آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدحسین» ثبت شده است

سیزدهم

۱۵
فروردين

سیزدهم فروردین یعنی فصل پایان تعطیلات بهاری .

روز سیزدهم را رفتیم یک جای بکر، کنار شکوفه های بادام و گردو بساطمان را پهن کردیم و در طبیعت غرق شدیم... .

با پسرم کوه نوردی کردیم و بالای قله که رسیدیم، سقف آسمان را نزدیک تر دیدیم و زمین را دورتر و تا توانستیم نفس کشیدیم.

دخترمان هم روی سبزه ها و کنار شکوفه ها روی خاک می غلطید و با چوب دست کوچکش دنبال سوسکهای سیاه می دوید.

و تمام آن روز را حواسمان بود که مبادا شاخه ای از درخت ترک بردارد، مبادا زباله ای در آن رها شود و خیلی مباداهای دیگر... .

برخورد ما با طبیعت، حکایت پنهانی دارد از برخورد ما با درون خودمان.

طبیعت بی انداره مهربان و سخاوتمند است.

قدر این مهربانی و سخاوت را بدانیم... .


مثل همه

۲۵
بهمن

وارد جاده که می شویم  بچه ها روی صندلی ماشین لم می دهند و من برایشان کتاب  میخوانم.

اصلا جیبهای صندلی ماشین همیشه پر از کتاب است چون تنها چیزی که محمد حسین و نورا را در این جاده پر پیچ و خم اصفهان.تهران سرگرم می کند همین کتاب خواندن است، تنها چیزی که از آن هیچ وقت سیر نمی شوند.

محمدحسین از مهر ماه امسال عضو کانون پرورش فکری شده و هر هفته دو کتاب به انتخاب خودش از کانون به امانت میگیرد و امسال از پربارترین سالهای کتاب خوانی برای پسرم بود.

کتابهای کانون هم از آن دسته کتابهایی است که با دلی خوش و ایمن آن را به امانت می گیری و با لذت می خوانی.

کتابهایی که در محتوا و کیفیت جزو بهترینها هستند و آن قدر با کتابهای زرد متفاوتند که خود بچه ها هم این تفاوت چشمگیر را حس می کنند.

کتابهای این هفته پسرم، "مثل همه اما مثل هیچکس"(آتوسا صالحی) بود و  دیگری هم یک کتاب جذاب از آداب و سنن زندگی آسیای شرقی بود که یونسکو آن را به چاپ رسانده بود با تصاویر خیلی جالب از لباسها، خوراکیها و آداب اجتماعی و زندگی روزمره مردم کشورهای آسیای شرقی که ترجمه آن هم به فارسی دری بود و همین کتاب سبب شد که حسین، با تعداد زیادی از واژگان دری که به نظرش خیلی هم با مزه بود آشنا شود.

کتاب "مثل همه اما هیچ کس" قصه دوستی دو دختر کوچک است که یکی از آنها به تالاسمی مبتلاست و قصه رنجی است که میکشد، رنجی که او را بزرگ می کند و قشنگ تر از آن حس نوع دوستی ، کمک و بخشش است که در این دوستی شکل می گیرد.

دیالوگها و روابط این دو کودک در کتاب آنقدر زیبا و تاثیر گذار بود که جملات پایانی کتاب را با بغض و اشک تمام کردیم.

حسین هم این مدل روایتها را خیلی دوست دارد...روایت دوستی و بخشش و خوبی کردن را.

آن وقتها که کوچکتر بود، سعی کردیم خوبیها را برایش خیلی پر رنگ کنیم.

قانون زد و خورد و عمل و عکس العمل را نشانش ندادیم و به او گفتیم با هدیه و مهربانی و گذشت حتی اگر یک طرفه هم باشد میتواند قلبها را فتح کند.

و من خیلی خوشحالم که تا بحال نه در مهد و نه در مدرسه هیچ گزارشی از خشونت از پسرم نداشته ایم... 

خیلی خوشحالم که اگر یکی از هم کلاسی هایش خوراکی اش را فراموش کرده باشد می تواند روی پسرم به عنوان کسی که بی چشمداشت، دوستانش را در خوراکی هاش سهیم میکند، حساب کند...

خیلی خوشحالم که قسمتی از پول تو جیبی اش را برای انفاق و احسان کنار میگذارد.

دیروز که کتاب مثل هیچ کس را برایش می خواندم به من گفت کسی که خون و یا عضوی از بدنش را به بیماران هدیه میدهد خیلی بزرگتر از کسی است که فقط پولش را میدهد‌ و بعد هم گفت من فهمیده ام که همه چیز این دنیا فقط پول نیست... .

و من امروز خیلی خوشحالم که پسرم معنی واقعی خوشی و آرامش این دنیا را فهمیده است... .

پ.ن: قسمتی از کتاب:

شب خواب دیدم که من هم از پریا تالاسمی گرفته‌ام و روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام. یک پرستار چاق با آمپول گنده‌ای آمده بود سراغم و می‌خواست سوزنش را که اندازۀ میخ بود توی پایم فرو کند. داد کشیدم و از خواب پریدم.
گفتم که بخشیدن و هدیه دادن فقط با پول ممکن نیست و با ارزش‌ترین هدیه، هدیه‌ای است که بخشی از وجودمان باشد. گفتم هر سال چندین هزار مادر با تزریق خون از مرگ نجات پیدا می‌کنند و پرسیدم که هیچ فکر کرده‌اند که اگر روزی هیچ‌کس خون ندهد چه اتفاقی برای بیمارانی که هر ماه احتیاج به خون دارند می‌افتد.

دلتنگی

۰۵
بهمن
قرار است که بعد از دو ماه چشم انتظاری و دلتنگی، مامان جانشان بیاید.
به محض شنیدن اولین صدای ماشین حسین می رود لب پنجره و یک تاکسی زرد میبیند و از خوشحالی فریاد می زند.
بد و بدو از پله ها سرازیر میشود، می رود وسط کوچه.
ساک مامان جان را میگیرد و لخ لخ روی زمین می کشد و از پله ها بالا می آید و با تمام وجودش لبخند می زند.
نورا هم کنار در ایستاده و از خوشحالی جیغ میکشد و به محض ورود مامان جان، ذوق می کند و اداهای ریز و درشت در می آورد.
مامان جان را رسیده و نرسیده می برند داخل اتاقشان و هر کدام از چیزهای جدیدی که مامان جانشان ندیده رونمایی می کنند
و بعد هم شروع می کنند به تعریف کردن از تمام وقایع، حسین با آب و تاب حرف میزند و نورا هم ادامه میدهد، همان کلمات و حرفهای محمد حسین را... .
کی اینها، اینهمه بزرگ شدند که من نفهمیدم... .

پدر خوب

۰۱
دی

خوب بودن هم آسان است و هم انرژی بخش.

خوب که باشی در پیشگاه وجدانت هم، راحتتر و آسوده تر زندگی می کنی.

انسانهای خوب، سفیدی هایشان خیلی پر رنگ تر از نقاط خاکستری و سیاه وجودشان است و همین یعنی خوب بودن... .

خوب بودن در جایگاه پدر و مادر هم، یکی از بزرگترین لطفها و نعمت های خداوند است.

محمد حسین و نورا، پدر خوبی دارند که همراه و همدلشان است.

وقتیکه نیست غیبتش در خانه پر رنگ است و وقتهاییکه آمدنش دیرمی شود برای ورودش به خانه لحظه شماری می کنند.

بچه های من پدر خوبی دارند... و این نعمتی است که من آن را نداشتم.

من فقط قصه پدر خوبم را شنیدم و هر بار که دختری را در آغوش گرم پدرش دیدم پر از بغض و تنهایی شدم... .

من با حسرت نداشتن پدر بزرگ شدم اما خوشحالم که بچه هایم با پدر خوبشان،خوش حالند... .

می دانم که گهگاهی می آیی و اینجا را میخوانی.

پدر مهربان، خوبی هایت مستدام و عمر پر برکتت مانند شب یلدا، بلند

تولدت مبارک


پ.ن: پدر که نباشد خیلی ها پدر معنوی ات میشوند..دایی، شوهر خاله و... همه شان، هم خوبند.

اما اگر یکی از آن پدر های معنویت، امام رضا باشد، سایه اش را تا ابد حس میکنی... .

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۲
  • ۳۵۰ نمایش

مستقل

۲۴
آذر

برای مستقل خوابیدن نورا،کمی دیر اقدام کردیم.

اما بالاخره، به استقلالی که دوست داشت رسید.

پیش تر، برایش  داستان تعریف کردم و بعد از کلی داستان سراییهای من گفت که تخت میخواهد.

روزی که برای خرید تخت رفتیم...رفت و تمام تختها را تست کرد.

روی تختهای بچه گانه میخوابید و خودش را به خواب میزد و دیگر پایین هم نمی آمد و بیرون رفتن از هر فروشگاه هم برای خودش ماجرایی داشت.

و حالا چندین شب است که خیلی مستقل میرود و روی تخت خودش میخوابد.

و به دور و بری هایش هم اعلام کرده که خانه هیچ کدامتان نمی آیم چون دوست دارم روی تخت خودم بخوابم.

هر شب میرود و محمدحسین را که در خواب ناز است ، نوازش میکند و کمی پیش او میخوابد و بعد که ماموریتش تمام میشود یگ گاز تقدیم برادرش میکند و بعد هم میرود روی تختش و زیر پتو پنهان میشود... .

....

توجیه میکنیم، تنبیه میکنیم، تشویق میکنیم،

اما این قصه هنوز ادامه دارد اما، اما در کنار تمام اینها جانشان هم برای هم در میرود.

شاید اگر نورا، محمدحسین را نداشت، این مرحله از استقلال را، اینقدر راحت نمی پذیرفت... .


پ.ن: این  سایت جزو بهترین سایتهایی است که میتوانیم وبلاگهای بروز شده مورد علاقه مان را با کمک آن ببینیم

Feedly.com

پاییز

۰۸
آذر

در چهار باغ، قدم  میزنم، تنهای تنها، به سنگفرش های خیابان نگاه میکنم، بادی  می آید و میرود زیر پوست برگهای به زمین نشسته، آنها هم پیچ می خورند و به هوا پرتاب میشوند

باد که تمام میشود، کمی  آنطرف تر برگ ریزان میشود

برگ ها دانه دانه ، زمین را فرش میکنند و زمین و آسمان هم میشود پر از زرد و نارنجی

دلم میخواهد بچه ها ببرم لای این برگها بنشانم و چیلیلک چیلیک ازشان عکس بگیرم

به خانه که میرسم یک قوری چای «به» دم میکنم

و به پاییز فکر میکنم که آنهم فصلی از زندگی است

تولد سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم

با خودم فکر میکردم که مادرم، بیست هایش را تمام کرد

با خودم می گفتم که این سی سالگی چقدر زود و بی مقدمه آمد

و حالا مادرم پنجاه را هم به نیمه رسانده

خیلی ها را میبینم که از میانه سال شدن و پیری هراس دارند

و از دانه دانه موهای سپید و چین و چروکهایی که به صورتشان نقش بسته است

خیلی ها را دیده ام که به جنگ این چین و چروکها میرند و خوش ندارند که تعداد سالهای عمرشان را برای کسی بر ملا کنند

چند روز پیش  به مادرم گفتم که از آمدن شصت سالگی و  از گذر این ماهها و سالها نمیترسی؟

لبخندی زد و گفت اتفاقا این سالها هم شیرینی خودش را دارد، خودت که تجربه کنی حسش میکنی

دلم میخواهد من هم مثل تو باشم مثل تو که پیری را هم فصل شیرینی از زندگی میدانی

جایی خواندم:

بالا رفتن سن حتمی است 
اما اینکه روح تو پیر شود 
بستگی به خودت دارد 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ 
ﻫﺮ ﻓﺼﻠﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺮﻗﺺ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﭽﺮﺥ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺑﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ بخوان 
ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ

عکس: آذرماه هشتاد و هشت...تو هم فصل فصل، بزرگ میشوی



کتاب

۰۳
آذر
نورا و حسین هم مثل تمام بچه ها کتاب خواندن را خیلی دوست دارند
حسین غالب شبها، با خواندن یک داستان به خواب میرود
اما نورا هنوز داستانها را درک نمیکند چند باری هم سعی کردم برایش داستان بخوانم اما دیدم توجهی به ماجرای کتاب ندارد و بیشتر حواسش به تصاویر کتابهاست
و به همان اندازه هم عاشق کتاب های رنگی رنگی با تصاویر جذاب است
مجله ها را خیلی دوست دارد مثل مجله رشد کودک که هر ماه به حسین میدهند
با هم مینشینیم به دیدن کتاب ها و مجله ها و تصاویر را بر انداز میکنیم
تعداد گل ها و پروانه ها...رنگ ها...لباسها...انواع حیوانات و...
چند روز پیش کتاب بز بز قندی را آورد که برایش بخوانم، حسین هم کنارمان  بود و گفت برای من هم بخوان
وقتی ماجرای داستان به آنجایی رسید که مادر از راه رسید و شکم گرگ را پاره کرد و....و بعد آن را پر از سنگ کرد و دوخت و... .
چشمهای نورا کاملا گرد شده بود و حسین هم که در کودکی اش داستان را شنیده بود حالا خیلی متعجب بود
حس کردم بیشتر از آنچه که پیام داستان رابگیرند، گرفتار قسمت تلخ و تخیلی آن شده اند
چند سال پیش هم که به یکی از همین فروشگاههای بزرگ رفته بودیم کنار صندوق، مجموعه ای از کتابهای کودکان بود که حسین یک کتاب را برای خودش انتخاب کرد
ماجرای کتاب این بود که مادر میخواهد برود خرید اما پسر چهاریاپنج ساله اش را با خودش نمی برد و هنگام بیرون رفتن و ترک کودکش به او میگوید مبادا بروی به شیر گاز دست بزنی...مادر میرود و کودک هم میرود یک چهار پایه بلند زیر پایش میگذارد تا به گاز برسد و برای خودش نیمرو درست کند که شیر گاز را باز میکند و...
وقتی داستان را برای حسین خواندم اولین چیزی که به من گفت این بود که به نظر شما مادرش کار درستی کرده که بچه را در خانه رها کرده است؟
کتاب به زبان شعر بود...از شعر بی در و پیکر و بی وزن و قافیه آن که بگذریم
من برای خودم متاسف شدم که چرا قبل از خرید کتاب آن را به دقت نگاه نکردم
چونکه واقعیت اینست که بازار کتاب کودک پر شده از کتابهای بی محتوا
کتابهای خیلی خوب هم  زیاد است اما برای خریدشان باید بروی به نقاط کاملا مشخص
و به جای اینکه بیاییم قفسه های کتاب در مراکز خرید را با کتابهایی مثل انتشارات کانون و خیلی انتشاراتی های خوب دیگر پر کنیم، اختصاصش داده ایم به کتابهای بی محتوا و زرد... .
و دراین بازار آشفته، این وظیفه ماست که در انتخاب درست کمکشان کنیم.
همه بچه ها کتاب خواندن را از همان ابتدا و خیلی فطری دوست دارند
اصلا همین ورق زدن کتاب، برایشان یک دنیا لذت دارد
و مشکل از جایی شروع میشود که کودکان ، با پدر و مادرهایی مواجه میشوند که یا کنترل تی وی به دستشان است و یا با موبایلهایشان سرگرمند.
و نیاز کودک به کتاب و کتاب خوانی هم میشود جزو نیازهای دست چندم...
و قسمت غم انگیز ماجرا این است که ما چیزی بیشتر و بهتر از آنچه که خودمان هستیم نمیتوانیم به فرزندانمان بدهیم..تربیت بچه ها و ذائقه های آنها، تمام قد در رفتارهای خود ما نهفته است
کودکی که کتابهای زیبا و پر محتوا دارد 
کودکی که مداد رنگی های ریز و درشت و رنگارنگ دارد
شاد تر و خوشبخت تر از کودکی است که فقط، لباس های رنگارنگ دارد


پ.ن اول: گنجشکهای کوچه دوباره به بالکن ما بازگشته اند و ما هم نان های خشکی را که از بهار تا حالا ذخیره کرده بودیم تقدیمشان میکنیم و خدا را شاکریم که ما را واسطه روزی این گنجشکها قرار داده 

پ.ن دوم: هوا سرد شده ...سرمایی که با خودش آلودگی می آورد جدا از رفتارهای اشتباه مراکز صنعتی و سوخت های مشکل دار و بنزین های غیر استاندارد و کمبود اتوبوس و مترو و انبوه ماشین های تک سر نشین، دود ناشی از سوخت گازی که برای گرم کردن شوفاژ خانه ها و پکیج ها و بخاری ها، از دود کشهای پشت بام ها به آسمان میرود، درین هوای سرد وارونه شده و وارد حلق خودمان میشود، خیلی از کشورهای پیشرفته دنیا که با فرهنگ سازی و مدیریت صحیح از مسئله آلودگی هوا گذر کرده اند با شروع سرما اول لباس های گرم به تن میکنند و در مرحله بعدی سراغ وسایل گرمایشی میروند و آنها را روشن میکنند.




هاویه

۲۹
مهر
شب است و لحظه خواب محمدحسین...
دو نفری روی تخت خوابیده ایم و  کتاب بهار را میخوانیم و نوبت به حفظ سوره قارعه رسیده است
در نقاشی سوره قارعه یک آدم را کشیده است که در بهشت برین است و آدم دیگری را که آتش احاطه اش کرده است
هیچ وقت برای محمدحسین از آتش و جهنم حرفی نزده بودم
اما سوره قارعه به او یاد داد که در جهنم جایی وجود دارد که نامش هاویه است و بعد هم میگوید تو که از ماهیت آن خبر نداری؟ آنجا آتش های سوزان است!!
برایش مثال میزنم و میگویم اینها نمود اعمال انسانهایی است که در دنیا با کارهایشان زندگی دیگران را به آتش کشیده اند و نابود کرده اند
مثل قاچقاچیان مواد مخدر که با تجارتی که میکنند زندگی ها را به طلاق و جدایی میکشند و در واقع آتشی در خانه ها برپا میکنند
چند تا مثال دیگر هم میزنم و میگویم اماخدا عادل است و نمیگذارد که رفتار زشت این آدمها بی پاسخ بماند
و حسین هم یک دفعه مثال خودش را میزند
میگوید مثل همین اسید پاش ها که این روزها تو صورت زنان اسید پاشیده اند و صورتشان را آتش زده اند اینها هم در جهنم میروند قسمت هاویه...
قلبم تیر میکشد، صورتش را میبوسم و میگویم برای همه دعا کن و از اتاقش بیرون می آیم
نمیدانم اینها از کجا پیدایشان شده و چرا تا به حال به دام پلیس نیفتاده اند؟؟
یک نفر قربانی هم زیاد است چه برسد به چندین نفر
یادم به گفتگوی آقای شهاب مرادی در برنامه خندوانه می افتد که میگفت امنیت کشور ما بی نظیر است به طوریکه زنها میتوانند سوار بر ماشین در جاده های کشور حتی در نیمه های شب هم تردد کنند بی هیچ مشکلی...
دلم میخواهد با تمام ارادتی که به ایشان دارم بروم و در سایتشان پیغام بگذارم که حاج آقای مرادی چشمتان شور بود
نا امنی این روزهای شهر، امانمان را بریده است

قضاوت

۲۶
مهر

صدای زنگ خانه در این ساعت از روز یعنی که پسرم از مدرسه برگشته...

در را باز کردم و طبق قول و قرار همیشگی مان که از همان پایین پله ها  آرام آرام، بالا میآید برایش شعر خواندم و قربان صدقه اش رفتم او هم طبق معمول ریز ریز میخندد تا به من برسد..به من و نورا

مراسم استقبالمان که تمام شد  آمده کنار دستم و می گوید: مامان، توی مدرسه که هستم بعضی وقتها خیلی دلم برایت تنگ میشود، از صبح تا ظهر که من خونه نیستم شما چه احساسی داری؟

انگار که شخص سومی این سوال را از من کرده باشد، به هیجان آمدم و آمدم که بگویم وقتی که تو میروی میتوانم برنامه های صبحگاهی مورد علاقه ام راببینم و دیگر مجبور نیستم به خاطر همراهی ات برنامه های کودک را تماشا کنم..آمدم بگویم وقتی تو میروی نورا هم کمی آرامتر میشود و کش و قوس هایمان کمتر میشود و بیشتر اوقات او کار خودش را میکند و من هم کار خودم را...آمدم بگویم وقتی تو نیستی و نورا هم خواب است من میروم سراغ کتابهای نخوانده و منتظر خواندنم و با کلی تمرکز به کارهایم میرسم...

آمدم بگویم...

اما چشمهای قل قلی و خسته اش را که دیدم به خودم  آمدم و گفتم: وقتی که نیستی خانه مان سوت و کور میشود و جای خالی ات، را هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند پر کند، و من هم دلم برایت خیلی خیلی تنگ میشود

راستِ راست، حق و حقیقت...


پ.ن: محمد حسین چند ماهی بود که این کفشها را نشان کرده بود و برای داشتنش خیلی مصر بود، هر وقت این مدل کفشها را پای بچه ای میدیدم ، سلیقه پدر و مادرش را توی دلم مذمت میکردم و دلم به حال بچه میسوخت و حالا پسرک من این کفشها را با شلوار لی می پوشد و قدر یک دنیا ذوق میکند

هر وقت خواستی در باره ام قضاوت کنی اول کفشهایم را بپوش وبه جای من راه برو....همین

در آخرین هفته شهریور، کارهای ناتمامان را تمام کردیم

لواشک های هلو را با مهربانی آفتاب به عمل آوردیم، لیموهای سبز و بهشتی را آب گرفتیم، پوره های گوجه را بسته بسته در فریزر کردیم و پرونده خوراکی های تابستانی را بستیم

نیمه های شب هم که میرسد خنکی هوا را مزه مزه میکنیم و پنجر های اتاقها را تا نیمه میبندیم و همه اینها یعنی اینکه پاییز دیگری قصد رسیدن کرده است

محمدحسین لباس و کفشش را پوشید و از زیر قران رد شد و به مدرسه رفت...رفت تا کلاس اولی شود

و همزمان با کلاس اولش بهاری هم شد، دوره رو خوانی و بعد هم دوره روان خوانی قران را تمام کرد و کتاب های بهار را برای حفظ تحویل گرفت و من همان شب خواب دیدم که پسرم، با صوتی زیبا برایم قران میخواند...


پ.ن: پاییز فصل باران است و برگ های رنگارنگ

دعا کنیم تا پاییز امسال هوایمان پاک شود و ابرهایمان بارور...

در این موسم بی آبی،به هدر دادن آب را باور نمیکنم

میشود با باریکه آبی به حد نخ و یا حتی یک لیوان آب هم وضو گرفت

میشود موقع کف مال کردن دستها، آب را بست

میشود برای مسواک، فقط و فقط یک لیوان آب مصرف کرد مثل مسواک کردن کودکان

میشود در زمان حمام کردن، تمام وقت آب را باز نگذاشت و تنها در وقت شست شوی نهایی، دوش گرفت

میتوان آب مصرف شده برای شستشوی میوه ها و سبزی ها را به گلدانها داد و یا در فلاش تانک ریخت

میتوان موقع آب کشی ظرفها، آب را با حداقل دبی باز کرد وظرفها را شست

و خیلی می توان های دیگر، اگر که خشکسالی و تشنگی را برای کودکان سرزمینمان نخواهیم

شما هم اگر ازین میتوان های خاص خودتان داشتید برایمان به اشتراک بگذارید

پاییزتان پر از عشق و امید


Dream land

۱۷
شهریور

رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه

این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است

اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)

که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد

این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود

راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد

فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود

ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند 

دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم

یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم

امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان  شاهد بودیم... 

راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...

وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد... 

علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان 

یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم

سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم

اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم 

انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام

اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...

 

مرد کوچک

۰۹
شهریور

محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد

مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...

خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....

این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است

این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا

اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما  اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....

این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...

 و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"

اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...

پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود

آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم

 

                                             

پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است

به اندازه

۲۶
مرداد

خوش به حال شکم بچه ها...

محمد حسین به محض سیر شدن، میگوید الهی شکر، مامان دستت درد نکنه دیگه جا ندارم

نورا هم: الهی شکر ،مامان خودت بخور

خلاصه که کافیست که با اندک غذایی ته دلشان گرفته شود

رنگین ترین غذاهای عالم را هم که ببینند از کنارش عبور میکنند بی هیچ هوسی...

 جدا که به اندازه غذا خوردن، برای بعضی از ما آدم بزرگها، چقدر سخت است!!!

زمستان پارسال

مدرسه

۱۲
مرداد

امسال سال انتخاب مدرسه محمدحسین بود...کلاس اول

مدرسه ای که به عنوان پیش دبستانی می رفت جز مدارس غیر دولتی خوب اصفهان هست که از مقطع دبستان تا دبیرستان را پوشش میدهد

اما پیش دبستانی که تمام میشود تمام خانواده ها باز هم درگیر انتخاب مدرسه میشوند

با وجود رضایت کاملی که از مدرسه اش داشتم اما دلم میخواست که حسین هم مثل خیلی از بچه ها به مدرسه دولتی برود

و برای این موضوع هم دلایل خودم را دارم، من حس میکنم که بچه ها در مدارس دولتی مستقل تر میشوند و اشل کوچک جامعه را همیشه در کنار خودشان حس میکنند و با بودن درین مدارس رشد اجتماعی بهتری خواهند داشت

این شد که شروع کردم به تحقیق و بررسی....

اینجا، دبستان نمونه دولتی نداریم و مدارس دولتی هستند ، که تعدادی معروف شده اند و از استقبال بیشتری برخوردارند

مدرسه ای که شامل محدوده ما میشد با وجود فضا و موقعیت خوبی که داشت جزو مدارس مطرح نبود آن هم به دلیل ضعف مدیریتی که چندین سال گریبانش را گرفته بود و بچه هایی که سال به سال مدرسه را ترک میکردند

این شد که رفتیم سراغ مدارس خارج از محدوده ای که نزدیک ترین فاصله مکانی را با خانه مان داشتند

و بعد از مدتی رفت و آمد به مدارس به ما فهماندند که برای ثبت نام خارج از محدوده یا باید فرهنگی باشیم یا جزو خانواده شهدا و رزمندگان تا بتوانیم امتیاز خارج از محدوده را کسب کنیم و در غیر این صورت یا آنقدر باید برویم و بیاییم و استغاثه کنیم و یا انکه  از همه مهمتر ،پای یک آشنایی در میان باشد تا سفارشات لازم را انجام دهد که ما شرایط هیچ کدام را نداشتیم

ناگفته هم نماند که همان اردیبهشت ماه ثبت نام اولیه پسرمان در مدرسه خودش را انجام داده بودیم...

القصه ....

اواخر خرداد ماه بود که یک آشنایی در یکی از همین مدارس معروف شامل حال ما شد و و نیاز بود که برای یک سری مدارک به اداره آموزش پرورش برویم و خلاصه هر مسئولی هم که متوجه میشد پسرمان را در چه مدرسه ای  ثبت نام کرده ایم و حالا میخواهیم جای دیگری ببریم کلی ابراز تعجب و تاسف میکرد که ما با بی محلی رد میشدیم

قسمت دوم ماجرا هم خود مدرسه بود که از کلاس اول تا ششم یک جا بودند با جمعیت حدود هفتصد نفر و من رفتم سراغ بچه های کلاس بالاتر که در مدرسه حضور داشتند و شروع کردم به سوال و جواب...

بیشترین شکایت بچه ها از شلوغی مدرسه و تعداد کم ناظمها و کنترل کم آنها روی بچه ها بود که عاملی میشد که سال بالایی ها، کوچکتر ها را بزنند

در مورد معلم ها هم شکایت بچه ها این بود که مثلا از چهارتا معلم کلاس دوم دوتایشان خیلی خوب و از دوتای دیگر راضی نیستند و حالا بسته به شانس و اقبال آن بچه است که در کلاس بندی به کدام کلاس میرود و این یک حقیقت غیر قابل انکار است که اگر معلمی چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ فنی جایگاه خوبی نداشته باشد میتواند موجب افت تحصیلی و گاهی بیزاری یک دانش آموز از مدرسه شود...

همه این حرفها را که شنیدم کم کم سست شدم ، با اینکه در آخرین مراحل ثبت نام بودم و قرار بود که فردای آنروز با تکمیل مدارک ثبت نام را نهایی کنیم

سست شدم چون میدانستنم مدرسه غیر دولتی که پسرم میرود بهترین معلم ها دارد که از هیچ چیزی کم نمیگذارند و افتخارات مدرسه شان هم گواه بر عملکردشان است و مهمتر از آن اینکه بچه ها از لحاظ کنترلی و پرورشی به حال خودشان رها نمیشوند...

تحصیل رایگان حق تمام بچه هاست

آموزش و پرورش هم موظف است که بهترین شرایط آموزشی را برای بچه ها فراهم کند، بهترین کادر آموزشی، بهترین معلم ها...

اما چرا در مصاحبه های آموزش و پرورش برای انتخاب معلم، به جای روانشناسی معلم ها از لحاظ اخلاقی و صبر و تحمل که ویژگی اصلی یک معلم نمونه است و بررسی تبحر آنها در تدریس روی مسائل دیگر تکیه میشود؟؟؟

چرا معلم های مشکل دار از لحاظ اخلاقی و تدریس سرند نمیشوند؟مگر کم برای آموزش و پرورش هزینه میشود که بچه ها مجبور باشند یک معلم مشکل دار را یک سال تحمل کنند...

و چرا یک مدیری شایسته مدیریت نیست و  با بی لیاقتی تمام یک مدرسه را بدنام میکند باز هم باید در جایگاه خودش باشد و مدیریت کند؟؟

و یادم به زمان تحصیل خودم می افتد که معلم کلاس اولم از لحاظ اخلاقی افتضاح و معلم کلاس دوممان یک فرشته بود...معلم کلاس سوم تمام ابزار تدریسش خط کشی بود که به دست بچه ها میزد و معلم کلاس چهارممان معلمی که شر ترین بچه ها هم شیفته کلاس و حضورش می شدند...

بعد از چندین سال که یک بار با دوستانم به مدرسه ام رفته بودم تمام آن معلم ها بودند...با حقوق یکسان و مزایای یکسان اما منش متفاوت

اما با وجود تمام اینها مدرسه های دولتی مدرسه ترند...بوی کتاب و دفتر و زنگ مدرسه بیشتر در فضای آنجا حس میشود...خیلی از دوستان خوش فکر من با وجود تمام مزایا و معایبی که ازین مدارس می دانستند بچه هایشان را مقتدرانه در مدارس دولتی ثبت نام کردند...

اما من نتوانستم ریسک کنم چون اصولا آدم ریسک پذیری نیستم...اما ته دلم باز با همان مدرسه دولتیست که حق پسرم و تمامی بچه هاست 

پ.ن: امسال 900 هزار نفر دانش آموز در کنکور شرکت کرده اند...این تعداد زمان ما(سال 78) یک میلیون و صد هزار نفر بود...و امسال هم تعداد دانش آموزانی که به  کلاس اول می روند یک میلیون و دویصت هزار نفر است...من یکی متوجه این کاهش جمعیت نشدم:(

شب

۲۵
تیر

طبق معمول با محمدحسین میرویم سراغ دیدن مستند های فضا

و محمدحسین شیفته این مستند شده و گاه ساعتها با نگاهش و افکارش آن را می بلعد و گاهی به زبان خودش آن را برایم تفسیر میکند

 فیلم  با سفر از زمین به سمت آسمان شروع میشود و از تمام کهکشانها گذر میکند و درنهایت به یک حجم سبز میرسد (که زمین درین حجم سبز به اندازه یک اتم بیشتر نیست)

محمدحسین این حجم سبز را خیلی دوست دارد میگوید با تمام شدن این حجم سبز بهشت شروع میشود و شک ندارد که خدا این حجم سبز را در آغوش گرفته و تمام دعاهای ما را می شنود...

آسمان همین شبهای پرستاره این سرزمین کویری برای  شگفتی من کافی ست چه برسد به آن حجم سبز...

این شبها دلم را میگذارم جای دل محمد حسین

و به همان خدای خیلی بزرگی فکر میکنم که این جهان را در آغوش گرفته است و دعاهای مرا میشنود

و به این فکر میکنم که اگر بخواهم به آخر این دنیا سفر کنم و به بهشت پسرم برسم شاید چندین سال نوری وقت لازم باشد

اما روزها و شبهایی هستند که بعد زمان را میشکنند و یک شب آن به اندازه هزار ماه کش میآید..

به اندازه هزار ماه کش می آید و بلند میشود

آنقدر بلند که در یک شبش میتوانی به آن ته دنیا سفر کنی 

شاید هم تمام دریچه های آسمان باز میشود که همه چیز انقدر سریع میشود

هر چه که هست، این شبها را نباید از دست داد!

 شبهای قدر....رمضان ۹۳

پ.ن: پدرش در آغوشش میگیرد و بعد هم رها میکند...او رها میشود اما تا آخرین لحظه افتادنش دستهایش محکم است و لبخند میزند چونکه به آغوش پدرش اطمینان دارد

خدایا مرا هم مانند این کودک دوساله مطمئن کن

و مقدرمان کن به بهترین هایت

برکت

۱۱
تیر

هوای گرم تیرماه این روزها خیلی نمود میکند  

پسرم، ظهر در راه برگشت از مسجد یک بستنی یخی پرتغالی نوش جان کرده و به محض رسیدن به خانه از مزه بستنی و پرزهای پرتغال و خنکی که به جانش نشسته برایم سخنوری میکند

بعضی از سحرها را بلند میشود و بادام میخورد نیت روزه میکند و نمازش را میخواند وبعد هم میخوابد

هرچیز را که دوست دارد میخورد، اما در مورد چیزهایی که دوست ندارد به جمله من روزه هستم اکتفا میکند و از خورردن سرباز میزند

دخترم هم که راه و بیراه کنار یخچال است و محتویات آن را رصد میکند یا دائما آب یخ طلب میکند..وقت غذایش هم چند لقمه را به زور به دهان من میچپاند

وقت افطار هم که میشود ناگهان قالب پنیر گم میشود و لب و لوچه پنیری دخترمان هم گواه ماجرا...

و آب جوشیهایی که حالا دیگر کمی ولرم شده اند همگی شان توسط ایشان تست میشود که مبادا مزه یکی با دیگری فرق کند

و من هم این وسط گاهی خسته ام و خیلی هنر کنم به قرائت روزانه قران برسم اما کلنجار رفتن با بچه ها، قسمت اصلی ماجراست که نایی به بدن نمیگذارد

اما این را هم میدانم که اگر بچه هایم حس کنند ارمغان این ماه مبارک برایشان یک مادر بد اخلاق شده تمام قافیه را باخته ام

رمضان مبارک و برکت آن در زندگی ها تا ابد مستدام

حامی

۳۱
خرداد

سر کلاس نشسته ایم 

خانم معلم مهربان اسم بچه ها را روی تابلو نوشته است و به ازای رفتارها و عملکردهای مثبت جلوی اسم بچه ها یک ستاره میکشد

کلاس تمام شده و بچه ها پر از شور و شوق وانرژی هستند برای بازی بعد از کلاس

که یکی از مادرها به معلم اعتراض میکند که تعداد ستاره های بچه اش کم است...

خانم معلم لبخندی میزند که خیلی دربند تعداد ستاره ها نباشید این یک تشویق است و کودک هم هاج و واج مادرش را نگاه میکند اما با شنیدن صدای بازی بچه ها میخندد و به حیاط میرود

در جمعی هستیم که باز بین بچه ها دعوا درگرفته و باز هم خانواده هایی که بی جهت وارد معرکه شده اند به هواداری بچه هایشان....

بچه ها فراموش میکنند و به بازی شان بر میگردند اما عادت میکنند که اتکا کنند به این مدل دخالت بی جای خانواده هایشان در نقاط بحرانی زندگی شان

روز تعطیل است و پارک هم شلوغ و ما هم به قول  نورایمان در صف تا تا عباسی هستیم و بچه های در صف هم با چشم های گردشان به بچه های سوار بر تاب نگاه میکنند و منتظرند

عده ای بچه هایشان را زود پیاده میکنند تا نوبت به بچه های دیگر هم برسد

اما عده ای دیگر هم درین میان هستند که فقط تاب خوردن و شادی بچه خودشان مهم است و خستگی و انتظار بچه های منتظر در صف را اصلا نمیبینند و برایشان هم اهمیتی ندارد

ایستگاه بازی با ماسه را در پارک راه اندازی کرده اند و یک سری بیلچه و سطل هم در آنجا گذاشته اندمحمد حسین هم وارد بازی میشود و یکی از بیلچه ها را بر میدارد که ناگهان دختربچه ای میگوید من زودتر برش داشتم و حالا مال من است مادرش هم از دخترش دفاع میکند

اما مادر کنار دستی مان بیلچه ای را که فرزندش برداشته را به محمد حسین میدهد و میگوید بیا اینجا کنار پسرم بازی کن اینجوری به هر دوتان بیشتر خوش میگذرد

این جور وقتها ذهنم پر از چرا میشود؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با این حمایتهای ظاهری حمایت واقعی را از فرزندانشان دریغ میکنند؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با حمایت های بی جایشان به فرزندانشان حتی اجازه ورود به خیلی از چالشهای دوران کودکی را نمیدهند و بچه ها رشد میکنند بی هیچ تعامل و برخوردی

و بعد هم خام و بی تجربه وارد یک جامعه پر از چالش و تنش میشوند

چرا بعضی از پدر و مادرها فکر میکنند که اگر بچه هایشان همه چیز را برای خودشان داشته باشند، خیلی خوشبختند؟

پس کی قرار است که بچه ها با واژه هایی مثل بخشش، تقسیم کردن،شریک شدن  وزندگی جمعی به معنای واقعی اش آشنا شوند؟

چرا؟

الگو

۱۲
خرداد

محمد حسین دو جنبه دارد

یک جنبه بزرگانه و یک جنبه کودکانه

وقتیهایی که با محمدحسین حرف میزنم 

وقتیکه کارمان به بحث و استدلال میرسد

حس میکنم فروغ شماره دو روبروی من نشسته است و یا گاهی حس میکنم که با  ورژن شماره دو پدرش در حال گفتگو هستم

 تک تک کلماتش...منطق استدلالهایش و حتی حرکات چهره اش گواه این شباهت هاست و این قسمت ،مربوط به جنبه بزرگانه است

اما این پسر شش ساله مان یک جنبه کودکانه زیر شش سال هم دارد که با ورود خواهرش پر رنگ تر شده

و حالا این شازده ما، درجنبه کودکانه اش الگوی تمام قد دخترمان شده است

در حرف زدن...

لهجه حرف زدن...

مدل غذا خوردن...

بازی کردن...

خندیدن گریه کردن...

.

.

.

اصلا نفس کشیدن

 .....

فکر این جایش را نمی کردیم

 

والعاقبه للمتقین

کتاب

۲۹
ارديبهشت

تبلتم رو خیلی دوست دارم

با اینکه قابلیت های و ویژگی های خوب و خاص خودش رو داره اما نه به اینترنت وصله و نه بازی توش وجود داره

کارکردش برای خانواده ما، فقط به عنوان یک کتابه

هر کدوممون هم فایل خاصی برای کتابهامون داریم

اوایل محمدحسین راضی نبود مخصوصا وقتی که بچه های دور و برش رو تبلت به دست و در حال بازی میدید

اما با وجود کتابهای قشنگی که براش دانلود کردیم، مخصوصا کتابهای صوتی خیلی زود راضی شد

قرآن خوندن از روی تبلت هم براش خیلی لذت بخش تره تا از روی کتاب، چون میتونه هر آیه ای رو که میخونه قرائتش رو هم بشنوه

یه کتاب هم داره به اسم قصه های من و بابام که سه جلده و طنزه

وقتی پدرش از سرکار میاد دوتایی با هم شروع میکنن به خوندن

البته این دلیلی بر این نمیشه که ما کتاب نمی خریم کتاب خریدن و خوندن یکی از بزرگترین لذتهای ما بوده و هست

اما دیدم که میشه خیلی از تکنولوژی های جدید رو هم مثبت دید و در خدمت به کتاب خوانی ازش بهره گرفت

کتاب خوانی...

واژه ای که این روزها در خیلی ازخانه ها غریبه است

پ.ن: در کلاسمان که به بحث توحید رسیدیم  یکی از همکلاسیها که ساکن امریکاست، از زبان دوست کره ای اش نقل میکرد که آنها چندین خدا دارند اما وقتهایی که خیلی گرفتار میشوند و از خدایانشان ناامید به سراغ الله سین میروند( الله سین در زبان آنها خدای مسلمانهاست)

خدایا ما تنها و تنها تو را داریم خود خود واقعی ات را...میدانم که هیچ کس را نا امید نمیکنی حتی همان دوست کره ای را

خورشید

۲۲
ارديبهشت

دلمان که تنگ میشود راهی دیارش میشویم

اول رجب بارمان را بستیم و مقصدمان دیدار خورشید 

یادش بخیر آنوقتها به محض ورود می ایستادیم و اجازه ورودمان را با اندک سرمایه ای که از حضور قلب داشتیم میخواندیم و بعد هم قدمهایمان را میشمردیم تا به محضرش برسیم

اما حالا ....

حالا باید حواسمان، شش دانگ به موجوداتی باشد که شده اند مایه آزمایش این دنیای ما...

خدایا ما و حواسمان را لحظه ای رها مکن

پ.ن: تا چند سال قبل که نه بچه ای بود و نه کمر دردی و ... خیلی راحت درین صحن و سراهای حرم قدم میزدیم ...اما حالا با بچه ها وضعیت فرق میکند یک کم که راه می آیند خسته میشوند  تعداد ماشین برقی های حرم هم آنقدر کم است که در کنار  صفهای دراز و طویل این  همه زائر مریض و ناتوان ما خجالت میکشیم سوار این ماشینها شویم

یا  کافی است در حرم و یا رواقها باشی و بچه نیاز به سرویس بهداشتی داشته باشد باید راههای آمده را از ابتدا برگردی تا به سرویس بهداشتی نزدیک درهای خروجی برسی...به خادمها هم که مشکل را اعلام میکردیم اظهار شرمندگی میکردند و میگفتند در مورد افراد سالمند این مشکلاتی که شما میگویید حادتر است میگفتند ما به آستان گفته ایم اما...کاش آستان در کنار بزرگ کردن حرم مطهر  اسباب و سایل آن را هم فراهم کند و چاره ای بیندیشد 

پ.ن دو :برای یک آشنا: تویی که خودت در اوج سختی و مشقتی اما میشوی سنگ صبور...تویی که خودت پراز غمهای ریز و درشتی اما تمام تلاشت را میکنی که غمی را از دلی بزدایی و میشوی گره گشای خلق خدا...تو و امثال تو را که میبینم یقین پیدا میکنم که قلب سلیم نعمتی است که به هر کسی عطا نمیشود