آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد. 




راه

۱۵
تیر

قصه آدمهایی که نه الکی و یک هویی بلکه کاملا فکورانه و آگاهانه، متحول و مذهبی می شوند، همیشه برایم جذاب بوده و هست.

قصه زندگی مرد ایرانی که ساکن امریکا است و دیروز در برنامه ماه... به تصویر کشیده شد، و معجزه هدایت گری قرآن و برداشتهای لطیفی که او از آیات قرآن داشت، برایم خیلی جالب و قشنگ بود.

برنامه مستند از لاک جیغ تا خدا را هم میبینم، قصه دخترانی که عالمانه و آگاهانه به دین و حجاب رسیده اند.

شکی درین نیست که  مسلمانی و اصول دین، قابل تقلید کردن نیست.

شاید، یکی از دلایل داستان غم انگیز کم رنگ شدن مذهب در جامعه ما و خیلی از جوامع اسلامی، همین باشد.

خیلی راحت تقلید کرده ایم اصول دین را، از همان بچگی.

و شاید یکی از دلایل اشتیاق به مسلمانی و موج فراگیر  اسلام در مقابل سایر ادیان ، در جوامع باز، همین تحقیق و تفکر باشد.

آن روزهایی که خودم با حجاب شدم، به جز حمایت گرم مادرم و پدر بزرگ و مادر بزرگم،  کسی مدال افتخاری به من نداد و در مقابلش فقط پرسش بود و چرا....

من هم خودم را مسلح به علم کردم و از همان بچگی میخواندم، قرآن، قران، قرآن

شریعتی ، مطهری، الهی قمشه ای... .

اصلا دلم غنج میزد برای بعد عرفانی مذهب، ضمن اینکه هیچ وقت هم دلم نمی خواست که در مقابل چراهای اطرافیانم، مستاصل بمانم، و بیشتر از همه اینها با خواندن و تحقیق، خودم دلگرم میشدم به دانسته ها و داشته هایم و به انتخاب درستی که داشته ام.

خیل کثیری از خانواده های محکم و مذهبی را دیده ام که بچه هایشان راه دیگری را رفته اند.

این هم نوعی تحول است و انتخاب که نمی توان نادیده اش گرفت ضمن اینکه اجبار در باورهای مذهبی هم، پیامدهای خاص خودش را دارد.

و اصولا بشر هم مجبور آفریده نشده است ، و این را خود خداوند هم در قران اشاره کرده است.

 امروز من بچه هایم را دارم که آنها هم قطعا، فردایی را دارند که پر از راه است و انتخاب.

در نگاه فرا مادری، به آنها حق میدهم که فقط خودشان انتخاب کنند و در نگاه مادری، دلم شور میزند برای انتخابهایشان.

در نگاه مادری دستهایم را بر زانو میگیرم و بلند می شوم و تمام تلاشم را میکنم که از همان کودکی که خیلی چیزها درونی میشود و ملکه، زیبایی های این راه و انتخاب را، خوب نشانشان دهم. 

این وظیفه امروز من است و برای فردا هم میدانم که خدا خودش بسی بزرگ است و بزرگی میکند.

پ.ن اول: از میان تمام قسمتهای لاک جیغ این قسمت را خیلی دوست داشتم، پر از نکته های ناب است.

پارت اول

پارت دوم

پ.ن دوم: دیروز تولد نورا بود و طبق قراری که با هم داشتیم، رفتیم شهر کتاب و یک خرید مشقت بار اما لذت بخش، برای دختری که عاشق کتاب است انجام دادیم و باز هم نگاه مهربان فروشنده ها وکتاب دارها که از بازیگوشی دخترمان می گذرند و با مهربانی، بارجمع کردن کتابهای به هم ریخته را به دوش می کشند... .




عکس

۰۳
آبان
وقتی قرار میشود که من ازین دو تا عکس بگیرم، دست در دست یکدیگر، همدست هم می شوند مبادا که عکسی درست گرفته شود
انگار که یکی دائم قلقلکشان بدهد، فقط میخندند و مثل گندم برشته دائما بالا و پایین میپرند، نشستن و ایستادن هم در هنگام عکاسی اصلا برایشان معنایی نمیدهد
از خیل عظیم عکسها، فقط این عکس قابل انتشار شد

پ.ن: محرم جزو ماههای حرام است و این یعنی جنگ حرام، خونریزی حرام، تجاوز حرام...
هزار و چهار صدسال قبل حرمت این ماه و اهل بیت پیامبر را شکستند...این روزها را نمیدانم!!!!

هاویه

۲۹
مهر
شب است و لحظه خواب محمدحسین...
دو نفری روی تخت خوابیده ایم و  کتاب بهار را میخوانیم و نوبت به حفظ سوره قارعه رسیده است
در نقاشی سوره قارعه یک آدم را کشیده است که در بهشت برین است و آدم دیگری را که آتش احاطه اش کرده است
هیچ وقت برای محمدحسین از آتش و جهنم حرفی نزده بودم
اما سوره قارعه به او یاد داد که در جهنم جایی وجود دارد که نامش هاویه است و بعد هم میگوید تو که از ماهیت آن خبر نداری؟ آنجا آتش های سوزان است!!
برایش مثال میزنم و میگویم اینها نمود اعمال انسانهایی است که در دنیا با کارهایشان زندگی دیگران را به آتش کشیده اند و نابود کرده اند
مثل قاچقاچیان مواد مخدر که با تجارتی که میکنند زندگی ها را به طلاق و جدایی میکشند و در واقع آتشی در خانه ها برپا میکنند
چند تا مثال دیگر هم میزنم و میگویم اماخدا عادل است و نمیگذارد که رفتار زشت این آدمها بی پاسخ بماند
و حسین هم یک دفعه مثال خودش را میزند
میگوید مثل همین اسید پاش ها که این روزها تو صورت زنان اسید پاشیده اند و صورتشان را آتش زده اند اینها هم در جهنم میروند قسمت هاویه...
قلبم تیر میکشد، صورتش را میبوسم و میگویم برای همه دعا کن و از اتاقش بیرون می آیم
نمیدانم اینها از کجا پیدایشان شده و چرا تا به حال به دام پلیس نیفتاده اند؟؟
یک نفر قربانی هم زیاد است چه برسد به چندین نفر
یادم به گفتگوی آقای شهاب مرادی در برنامه خندوانه می افتد که میگفت امنیت کشور ما بی نظیر است به طوریکه زنها میتوانند سوار بر ماشین در جاده های کشور حتی در نیمه های شب هم تردد کنند بی هیچ مشکلی...
دلم میخواهد با تمام ارادتی که به ایشان دارم بروم و در سایتشان پیغام بگذارم که حاج آقای مرادی چشمتان شور بود
نا امنی این روزهای شهر، امانمان را بریده است

قضاوت

۲۶
مهر

صدای زنگ خانه در این ساعت از روز یعنی که پسرم از مدرسه برگشته...

در را باز کردم و طبق قول و قرار همیشگی مان که از همان پایین پله ها  آرام آرام، بالا میآید برایش شعر خواندم و قربان صدقه اش رفتم او هم طبق معمول ریز ریز میخندد تا به من برسد..به من و نورا

مراسم استقبالمان که تمام شد  آمده کنار دستم و می گوید: مامان، توی مدرسه که هستم بعضی وقتها خیلی دلم برایت تنگ میشود، از صبح تا ظهر که من خونه نیستم شما چه احساسی داری؟

انگار که شخص سومی این سوال را از من کرده باشد، به هیجان آمدم و آمدم که بگویم وقتی که تو میروی میتوانم برنامه های صبحگاهی مورد علاقه ام راببینم و دیگر مجبور نیستم به خاطر همراهی ات برنامه های کودک را تماشا کنم..آمدم بگویم وقتی تو میروی نورا هم کمی آرامتر میشود و کش و قوس هایمان کمتر میشود و بیشتر اوقات او کار خودش را میکند و من هم کار خودم را...آمدم بگویم وقتی تو نیستی و نورا هم خواب است من میروم سراغ کتابهای نخوانده و منتظر خواندنم و با کلی تمرکز به کارهایم میرسم...

آمدم بگویم...

اما چشمهای قل قلی و خسته اش را که دیدم به خودم  آمدم و گفتم: وقتی که نیستی خانه مان سوت و کور میشود و جای خالی ات، را هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند پر کند، و من هم دلم برایت خیلی خیلی تنگ میشود

راستِ راست، حق و حقیقت...


پ.ن: محمد حسین چند ماهی بود که این کفشها را نشان کرده بود و برای داشتنش خیلی مصر بود، هر وقت این مدل کفشها را پای بچه ای میدیدم ، سلیقه پدر و مادرش را توی دلم مذمت میکردم و دلم به حال بچه میسوخت و حالا پسرک من این کفشها را با شلوار لی می پوشد و قدر یک دنیا ذوق میکند

هر وقت خواستی در باره ام قضاوت کنی اول کفشهایم را بپوش وبه جای من راه برو....همین

کودک

۱۷
مهر

امروز، روز جهانی کودک بود

کودکانی که مالک حقیقی شان تنها، خداست و آنها در دستان ما، امانتند، و ما امانت دار آنها هستیم اگر که حمایتشان کنیم و مشاورشان باشیم برای ساختن فرداهایشان

در خیلی از نقاط دنیا، کودکان حقوق ویژه ای دارند که این حقوق اجرا هم میشود، حقوقی که باعث میشود که خانواده ها این امانتی بودن کودکان را به وضوح حس کنند و دیگر اجازه این را نداشته باشند که هر جور که دلشان می خواهد با کودکانشان رفتار کنند. 

کودکان ما وقتی شاد میشوند که دنیای کودکانه آنها را، ما آدم بزرگها، ببینیم و درک کنیم.

پیامبر ما، پیام آور مهربانی بود، به ویژه برای کودکان

پیامبر ما، تمامی کودکان را در آغوش میگرفت و میبوسید

پیامبر ما،  زودتر از کودکان به آنها سلام میکرد و به احترام کودکان تمام قد می ایستاد

پیامبر ما، نمازهای جماعتش را به خاطر کودکان، کوتاه برگزار میکرد

پیامبر ما، مرکب بازی کودکان میشد و اگر حس میکرد کودکی در راه رفتن ناتوان است اورا تا رسیدن به مقصد، بر دوش مبارکش سوار میکرد

 پیامبر ما،به ما سفارش کرده  که به قولی که به فرزندانتان میدهید وفادار باشید

مولایمان علی از ما خواسته که برای همراهی با کودکانتان، کودکی کنید

و همه اینها کودکان ما را شاد می کند

کودکان تنها گروهی از جامعه هستند که از حقوقشان نا آگاهند وبه دنبال احقاق آن هم نیستند و روز کودک شاید تنها روزی باشد که صاحبان آن ، نه آن را به یاد می آورند و نه انتظار سپاس از کسی را دارند

کاش همه کودکان ما شاد باشند

کاش خواب هیچ کودکی را بوی خون و باروت آشفته نکند

کاش چشمان هیچ کودکی را، تنش های پدر و مادرش گریان نکند

کاش لحظه های هیچ کودکی در فقدان پدر و مادرش، تیره و تار نشود

کاش، هیچ کودکی نان آور خانه اش نشود

کاش هیچ کودکی با درد های عمیق، قد نکشد

کاش...

حسین نازنینم، مادرت را به کودکی ات ببخش اگر که گاهی رویاهای تو را نادیده می گیرد و دنیای زیبای تو را قاطی دنیای آدم بزرگها میکند.

نورای مهربانم، من را به پاکی معصومانه ات ببخش اگر که در مقابل تمام انرژی و هیجان های کودکانه ات کم می آورم و گه گاه از یادم میرود که باید پا به پایت کودکی کنم... .

روزتان مبارک

روز کودکانمان مبارک

الهی که سالم و صالح باشند همه شان...

                           

عکس: تماشای رژه مورچه ها، وقتیکه سوسکی را با خود میبرند، گوارای دنیای کودکی تان

در آخرین هفته شهریور، کارهای ناتمامان را تمام کردیم

لواشک های هلو را با مهربانی آفتاب به عمل آوردیم، لیموهای سبز و بهشتی را آب گرفتیم، پوره های گوجه را بسته بسته در فریزر کردیم و پرونده خوراکی های تابستانی را بستیم

نیمه های شب هم که میرسد خنکی هوا را مزه مزه میکنیم و پنجر های اتاقها را تا نیمه میبندیم و همه اینها یعنی اینکه پاییز دیگری قصد رسیدن کرده است

محمدحسین لباس و کفشش را پوشید و از زیر قران رد شد و به مدرسه رفت...رفت تا کلاس اولی شود

و همزمان با کلاس اولش بهاری هم شد، دوره رو خوانی و بعد هم دوره روان خوانی قران را تمام کرد و کتاب های بهار را برای حفظ تحویل گرفت و من همان شب خواب دیدم که پسرم، با صوتی زیبا برایم قران میخواند...


پ.ن: پاییز فصل باران است و برگ های رنگارنگ

دعا کنیم تا پاییز امسال هوایمان پاک شود و ابرهایمان بارور...

در این موسم بی آبی،به هدر دادن آب را باور نمیکنم

میشود با باریکه آبی به حد نخ و یا حتی یک لیوان آب هم وضو گرفت

میشود موقع کف مال کردن دستها، آب را بست

میشود برای مسواک، فقط و فقط یک لیوان آب مصرف کرد مثل مسواک کردن کودکان

میشود در زمان حمام کردن، تمام وقت آب را باز نگذاشت و تنها در وقت شست شوی نهایی، دوش گرفت

میتوان آب مصرف شده برای شستشوی میوه ها و سبزی ها را به گلدانها داد و یا در فلاش تانک ریخت

میتوان موقع آب کشی ظرفها، آب را با حداقل دبی باز کرد وظرفها را شست

و خیلی می توان های دیگر، اگر که خشکسالی و تشنگی را برای کودکان سرزمینمان نخواهیم

شما هم اگر ازین میتوان های خاص خودتان داشتید برایمان به اشتراک بگذارید

پاییزتان پر از عشق و امید


شهر موشها

۲۴
شهریور

این روزها که تب دیدن شهر موشها بالا گرفته، باید منتظر بمانیم تا که این فیلم را به صورت خانگی تماشا کنیم چونکه سینما رفتن برای ما، جزو اعمال شاقه است

و این هم به آن خاطر است که دختر ما خودش یک تنه تمامی موشها را حریف است و مثل یک موش از دستمان فرار میکند و حالا اگر با این وضعیت به دیدن سینمایی شهر موشها برویم خودمان هم موش میشویم...

موش بودن دخترمان هم ماجرایی دارد

فروردین امسال بود که بعد از تحویل سال راهی تهران شدیم، بعد از چندین روز وقتی که برگشتیم با صحنه های عجیب و غریبی روبرو شدیم

روی اپن خانه را قبل از رفتن تمیز کرده بودم اما حالا روی اپن پر شده بود از سبوس برنج و پلاستیک سلفونی سوراخ شده آن...

زنجیره پلاستیکی پرده اپن هم پاره شده بود و روی زمین رها شده بود....

زبانم بند آمده بود که نکند دزدی در خانه است که آقای پدر فرمودند که اینها ردپای موشی در خانه است

اسم موش که آمد بچه ها کلی ذوق کردند و ما هم آشفته وار، به دنبال تله موش رفتیم

به همسایه کناری مان که گفتیم کلی خندید و گفت این همه سال که ما اینجا بوده ایم موشی ندیده ایم...به همسایه خودمان هم که گفتیم دخترها غش و ضعف کردند و حاضر نبودند که در خانه بمانند

یادم می آید همان روز هم کلی مهمان به خانه مان آمد و من و همسرم هم دل توی دلمان نبود که نکند سر و کله موش مرموز پیدا شود

مهمانها که رفتند نیم ساعت هم نگذشته بود که تله عمل کرد و موشمان به دام افتاد و همگی کلی خوشحال شدیم از تمام شدن هول و هراسی که داشتیم

و کلی هم بچه ها را مذمت کردیم که وقتی در خانه را چهار تاق باز میگذارید، معلوم است که موش هم می آید و...

اما محض اطمینان باز هم تله را وارد عمل کردیم و شاید یک ساعت نگذشت که دوباره تله عمل کرد و موشی دیگر...

و این پایان ماجرا نبود چرا که جمعا چهار موش  را تا فردای آن روز به تله انداختیم

و به این نتیجه رسیدیم که خانه مان شده شهر موشها و این شد که برای علت یابی تمام خانه را زیرو زبر کردیم و بالاخره علت را پیدا کردیم

پشت دیوار یکی از نقاط کور آشپزخانه مقداری گچ و سیمان دیدیم و پیشتر که رفتیم یک سوراخ به قطر در نوشابه پیدا کردیم سوراخی که آن سوی آن بیرون از خانه بود و فهمیدیم که موشهایمان با همتی وصف ناشدنی از لابلای دیوار ها و احتمالا از اعماق زمین  توانسته اند تونلی بزنند به داخل خانه...

با سیمان و خرده شیشه سوراخ مورد  نظر را کور کردیم و از آن روز به بعد هم دیگر موشی ندیدیم و احتمالا این موشهای با اراده در حال ساخت تونلی دیگرو در جایی دیگر هستند

اما در آن روزها حسین جان و نورا جانمان با دیدن موشهای به تله افتاده که در حال جیر جیر کردن بودند کلی ذوق میکردند و خلاصه موش بازی شان گرفته بود و از آن روز به بعد هم این موش شد جزئی از زندگی نورا... .

هر در بازی را که میدید برای بستنش می دوید  که مبادا موشی داخل خانه بیاید و یا غذایش را کامل میخورد مبادا که موشه غذایش را بخورد و شبها هم موقع خواب اذعان میکند که موش کوچک هم خوابش گرفته و رفته است پیش مادرش که لالا کند

خودش هم که گاهی در نقش موش میرود از در و دیوار بالا میرود، یک گوشه ای بی صدا پنهان میشود و سفره ها و اجسام پلاستیکی و انواع پاک کن ها هم از دندانهای تیزش در امان نیستند... .

خلاصه که ما به موشها و دنیای عجیبشان ارادت ویژه ای داریم

Dream land

۱۷
شهریور

رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه

این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است

اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)

که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد

این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود

راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد

فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود

ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند 

دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم

یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم

امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان  شاهد بودیم... 

راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...

وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد... 

علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان 

یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم

سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم

اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم 

انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام

اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...

 

مرد کوچک

۰۹
شهریور

محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد

مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...

خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....

این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است

این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا

اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما  اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....

این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...

 و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"

اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...

پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود

آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم

 

                                             

پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است

به اندازه

۲۶
مرداد

خوش به حال شکم بچه ها...

محمد حسین به محض سیر شدن، میگوید الهی شکر، مامان دستت درد نکنه دیگه جا ندارم

نورا هم: الهی شکر ،مامان خودت بخور

خلاصه که کافیست که با اندک غذایی ته دلشان گرفته شود

رنگین ترین غذاهای عالم را هم که ببینند از کنارش عبور میکنند بی هیچ هوسی...

 جدا که به اندازه غذا خوردن، برای بعضی از ما آدم بزرگها، چقدر سخت است!!!

زمستان پارسال

خوشی

۱۸
مرداد

خوشی های نورا بی شمارند و ریز ریز

بعضی هاشان آنقدر ریزند که فقط من آن ها را حس میکنم

اما او با همین خوشی ها، خوش است و زندگی می کند

 وقتهایی هست که دختر کتاب خوانم می آید کنار قفسه کتابها و بساط کتاب های خودش را پهن میکند روی زمین و گاه گاهی هم دستی بر کتابهای داخل کتابخانه میبرد

می نشیند و با دستهای کوچکش صفحات کتاب را لمس میکند و میخواند و میخواند و لذت کتاب خوانی را تجربه می کند

 برای منی که  مهم است هر کتابی در کتابخانه ام، سرجای خودش باشد

تمام خوشی نورا می ارزد به چیدن و مرتب کردن هر روزه کتاب خانه ام...

و یکی دیگر از خوشی های رنگی رنگی اش،النگو هایش است

النگوهایی که گاهی وقت خوابیدن هم حاضر نیست رهایشان کند

هر روز النگو های رنگی را شماره میکند

و رنگ تمام النگوها هر روز یک رنگ است

یکروز سبز، یکروز آبی، یکروز صورتی، یکروز...

یک رنگِ یک رنگ...

پ.ن: من این مامان رو خیلی دوست دارم چونکه پر از انرژی مثبته، برای خودش، برای بچه هاش و برای تمام زندگی اش

شب

۲۵
تیر

طبق معمول با محمدحسین میرویم سراغ دیدن مستند های فضا

و محمدحسین شیفته این مستند شده و گاه ساعتها با نگاهش و افکارش آن را می بلعد و گاهی به زبان خودش آن را برایم تفسیر میکند

 فیلم  با سفر از زمین به سمت آسمان شروع میشود و از تمام کهکشانها گذر میکند و درنهایت به یک حجم سبز میرسد (که زمین درین حجم سبز به اندازه یک اتم بیشتر نیست)

محمدحسین این حجم سبز را خیلی دوست دارد میگوید با تمام شدن این حجم سبز بهشت شروع میشود و شک ندارد که خدا این حجم سبز را در آغوش گرفته و تمام دعاهای ما را می شنود...

آسمان همین شبهای پرستاره این سرزمین کویری برای  شگفتی من کافی ست چه برسد به آن حجم سبز...

این شبها دلم را میگذارم جای دل محمد حسین

و به همان خدای خیلی بزرگی فکر میکنم که این جهان را در آغوش گرفته است و دعاهای مرا میشنود

و به این فکر میکنم که اگر بخواهم به آخر این دنیا سفر کنم و به بهشت پسرم برسم شاید چندین سال نوری وقت لازم باشد

اما روزها و شبهایی هستند که بعد زمان را میشکنند و یک شب آن به اندازه هزار ماه کش میآید..

به اندازه هزار ماه کش می آید و بلند میشود

آنقدر بلند که در یک شبش میتوانی به آن ته دنیا سفر کنی 

شاید هم تمام دریچه های آسمان باز میشود که همه چیز انقدر سریع میشود

هر چه که هست، این شبها را نباید از دست داد!

 شبهای قدر....رمضان ۹۳

پ.ن: پدرش در آغوشش میگیرد و بعد هم رها میکند...او رها میشود اما تا آخرین لحظه افتادنش دستهایش محکم است و لبخند میزند چونکه به آغوش پدرش اطمینان دارد

خدایا مرا هم مانند این کودک دوساله مطمئن کن

و مقدرمان کن به بهترین هایت

دو

۱۶
تیر

اینکه صبح ها به محض بیدار شدن  از خواب، سلام و صبح بخیر میگویی

اینکه میروی شیرت را از یخچال برمیداری و روی مبل لم میدهی و با تماشای تلویزیون آن را نوش جان میکنی

اینکه هر روز میروی سراغ کمد لباسها و روسری ها و تا یک ساعت و شاید هم گاهی بیشتر، می پوشی و در می آوری و خودت را جلوی آیینه تمام قد برانداز میکنی

اینکه  میروی جلوی پنچره اتاق می ایستی و از آن بالا به هر کسی که داخل کوچه رفت و آمد میکند میگویی سلام آقا

اینکه  همیشه مراقب برادرت هستی که غذا و مسواک و دستشویی و خوابش را فراموش نکند

اینکه میروی چشمهای خواب پدرت را میبوسی و بعد هم سرش را در آغوش میگیری و میگویی: خوشگلم، عسلم، نفسم

اینکه موقع خواب با آن چشمهای کوچکت در سیاهی شب به من نگاه میکنی و برایم لالایی میخواهی

یعنی قد کشیده ای

یعنی دو سالگی ات هم به سر رسید...

صدای تو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۸
  • ۳۵۶ نمایش

برکت

۱۱
تیر

هوای گرم تیرماه این روزها خیلی نمود میکند  

پسرم، ظهر در راه برگشت از مسجد یک بستنی یخی پرتغالی نوش جان کرده و به محض رسیدن به خانه از مزه بستنی و پرزهای پرتغال و خنکی که به جانش نشسته برایم سخنوری میکند

بعضی از سحرها را بلند میشود و بادام میخورد نیت روزه میکند و نمازش را میخواند وبعد هم میخوابد

هرچیز را که دوست دارد میخورد، اما در مورد چیزهایی که دوست ندارد به جمله من روزه هستم اکتفا میکند و از خورردن سرباز میزند

دخترم هم که راه و بیراه کنار یخچال است و محتویات آن را رصد میکند یا دائما آب یخ طلب میکند..وقت غذایش هم چند لقمه را به زور به دهان من میچپاند

وقت افطار هم که میشود ناگهان قالب پنیر گم میشود و لب و لوچه پنیری دخترمان هم گواه ماجرا...

و آب جوشیهایی که حالا دیگر کمی ولرم شده اند همگی شان توسط ایشان تست میشود که مبادا مزه یکی با دیگری فرق کند

و من هم این وسط گاهی خسته ام و خیلی هنر کنم به قرائت روزانه قران برسم اما کلنجار رفتن با بچه ها، قسمت اصلی ماجراست که نایی به بدن نمیگذارد

اما این را هم میدانم که اگر بچه هایم حس کنند ارمغان این ماه مبارک برایشان یک مادر بد اخلاق شده تمام قافیه را باخته ام

رمضان مبارک و برکت آن در زندگی ها تا ابد مستدام

حامی

۳۱
خرداد

سر کلاس نشسته ایم 

خانم معلم مهربان اسم بچه ها را روی تابلو نوشته است و به ازای رفتارها و عملکردهای مثبت جلوی اسم بچه ها یک ستاره میکشد

کلاس تمام شده و بچه ها پر از شور و شوق وانرژی هستند برای بازی بعد از کلاس

که یکی از مادرها به معلم اعتراض میکند که تعداد ستاره های بچه اش کم است...

خانم معلم لبخندی میزند که خیلی دربند تعداد ستاره ها نباشید این یک تشویق است و کودک هم هاج و واج مادرش را نگاه میکند اما با شنیدن صدای بازی بچه ها میخندد و به حیاط میرود

در جمعی هستیم که باز بین بچه ها دعوا درگرفته و باز هم خانواده هایی که بی جهت وارد معرکه شده اند به هواداری بچه هایشان....

بچه ها فراموش میکنند و به بازی شان بر میگردند اما عادت میکنند که اتکا کنند به این مدل دخالت بی جای خانواده هایشان در نقاط بحرانی زندگی شان

روز تعطیل است و پارک هم شلوغ و ما هم به قول  نورایمان در صف تا تا عباسی هستیم و بچه های در صف هم با چشم های گردشان به بچه های سوار بر تاب نگاه میکنند و منتظرند

عده ای بچه هایشان را زود پیاده میکنند تا نوبت به بچه های دیگر هم برسد

اما عده ای دیگر هم درین میان هستند که فقط تاب خوردن و شادی بچه خودشان مهم است و خستگی و انتظار بچه های منتظر در صف را اصلا نمیبینند و برایشان هم اهمیتی ندارد

ایستگاه بازی با ماسه را در پارک راه اندازی کرده اند و یک سری بیلچه و سطل هم در آنجا گذاشته اندمحمد حسین هم وارد بازی میشود و یکی از بیلچه ها را بر میدارد که ناگهان دختربچه ای میگوید من زودتر برش داشتم و حالا مال من است مادرش هم از دخترش دفاع میکند

اما مادر کنار دستی مان بیلچه ای را که فرزندش برداشته را به محمد حسین میدهد و میگوید بیا اینجا کنار پسرم بازی کن اینجوری به هر دوتان بیشتر خوش میگذرد

این جور وقتها ذهنم پر از چرا میشود؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با این حمایتهای ظاهری حمایت واقعی را از فرزندانشان دریغ میکنند؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با حمایت های بی جایشان به فرزندانشان حتی اجازه ورود به خیلی از چالشهای دوران کودکی را نمیدهند و بچه ها رشد میکنند بی هیچ تعامل و برخوردی

و بعد هم خام و بی تجربه وارد یک جامعه پر از چالش و تنش میشوند

چرا بعضی از پدر و مادرها فکر میکنند که اگر بچه هایشان همه چیز را برای خودشان داشته باشند، خیلی خوشبختند؟

پس کی قرار است که بچه ها با واژه هایی مثل بخشش، تقسیم کردن،شریک شدن  وزندگی جمعی به معنای واقعی اش آشنا شوند؟

چرا؟

چالش

۱۸
خرداد

من و تو با هم  قرار گذاشتیم

و من این قرار را شبها یواشکی در گوشت زمزمه میکردم...

قرار گذاشتیم که با شروع ماه شعبان، شیر خوردن هایت را فراموش کنی

و ما تحقیق کردیم و فکر کردیم و تصمیم گرفتیم

در کنار راهکارهای روحی و معنوی، راهکار عملی هم لازم بود

ونتیجه راهکار عملی ما این شد که کام تو را تلخ کردیم...همین

و تو هم خیلی زود پذیرفتی...پذیرفتی و در خود فرو رفتی و ناگهان تب کردی

و به قول پدرت غصه دار شدی و  تب کردی

هر چه که بود گذشت اما مهم این بود که تو در مقابل اولین چالش بزرگ زندگی ات کم نیاوردی

نورا جانم این روزها که اندکی از من دل کنده ای، حس میکنم که به خدا نزدیکتر شده ای...

باور کن...اذان را که میشنوی خیلی خودجوش سجاده ات را پهن میکنی و به سجده میروی و با خدا حرف میزنی...

حس میکنم که از دست ما و راهکارهایمان به خدا پناه میبری

نورا نازنینم گاهی مسیر بزرگ شدن و قد کشیدن، تلخی های خودش را دارد تلخ میشوی اما مستقل می شوی و دنیای بزرگتری را تجربه میکنی

آری تو بزرگ میشوی و دنیای تو هم بزرگتر...

پ.ن اول: کاش میشد در تمامی احوال و با تمامی آدمها رو راست بود حتی با یک کودک دو ساله...

تنها و تنها برای خودم: انسانم آرزوست

پ.ن دوم: دلم میخواهد به خانه اولم در وردپرس برگردم سرویسی که بالاترین امکانات را در وبلاگ نویسی داراست این سرویس های داخلی خیلی مشکل دارند کاش مسئولان مربوطه کمی این سرویها را ارتقا میدادند و بعد به سراغ  فیلتر کردن سرویهای خارجی میرفتند

پ.ن سوم:ممتاز را گرفتم هم در کتابت و هم در نستعلیق...حالا دلم شکسته میخواهد

پ.ن چهارم : اینجا را رصد کنید

الگو

۱۲
خرداد

محمد حسین دو جنبه دارد

یک جنبه بزرگانه و یک جنبه کودکانه

وقتیهایی که با محمدحسین حرف میزنم 

وقتیکه کارمان به بحث و استدلال میرسد

حس میکنم فروغ شماره دو روبروی من نشسته است و یا گاهی حس میکنم که با  ورژن شماره دو پدرش در حال گفتگو هستم

 تک تک کلماتش...منطق استدلالهایش و حتی حرکات چهره اش گواه این شباهت هاست و این قسمت ،مربوط به جنبه بزرگانه است

اما این پسر شش ساله مان یک جنبه کودکانه زیر شش سال هم دارد که با ورود خواهرش پر رنگ تر شده

و حالا این شازده ما، درجنبه کودکانه اش الگوی تمام قد دخترمان شده است

در حرف زدن...

لهجه حرف زدن...

مدل غذا خوردن...

بازی کردن...

خندیدن گریه کردن...

.

.

.

اصلا نفس کشیدن

 .....

فکر این جایش را نمی کردیم

 

والعاقبه للمتقین

کتاب

۲۹
ارديبهشت

تبلتم رو خیلی دوست دارم

با اینکه قابلیت های و ویژگی های خوب و خاص خودش رو داره اما نه به اینترنت وصله و نه بازی توش وجود داره

کارکردش برای خانواده ما، فقط به عنوان یک کتابه

هر کدوممون هم فایل خاصی برای کتابهامون داریم

اوایل محمدحسین راضی نبود مخصوصا وقتی که بچه های دور و برش رو تبلت به دست و در حال بازی میدید

اما با وجود کتابهای قشنگی که براش دانلود کردیم، مخصوصا کتابهای صوتی خیلی زود راضی شد

قرآن خوندن از روی تبلت هم براش خیلی لذت بخش تره تا از روی کتاب، چون میتونه هر آیه ای رو که میخونه قرائتش رو هم بشنوه

یه کتاب هم داره به اسم قصه های من و بابام که سه جلده و طنزه

وقتی پدرش از سرکار میاد دوتایی با هم شروع میکنن به خوندن

البته این دلیلی بر این نمیشه که ما کتاب نمی خریم کتاب خریدن و خوندن یکی از بزرگترین لذتهای ما بوده و هست

اما دیدم که میشه خیلی از تکنولوژی های جدید رو هم مثبت دید و در خدمت به کتاب خوانی ازش بهره گرفت

کتاب خوانی...

واژه ای که این روزها در خیلی ازخانه ها غریبه است

پ.ن: در کلاسمان که به بحث توحید رسیدیم  یکی از همکلاسیها که ساکن امریکاست، از زبان دوست کره ای اش نقل میکرد که آنها چندین خدا دارند اما وقتهایی که خیلی گرفتار میشوند و از خدایانشان ناامید به سراغ الله سین میروند( الله سین در زبان آنها خدای مسلمانهاست)

خدایا ما تنها و تنها تو را داریم خود خود واقعی ات را...میدانم که هیچ کس را نا امید نمیکنی حتی همان دوست کره ای را

خورشید

۲۲
ارديبهشت

دلمان که تنگ میشود راهی دیارش میشویم

اول رجب بارمان را بستیم و مقصدمان دیدار خورشید 

یادش بخیر آنوقتها به محض ورود می ایستادیم و اجازه ورودمان را با اندک سرمایه ای که از حضور قلب داشتیم میخواندیم و بعد هم قدمهایمان را میشمردیم تا به محضرش برسیم

اما حالا ....

حالا باید حواسمان، شش دانگ به موجوداتی باشد که شده اند مایه آزمایش این دنیای ما...

خدایا ما و حواسمان را لحظه ای رها مکن

پ.ن: تا چند سال قبل که نه بچه ای بود و نه کمر دردی و ... خیلی راحت درین صحن و سراهای حرم قدم میزدیم ...اما حالا با بچه ها وضعیت فرق میکند یک کم که راه می آیند خسته میشوند  تعداد ماشین برقی های حرم هم آنقدر کم است که در کنار  صفهای دراز و طویل این  همه زائر مریض و ناتوان ما خجالت میکشیم سوار این ماشینها شویم

یا  کافی است در حرم و یا رواقها باشی و بچه نیاز به سرویس بهداشتی داشته باشد باید راههای آمده را از ابتدا برگردی تا به سرویس بهداشتی نزدیک درهای خروجی برسی...به خادمها هم که مشکل را اعلام میکردیم اظهار شرمندگی میکردند و میگفتند در مورد افراد سالمند این مشکلاتی که شما میگویید حادتر است میگفتند ما به آستان گفته ایم اما...کاش آستان در کنار بزرگ کردن حرم مطهر  اسباب و سایل آن را هم فراهم کند و چاره ای بیندیشد 

پ.ن دو :برای یک آشنا: تویی که خودت در اوج سختی و مشقتی اما میشوی سنگ صبور...تویی که خودت پراز غمهای ریز و درشتی اما تمام تلاشت را میکنی که غمی را از دلی بزدایی و میشوی گره گشای خلق خدا...تو و امثال تو را که میبینم یقین پیدا میکنم که قلب سلیم نعمتی است که به هر کسی عطا نمیشود