آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

آبله مرغون

۱۶
آبان

نورا جونم عید غدیر که شد چهار ماهه شدی اما چند روز بود که خیلی بی تابی میکردی و شیر هم نمی خوردی یه چند تا مهمونی هم که رفتیم کلی آبرومون رو بردی و همش یا رو دست من بودی یا پدرت...هممون متعجب بودیم که چرا انقدر بی قراری

دیروز صبح که میخواستم ببرمت بهداشت برای واکسن دیدم یه دونه آبدار روی پلکت در اومده خودم مشکوک شدم دکتر بهداشت هم که دید گفت باید ببرینش متخصص کودک تا ببینه قطعا آبله مرغون هست یا نه؟

دکترت هم گفت روی شکم مهم که دونه باشه روی شکمت هم یه دونه ریز بود...گفت تا دو هفته دیگه واکسنت نزنیم تا اگه مریضی خوب بشی

امروز صبح که نگاهت کردم دیدم بله ...یه عالمه دونه آبدار روی دل و کمرته...اما انگار با بیرون ریختن این دونه ها بی قراریت هم کمتر شده تا به حال هم تب نکردی

غصه نخوری مامانی به جای دیفن هیدرامینی که دکتر برات داده بهت ترنجبین میدم و برات عنبر نسا و اسفند دود میکنم تا زودی خوب بشی

پ.ن: داداش حسینت میگه مامان تقصیر من نبود که.. خدا خواسته که نورا آبله مرغون بگیره...آره پسرم بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته



در نمازم...

۱۵
آبان

یک همچین پسری داریم ما

 

 

آزمایش

۰۳
آبان

پسر نازنینم این روزها در معرض یک آزمایش تازه قرار گرفته ای

میدانم که چقدر نورا را دوست داری

میدانم بعد از مهد که به خانه میرسی...ظهرها، به عشق نوراست که پله ها را دو تا یکی طی میکنی و بعد از شستن دستهایت نورا را غرق بوسه میکنی

اصلن همین بوسه ها بود که کار دستمان داد و نورا هم سرما خورد و هنوز هم این سرما خوردگی ادامه دارد

اما من این دوست داشتنت را ستایش میکنم حتی وقتی که میخوابی و نورا را روی دلت سوار میکنی با اینکه دلم هری  میریزد و سخت مراقبتان هستم اما کیف میکنم  وقتیکه میبینم نورا هم با این حرکاتت می خندد و لبخند میزند

اما این قصه دیگری است آبله مرغان گرفته ای و باید از خواهرت پرهیز کنی

دکترت گفت باید حسین را به خانه دیگری ببرید تا  نورا مبتلا نشود چیزی نگفتی اما از مطب که بیرون آمدیم بغض گلویت را گرفته بود

پسرم تو که هیچ شبی را بدون من و پدرت صبح نمیکنی ...من تو را کجا ببرم؟

هر دو تان را به خدا سپرده ایم مریضی که شاخ و دم ندارد می آید و میرود

حسین جان، قصه آن خواهر و برادری را که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و وفایشان عالمی را تکان داده را بارها برایت گفته ام

حسینم از خدا میخوام که حسین وار، خواهرت را دوست داشته باشی

پ.ن: این هم فیلم حسین و نورا وقتیکه از راه دور خواهرش رو می بوسه

سوال

۲۶
مهر
یه سوال دارم تنها و تنها اگه دوست داشتین جواب بدین جواب هاتون میتونه به درد من و خیلی های دیگه هم بخوره
میخوام از رابطه هامون حرف بزنیم اونم نه دوران عقد و یکی و دو سال بعد از ازدواج که همه چیز تازه و رویاییه
چیزی که به نظرم فاجعه شده اینه که خیلی ها زندگی قرار دادی دارن و احترام و صمیمیت داره روز به روز کمتر میشه شما برای حفظ و قشنگ بودن این رابطه دونفره چی کار میکنید؟چقدر برای هم وقت میزارین...؟
چقدر با هم اون هم م چشم در چشم حرف میزنید؟خیلی ها رو میبینم که اصلا بلد نیستن با هم حرف بزنن فقط بلدن تلویزیون رو روشن کنن و باهم دیگه مسخش بشن یا فوقش با بچه هاشون سر و کله بزنن یا رابطه شون کلا در جمع معنا داره مثلا فقط تو مهمونی های آخر هفته ای دوستانه، شادن و با هم حرف میزنن بعد که میان تو خونه یکی میره پای نت اون یکی هم دنبال کار خودش؟
چقدر علاقه مشترک داریم؟تا حالا شده بشینیم کنار هم و یه حافظ بخونیم؟
یه موسیقی یا فیلم خیلی قشنگ رو با هم انتخاب کنیم و ازش لذت ببریم...شده خاطرات گذشته رو بی هیچ دلخوری یاد آور بشیم و شکر امروزمون رو بکنیم؟
ممکنه خیلی از زن و شوهر ها تو ساعات شبانه روز خیلی کم همدیگه رو ببینن اما رابطشون عمق داره این رو خودشون هم خوب میدونن اجازه نمیدن که رابطشون با عادت کردن به همدیگه سطحی بشه و مسلمه که هم خلاقیت دارن و هم براش زحمت میکشن ...
سوالم مربوط به زندگی هاییکه الان داریم کاری هم به فقر و فلاکت و تحریم و... ندارم
ما میتونیم هیچ چیز نداشته باشیم اما همه چیز هم داشته باشیم..این سوال هم فقط از متاهل ها نیست گاهی مجردها ایده هایی دارن که خیلی با ارزش تر و کار بردی تره...
پ .ن:
این سوال به بهانه زیبا ترین پیوند روی زمین به ذهنم پرتاپ شد...پیوندتان مبارک مولای من
پ.ن:
من از خودم میگم: مثلا آخر هفته ها یه گردش بیرون از خونه داریم که بدون ماشین یا دوچرخه اس...دود می خوریم خسته هم میشیم اما توی کل راه هممون با هم حرف میزنیم حواسمون فقط به همدیگه است نه چیز دیگه خیلی از کارها رو دو نفره انجام میدیم با هم دیگه سبزی پاک میکنیم رب درست میکنیم لواشک درست میکنیم ترشی می ندازیم البته نفر سومی هم هست که همیشه همیارمونه...شاید خسته بشیم اما به نظرم اینها همش بهانه هاییکه بیشتر با هم باشیم

پسر من

۱۱
مهر

محمد حسین  هم رفت به مهد کودک

هر روز صبح پر از انرژی بیدار میشه و تا خانم خانی  میاد پله ها رو دوتا یکی طی میکنه و میره سوار پرایدش میشه

روز اول که از مهد بر گشته بود بهش گفتم خانم خانی خوب رانندگی میکرد؟

گفت بله مامان از شما خیلی بهترتعجب مواظب چاله چوله ها هستش میگفت به خانم خانی گفتم که شهرداری پول میگیره اما این چاله ها رو صاف نمیکنه نیشخند

وقتی نورا رو باردار بودم از همون اول میگفت پسره و اسمش هم امیر علی...

تو مهد ازش پرسیدن چندتا خواهر برادر داری؟گفته یه خواهر دارم اما یه امیر علی هم داریم که تو راهه کلا سه تا هستیمتعجب

بهش میگم لیوانت کو؟ میگه رو میز کارم (مهد) جا گذاشتم..میگم چی؟ میگه میز کارم دیگه من هر روز میرم سر کار مگه نمی دونی؟؟

تلفن رو برداشته میگه مهندس گیربکس خراب شده قطعه نداریم جرثقیل بفرستم؟خنده

اعداد رو تا ده هم به فارسی و هم انگلیسی بلد شده که بنویسه و بخونه...حروف را هم تا حدودی

سوره های قرآن رو هم به صورت کاربردی بلده

وقتی مریض میشه برای خودش حمد شفا میخونه،زیادی که شیطنت میکنه سوره قل اعوذ رو میخونه، وقتی عجول میشه والعصر میخونه و برای انجام کارهای سخت نصر رو می خونه...سوره کوثر رو هم به اسم سوره حضرت زهرا میشناسه

نماز رو با پدرش میخونه وپدرش هم بهش قول داده که اگه نماز رو کامل یاد بگیره یه جایزه خیلی خوب داره

برای مهد عکس پرسونلی میخواستن که خودم ازش انداختم و ادیتش کردم اینم شد نتیجه کار:

 

پ.ن: برای کند کردن روند پوسیدگی دندانهای بچه ها خوبه که هر 6 ماه یکبار فلورایدتراپی بشن...برای حسین تا حدی جواب داده

پ.ن: برنامه گل آموز هر روز ساعت دو ونیم از شبکه آموزش برنامه خوبیهلبخند

 

عیادت

۰۸
مهر

چند روز پیش متوجه شدم که استادم کسالت دارن و در آی سیو بستری هستن...

برام خیلی ناراحت کننده بود و رشته افکارم بهم ریخته بود چون انقدر شخصیت عالی و ویژه ای دارند که حتی کسالتشون هم آدم رو غمگین میکنه

تو همین افکار بودم که همسرم گفت حتما برو به عیادتشون...چونکه استادت هستن وبه گردنت حق دارن

روز تولد حضرت رضا بود که بعد از نهار دوباره همسرم گفت حواست به زمان ملاقات باشه که دیر نشه

انگار معذب بودم نمیدونستم با وجود کسالت ایشون و ملاقات اقوامشون این وسط جایی هم برای من هست یا نه ...اما رفتیم

بیمارستان هم خیلی شلوغ بود و پنج طبقه رو پای پیاده رفتم بالا اما فهمیدم اشتباه آدرس دادن آخر سر با پسرشون تماس گرفتم و ایشون اومدن دنبالم

میدونستم که پسرشون به تازگی روحانی شدن و لباس می پوشند اما نمیدونستم که انقدر مودب و خوش اخلاق هستند، دربین راه همش ازم تشکر میکردند تا اینکه رسیدیم به آی سی یو

چونکه ممنوع الملاقات بودن بایستی وارد راهرویی میشدیم و از پشت شیشه ایشون رو ملاقات میکردیم

وقتی پسرشون با اشاره من رو بهشون نشون دادند اول کمی دقت کردند بعد هم لبخندی زدند اما بلافاصله بعدش چشمانشون پر از اشک شد و سرشون رو انداختند پایین...من هم همینقدر متاثر شدم

خانمشون هم کلی ازم تشکر کردند و گفتند برم جلو تا باهاشون صحبت کنم

باورم نمیشد که این دستهاییکه زیباترین خط ها رو مینوسه انقدر نحیف و ناتوان شده

بهشون گفتم باید زود خوب بشین تا باز هم برام سرمشق خط بدین و ایشون دائما لبخند میزدند

بماند که توی همون راهرو شیشه ای چه مریض هایی رو دیدم که همه برای شفای عاجلشون دخیل بسته بودند و با اشک و آه ملاقاتشون میکردند

و سخت تر از همه مشاهده مادرهایی بود که بچه هاشون  توی آی سی یو بودند

خدایا به حرمت حضرت رضا تمامی بیماران رو شفا بده

این هم خط استادم

پیامبر

۰۴
مهر

از همان روز اول که برگزیده شدی این قصه شروع شد...

آنقدر وجودت نورانی بود که نورش، چشم  کوردلان را می آزرد

انقدر مهربان بودی و آنقدر صبور بودی و باگذشت که با وجود خاک روبه ای که نثارت کردند چشم برهم گذاشتی و گذشتی

هنگام خواندن کلام خدا، مجنون و شاعرت خواندند اما باز هم خواندی و این خواندت عاقبت ، دلهای تشنه را فتح کرد

آنقدر خوب بودی که وصف خلق محمدی ات عالمگیر شد و آنقدر جاذبه داشت که خیلی از همان کوردلان مرید همین اخلاقت شدند و رحمتی شدی برای عالمیان...

اما بودند کج اندیشانی که هنوز لجاجت می ورزیدند و شما هنوز هم دل می سوزاندی و برای به راه آوردنشان رنجها میکشیدی...آنقدر که خداوند بانگ  إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً برآورد و خواست که به خاطرشان ، وجود نازنینت را بیش ازین به رنج و مشقت نیندازی...

ودر مقابل تمام اینها وقتی از مزد رسالت و اینهمه مشقت سوال پرسیدند فرمودی چیزی نمیخواهم مگر محبت نزدیکانم و اهل بیتم...

و ما امروز مانده ایم و دردانه اهل بیت شما که زمین به حرمت گامهای اوست که هنوز نفس میکشد

ای پیامبر مهربانی ها

جاهلان عصر شما هنوز هم هستند و امروز این قصه به گونه دیگری تکرار میشود

آنها، این روزها نه به جهت تحقیر شما و اهل بیت تان، که به جهت لجن مال کردن و تحقیر خودشان، ذهن ناپاکشان را به تصویر میکشند و گرد و خاک به پا میکنند

غافل از آنکه پشت تمام این گرد و غبار های لحظه ای، نور وجود شما، هنوز هم تماشایی است

خدایا:

به هنرمندان معتقد ما خلاقیت و توانی عطا کن تا آنها هم به تصویر بکشند....به تصویر بکشند این نور و اهل بیتشان را شاید که برخی چشمها کمی بینا شود

خدایا:

شر طالبان و افکار طالبانی را از دنیای منسلمانان کم کن که وجودشان علت اصلی تمام این قصه هاست

وخدایا:

این روزها دردانه اهل بیت پیامبر هم منتظر است

منتظر اذن شما

خدایا مهدی مان را برسان

+

چقدر میشنویم؟

۲۱
شهریور

در جایی شنیدم که امام صادق وقتی با کسی بحث میکردند آنچنان سراپا گوش بودند که طرف فکر میکرد که امام سخن وی را از جان پذیرفته و مغلوبش شده است اما حضرت بعد از پایان بحث با یک جمله طرف مقابل رو مغلوب و مجذوب خودشون می ساخته ... .

واقعا هر کدوم از ما چقدر میشنویم؟ اصلا چه جوری میشنویم؟

وقتی به هلن کلن نابینا و ناشنوا میگن اگر قرار به اختیار باشه بین دیدن و شنیدن کدوم رو انتخاب میکنی ؟ اون شنیدن رو انتخاب میکنه

بحث های فلسفی و مذهبی و فرهنگی و علمی که سواد خودش رو هم میخواد پیشکش...

درون خانواده مون چقدر به همدیگه مجال حرف زدن میدیم

خیلی از ماها متکلم وحده هستیم و تو روابطمون با دیگران فقط حرف میزنیم بدون اینکه گاهی سکوت کنیم...انقدر حرف میزنیم که بعد از یه مدت از درک همدیگه عاجز میشیم چونکه ناخود آگاه فرصت شناخت رو از خودمون گرفته ایم.

 این سکوت و کم حرف زدن هم نتایجی داره که به فرموده مولامون علی (ع) باعث میشه بهتر گوش بدیم و بیشتر تعقل کنیم

خود من پیش ازین تو روابطم با محمد حسین حس میکردم که خیلی دارم حرف میزنم گاهی انقدر امر و نهی هام طولانی میشد که خودمم هم گاهی خسته میشدم

اما مدتیه تصمیم گرفتم بیشتر از اینکه امر و نهی اش کنم تو رفتارهام خوب و بد رو بهش نشون بدم و تازگیها هم شدیدا انتقاد پذیر شدم و هرچند وقت یه بار ازش میخوام که اشتباهاتم رو بهم بگه

اونم تا میتونه برام سخن وری میکنه و از سرتا پای من ایراد های به جا میگیره و منم کلی کیف میکنم چون خوبی بچه ها اینه که انقدر پاک و راستگو هستند که انتقادهاشون هم از سر صداقته.

مثلا چند وقت پیش بهم میگفت وقتی عصبانی میشی سرم داد نزن چون هم سرم درد میگیره وهم منم فریاد زدن رو یاد میگیرم و سر شما و بابا داد میکشمچشمک

 محمد حسین کتاب خوندن و قصه رو خیلی دوست داره منم همیشه وقتی براش کتاب میخونم ازش میخوام که اون خوب به قصه گوش بده و بعدش قصه رو دوباره برام تعریف کنه و به سوالهاییکه از تو قصه ازش میپرسم جواب بده اینجوری خوب شنیدن رو هم تمرین میکنه

پدرش هم شبها موقع خواب براش قصه میگه و چند شبه که رسیده به قصه پیامبران که خیلی برای حسین جذابه

نورا هم خیلی خوب گوش میده خیلی بیشتر از تمام ما...

بعد از کلی گوش دادن هم بهمون افتخار میده و یه لبخندی میزنه و قیافه اش این شکلی میشهچشمک

 پ.ن :برنامه های خوب رو به هم معرفی کنیم...

برنامه دکتر مهرداد خسروی رو سه شنبه ها 8 صبح در برنامه طلوع شبکه 4 از دست ندید

 

 

تکلیف

۱۰
شهریور

محاسبه که کردیم فهمیدیم دخترمان زودتر از پسرمان مکلف میشودچشمک

 

کودکی

۲۶
مرداد

وقتیکه بچه بودم یادمه که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و ببینم دنیا چه شکلی میشه اما الان حسرت روزهای پاک کودکی رو دارم که دیگه هیچ وقت بر نمیگرده روزهایی که بی خیال بودیم و شاد... .

چند روز پیش  وقتی محمد حسین رو صبح از خواب بیدار کردم کلی ناراحت شد و گفت داشتم خواب تولد میدیدم و تا اومدم شمع رو فوت کنم بیدارم کردی منم بهش قول دادم که بعد از افطار براش کیک تولد درست کنم

عصر که شد منو برد تو آشپزخونه تا کیک بپزیم بعدش هم گفت کیک که بدون ژله نمیشه...منم یه ژله با طعم بهار نارنج  و تکه های هلو براش درست کردم

بعد از افطار هم کیک روآورد گذاشت رو میز و برای خودش شمع و صندلی و دوربین عکاسی هم آورد و گفت امروز تولدمه

اومدم بهش بگم حسین جان اون یه خواب بود و تولد تو هم گذشته اما دیدم پسرم شاد تر ازین حرفهاست انقدر میخندید و خوشحال بود که منو برد به دوران کودکی خودم...دورانی که فکر میکنم هر کدوم از ما اگه بچه دار بشیم دوباره برامون بر میگرده و میتونیم دوباره تجربه اش کنیم

وقتی شادی اش رو دیدم احساس کردم خدا داره به ما اجازه این رو میده که شادی های کودکانه رو از نو داشته باشیم اینه که ما هم کلی باهاش همراهی کردیم و فیلم گرفتیم و فشفشه روشن کردیم و ... خندیدم.

بعدش هم یه سنگ شیشه ای آورد و به ما گفت این سنگ چون توی نور برق میزنه سنگ آرزوهاست که آرزوهای شما رو بر آورده میکنه که یک دفعه باباش گفت من آرزو دارم اسباب بازیهای حسین بره تو اتاقش و حسین هم در عرض سه سوت آرزوی باباش رو برآورده کرد و خونه رو مثل دسته گل کرد  ... .

حرف زدن محمد حسین هم جالب شده...یک مقدار لهجه اصفهانی پیدا کرده یعنی این لهجه بیشتر تو کلمات خاص دیده میشه و یک سری اصطلاحات خاص ...بعضی وقتها هم بعضی کلمات رو  خیلی بد ادا میکنه و فکر میکنه مثلا داره اصفهانی حرف میزنه وقتی هم که بهش میگم درست این کلمه رو ادا کن میگه مامان جان، من و بابام اصفهانی هستیم ما باید اینجوری حرف بزنیم تعجب

اینو میگن الگو پذیری از پدر...روز به روز هم بیشتر داره  از پدرش الگو میگیره و بهش وابسته تر میشه...

از اینکه انقدر رابطه اش با پدرش خوبه و اون رو الگوی خودش قرار میده خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ...اما ازون جایی که هیچ مامان و بابایی بی نقص نیستن باید خیلی مراقب الگو بودن خودشون باشن از جمله همسر من چشمک

از وقتی نورا به دنیا اومده ما خیلی کمتر برای محمد حیسن وقت گذاشتیم کتاب خوندن، کاردستی، حرف زدن ها و شوخی های دوتایی...همه و همه کم رنگ تر شدن

توی ماه رمضان هم چون باباش روزه بود به خاطر گرمای هوا نمی تونست ببرتش پارک... .

اما پسرمون همه اینها رو میبینه و چیزی نمیگه...

مثل همیشه بهش میگم بهت افتخار میکنم حسین جان مثل اسمت بی نظیری... .

  

زلزله

۲۳
مرداد

در شبهاییکه در سوگ مولایمان بودیم و قرآن به سر میگرفتیم و شب قدرمان بود در آذربایجان  این شب قدر برای خیلی از هم وطنانمان شب اول قبرشان شد

و درد اینجاست که مسابقه های المپیک لحظه به لحظه خبر رسانی شد اما حتی یک کانال از صدا و سیما زحمت این را به خود نداد که این زلزله و فجایع آن را لحظه به لحظه خبر رسانی کند به طوری کمک ها دیر تر رسید و خیلی از مردم کشورمان اصلا خبر نداشتند که زلزله ای رخ داده

و در میان اندوه آذری های کشورمان صدا و سیما خنده بازار هم پخش میکند...

خدایا ما شیعه مولایمان علی هستیم؟ این غم را به کجا باید برد؟

قدر

۱۸
مرداد

و تو چه میدانی که شب قدر کدام است و چگونه است؟

رمضان امسال هم رسید

خدایا نمیدانم

عظمت شب قدر را نمیدانم

اینکه کدام روز است را هم نمیدانم

اما میدانم که مقدر میکنی

به اندازه یک سال برایم مقدر میکنی

خدایا این روزهای تو جور دیگر است

این روزها هر چه می دویم نمیرسیم

سیر نمیشویم

راضی نمیشویم

این روزها همدیگر را نمیبینیم

خدایا از زبان حبیبت گفته ای که اگر از یکدیگر دوری کنیم و اقوام را فراموش عمرهامان بی برکت میشود و کوتاه

اما انگار هنوز هم باورش نکرده ایم

گفته ای که اگر روگردانت شویم و گناهکار، مرگهای ناگهانی زیاد میشود و بیماریهای لاعلاج بسیار، جوانها میمیرند و حوادث از زمین و آسمان می بارد

خدایا همه اینها را میبینیم و  هنوز هم رو گردانیم

تنها هنرمان این بوده که یک عمر برایت خط و نشان کشیده ایم

ودر مقابل خیل خواسته هایت چون و چرا آورد ه ایم و آنقدر به دنبال علت گشته ایم و فیلسوف شده ایم که از یاد تو جامانده ایم

و میبینیم که این روزها هرچه میکنیم زندگی هامان رنگی از آرامش ندارد اما باز هم یاد آورت نمیشویم

خدایا حکایت این روزهای ما حکایت فضیل بن عیاض است...همان راهزن معروف

ما هم این روزها راهزن دلهامان شده ایم به جای آنکه آن را به راه تو آوریم

اما خدایا تو در تاریکی شب دل فضیل را تنها با یک آیه ات روشن کردی و به راه آوردی : آیا هنوز وقت آن نرسیده که دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود؟

خدایا ما همان بنده راهزنیم که دلهامان نیازمند یاد تواست

درین شبهای قدر دلهامان را به یاد خودت روشن کن

پ.ن: در وبلاگی خواندم

چه شود که بر سردفترِ قدرمان امسال بنگارند …

تقدیر شد، او خواهد آمد…

آمین یا رب العالمین

....

شب قدر پارسال


تولد

۱۵
مرداد

نورای من روز تولد امام حسن، یک ماهه شد

چقدر این تقارن ها زیباست...

الحمدالله

آرزو

۰۶
مرداد

چقدر این روزها قشنگن

این روزهای مهمانی رو میگم

دیروز سحر خواب موندیم...از خیلی چیزها جا موندیم

این روزها یک کمی سرم شلوغه باید دنبال زمان بدوم

این روزها گاهی محمد حسین رو میرنجونیم که از کم حوصلگیمونه

انقدر خواهرش رو دوست داره که خوابش رو تاب نمیاره و میخواد دائما بیدارش کنه

اما تو کارهاش هم خیلی به من کمک میکنه...حتی به ما گفته که به جای نورا حرف میزنه

مثلا یه اخلاقی داره که هروقت عطسه میکنه ما باید حتما بگیم عافیت باشه و اونم بگه سلامت باشین

حالا خدا میدونه از صبح تا شب چقدر این جملات بین ما تکرار میشه حتی یه بار تو مطب دکتر من داشتم با دکتر حرف میزدم که عطسه کرد و با کلی ایما و اشاره میگفت بگو عافیت باشه

حالا خواهرش که عطسه میکنه ما میگیم عافیت باشه و محمد حسین به جاش میگه سلامت باشی:)

در مورد آب خوردن هم همیشه میگه یاحسین و ما هم بعدش میگیم حسین یارت...و خدا نکنه که صدای یا حسینش رو نشنویم و جوابش رو ندیم

حالا با تمام این اوضاع باید کلی حواسمون به حال و هوای دلش باشه که با وجود خواهرش و شرایط جدید  مشکلی براش پیش نیاد

گاهی نورا رو میبرم تو اتاق و یواشکی کلی قربون صدقه اش میرم :)

هرسال تابستون که میشه ما کلی مراسم لواشک سازی داریم و دیروز فاز دوم کارمون تموم شد و خلاصه کلی لواشک ساختیم..اونم با رنگهای مختلف

آخر کارمون که شد محمد حسین اومد بهم گفت مامان فروغ میدونی چرا انقدر خوب لواشک درست میکنی؟؟گفتم چرا؟ گفت آخه شما مهندس شیمی هستی و فقط مهندسای شیمی بلدن لواشک درست کنن

خلاصه کلی خنده ام گرفته بود میگفت بابام تو کار مهندسه شما تو خونه مهندسی... .

حرفهاش منو پرت کرد به دوران دبیرستان

یادمه مدرسه ام نزدیک دانشگاه شریف بود و هر روز که از کنارش رد میشدم میگفتم بالاخره میام شریف ...کنار مدرسمون هم یه قنادی بود که آلو و ترشک و زغال لخته پخته سرو میکرد خلاصه هر روز ترشک به دست از جلوی شریف در آرزوی مهندس شدن رد میشدم

دانشگاه شریف نرفتم رفتم دانشگاه سهند اما فکر کنم مهندس لواشک سازی شدم :))

پ .ن:چقدر آرزو داشتن قشنگه حالا تو هر سنی که میخواد باشه

و من هنوز پر از آرزوهای رنگارنگم

این روزها همیشه برای هم دعا کنیم و اطعام را فراموش نکنیم

سفر

۳۰
تیر

مــی خــواهــم کمــی بــروم

آن ســوی دنیــا!

آنجــا کــه آسمــان،

پنجــره بیشتــر دارد و

خــدا هــم،

دیــدی بهتــر . . .

حلول ماه رمضان مبارک

گوش کنید

در سحرها و افطارهایمان همدیگر را یاد کنیم

نورا

۱۶
تیر

ماه روز چهاردهم که درخشید و بدر کامل شد

ماه من هم درخشید ودنیایم را نورانی تر کرد

نورا جان به دنیای من خوش آمدی از خدا میخواهم زیباترین لحظه ها را درین دنیا

تجربه کنی و دنیایت بهشتی شود

درشب تولد حضرت آمدی و از خدا خواستم که یاریگرش شوی

آمین یا رب العالمین


دونده

۲۳
خرداد

این روزها برایم مثل یک دوی مارتون شده 

مثل دونده ای که خسته است اما باز هم میدود

میدود تا به خط پایان برسد

من هم میدوم تا از زندگی جا نمانم

یک دستم در دست حسین است و دست دیگرم در دست همسرم...با هم میدویم

با اینکه از عزیزترین عزیزانم دورم ودر سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالی

تک تک شان مثل تیغی گلویم را می فشارد اما باز هم لبخند میزنم

خیلی وقت است که دیگر اضطرابها و دگرگونیهای روحی ناشی ازین دوری از

جانم رخت بربسته است

شاید به خاطر حسین و مهربانیهایش باشد..

شاید به خاطر همسری که همیشه همدلم بوده و شاید هم به خاطر رفاقت بیشتر با خدا...

هر چه که هست حس میکنم که خدا را در زندگیم میبینم و در شرایط سختی هم که

برایم پیش می آید اطمینان دارم که مرا نگاه میکند و تنها نیستم....

این روزها که میگذرد هر روز تقویم را نگاه میکنم و هر روز میشمرم  تا میرسم

به نیمه شعبان...

با انگشتم این روز را لمس میکنم و چشمانم را میبندم و نورا را تصور میکنم

گاهی هم میگویم شاید مثل حسین غافلگیرم کرد و زودتر آمد...

و بعد هم تصور آینده که قطعا سرشار از سرخوشی ها و سختی های این تازه وارد خواهد بود

گاهی  سه تارم را به دست میگیرم که بیشتر  گوشه دیوار در حال خاک خوردن

است  و گاهی سراغ تارم میروم که در جعبه اش گوشه انباری جا خوش کرده و هر

از گاهی اگر حسینم امانم بدهد دستی بر آن میبرم

قلم هایم را میبینم که باید تراششان بدهم وخط های تازه تری بنویسم تا روحم تازه

تر شود اما نمیدانم که با وجود یک نوزاد فرصتی هم خواهد بود یا نه؟

کتاب خواندن و نوشتن هم که سکوت و آرامش خودش را میخواهد

به همه اینها با حسرت فکر میکنم اما نورا با یک تلنگر که بر وجودم وارد میکند

مرا به خودم می آورد و من هم محکم میگویم نه...

من قرار است بهترین هدیه را از جانب خدایم دریافت کنم و همه اینها به فدای عاقبت

بخیری فرزندانم و سربازی شان برای حضرتش ...

فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

 

بهشت من

۰۶
خرداد

این روزها گرم است ..یعنی من خیلی گرمم است

گاهی به بهشت فکر میکنم

به نهر آبی که کنارش نشسته ام

به سایه درختانی که پر از انگور یاقوتی است و با لذت، دانه دانه شان میکنم

به لباس حریر آبی رنگی که برتن کرده ام که با آن نه سردم میشود و نه گرمم میشوم

به نسیم بهشتی که میوزد

به جام بلورینی که از جنس نقره است و شرابی که سرمستم میکند و هوشیارتر

به عزیزترین عزیزانم که همیشه در کنارم هستند و دیگر هیچ وقت از من دور نمیشوند

دیگر هیچ وقت مریض نمیشوند و اصلا همیشه هستند تا ابد

و به ذهنی که دیگر پر از دغدغه نیست

و به لبانی که همیشه پر از لبخند است و خواهد بود

چقدر رویایی...

بهشت است دیگر

 

پ.ن اول: این روزها گرما و اضطراب وجودم را گرفته است کمی برایم دعا کنید

پ.ن دومم: میگویند دراین بهشت نهری است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تراست کاش روزی برسد که به چشمانم ببینم که جرعه ای از آن را می نوشم

پ.ن سوم : بشنوید

مادر شدن

۱۹
ارديبهشت

چهار سال قبل مادر شدم

وقتییکه به هوش آمدم انگشت دست اشاره ام  در دستش بود و به من نگاه میکرد

 

هاله ای از اشک چشمانم را تار کرده بود...درد داشتم اما به اندازه تمام دنیا خوشحال بودم

شنیده بودم که وقتی نعمتی به انسان داده میشه یک نعمت دیگر سلب میشود و من این را با تولدش فهمیدم

نعمت خوابهای خوش و سنگین نعمت گشت و گذارهای بی وقت...همه و همه سلب شدند

باهر تب محمدحسینم تب کردم و بی تاب شدم

هفت ماهگی اش را هیچ گاه از یاد نمیبرم که با سرفه های خشک دچار تنگی نفس شد و ما شبانه راهی بیمارستان شدیم

حسین سه روز در بیمارستان بستری شد اما من از شدت تنش و اضطراب یک سال مریض بودم ...

اما همه اینها با خنده های حسین گذشت و تلخ ترین لحظه هایم را همین پسرم شیرین کرد

دیروز همگی با هم نشستیم و تمام عکسهایش را از بدو تولد نگاه کردیم...احساس کردم عمری گذشته...حس کردم خط زیر چشم آورده ام و موهای سپید امروزم به موهای سیاه چهار سال پیشم پوزخند میزند

اما همه اینها به فدای یک لبخند پسرم که در این چهار سال من را سوخت و ساخت :)

در این مدت  تمام لحظه های خوب به لحظه های سخت پیشی گرفت

در این مدت به لطف خدا پسرم بیشتر از چهار ساعت در  روز از من جدا نبوده درست به عدد سنش...

در تمام مسافرتها همراهمان بوده...مسافرتهای تفریحی به کنار...اگر نبود در کربلایمان و مشهدهایمان و اگر همراهم نبود در کنار ضریح حضرت رقیه من هم زیارتم را نمیفهمیدم

در تمام این سفرهایم به آغوشش کشیدم وچشم در چشم ضریح خدا را به حق امامانم قسم دادم که فرزندم لحظه ای از حبل المتینشان جدا نشود

نمیدانم فرداها چه میشود نمیدانم حق مادری را تا به حال درست به جا آورده ام یا نه؟

اما امروز به خاطر مادر بودنم خدا را شاکرم

دوباره دستهای فرشته زندگی ام را که شرحش در این پست است را بوسه میزنم

و این بار میخواهم روز مادر را به تو تبریک بگویم محبوبه جان:

به تو که مادری و من از مادر بودن خودم در کنار مادر بودن تو شرمنده ام

به تو که غبطه میخورم به خاطر این همه صبر و شکیبایی و ایمان که خداوند همه را یکجا به تو هدیه کرده

به تو که به خاطر پرهامت خدا را هزاران بار شاکری و با تمام توان برای بالیدنش ایستاده ای

و به تو که از چشم من بی نظیر ترین مادری....

محبوبه جان روزت مبارک

 

پ. ن :گاهی فراموش میکنیم که روز مادر روز تولد حضرت فاطمه است کاش بتوانیم  در این روز به جای اینکه به دستان همسرمان نگاه بکنیم که ببینیم چه خرید یا نخرید کم بود یا زیاد؟به فکر این باشیم که ببینیم چه در چنته داریم که همراه همسرمان هدیه به پیشگاه بانو کنیم

گمشده

۱۶
ارديبهشت

حسین آقا چند روز پیش گم شدی...

گم که چه عرض کنم ....در پارک بودیم که با اسکوترت جولان میدادی و هر از چند گاهی با لبخندی ما را که روی نیمکت نشسته بودیم نظاره میکردی تا اینکه یکدفعه ما را گم کردی اما ما تو را میدیدیم خواستم به سمتت بیایم که پدرت نگذاشت گفت کمی صبر کن ببینیم عکس العملش چگونه است؟

اول کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردی و بعد شروع کردی به صدا کردن...بی انصافی هم نکردی فقط میگفتی بابا کجایی؟

بازهم صبر کردیم که دیدیم رفتی سراغ یک زن وشوهر و شروع به صحبت شدی و با هیجان دست هایت را تکان میدادی و بعد هم موبایل پدرت به صدا در آمد...

ما هم مشتاقانه به سمتت دویدیم و تو هم از شدت هیجان قرمز شده بودی...در دلم خوشحال بودم که اعتماد به نفست را از دست ندادی و شماره پدرت را که حفظ بودی را بی هیچ اشتباهی به آن زن و شوهر گفتی...در دلم خوشحال بودم که خودت را پیدا کردی...

دعا کن ماهم صبورانه و مطمئن خودمان را پیدا کنیم محمد حسین جانم....