دخترم
کشوهای لباست رو میکشی بیرون و خودت به تنهایی سه تا شلوار رو روهم میپوشی با چند تا جوراب و بعدش میری سراغ یکی از کیف های من و لخ لخ میکشی روی زمین و میری به سمت در و پشت سر هم میگی ددر...
یه جعبه اسمارتیز گرفتی دستت که یک دفعه درش باز میشه و همشون میریزن رو زمین شیرجه میام به سمتت و شروع میکنم به جمع کردنشون که مبادا بخوری اما میبینم که تو مشتت چندتا اسمارتیز داری که میریزیشون تو ظرف و بعد هم میشینی روی زمین و بقیه اسمارتیز ها رو همراه با من جمع میکنی
شام که خوردیم میگم همه با هم سفره رو جمع میکنیم و همه ظرفها میره روی میز اپن و تو هم خوب نگاهمون میکنی ... و حالا پدرت برات آب انار گرفته و ریخته تو شیشه ات...از دستش میگیری و رو بالش میخوابی و تا آخرین قطره اش رو میخوری و بعد بلند میشی و شیشه خالی رو هل میدی روی میز اپن آشپزخونه
رفتیم مطب دندانپزشکی کودکان، دم در ایستادی و هر بچه ای که میاد تو رو بغل میکنی و از خوشحالی جیغ میکشی، بعضی بچه ها کلی ذوق میکنن و باهات همراهی می کنن و بعضی هاشون هم انگار که یه آدم فضایی دیده باشن از خودشون دورت میکنن
با کوچکترین آهنگ رنگی که تی وی پخش میکنه دستهات رو میبری هوا و می چرخونی و به قول خودت نانا میکنی بدون اینکه بدونی نانا کردن چه شکلیه
داداشت تمام مداد رنگی هاش رو پخش خونه کرده جامدادی اش رو میدم دستش و میگم جمعشون کن لطفا، نورا اینها رو می خوره...اما میبینم که جامدادی رو از دستش میگیری و خودت مشغول جمع کردنشون میشی...تا آخرین دونه
این جور وقت هاست که حس میکنم خدا بهمون یه دختر داده