آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

عکس

۲۰
دی

وقتی مادر همسرم دانه دانه میبافد

وقتی دخترم میپوشد و برایمان ناز میکند

منم و یک دنیا شادی

آرزو دارم که غذایت تا ابد حلال و پاکیزه باشد، نور وجودم

 لبو خوردنتان هم عالمی دارد

 دستهای پدرت تکیه گاه لحظه لخظه های زندگیت باد عزیز دلم

 خدایا شکرت، ریحانهایم هم جوانه زدند

 

پ.ن: نویسنده این وبلاگ یکی از بهترین دوستان دنیای مجازی منه

که نوشته هایش را باید طلا گرفت

شرح کامل سفرم را در اینجا نوشته ام

اما از یاد نمی برم که :

به کربلا که رسیدیم بعد از استراحتی، از هتل به سمت حرمین رفتیم

حسینم در آغوشم بود و دلم بی قرار، انگار راه را گم کرده بودیم

ازین کوچه به آن کوچه...تا اینکه حسین را به پدرش سپردم و  یک کوچه را تا انتها دویدم که ببینم راه کجاست

به انتها که رسیدم سرم را چرخاندم و حرم را دیدم  قلبم به شماره افتادم مثل بیداری که خواب میبیند

کمی جلوتر رفتم و به طرف دیگرم نگاه کردم .... و یک حرم دیگر

تازه فهمیدم که در بین الحرمینم

تمام من به فدای تو یا حسین

بازی

۰۸
دی

یادمه تا یکی دو سال پیش از کنار ماشینها که رد میشدیم انقدر اسمشون رو تکرار میکردم تا پسرم که کلی علاقمند به ماشینه اسمشون رو یاد بگیره

اما چند وقت پیش دیدم که با پدرش داره راجع به سیستم کروز کنترل ماشینها بحث میکنه

منم از همه جا بی خبر گفتم که این چه سیستمیه دیگه؟

که با توضیحات کامل حسین آقا قانع شدم که اوووووووووه پسرم چقدر پیشرفت کرده و حالا اسم و آرم و سیستم ماشینهایی رو هم بلده که من بلد نیستم

در مورد اسباب بازیها هم وقتی دیدم که تو درست کردن پازلها و بازیهای فکری مهارت پیدا کرده، شروع به جمع کردن بازیهای دوران کودکی اش کردم و رفتم چند تا بازی فکری سطح بالاتر خریدم تا از بازیهاش لذت بیشتری ببره

گذشت تا اینکه چند وقت پیش بهونه اسباب بازیهای قدیمی اش رو گرفت

اوایلش مقاومت کردم و گفتم اینا دیگه به دردت نمیخوره و شاید بهتر باشه بزاریم برای نورا  و بعد هم اصرار میکردم که تو باید بازیهای فکری جدیدتر و سخت تر رو تجربه کنی نه اینها....

و توی دلم هم میگفتم آخه تو با این سنت چه لذتی ازینها میخوایی ببری؟

اما کوتاه نمی اومد..اولش با خودم گفتم شاید به این خاطر که اسم نورا رو بردم دنبال اینهاست

اما دیدم نه...

دیدم با چه لذتی داره تو قابلمه هاش غذا میپزه

چه زیرکانه مکعب های کوچک رو روی هم سوار میکنه و از افتادنشون غش غش میخنده

و با چه خلاقیتی پازلهای چوبی خیلی ساده رو از نو بازی میکنه

و کتابهای پلاستیکی رو چقدر کنجکاوانه ورق میزنه

محمد حسینم تو به من یه درس دادی و اون هم اینه که:

تو دنیای خودت رو داری و من اجازه این رو ندارم با دیکته کردنم، خلاقیت رو از دنیای تو دور کنم...

پسرم شاد باش و بازی کن و لذت ببر

پ.ن: دوستانی که میگن نمی تونن کامنت بزارن..پرشین میگه برای کامنت گذاشتن باید مرور گر جدید مثل فایر فاکس و اون هم ورژن بالاش رو داشته باشیداین هم از هنرمندی سرورهای وطنی....

 

زمستون پارسال بود که برای پرنده های توی بالکن غذا میگذاشتم

وبیشترین غذاشون هم نونهای خشک خورد شده بود

و می دیدم که در کمتر از پنج ساعت تمامی نونها خورده میشود

و گذشت تا زمستون امسال

چند روز پیش محمدحسین بهم گفت مامان یادت میاد برای جوجه ها نون میریختی؟

بنده خدا ها گرسنشونه بیا براشون نون خورد کنیم تا از گرسنگی نمیرن و بعد هم با اون دستهای کوچیک و قشنگش غذای پرنده ها رو فراهم کرد

خیلی خوشحال شدم که پسرم کارهای ما رو میبینه

چند ماه قبل رفته بودیم پارک که دیدیم یه دختری که از محمد حسین هم بزرگتر بود در اثر زمین خوردن بینی اش کمی خونی بود

محمدحسین و پدرش میتونستند از کنارش عبور کنند اما هر دوشون رفتند سراغش و بابای حسین اون دختر رو پانسمان کرد

حالا هروقت پارک میریم محمدحسین خیلی مراقب بچه هاست که مبادا آسیب ببیند یا اگر هم آسیبی دیدند کمکشون کنه

یک بار دیگه هم که به پارک رفته بودیم دیدیم شیر آب پارک بسته نمیشه همون وقت همسرم با ابزارش شیر پارک رو درست کرد و به حسین یاد آور شد که باید مراقب هدر رفتن آب تو هرجاییکه هست باشیم

و من فکر میکنم این حس دیگر خواهی و بی تفاوت نبودن  رو ما خودمون میتونیم به بچه هامون منتقل کنیم

و یک حرف با پسرم:

محمدحسین جان مدیر مهد کودکتون میگفت شما توی خونه روابط عاطفی قوی دارین؟ با خنده ای گفتم بله.. چطور مگه؟ گفتن آخه تو مهد کودک بیشتر بچه ها حاضر نیستن با زهرا کوچولو که قادر به راه رفتن نیست بازی کنند اما پسر شما خیلی بهش محبت میکنه :)

پسرم مثل همیشه بهت میگم که با تمام وجودم بهت افتخار میکنم

و...

سعدیا گرچه سخن دلکش و شیرین گویی
                                      به عمل کار برآید به سخندانی نیست

بالکن خانه ما و پرنده ای که بر روی درخت حیاطمان لانه کرده

 

پ.ن: محمدحسین در مهد کودک

محمد حسین سربند داره و زهرا کوچولو هم لباس گل بهی پوشیدهلبخند