آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت زندگی» ثبت شده است

بالاخره دیشب دیدمش...جدایی نادر از سیمین رو میگویم

قبل از دیدنش خیلی نقدها شنیده بودم که اکثرشون منفی بودند:

معلوم نیست چی بود...سر وته نداشت...همش دعوا بود...همش طلاق و طلاق کشی بود ...جامعه ایران رو زیر سوال برده بود و....خلاصه

اما من خیلی خوشم اومد درست همونجور که از الی خوشم اومد

کسی که دنبال ماجراجویی و به قولی فیلمهای اکشنه اصلا نباید فیلمهای فرهادی رو ببینه چون به دردش نمیخوره

فرهادی توی این دو فیلمی که من دیدم روی دیدگاه آدمها فیلم میسازه

در فیلم جدایی نادر از سیمین آدم ایده آل نداریم آدم بده هم نداریم همه خاکستری هستند همه همونجوری عمل میکنن که نود درصد ما آدمها تو زندگیمون عمل میکنیم

ما میدونیم دروغ خیلی بده اما اگه مجبور بشیم و بدونیم به ضرر خودمون و خانوادمون تموم میشه شاید همون اولش دروغ نگیم بلکه اول خودمون رو توجیه میکنیم و بعد دروغ میگیم و اینجوری فکر میکنیم که داریم راست میگیم

و دو زن توی این فیلم داریم یک زن که میخواد طلاق بگیره و این اولش که میفهمی خیلی بده اما کافیه خودت رو بزاری جای اون

چند سال نگه داری از پدر پیر همسر که آلزایمر داره و از پس کوچکترین کارهاش بر نمیاد و حالا دیگه خسته شده و طبق قرار قبلی که با همسرش برای مقیم شدن تو کشور دیگه ای داشتن پیش میره اما همسرش نمیتونه این پدر پیر رو که ازیک نوزاد هم ناتوان تره  تنها بزاره

وقتی خودت رو جای این آدمها میزاری میبینی همشون حق دارن..درست مثل همه ما که فکر میکنیم بیشتر اوقات حق با ماست

و زن دیگر، زنی هست که برای پرستاری ازین پدر پیر به دلیل رفتن زن اول میاد

زنی که بارداره اما به خاطر بیکاری و مشکلات همسرش خودش رو موظف به کار میدونه زنی که قربانی شرایط زندگیش میشه...

فیلم جدایی نادر از سیمین یه برشی از زندگیه که تو هرجایی از دنیا میتونه اتفاق بیفته و اونهاییکه ادعا دارن که چرا تو ایران باید ساخته بشه برن مثال نقضش رو بیارن که توی ایران این ماجرا ها نیست که الی ماشا الله هست کافیه فقط دور و برخودمون رو ببینیم بقیه جامعه پیشکش

و اگر هم میگن که برای حفظ آبروی جامعه ایرانی نباید ساخته بشه که کل فیلمساز های دنیا باید چشمشون رو بر روی تمام حقایق ببندند و تنها اون چیزی رو نشون بدن که خوشایند کشورشون باشه که یه همچین رسمی بین فیلمسازهای دنیا وجود نداره... .

همانقدر که زندگی هامون همراه با فرازها و لبخندهاست همانقدر هم همراه با غمها و فرودهاست

و آن فیلمسازی موفق است که زندگی را حکایت کند

یلدا

۲۹
آذر

دفتر را که باز کردم اولین نامه ام را دراسفند ماه هفتادونه نگاشتم

شروع کردم به نوشتن، مثل نامه هایی که جودی آبوت برای بابا لنگ دراز مینوشت، مثل چهل نامه کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش

نمیدانستم که تو که هستی، کجایی و چه میکنی؟ اما نوشتم و همین مبهم بودنت، شوق نوشتنم شد

همیشه نوشتم

در تنهایی هایم، در شادترین لحظه هایم و هیچگاه فراموشت نکردم ، برای توییکه میدانستم یک روز میآیی  و رمز و رازهایم را از اینجا میخوانی و نوشتم تا زیر و بم وجودم را لابلای این نامه ها بشناسی

نامه هاییکه زمانی هیچ مخاطبی جز خودم نداشت اما دفتر این نامه ها همیشه با من بود

 کوه و دشت و صحرا ....جاده همیشگی تهران تبریز

لابلای دفتر پر از عطر گل های خشک شده است

آنقدر نوشتم تا اینکه یک روز آمدی

آنقدر بی صدا آمدی که خودم هم در آمدنت مردد بودم

آغاز شناختمان هم در سکوت بود و من این سکوت را دوست داشتم من بودم و تو و خدا...بی هیچ واسطه ای...بی هیچ گناهی

بعدها این سکوت شکست و در شبی که برف یکریز میبارید و همه جا سپید پوش بود، ما محرم شدیم در شب تولدت...شب یلدا

 هدیه من به تو در کنار سفره عقدمان همین دفتر بود

این روزها

۲۲
مهر

این روزها که میگذرد معنای این شعر قیصر امین پور را بیشتر حس میکنم

اینجا همه هر لحظه می پرسند:
(حالت چطور است؟)
اما کسی یک بار از من نپرسید:
(بالت . . .)

این روزها همه چیز سرگرمت میکند و آنقدر سرگرم میشوی که دیگر خودت را نمیبینی

مرا هم نمیبینی.

این روزها در چندین شبکه دوستی عضوی و روز به روز بر شماره دوستانت افزوده میشود

صندوق پستی ایمیلت پر شده از ایمیلهای فوروارد شده که حتی یکی از آنها هم مختص تو و احوال تو نیست

یادش بخیر آنروزها که سرعت اینترنت دانشگاه و خوابگاه به سرعت قدمهای لاک پشت هم نمیرسید

 می نشستم و قلم را به دستم میگرفتم و بر کاغذی سپید برای تک تک کسانی که دوستشان داشتم نامه مینوشتم و پست میکردم

نامه هاییکه که علامت داشتند و حرف میزدند

نامه هاییکه تو حتی از انحنای خطوط قلمم به حال من پی میبردی و اگر گوشه نامه ام طبله کرده بود اشکهایم را شماره میکردی

اما این روزها حکایتی است این روزها همه هستیم و ولی انگار که نیستیم

این روزها برای رسیدن یک نامه که تنها و تنها برای توست و آن روزها مجبور بودی برای رسیدنش روزها و ساعتها را شماره کنی دیگر خبری نیست

این روزها تنها بایک خط پیامک ، یا یک ایمیل فوروارد شده و یا یک کامنت بر یک عکس یا مطلب تنها و تنها میدانیم که هستیم اما واقعا نیستیم

کاش این روزها دوباره می آمدی و احوال بالهایم را می پرسیدی...این روزها دلم تنگ است

مهربان

۱۲
مهر

رئوف که باشی، شعاع مهربانیت گسترده میشود

یکتایی که منبع لایزال نور است و در طوافش ستاره هایی که هیچگاه خاموش نمیشوند

و شما یکی ازآن ستاره هایی هستی که شعاع نورانیت و مهربانی ات اهل زمین و آسمان را متحیر کرده است

آنقدر به مدار رافت خداوند نزدیکی که رئوف شده ای

ودل سرگشته من این روزها دنبال مهربانی است که بی هیچ چشم داشتی محبت کند

مثل یک غزال گریز پا تشنه مهربانی ام...رئوفم کن

پ. ن: هرچقدر هم که به زیارتش بروم باز دلتنگش میشوم

دلتنگ اذن ورودهای اشکبار...دلتنگ مناجات های سحر حرمش..دلتنگ واگویه های بلند بلند در کنار ضریحش که در انبوه ناله ها گم میشود

محمدحسین هم دلتنگ میشود دلتنگ لیز خوردن روی سنگ فرش های حرمش...دلتنگ سوارشدن بر ماشینهای برقی مخصوص حمل سالمندان..دلتنگ دست زدن به ضریحش که چندین بارقسمت محمدحسین شده ، اما قسمت من نشده....

 

 

امید

۲۹
شهریور

دیروز نوبت دندانپزشکی ام بود

قبل ازین که نوبتم بشه با خانمی گرم صحبت شدم و آغاز حرفمون در ارتباط با دندان پزشکان و رعایت بهداشت از جانب آنها بود

بعد از کمی حرف زدن حس کردم که اون خانم خیلی خسته و رنجوره و حس کردم که شاید از بیماری کهنه ای رنج میبره تا اینکه خودش آغاز کرد:

فکر میکنی چند سالم باشه؟ هیچ حدسی نزدم یعنی ترجیح دادم که حدسی نزنم گفت که 34 سالشه گفت که سه تا سرطان داره گفت که تومور مغزی داره گفت که هشت ساله داره توی مریضی هاش دست وپا میزنه.

گفت که سینه چپش رو کامل تخلیه کرده و دست چپش که شاید از ورم، سه برابر دست راستش بود گواه این امر بود گفت که سرطان ریه داشته اما الان کمی بهتره گفت که سرطان استخوانش چند ماهیه دوباره عود کرده و بیشتر نگران تومورمغزیشه که مبادا دوباره بدخیم بشه توموری که چندین بار عمل کرده و دکترها نمیتونن غده ها رو بردارن چون همگی رو عصب هستن گفت بیشتر از دوازده بار عمل شده و بیشتر از نود بار شیمی درمانی و پرتو درمانی...گفت و گفت و گفت

و من فقط ساکت بودم و لبخند میزدم و جز این هیچ کار دیگه ای نتونستم انجام بدهم

اما میگفت یه همسر فوق العاده داره که از هیچکاری براش فروگزاری نکرده و در تمام این سالها بهترین پرستار جسم و روانش بوده و یه دختر سیزده ساله که از کودکی اش فقط یه مامان مریض داشته

دلتنگ و شرمنده همسر و فرزندش بود

اون خانم خیلی زیبا بود و ظاهر مذهبی هم نداشت اما گفت که تو این هشت سال اول خدا باهاش بوده وبعد هم خدا، و بعد چهارده معصوم و در آخر هم خودش که تا میتونه داره مبارزه میکنه چونکه زندگیش رو خیلی دوست داره.

میگفت شب عید غدیر بعد از چندین عمل که روی سرش انجام داده بودند با گریه حصرت علی رو به فرق شکافته اش قسم داده تا خدا هم به سرشکافته او رحمی کنه و میگه بعد از اون عید خیلی از مشکلات مغزیش برطرف شده

میگفت اونقدر سرطان ریه اش ناجور و کشنده بوده که بعد از چند عمل دکترها جوابش کرده بودن اما یه مشهد میره و شدت سرطانش فروکش میکنه که باعث تعجب دکترهاش بوده میگفت تو تمام این سالها هیچ وقت ناشکری نکرده وهمیشه امیدش به خدا بوده

میگفت چند وقته که  استخونهاش دوباره خیلی دردناک شده اما از وقتی دکترش گفته باید شیمی درمانی بشه نذر کرده که بره زیارت امام حسین میگفت از وقتی این نذر رو کرده شماره سرطانش از 37 رسیده به 30 که دکترش گفته دیگه نیازی به شیمی درمانی مجدد نیست و اگه این عدد برسه به 27 به معنای اینه که سرطانش داره خوب میشه و میگفت که مطمئنه به خاطر کربلایی که قراره بره به 27 هم میرسه

ومن در مقابل تمام گفته هاش کم آوردم چرا که  میدونم که از ایمان و امیدی که در وجود اون هست من بی بهره ام

میدونم که برای من و خیلی امثال من که سعی میکنیم به مذهبمون پایبند باشیم وقتی پای امتحان خداوند میرسه ممکنه که از صدها کافر هم بدتر عمل کنیم

تنها چیزی که بهش گفتم این بود که تا جاییکه من میدونم کیفیت زندگی آدمها خیلی بالاتر از کمیت زندگیشونه و تو این شانس را داری که در کنار یکی از بهترین مردهای دنیا، امیدوار و مومن زندگی کنی دعا کن تا منهم مثل تو مومن و امیدوار باشم.


 

تربیت

۰۷
شهریور

در خانه(پدر و مادر): ای بچه پٌرروی فضول، دست نزن ، اینها به تو مربوط نیست

اصلا به تو چه که  میایی سراغ اینها؟

در خانه فامیل:

کودک پدر و مادر، به کودک فامیل : فضول

پدر و مادر: مودب باش، بی تربیت

کودک :به تو چه؟

پدر و مادر: درست حرف بزن ، تو نه، شما فهمیدی؟؟؟ شما....معلوم نیست چرا اینقدر این بچه بی تربیت شده

****

چند ماه پیش رفته بودیم خونه یکی از اقوام، به پسرشون گفتم چقدر بزرگ شدی عزیزم کلاس چندمی؟

حرفم تموم نشده بود که یه مشت حواله ام کرد و گفت به تو چه؟؟

مامانش هم دوید اومد زد تو دهن پسرش و گفت بی ادبِ بی تربیت

پسرش هم زد زیر گریه

****

چند روز پیش هم رفته بودیم خونه یکی دیگه از اقوام،

محمد حسین نشسته بود رو صندلی پلاستیکی کوچیک و داشت میوه میخورد که یک دفعه بچه یکی دیگه از اقوام صندلی رو از زیر پاش کشید

محمدحسین از پشت خورد زمین و گریه کرد

مامان اون بچه هم سراسیمه بچه اش رو بغل کرد و بوسید و گفت عزیزم تو هم دلت میخواست رو این مدل صندلی بشینی؟

****

بچه هامون رو ما تربیت میکنیم ما پدرها و مادرها... زمین و آسمون هیچ نقشی تو تربیت بچه های ما ندارند

گاهی از این همه حماقت تو تربیت بچه هامون، گریه رو فراموش میکنم و به خنده می افتم

 

 

پارسا

۱۹
تیر

برای تو مینویسم پارسا

مخاطب من تنها تو هستی

تو و کودکانی مانند تو،چرا که مادر تو و کودکانی مانند تو، گوش میکنند اما گویی هیچ نمیشنوند زنده اند اما گویی که مرده اند.

نمیدانم که امروز که در بیمارستان هستی در چه حالی به سر میبری؟

هرچه که هست چشمان در خواب خفته ات لحظه ای از جلو چشمانم رد نمیشود چرا که من هم کودکی همسن تو دارم که در خواب ناز فرو رفته خوابی که با خواب تو یک دنیا فاصله دارد

پارسا جان خواب تو شاید خوابی ابدی باشد آخر دکترها گفته اند که مرگ مغزی هستی.

اما  من یقین دارم که تو از مادرت زنده تری..

پارسا کاش بیدار میشدی و میگفتی چه بر بدنت رفته که اینچین نحیف بر بالین مرگ خفته ای؟ آخر به حرفهای مادرت هیچ اعتمادی نیست میگویند مادرت کراکی است میگویند انقدر ترا زده و سوزانده که از شدت ترس شوکه شده ای و مغزت دیگر نفس نمیکشد

اما قلب که داری پارسا، قلبت هنوز میتپد...فرق تو با مادرت همین است

اصلا به خاطر همین است که میگویم تو زنده ای و او مرده...او از همان وقتی که با زدنهایش ترا ترساند و قلبت را به لرزه انداخت قلبش از کار افتاد و مرد.

پارسا جان اسم پسر من محمد حسین است و چند ماهی از تو کوچکتر هر وقت مرا میرنجاند دیگر نگاهش نمیکنم...وقتی نگاهش نمیکنم آنقدر برایم شیرین زبانی میکند تا ببخشمش و نگاهش کنم...اوج تنبیه محمد حسین همین است

پارسا جان دیشب چاقو در دستم بود و محمد حسین دور و برم بازیگوشی میکرد که ناگاه سر چاقو  پشت دستش را زخمی کرد و به گریه افتاد

وقتی در آغوشش کشیدم  و چشمای اشکبارش را میبوسیدم مظلومانه گفت" مامان مگه من همه چیز تو نیستم چرا با چاقو به من زدی؟؟"

پارسا جان اشک دیگر امانم نمیداد محمدحسین را در آغوش کشیدم و هق هق کنان...تنها و تنها برای تو ، برای مظلومیت تو و برای تنهایی تو بی امان گریستم

 

 پ.ن :

پارسا کودک چهارساله شب گذشته در اثر آزار والدینش و سوختگی شدید به بیمارستان فیاض بخش (شماره 2) منتقل شده است.

یکی از پرسنل بیمارستان فیاض بخش در این ارتباط به خبرنگار مهر گفت: این کودک که در اثر سوختگی شدید دچار شوک شده بود دیشب به بیمارستان منتقل شد که با تلاش همکاران قلبش بازگشت اما به احتمال زیاد دچار مرگ مغزی شده است.

به گفته وی ، علائمی از سوختگی با سیخ داغ در تمامی بدن این کودک مشاهده می شود و مشخص است که به شدت مورد آزار و اذیت قرار گرفته است.

به گفته این پرسنل بیمارستان، شواهد امر نشان می دهد مادر پارسا معتاد به کراک است.

همسایه خوب هم نعمت خداست

ما دو تا همسایه بیشتر نداریم و یکی ازین همسایه ها یک ماهی میشه که مامان شده و من و محمد حسین هم از بس ذوق این نی نی همسایه رو داریم گاه بگاه میریم سراغ نی نی

محمد حسین با اسباب بازیهاش بازی میکنه و منهم به مامان نی نی یه خورده کمک هایی میکنم

دو روز پیش که دیدمش کمی دلگیر بود و میگفت هرکی پسرم رو میبینه میگه چرا انقدر کوچولو و نحیفه پس تو این نه ماه تو چیکار کردی؟ مادر هم مادرهای قدیم...و خیلی حرفهای مشابه ازین دست

منم شروع کردم به تعریف کردن از پسر گلش و از ته قلبم بهش گفتم که تو یکی از بینظیر ترین مامان های دنیا هستی و خلاصه انقدر بهش روحیه دادم که خنده به لبش نشست

دیروز که رفته بودم میدان نقش جهان ،اساسی محو سنگهای رنگارنگ شده بودم

فروشنده ها کلی از خواص سنگها رو نوشته بودند و زده بودند پشت شیشه و خلاصه ماشاالله به این همه خاصیت و اثر درمانی که واقعا هم در طب سنتی سنگ درمانی جایگاه خاص خودش رو داره

اما یه فروشنده بود که تنها یک جمله رو پشت شیشه اش نوشته بود که خیلی برام جالب بود:

سنگها میتوانند با جذب انرژی های منفی از بدن، انرژی مثبت را در آن جاری و ساری  سازند

یک لحظه رفتم تو فکر آدمها و انرژی مثبت و منفی اونها

شاید شما هم با آدمهایی برخورد داشتین که که انرژی منفی از زبان و کلام و رفتارشون میباره

بعد از مدتها که به یه آشنای قدیم میرسن به جای یه عالمه حرف قشنگ میگن وای که چقدر پیر و شکسته شدی

از عالم و آدم میخوان ایراد بگیرن و جای منحنی خنده خیلی وقته که روی صورتشون محو و کمرنگ شده

همینطور که به سنگها خیره شده بودم با خودم گفتم یعنی خیلی از ما آدمها، ازین سنگها بی احساس تر و ناتوان تریم؟؟؟؟؟


زاینده رود

۱۴
ارديبهشت

چهار سال قبل که آمدیم خانه جدید، یکی از دلخوشی هایم این بود که تا رود خانه پنج دقیقه پیاده راه داریم

بهار که بیاید و هوا خوب شود همگی راه میافتیم و  حاشیه رودخانه تا باغ گلها را پیاده میرویم

اما دو سالیست که زاینده رود کم آبست و امسال هم خشک شده

دیگر آن نسیم خنک برحاشیه رود نمی وزد

دیگر از آن ماهی های نقره ای که با چشمهایمان به دنبالشان میدویدیم خبری نیست

هر چه هست زمین ترک خورده ایست که دیدنش زجرمان میدهد

هرچه هست بستر رودیست که در انتظار جاری شدن است


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۵۲
  • ۴۰۲ نمایش

Clash of The Titans

۲۹
فروردين

 

فیلم نبرد تایتانها (خدایان) رو دیشب دیدم

هالیوود اول قهرمانی میسازد که در مقابل خدایان دروغین که به واقع هم تنفر برانگیزند قیام میکند

قهرمانی که نیمی خداست و نیمی انسان و در مقابل خداییکه پدرشهمهست میایستد و میگوید:ما برای همدیگر زندگی می کنیم، می جنگیم و میمیریم؛ نه برای تو....

در آخر با اینکه میتواند خدا باشه انسان بودن رو انتخاب میکند و هالیوود در نهایت خیلی زیبا بیننده را به عبور از خدا و نداشتن خدا دعوت میکند

 خلاصه فیلم همان حرفی است که همه باید بشنوند. دوران خدا و خدایان به سر آمده است. و ما باید برای هم زندگی کنیم و بجنگیم و بمیریم وخدایانیکه انسان ها را آفریده اند، ابدیت خود را از عبادت آن ها می گیرند. پس اگر انسان ها خدایان را عبادت نکنند کار خدایان تمام است...هالیوود تمام تلاش خود را میکند که انسان گمگشته عصر حاضر را گمگشته تر کند و در این تلاش هم موفق است چرا که فیلم نبرد تایتانها برنده میشود و بالاترین فروش را دارد و در یوتیوب بالاترین بازدید را دارد...ما هم تلاش میکنیم...و نمود تلاش های ما سن پطرزبوگ و اخراجیهای3 و .. است...ما هم موفق میشویم.

پ.ن.ما این فیلم رو با محمدحسین دیدیم اما اشتباه بود چون انتهای فیلم زیادی اکشن میشه و بچه میترسه:) 


 

فرودین ماه که میآید از نو شکفته میشوم

فرودین ماه تولد فرشته های من است......مامان فرشته و محمد حسین

اصلا این ماه برای من بوی بهشت را میدهد.

وقتی محمد حسین میخندد و عاشقانه دستهایش را دور گردنم حلقه میکند اشک است که در چشمان من حلقه میزند وقتی با کوچکترین محبتی دستانم را میبوسد انقدر تنگ در آغوشش میکشم که صدای تبشهای قلبش را میشنوم ، گاهی انقدر از وجودش شاکر میشوم که به سجده میروم.

محمدحسین به من درس عاشقی میدهد محمدحسین به من نشان داده که چقدر مامان فرشته مرا دوست دارد ..مریضیهای محمدحسین گواه آن بوده که مامان فرشته چقدر برای من شب زنده داری کرده است...چقدر چشم انتظارم بوده.

اما بین مامان بودن من و مامان فرشته یک دنیا فاصله است...من در تمام شب بیداریهایم...تمام چشم انتظاریها و دل نگرانیهایم ، با یک نفر شریکم...یک نفر که بزرگترین همراه زندگی ام است

اما مامان فرشته من در تمامی این سالها تنها بود

بی هیچ همدمی و بی هیچ شریکی

مامان فرشته من، تمام اشکها و لبخندهایش را تنها و تنها با من قسمت کرد...اصلا تمام زندگی و هستی اش را به پای من ریخت، تا نبود پدر نازنینم را که هیچگاه ندیدمش حس نکنم

 

مامان فرشته من، فرشته ترین فرشته زندگی من است


 



 


امروز سی ساله میشوم و این یعنی که از بیست میگذرم

وقتی که بیست ساله بودم سی سالگی برایم یک مرز بود مرز میان خنده های صدا دار و بی صدا مرز میان شیطنت و وقار، مرز میان رهایی و مسئولیت

بیست سالگی گذشت و من امروز سی ساله ام...احساس میکنم فاصله میان بیست تا سی سالگی به چشم بر هم زدنی گذشت و من این فاصله را دویدم

در راه تهران و اصفهان، توی اتوبوس و هواپیما...میان اشکها و لبخندها...میان تردید ها و باورها و یقین ها

دویدم...قد کشیدم و دویدم

و امروز چرا دروغ بگویم! خستگی تمام این دویدن ها را گاهی احساس میکنم

گاهی لازم است که بنشینم لب چشمه ای و روحم را تازه کنم

اما ...اما اعتراف میکنم که من باز هم میدوم و با اینکه امروز سی ساله میشوم اما باز هم میخندم، صدا دار و بی صدا فرقی نمیکند ...و من با تمام وقار شیطنت میکنم و در اوج تمام مسئولیتهایم آواز رهایی سر میدهم

سی سالگی سلام...به وجودم خوش آمدی 


به او میگفتند حاجی بخشنده

روزهای اول که میبخشید دست چپش هم نمیفهمید که دست راستش چه بخشیده، عجیب به دلش میچسبید

حاجی بخشنده روی زمین بود اما گمنام بود، او روی زمین بود اما در آسمانها سیر میکرد

کمی که گذشت علاوه بر دست چپش، دیگران هم دانستند که بخشش میکند، به دلش نچسبید

اما دیگران آمدند و دوره اش کردند و برایش کف ها زدند و بزرگش کردند، به دلش چسبید

بیشتر میبخشید و بزرگتر میشد، پر از باد میشد، مثل یک توپ بزرگ، بخشش بیشتر باد بیشتر

آنقدر باد کرد که پایش از زمین کنده شد و در آسمان مستانه به پرواز در آمد

از روی هرشهر و آبادی که میگذشت بخشش میکرد و مست تر میشد، برایش سوتها کشیدند که حاجی بخشنده اهل آسمان شده

حاجی بخشنده در آسمانها بود، اما گمنام بود

حاجی بخشنده در آسمانها بود اما روی زمین سیر میکرد


 

پ.ن :خطبه 187 مولا علی

هان! پدر و مادرم فدایشان باد! همان گروهى که نامشان در آسمان معروف است و در زمین مجهول. بدانید شما باید منتظر عقب گرد در امور خویش و گسیختگى پیوندها و روى کارآمدن بى کفایتان باشید و این در زمانى است که ضربه شمشیر بر مؤمن آسان تر است از یافتن یک درهم حلال و نیز در زمانى است که اجر و پاداش بخشش گیرنده از بخشش کننده بیش تر است. این امر هنگامى رخ مى دهد که مست مى شوید بى آنکه شراب نوشیده باشید، بلکه مست نعمت و فزونى امکانات هستید، سوگند یاد مى کنید بى آنکه مجبور باشید، دروغ مى گویید در حالى که ناچار نیستید و این هنگامى خواهد بود که بلاها شما را مى گزد و مجروح مى سازد ..آه… این رنج و سختى چه طولانى است و امید رهایى چه دور