آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

تولد

۱۹
فروردين


تولد امسال محمد حسین رو جشن نگرفتیم اما این ویدئو کلی خوشحالمون کرد

fakhtehf60.persiangig.com/video/18_cut_001.flv

تولدت مبارک مرد کوچک من

بزرگ

۱۷
فروردين

کافیه سرت را بچرخانی و آدمهای دور و برت را خوب نگاه کنی تا ببینی بعضی ها چقدر بزرگند

و این بزرگ بودن در مورد تو بی نهایته

تو که با وجود تمام دردهات لبخند میزنی

و پدر و مادر نازنینت که به همین لبخندهای تو دلخوشند

صالح جان

تو بی نظیرترین کودکی هستی که با چشمهای خودم دیدم و بوسیدم

و آرزوی من در کنار هفت سین امسال، شفای تو بود

آمین

و شرح کاملش اینجاست



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۱
  • ۳۶۴ نمایش

دهم فرودین

۱۰
فروردين

دهم فرودین هیچ وقت دیگه از ذهنم بیرون نمیره

چون که روز پرکشیدن تو  و غربت بیشتر منه

وقتی خبر بهم رسید تو تنهایی خودم به گریه نشستم

حسین اومده بغلم میکنه و میگه:

مامان فروغ انقدر گریه نکن

ما هم یه روزی فوت میکنیم

اونوقته که میریم پیش مامان منیر ..پیش حضرت علی پیش حضرت زهرا...پاشو براش نماز بخونیم...گریه نداره که

سال به سال که میگذره بیشتر دارم غربت این دنیا رو حس میکنم

و ما فردا در بهشت زهرا تن نازنینت رو به دست خاک می سپریم...

آرزو دارم که بهشتی شوی

آرزو دارم که امشب میهمان حضرت زهرا باشی

آرزو دارم...

اشک امانم نمیدهد

بهار

۰۹
فروردين

بهار امسال هم رسید

شکوفه ها همه جا را گلباران کرده اند

اصلا عطر همین شب بوی سفید رنگم که شبها نفسم را تازه میکند برای بهار کافیست

اما من بهاری نیستم این روزها...

چند روز بعد از تولدم بود که مادر بزرگم راهی آی سی یو شد

وبلاگ من روز نوشت زندگی ام نیست که وقایع زندگی شخصی ام را در آن ثبت کنم

اما نمیتوانم از مادربزرگم برای حسین و نورا ننویسم

مادربزرگ عزیزم که بیشتر از یک ماه است که میهمان تخت آی سی یو است و ذره ذره وجود نازنینش در حال آب شدن

مادربزرگی که در تمام سالهای کودکی ام و در تمام مدتی که مادرم شاغل بود بار نگهداری مرا به دوش کشید و حالا...

چه می توانم بکنم به جز دعا

بیست و هشت اسفند ماه دندانهای دخترم جوانه زدند و نزدیک به یک ماه است که به کمک در و دیوار و مبل و میز می ایستد

می ایستد و به جای من از ته دل لبخند میزند

بهاری پر از خیر و برکت داشته باشد

 

ماهی

۰۵
اسفند

از هشت سال پیش تا به حال تمام تولدهایم را اصفهان بوده ام

دور از خانه ام

و تمام تبریک ها تلفنی بوده

و هیچگاه حس نکردم که این شهر دیگر خانه من است

ولی امسال تولدم را تهرانم

در خانه ام....

اما بدون همسرم

با بچه ها

و جای خالی او به وسعت تمام این هشت سال برایم نمود میکند

راستی خانه من کجاست؟

و من این روزها حس میکنم که  سالهاست من همین ماهی اسفندم

مجاور

۲۶
بهمن

مجاور امام رضا که میشوی تمام وجودت لبخند میشود

 

 

خواب

۱۵
بهمن

روی زمین دراز کشیده ایم نورا طرف راستم و حسین هم طرف چپم

در یک دستم کتاب بئاتریس میلر که جلوی چشمهای نورا گرفته ام و حرکت میدهم و در دست دیگرم کتاب داستان حسین که برایش میخوانم

از بین این دو کتاب، چشمم به کتابهای نخوانده خودم بر روی میز می افتد که برای خواندنشان مدتهاست دلم غنج می رود

*****

قلپ قلپ شیر میخورد و چشمهایش خمار خمار است و خسته خواب

هر دوتایمان مست خواب میشویم که ناگهان:

_مامان...مامان فروغ...مامان فروغم

چشمهای نورا برقی میزند و میخندد و هردوتایمان از خواب نرفته بیدار می شویم

گاهی نمیشه

به همین راحتی

چند روزه که تو رویای قدم زدن تو حال و هوای مشهد امام رضا به سرمی یری

چند روزه که داری زنگ میزنی به آژانسهای هواپیمایی

و بالاخره میشه

بار و بندیلت رو میبندی و آماده میشی و میری فرودگاه

انقدر ذوق داری که دوتا بچه هات رو میشونی تو کالسکه و همراشون روی زمین لیز فرودگاه سر میخوری

اما میفهمی که پنج ساعت تاخیر داری

اما بازم خوشحالی...صلوات شمار از دستت نمی افته

میری کنار پنجره و مه غلیظ رو تماشا میکنی

تمام لبخندت روی لبت می ماسه

بعد از پنج ساعت انتظار میفهمی که توی این مه غلیظ همه چیز باطل میشه و اول از همه بلیط پروازته...

شب به نیمه رسیده

دست خالی بچه هات رو به آغوش میکشی و بر میگردی خونه...

گاهی نمیشه...

واقعا نمیشه

و حرفی با حضرتم:

هربار که به غربت خودم فکر میکنم قربت به شما آرامم میکند

خواستم بعد از دو سال دلتنگی زائرتان بشوم اما نشد میدانم که من با تمام کاستیهام شاید لایق دیدار شما نباشم

اما پسرم دو روز است که برای دیدارتان لحظه شماری میکند

خواستم بدانید که خیلی دوستتان داریم

جایزه

۰۲
بهمن

از وقتیکه نورا متولد شده روابط ما هم با محمد حسین وارد فاز جدیدی شده

خوب اون اوایل خیلی باهاش کاری نداشت

اما از وقتی که نورا یه خورده بازیگوش شده محمد حسین هم بازیگوش تر شده

همش دوست داره با خواهرش بازی کنه:

وقتی نورا خوابه میره و از خواب بیدارش میکنه

گاهی خواهرش رو توبغلش میشونه

گاهی می افته روش

گاهی میشینه روش

و...

که ما همه اینها رو صرفا بازی میدونیم نه چیز دیگه ای

چون تا حالا ندیدیم که که از روی عصبانیت به خواهرش ضربه ای بزنه

اما این بازیها هم همیشه عاقبتش به خیر نیست

همین بیدار کردنهای وقت و بی وقت

همین که مثل یه عروسک میخواد باهاش بازی کنه

...

با هر زبونی هم که فکر کنید باهاش حرف زدیم اما فایده ای نداشته

تا اینکه شروع کردیم به جایزه دادن...

این جایزه هم شامل برچسب مبشه

اونم  برچسبهای آموزشی که شامل شناخت حیواتات و گل و گیاه و... میشه

پدرش که میاد خونه به من میگه حسین آقا با خواهرش چطور بوده؟

اگه من تاییدش کنم برچسب میگیره و اگر نکنم...اونم ماجراییه

جدیدا هم اومدم روی کاغذ چند تا ستاره رنگی و خال سیاه کشیدم  وبریدمشون

که در ازای رفتارهای خوب با خواهرش ستاره میگیره و اگر رفتار اشتباهی داشته باشه خال سیاه 

اگر خال های سیاه سه تا بشن یه ستاره ازش گرفته میشه و اگر ستاره ها بیست تا بشن اون چیزی رو از ما هدیه میگیره که دوست داره...

هیییییی سرتون رو درد نیارم

فقط اینو بگم که حسین آقا و بازی های مهیجش با نورا کما کان ادامه داره...

 

کمدی هر روز شاهد یه برچسب جدیده

 

و برادری که خواهرش رو غرق محبت میکنه

عکس

۲۰
دی

وقتی مادر همسرم دانه دانه میبافد

وقتی دخترم میپوشد و برایمان ناز میکند

منم و یک دنیا شادی

آرزو دارم که غذایت تا ابد حلال و پاکیزه باشد، نور وجودم

 لبو خوردنتان هم عالمی دارد

 دستهای پدرت تکیه گاه لحظه لخظه های زندگیت باد عزیز دلم

 خدایا شکرت، ریحانهایم هم جوانه زدند

 

پ.ن: نویسنده این وبلاگ یکی از بهترین دوستان دنیای مجازی منه

که نوشته هایش را باید طلا گرفت

شرح کامل سفرم را در اینجا نوشته ام

اما از یاد نمی برم که :

به کربلا که رسیدیم بعد از استراحتی، از هتل به سمت حرمین رفتیم

حسینم در آغوشم بود و دلم بی قرار، انگار راه را گم کرده بودیم

ازین کوچه به آن کوچه...تا اینکه حسین را به پدرش سپردم و  یک کوچه را تا انتها دویدم که ببینم راه کجاست

به انتها که رسیدم سرم را چرخاندم و حرم را دیدم  قلبم به شماره افتادم مثل بیداری که خواب میبیند

کمی جلوتر رفتم و به طرف دیگرم نگاه کردم .... و یک حرم دیگر

تازه فهمیدم که در بین الحرمینم

تمام من به فدای تو یا حسین

بازی

۰۸
دی

یادمه تا یکی دو سال پیش از کنار ماشینها که رد میشدیم انقدر اسمشون رو تکرار میکردم تا پسرم که کلی علاقمند به ماشینه اسمشون رو یاد بگیره

اما چند وقت پیش دیدم که با پدرش داره راجع به سیستم کروز کنترل ماشینها بحث میکنه

منم از همه جا بی خبر گفتم که این چه سیستمیه دیگه؟

که با توضیحات کامل حسین آقا قانع شدم که اوووووووووه پسرم چقدر پیشرفت کرده و حالا اسم و آرم و سیستم ماشینهایی رو هم بلده که من بلد نیستم

در مورد اسباب بازیها هم وقتی دیدم که تو درست کردن پازلها و بازیهای فکری مهارت پیدا کرده، شروع به جمع کردن بازیهای دوران کودکی اش کردم و رفتم چند تا بازی فکری سطح بالاتر خریدم تا از بازیهاش لذت بیشتری ببره

گذشت تا اینکه چند وقت پیش بهونه اسباب بازیهای قدیمی اش رو گرفت

اوایلش مقاومت کردم و گفتم اینا دیگه به دردت نمیخوره و شاید بهتر باشه بزاریم برای نورا  و بعد هم اصرار میکردم که تو باید بازیهای فکری جدیدتر و سخت تر رو تجربه کنی نه اینها....

و توی دلم هم میگفتم آخه تو با این سنت چه لذتی ازینها میخوایی ببری؟

اما کوتاه نمی اومد..اولش با خودم گفتم شاید به این خاطر که اسم نورا رو بردم دنبال اینهاست

اما دیدم نه...

دیدم با چه لذتی داره تو قابلمه هاش غذا میپزه

چه زیرکانه مکعب های کوچک رو روی هم سوار میکنه و از افتادنشون غش غش میخنده

و با چه خلاقیتی پازلهای چوبی خیلی ساده رو از نو بازی میکنه

و کتابهای پلاستیکی رو چقدر کنجکاوانه ورق میزنه

محمد حسینم تو به من یه درس دادی و اون هم اینه که:

تو دنیای خودت رو داری و من اجازه این رو ندارم با دیکته کردنم، خلاقیت رو از دنیای تو دور کنم...

پسرم شاد باش و بازی کن و لذت ببر

پ.ن: دوستانی که میگن نمی تونن کامنت بزارن..پرشین میگه برای کامنت گذاشتن باید مرور گر جدید مثل فایر فاکس و اون هم ورژن بالاش رو داشته باشیداین هم از هنرمندی سرورهای وطنی....

 

زمستون پارسال بود که برای پرنده های توی بالکن غذا میگذاشتم

وبیشترین غذاشون هم نونهای خشک خورد شده بود

و می دیدم که در کمتر از پنج ساعت تمامی نونها خورده میشود

و گذشت تا زمستون امسال

چند روز پیش محمدحسین بهم گفت مامان یادت میاد برای جوجه ها نون میریختی؟

بنده خدا ها گرسنشونه بیا براشون نون خورد کنیم تا از گرسنگی نمیرن و بعد هم با اون دستهای کوچیک و قشنگش غذای پرنده ها رو فراهم کرد

خیلی خوشحال شدم که پسرم کارهای ما رو میبینه

چند ماه قبل رفته بودیم پارک که دیدیم یه دختری که از محمد حسین هم بزرگتر بود در اثر زمین خوردن بینی اش کمی خونی بود

محمدحسین و پدرش میتونستند از کنارش عبور کنند اما هر دوشون رفتند سراغش و بابای حسین اون دختر رو پانسمان کرد

حالا هروقت پارک میریم محمدحسین خیلی مراقب بچه هاست که مبادا آسیب ببیند یا اگر هم آسیبی دیدند کمکشون کنه

یک بار دیگه هم که به پارک رفته بودیم دیدیم شیر آب پارک بسته نمیشه همون وقت همسرم با ابزارش شیر پارک رو درست کرد و به حسین یاد آور شد که باید مراقب هدر رفتن آب تو هرجاییکه هست باشیم

و من فکر میکنم این حس دیگر خواهی و بی تفاوت نبودن  رو ما خودمون میتونیم به بچه هامون منتقل کنیم

و یک حرف با پسرم:

محمدحسین جان مدیر مهد کودکتون میگفت شما توی خونه روابط عاطفی قوی دارین؟ با خنده ای گفتم بله.. چطور مگه؟ گفتن آخه تو مهد کودک بیشتر بچه ها حاضر نیستن با زهرا کوچولو که قادر به راه رفتن نیست بازی کنند اما پسر شما خیلی بهش محبت میکنه :)

پسرم مثل همیشه بهت میگم که با تمام وجودم بهت افتخار میکنم

و...

سعدیا گرچه سخن دلکش و شیرین گویی
                                      به عمل کار برآید به سخندانی نیست

بالکن خانه ما و پرنده ای که بر روی درخت حیاطمان لانه کرده

 

پ.ن: محمدحسین در مهد کودک

محمد حسین سربند داره و زهرا کوچولو هم لباس گل بهی پوشیدهلبخند

 

تفاوت

۲۷
آذر

روبه روی نورا نشسته ام و به چشمهایش نگاه میکنم چشمهای طوسی اش به دلم چنگ میزند و عمق این چشمها مرا به شش ماهگی حسین میبرد

چقدر با هم متفاوتند این دو

 برای حسین پخ که میکردیم غش غش میخندید اما نورا به پخ پخ کردنهای ما نگاهی عاقل اندر سفیه میکند بی هیچ لبخندی

حسین را که قلقلک میدادیم ککش هم نمیگزید اما نورا با هر بوسه قلقلکی صدای خنده اش به آسمان میرسد

حسین به تمام غریبه ها لبخند میزد و در آغوش همه جا خوش میکرد اما نورا با دیدن غریبه ها لبهایش غنچه میشود و با نگاه بغض آلودش ما را دنبال میکند

 من تمام این تفاوتها را دوست دارم و برایم زیباست و از خدا میخواهم که تا وقتی که هستم به تمامی این تفاوتهایتان زیبا نگاه کنم

 

وبرای همسرم

دنیای تو

۲۲
آذر

این روز ها پسرم میاد و دو تا ماشین دست خودشه و دوتا هم دست من میده تا با هم ماشین بازی کنیم...کار هرگز نکرده

اما وقتی میبینم که از بهم خوردن ماشینها و ویراژ دادن ها چه لذتی میبره منم غرق شادی میشم و مثل خودش شلوغ میکنم و بچه میشم

یه همکلاسی داره که قادر به راه رفتن نیست و با واکر راه میره و به تازگی هم عمل پا داشته به همین مناسبت مامانش یه سفره حضرت رقیه تو مهدشون برگزار کرده بود

بهش گفتم حسین جان با زهرا خیلی مهربون باش و هر کمکی که از دستت برمیاد براش بکن

دیروز اومده میگه به زهرا گفتم برات میخوام یه عروسک کوچولو بخرم

میگه زهرا گفته تو خونه که گریه کردم بابام زده تو گوشم و بهم گفت که میخوام برم خودکشی کنم

حسین میگه مامان خود کشی چیه؟ و بعد هم ادای راه رفتن زهرا با واکر رو در میاره

غصه های خودم کم بود، غصه زهرا هم بهش اضافه شده...گلو درد عصبی گرفتم بسکه بغض و اشک اومده سراغم

اومده بهم میگه: مامانٍ زهرا موهاش زرده و بعضی از مامانهای دیگه هم کلی موهاشون رو زیر روسری خوشگل میکنن

(من با اینکه چادری نیستم اما به حجاب و پوششم مقیدم)

بهش میگم حالا مدل من خوبه یا مدل اونا؟ میگه اونا خوشگل تر میشن اما مامان، تو خیابون که نامرحما تعجبهستن مدل شما خوبه

پ.ن 1:نورا اولین سرماخوردگی زندگی اش رو داره تجربه میکنه و 3 روزه که داره سرفه های خشک میکنه دیروز که خس خس سینه اش رو شنیدم بردیمش دکتر که مبادا اونم مثل حسین به آسم کودکی مبتلا شده باشه و نیاز به اسپری داشته باشه که نبود خدا رو شکر و خس خس از بینی بود نه ریه...سه روزه که دارم بهش به دونه و قدومه و آویشن عسل و پر سیاوشان وبخور پونه میدم امیدوارم با همین ها خوب بشه تا مجبور نشم دیفن هیدرامین و گایا فنزین تجویزی دکترش رو بهش بدم

پ.ن2:این روزها پر از اشکم و آه...مامان بزرگم کسی که بزرگم کرد و عمری رو کنارش زندگی کردم تو بیمارستانه و حال خوشی هم نداره منم  ازین راه دور فقط بغض میکنم و همراه بارون گریه میکنم...آخرش این غربت کار خودش رو میکنه...کاش زودتر آخر هفته بشه برم تهران..لطفا برای مامان بزرگم حمد شفا بخونید

آرامش

۱۷
آذر

بچه اول پر از آرامشه اما

اما بچه دوم خوابش رو هم نمیبینه

خواب همون آرامش رو

به علت همون بچه اول....

خرید

۰۹
آذر

امروز رفته بودیم خرید

شنیدم هایپر اصفهان راه افتاده دلم میخواست ببینم چقدر شبیه هایپر تهرانه که دیدم مو نمیزنه...خلاصه مو به مو،  سطر به سطر، شبیه هم

فقط تو تهران یه ماشینهایی داره که سبد خریده و بچه ها میشیننن توش و ماشین بازی میکنن که اینجا نداشت

وقتی رسیدیم به قسمت اسباب بازی و خصوصا ماشینها، چشمهای محمد حسین برق همیشگی اش رو زد

یکی از مشکلات من با حسین اینه که از ماشین سیر نمیشه

من با نورا چرخ میزدم و حسین هم با باباش

گهگاهی هم صداش رو میشنیدم که همسرم اومد پیشم و گفت خیلی بی تابی میکنه براش ماشین بگیریم؟

منم گفتم نه...

وقتیکه حسین به اسباب بازی ها میرسه این مشکل همیشه پیش میاد

همین دو هفته پیش بود که خاله ام علاوه بر ماشینهای قبلی اش نزدیک بیست تا ماشین دیگه هم براش سوغاتی آورده که قرار شده یواش یواش بهش بدیم

شروع کردم باهاش حرف زدن...راضی نمیشد

نمود راضی نشدنش هم اینطوری نیست که داد و فریاد بزنه یا پا به زمین بکوبه ویا متاسفانه مثل بعضی از بچه ها دست بزن به سمت پدر و مادرش داشته باشه...نه

فقط ریز ریز گریه میکنه و پنای صورتش پر از اشک میشه

دلم نمی خواست تسلیم بشم بغلش کردم و هر توضیحی که لازم بود دادم

راضی نشد اما بی خیال شد

با خودم گفتم هر روز داره بزرگتر میشه و خواسته هاش هم داره رنگ جدید تری به خودش میگیره

و تو ذهنم روزهایی رو تصور میکردم که بزرگ شده و ممکنه  خواسته هایی رو از ما داشته باشه که منطقا به صلاحش نباشه

توی  همین افکار بودم که دیدم نورا خوابش برده...معصوم  و آروم، بی هیچ خواسته ای

با خودم گفتم بی خود نیست که میگن با قد کشیدن بچه ها،مشکلات و دشواری های تربیتی شون هم قد میکشه و بزرگ میشه

خدایا توان این رو بهم بده که جدای از مادر بودنم، یه دوست صمیمی همیشگی برای بچه هام باشم

 

 

شش ماهه من

۰۳
آذر

اینجا را ببینید

محرم من

۲۷
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۳:۵۶
  • ۳۰۱ نمایش

محرم

۲۷
آبان

این روزها به نورا که نگاه میکنم یاد رباب میکنم

به نورایی که چند روز دیگه شش ماهه میشه

به نورایی که اول برای سلامتی و صالح بودن وجود نازنینش و بعد هم برای دختر بودنش دستهام رو به ضریح سه ساله امام حسین گره زدم و دعا کردم

همون ماه اول...چه لذتی داشت وقتیکه به نیابت از نورا دردانه مولایم رو زیارت میکردم

خدایا شکرت...

این روزها شبکه هدهد رو خیلی دوست دارم یعنی حسین خیلی دوست داره این شبکه تنها شبکه شیعی تو دنیا به زبان فارسیه و انقدر زیبا بچه ها رو با ائمه انس میده که خود ما هم لذت میبریم ...

این آهنگی هم که تو متن فیلمه یکی از آهنگ های این شبکه است که به مناسبت محرمه

توی فیلم هم حسین داره برای خواهرش سینه میزنه

این روزها همدیگه رو فراموش نکنیم همه به دعا محتاجیم