی گریه میکند و من چشمم به ساعت است و عقربه هایی که پشت سر هم میدوند.

اما این روزها را خیلی دوست دارم، روزهای رشد و بالندگی که علاوه بر سختی ها و در گیریهایش که تخلیه انرژی مان میکند، شیرینی ها و لبخند های خودش را هم برایمان به ارمغان میآورد.

وقتهاییکه بی یار و یاور میشوم حسین، علی را بغل میکند تا من حداقل غذایی بخورم و نورا مادرانه لباسهای علی را برایم آماده میکند و حتی یکبار که غفلت کردم دیدم در حال پماد زدن به پای علی است.

مثل گذشته نمیتوانم برای بچه ها کتاب بخوانم و بازی کنم که امیدوارم این نیز بگذرد و به شرایط گذشته برگردیم.

دوازده مهر تولد پدرم بود.

دلم میخواهد به او بگویم که جای او این روزها چقدر خالیست.

الحمدالله علی کل نعمه... 


معنا

۱۹
مهر

دلم میخواهد نوزادی علی را لحظه به لحظه مزه مزه کنم.

یک جوجه گرم و نرم و سبک در آغوش من.

عجیب شیرین و خواستنی است این تجربه سوم.

حس میکنم قلبم سه تکه شده است و هنوز گنجایشش کم است، باید برای هر سه شان گسترده شوم،برای غمها و رنج ها و شادیهایشان.

این روزها سخت است، عادت ندارم سختی ها را پر رنگ.کنم چرا که میدانم این روزها هم میگذرد چه برای من و چه برای آنهایی که فکر و دغدغه شان یک لحظه رهایم نمیکند و فقط دلخوشم به خدایی که نگاهمان میکند و سعه صدرمان میدهد.

و این روزهای من قرین محرم شده است، برشی از یک تاریخ که گل های سرسبد آفرینش، پر پر میشوند.

هر چقدر هم که پردرد باشی در مقابل درد و رنجهای این خانواده، بازهم شرمنده میشوی.

و در کلاس حضرت زینب، مشق میکنی که جهت دار زندگی کردن، به رنجهایت هم معنا میبخشد و آنها را زیبا و انسان ساز می کند.

شبها، بچه ها مشکی میپوشند و با پدرشان به مسجد می روند.

نورا به من میگوید تو نمیتوانی با ما بیایی چون یک بچه خیلی کوچک داری و بعد هم برای دلداری من میگوید یک خورده که صبر کنی بچه ات بزرگ میشود و میایی و بعد هم بی حد به قربان صدقه علی میرود و سرتاپایش را بوسه باران میکند و میرود.

و من دلخوشم به این خاندان و محبتشان که ناجی مان میشود در این زمانه پر تلاطم.

و تو ای کشتی نجات،

ای عطشان

ای خون خدا

ای کشته اشکها

ای حسین جان 

فرزندانم را دست گیر باش تا ابد


چشم

۲۵
ارديبهشت

 یکی از خصوصیات نورا،  این است که میخواهد خودش را به همه پیوند بزند، سن و سال هم برایش معنایی نمیدهد، میرود جلو و باب سخن را باز میکند.

بیشتر آدمها هم این خصوصیت را دوست دارند و مشتاقانه هم کلامش میشوند، تا این جایش خوب و شیرین است و از آنجایی تلخ میشود که غرق در ظاهر افراد میشود و شروع  میکند به حرف زدن.

چقدر دستهایت چروک است، چشمهایت سبز است، شکمت بزرگ است، قدت کوتاه است، صدایت نازک است، رژ لبت پر رنگ است، بینی ات کوچک است و... .

و این قصه تکرار میشود با وجود تذکرات فراوانی که ما به او داده ایم.

به چشمانش نگاه میکنم و میگویم سعی کن درباره صورت آدمها با آدمها حرف نزنی، میگوید اما من دوست دارم حرف بزنم.

 میگویم پس لطفا فقط از خوبیها و قشنگی هایشان بگو، میگوید یعنی دست چروک زشت است؟؟یا شکم قلمبه قشنگ و با مزه نیست؟؟

کاش میشد و دنیا و آدمها را دریچه چشمهای زیبای تو دید....

اسم

۱۴
دی

همیشه این باور را داشته ام که رسم انسانها مهم تر است از اسمشان.

اما اسم ها هم حکایت خودشان را دارند.

خود من از وقتی دست چپ و راستم را شناختم فهمیدم که دو اسمه ام.

اسم شناسنامه ای ام هنوز،خیلی پر رنگ نبود..من همه جا فروغ بودم، اما به مهدکودک که رفتم اوضاع فرق کرد،  وقتی مربی مهد میگفت آیدین جان ، هاج واج می ماندم که چه کسی را دارد خطاب میکند.

اما دیگر کم کم عادت کردم، عادت کردم به اسمی که تا به آن خطاب میشدم کلی سوال هم پشت سرش می آمد: این اسم پسر است یا دختر؟ شما ترک هستی و یا بلدی ترکی هم صحبت کنی؟

من ترک نبودم، هر چقدر هم اجداد را بررسی کردیم از تهران و میدان گلوبندک فراتر نرفت، نام خانوادگی تهران دارمان هم شاهد همین ماجراست، اسمم هم منحصر پسران نیست، بخصوص در بین آذری های خارج از ایران.

منکه به دنیا آمدم اسمم از قبل فروغ بود آنهم به انتخاب پدرم، اما مادرم، دوست آذری داشت که اسم آیدین را به مادرم پیشنهاد داده بود، هر دو اسم هم معنی هستند: نور ، واین شد که بعد از تولد تصمیم گرفتند که من دو اسمه شوم..نور علی نور.

اما به خاطر اسمم کم هم اذیت نشدم، ده ساله بودم، خوب که شناسنامه ام را نگاه کردم دیدم که روی واژه خانم به جای آقا، یک خط کم رنگ کشیده شده، من ، ده سال بود که در تمام سرشماری ها، پسر بودم.

رفتیم ثبت احوال و قصه تمام شد، آن خط کم رنگ پاک نشد، فقط روی واژه آقا، یک خط پر رنگ کشیده شد.

در اولین آزمون علمی مدرسه هم، که در دوران راهنمایی  شرکت کردم، با طی چند مرحله، به مرحله کشوری رسیدم، در روز ورود به جلسه، ناباورانه دیدم که هیچ صندلی برای من نیست، پی گیر که شدیم دریافتیم که صندلی من در یک مدرسه پسرانه است، آنجا بود که اشک در چشمانم حلقه زد و بعد از نیم ساعت و کلی هماهنگی بالاخره ، یک صندلی با دفترچه سوالات به من دادند.

دانشگاه هم که رفتم قضیه بالا گرفت،  دانشگاهمان، در تبریز دوست داشتنی، دانشگاهی بود که فقط  رشته های فنی مهندسی داشت و به همین جهت هم جو حاکم ،به شدت پسرانه بود ، جوی که غالبا هم آذری زبان بودند.

و این شد که در دانشگاهمان، ما کلی آیدین داشتیم، آیدین های دانشگاه از دیدن من متعجب می شدند.

اول هر ترم، موقع حضور و غیاب، بدون شک من آقا خطاب می شدم و بعد از چند جلسه استاد مربوطه من و اسمم را کم کم می شناخت.

اما من هنوز هم هر دو اسمم را دوست دارم، دوستان مدرسه ای و دانشگاهی من را غالبا به اسم شناسنامه ای صدا میکنند، واین نور علی نور بودن کلی انرژی به من داده است در تمام این سالها.

آن وقتها می نشستم و در رویاهایم برای بچه هایم، اسم می نوشتم،در دفترچه خاطراتم، هنوز هم دارمشان.

 همیشه آرزوی دو پسر داشتم به اسم های سهند و البرز، مثل کوه قوی و استوار.

پسر دار که شدم، تمامی اسمها دوباره آمد سراغم، اما حالا دلم میخواست یکی باشد که به اسم پدرم صدا شود، انگار که پدرم دوباره زنده شود، ضمن اینکه کوه واقعی من، در باورم اسم دیگری داشت، کوه واقعی من، امام حسین بود، و این شد که پسرم، حسین شد.

دختر دار هم که شدم، بازهم اسمها آمدند، اما دلم یک نور پایدار میخواست، نورا از القاب حضرت فاطمه است، ضمن اینکه بارها هم در قران نام برده شده.

بارها پیش آمده که حسین، به خاطر اسمش، به خاطر معنی زیبایش، به خاطر آدمهای خوبی که پشت این اسم نشسته اند ، قدر دان من و پدرش بوده، کاش نورا هم اسمش را دوست داشته باشد.

اسم آدمها، اگر معنا و فلسفه خوبی پشتش باشد، میتواند رسمشان شود، رسمی که از اسمشان هم فراتر می رود.

عکس: مزار ساموئیل نبی، تانبستان ۹۳

در ماشین بودیم، پاکت پفیلایش به نیمه رسیده بود که آن را تحویل من و پدرش داد و گفت دیگر نمیخواهم،  میخواهم از پفیلای برادرم بخورم، ما هم از خدا خواسته تمامش کردیم.

پفیلایش که تمام شد، آمد سراغم که پفیلایم را پس بده گفتم تمام شد، خودت گفتی که نمیخواهم، من هم آن را خوردم.

سی ثانیه ای سکوت کرد و بعد هم به ضربتی من را نوازش کرد و گفت هیچ وقت خوراکیهای من را نخور.

بساط سفره صبحانه را برپا کردم و برایش لقمه ها را چیدم در سینی، همینطور که مشغول بود من هم  یکی از لقمه هایش را خوردم، نگاهم کرد و گفت حرفت زشت بهت بزنم؟! چرا لقمه ام را خوردی؟ گفتم ببخشید اما چه اشکالی داره که منم از صبحانه شما بخورم!! در ضمن شما اجازه نداری حرف زشت بزنی، دوباره گفت پس حرف زشت دخترانه میزنم، گفتم اون هم اجازه نیست، سرش را انداخت پایین و گفت ببخشید که میخواستم به شما حرف زشت بزنم.

برادرش رفته مدرسه، به نورا میگویم داداش مهربان کجا رفته؟ میگوید مدرسه.

میگویم دوست داری شما هم بروی؟ میگوید خیلی، میگوید می روم که تکلیف بنویسم، اما حرصت نمیدهم ، خودم تند تند می نویسم... .

خدایا چقدر این آفریده های کوچک تو خوبند.


حرف زدن حسین و نورا حکایت خودش را دارد.

از وقتی که محمد حسین به مهد رفت کم کم لهجه اصفهانی وارد گویشش شد.

 البته الان تا حدی به یک نقطه ثبات رسیده است نه آنقدر مثل من حرف میزند و نه آنقدر مثل پدرش با لهجه اصفهانی، اما به داشتن لهجه اصفهانی کلی افتخار میکند و از گفتن اصلاحات اصفهانی هم به شدت لذت میبرد، اصطلاحاتی که پدرش هم به کار نمی برد.

خلاصه اینکه مدل صحبت یک نفر  که خیلی اصفهانی حرف نزند اما به دنبال به کاربردن اصطلاحات این لهجه باشد هم، یک مدل بامزه ای میشود برای خودش.

نورا هم دنیای خودش را دارد، یک وقتهایی اصفهانی حرف میزند آن هم از نوع غلیظ، و یک وقتهایی هم خط مستقیم مثل خودم، گاهی ما فکر میکنیم که دارد ادا در می آورد اما واقعا خودش است.

شیراز که رفته بودیم نورا با چند نفر هم صحبت شده بود و آن بنده های خدا هم فکر میکردند که ما یزدی هستیم و از یزد آمده ایم.

نورا و حسین به من ثابت کرده اند که فقط مال من نیستند چه در حرف زدن و چه در صورت و چه در رفتار و چه در.... .

هرکس قسمت و سرنوشت خودش را دارد، به دوستان هم اتاقی ام در خوابگاه فکر می کنم که هر کدام رفتند گوشه ای از این کره خاکی، آنها قاره ها را در نوردیدند و من شهرها را.

یادم می آید که هجده ساله بودم که با تور راهی شیراز شدیم،عصر از تهران راه افتادیم و قرار بود که صبح هم به شیراز برسیم.

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم و دیدم اتوبوس کنار زاینده رود و سی و سه پل ایستاده و در حال جابجایی مسافر است، شهر آرام بود بدون هیچ رهگذری و من فقط محو تماشای زاینده رود بودم و چراغهای زیبایی  که در تاریکی شب، در دل رود افتاده بود و من ، هیچ وقت گمانش را هم نمیکردم که پنج ساله دیگر ساکن این شهر میشوم.

از وقتی که به اصفهان آمدم، خیلی ها به دیدنم آمدند از دوستان صمیمی و غیر صمیمی گرفته تا فامیل و آشنا، آن هم نه فقط از تهران که از اقصا نقاط دنیا، حتی چند باری هم مهمان خارجی داشته ایم.

و ما همیشه سعی کرده ایم که در خانه مان به روی مهمان باز باشد و میزبان خوبی باشیم و به قول همسرم آنقدر تور اصفهان گردی برای مهمانها برپا کرده ایم که باید خودمان لیدر تور شویم.

همین هفته قبل، خبر دار شدم که پسر عمه ام که چهل سالی میشود ساکن آمریکاست و من ایشان را فقط یکبار دیده ام( آن هم بیست سال پیش که به خاطر فوت پدرشان به ایران آمدند) حالا بعد از بیست سال به همراه خانواده به ایران آمده اند و حالا هم در هتل شاه عباسی اصفهان هستند.

به هر وسیله ای بود شماره تلفنشان را پیدا کردیم و خواستیم میزبانشان شویم، اما به دلیل کمبود وقتی که داشتند ما به دیدارشان رفتیم، آنقدر از دیدن ما مشعوف شدند که فکرش را هم نمی کردیم.

مخصوصا بچه هایشان که فارسی را دست و پا شکسته حرف میزدند اما حرف زدند و به خاطر هدایایی که تقدیمشان کردیم (که شاید خیلی ارزش مادی نداشت اما نشانه ای و یادگاری از خاک کشورشان و هنر آن بود) قدر دانمان بودند.

من معتقدم این مهربانی منتقل میشود، من هم به هر شهری که رفته ام  لطف و مهربانی دوستانم با لبخند به رویم گشوده بوده است، و حتی دراین دو سال اخیر لطف دوستان ندیده مجازی که به شهرشان رفته ام آنقدر شامل حالم شده  که بی صبرانه منتظر ورود آنها به اصفهان هستم.

من معتقدم که این میزبان بودن برکت زندگی است و مهمان هم با خودش لبخند و مهربانی و روزی خودش را می آورد.

و من معتقدم که میزبانی خوب، همراهی خوب میطلبد.

درین شب چله، سالهای همراهی ما به سیزده سال میرسد و همراه خوب من هم چهل ساله میشود.

خدایا به عدد آفریده هایت از تو متشکرم.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
  • ۴۹۹ نمایش

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد. 




سه ساله

۲۴
مهر

نورا، همپای من شده است این روزها.

هر جا که میروم کنار دستم است، و من هم از شش دانگ حواسم باید نیمی از آن را بگذارم برای نورا.

جلسات نهج البلاغه که میرویم شاید ۳۰ نفر هم نشویم دریک اتاق ساده و صمیمی با یک استاد مهربان.

نورا هر چه اسباب بازی دارد در کوله اش میریزد و در کلاس به دوست همسن خودش که میرسد بازی شروع می شود  و بازی که اوج میگیرد به خنده و بازیگوشی می افتند و استاد مهربانمان هم همیشه به من اشاره میکند که نگران نباش، میگوید من با بچه های قد و نیم قدم و در حین تمام بازیگوشی هایشان درسم را تا انتها خواندم، حضور اینها در هر جایی برکت است و من حواسم پرت نمیشود تو هم حواست را بمن بده و نه به نورا... .

 و من فکر میکنم که چقدر به دختر سه ساله ام خوش میگذرد.

این روزها هم ،پرچم امام حسین بر افراشته شده است.

دیروز رفتیم مسجد خودمان، و نورایمان به بچه ها که رسید، دور حوض حیاط دوید و داخل مسجد بزرگ و دلبازمان هم، با بچه ها شادمانه بازی میکرد و باز هم میدوید، ما هم دعا میخواندیم و به سخنران گوش می دادیم.

و من باز فکر میکنم که چقدر به دختر سه ساله ام خوش میگذرد.

این خوش گذشتن در مجالس اهل بیت را خیلی دوست دارم.

خصوصا آنکه سکان دار عرشه اش حسین باشد ... .

امام حسین و خانواده اش...

امام حسین و سه ساله اش... .

قاسم نعمتی

دختر اگر یتیم   شود   پیر میشود
از زندگی  بدون  پدر سیر میشود

هم سن وسالها همه اورانشان دهند
دلنازک است دخترودلگیرمیشود

 باشد شبیه مادر خود  نافذالکلام
این شهرباصدای او،تسخیرمیشود

فریادهای  یا  ابتایش  چو فاطمه
درسرزمین کفرچو تکبیرمیشود

وقتی که گیسوان سری پنجه می خورد
هرتاب آن چوحلقه زنجیر میشود

اصلارقیه نه به خدامرد بی هوا
بایک شتاب ضربه زمین گیرمیشود

هرگزکسی نگفت گلویش کبودشد
اینجاست روضه صاحب تصویر میشود

دشمن  به او  نگاه   خریدار  می کند
خوب شاهزاده بوده وتحقیرمیشود

فرزند خارجیست کفن احتیاج نیست
بیهوده نیست این همه تکفیرمیشود

پایش به سوی قبله کشید وبه نازگفت:
امشب  اگر نیایی  پدر، دیر میشود