عروس
نورا را در آغوشم کشیده ام برای خوابیدن
اما چند خانه آنطرف تر صدای عده ای خانم را در اتاقم دارم که اول صلوات فرستادند و بعد از کمی سکوت؛کل کشیدند و حالا هم میخوانند و دست میزنند
نورا با شنیدن صدای دستها، چشمانش برقی میزند و شروع میکند به دست زدن
بلند میشوم و پنجره اتاقم را میبندم و حالا دیگر صدایی نیست
نورا هم در آغوش من است برای دوباره خوابیدن
اما من پرت شده ام به روزهای آینده، به روزهاییکه هر مادری تصور و یا آرزوی دیدنش را دارد
دختری با لباس سپید و صورتی درخشان مثل ماه؛ که زمین و زمان برایش جشن گرفته اند
و خودم را گوشه ای آنطرف تر تصور میکنم که نمیدانم خوش حالم یا غمگین
اما یک چیز را میدانم و آن اینکه در اوج تمامی شاد بودنت؛ ته دلت آن گوشه ها میلرزد چرا که قرار است دخترت برود
برود در خانه ای دیگر و برای مردی دیگر و تو نگرانی که مبادا این مرد؛ مرد نباشد
نورای من حالا آرام خوابیده اما هنوز هم صدای کف زدنها از پشت پنجره بسته به گوشم میرسد
بی شک فردا ها میرسند اما فرداهای خوب برای کسانی است که قوی و شاد وصبور باشند؛ حتی اگر مردشان؛ مرد نباشد...
پ.ن:وقتی میبینی بهترین دوستانت؛در زندگی شان طعم جدایی را حس میکنند حق داری که در تصوراتت برای دخترت؛ گاهی هم غمگین شوی
عکس:شهریورپارسال