آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نورا» ثبت شده است

یکی از تکیه کلامهای نورا : وجود داره؟

و ازاینجا هم شروع شد....

مامان  آقا غوله وجود داره؟ نه عزیزم وجود نداره.

مامان پسرا وجود دارن؟ بله عزیزم، داداشت

مامان آدم پیرا وجود دارن؟ بله عزیزم مثل، ....

دلم میگیرد، مثالهای دور و برم دیگر حضور ندارند

 عکس آدم پیرها را نشانش میدهم ، از دیدن بعضی از عکسها حسابی بخنده افتاده و

بنظرش بعضی ها زیادی پیر و چروک هستند

من این بعضی ها را خیلی دوست دارم ...میشود ته دنیا را درعمق چشمها و چروک هایشان شمرد

آدم پیرها، هرچقدر پیرتر میشوند کودک تر میشوند و دوست داشتنی تر، درست مثل یه دایره که از یک نقطه شروع شده و چرخیده و حالا به نقطه اولش رسیده است.

من این نقطه را دوست دارم

چونکه خدا دوستش دارد و برای هر دو گروه  هم سفارشمان کرده  به مهربانی و شفقت... .

روزهای کودکی کودکانمان، مبارک.




راه

۱۵
تیر

قصه آدمهایی که نه الکی و یک هویی بلکه کاملا فکورانه و آگاهانه، متحول و مذهبی می شوند، همیشه برایم جذاب بوده و هست.

قصه زندگی مرد ایرانی که ساکن امریکا است و دیروز در برنامه ماه... به تصویر کشیده شد، و معجزه هدایت گری قرآن و برداشتهای لطیفی که او از آیات قرآن داشت، برایم خیلی جالب و قشنگ بود.

برنامه مستند از لاک جیغ تا خدا را هم میبینم، قصه دخترانی که عالمانه و آگاهانه به دین و حجاب رسیده اند.

شکی درین نیست که  مسلمانی و اصول دین، قابل تقلید کردن نیست.

شاید، یکی از دلایل داستان غم انگیز کم رنگ شدن مذهب در جامعه ما و خیلی از جوامع اسلامی، همین باشد.

خیلی راحت تقلید کرده ایم اصول دین را، از همان بچگی.

و شاید یکی از دلایل اشتیاق به مسلمانی و موج فراگیر  اسلام در مقابل سایر ادیان ، در جوامع باز، همین تحقیق و تفکر باشد.

آن روزهایی که خودم با حجاب شدم، به جز حمایت گرم مادرم و پدر بزرگ و مادر بزرگم،  کسی مدال افتخاری به من نداد و در مقابلش فقط پرسش بود و چرا....

من هم خودم را مسلح به علم کردم و از همان بچگی میخواندم، قرآن، قران، قرآن

شریعتی ، مطهری، الهی قمشه ای... .

اصلا دلم غنج میزد برای بعد عرفانی مذهب، ضمن اینکه هیچ وقت هم دلم نمی خواست که در مقابل چراهای اطرافیانم، مستاصل بمانم، و بیشتر از همه اینها با خواندن و تحقیق، خودم دلگرم میشدم به دانسته ها و داشته هایم و به انتخاب درستی که داشته ام.

خیل کثیری از خانواده های محکم و مذهبی را دیده ام که بچه هایشان راه دیگری را رفته اند.

این هم نوعی تحول است و انتخاب که نمی توان نادیده اش گرفت ضمن اینکه اجبار در باورهای مذهبی هم، پیامدهای خاص خودش را دارد.

و اصولا بشر هم مجبور آفریده نشده است ، و این را خود خداوند هم در قران اشاره کرده است.

 امروز من بچه هایم را دارم که آنها هم قطعا، فردایی را دارند که پر از راه است و انتخاب.

در نگاه فرا مادری، به آنها حق میدهم که فقط خودشان انتخاب کنند و در نگاه مادری، دلم شور میزند برای انتخابهایشان.

در نگاه مادری دستهایم را بر زانو میگیرم و بلند می شوم و تمام تلاشم را میکنم که از همان کودکی که خیلی چیزها درونی میشود و ملکه، زیبایی های این راه و انتخاب را، خوب نشانشان دهم. 

این وظیفه امروز من است و برای فردا هم میدانم که خدا خودش بسی بزرگ است و بزرگی میکند.

پ.ن اول: از میان تمام قسمتهای لاک جیغ این قسمت را خیلی دوست داشتم، پر از نکته های ناب است.

پارت اول

پارت دوم

پ.ن دوم: دیروز تولد نورا بود و طبق قراری که با هم داشتیم، رفتیم شهر کتاب و یک خرید مشقت بار اما لذت بخش، برای دختری که عاشق کتاب است انجام دادیم و باز هم نگاه مهربان فروشنده ها وکتاب دارها که از بازیگوشی دخترمان می گذرند و با مهربانی، بارجمع کردن کتابهای به هم ریخته را به دوش می کشند... .




خواهر من

۱۷
خرداد

نورا چند گاهی است که با جملات قصارش مرا هیجان زده می کند.

میگوید و در چشمانم نگاهی میکند و بعد هم ریز ریز میخندد و میرود دنبال کار و زندگی اش.

آنهم جملاتی که نمی دانم معنی همه شان را می داند یا نه... .

درست مثل خود ما.

جملاتی که در طول روز، در برخورد با دیگران و برای دور و بری هایمان بکار می بریم که خیلی وقتها می تواند بار منفی داشته باشد و خیلی وقتها هم بار مثبت.

خیلی وقتها فکر می کنیم و میگوییم و خیلی وقتها هم فقط میگوییم و بعد هم غصه و پشیمانی که چرا اصلا گفتیم.

به نظرم درست حرف زدن، از آن هنرهای نابی است که خیلی هایمان نیاموخته ایم.

و شاید هم تعقل پیش از سخن گفتن را... .

خیلی ها زبان تندی دارند و خیلی ها آنقدر رک و صریحند که دل آدمی را میزنند.

خیلی ها در حاضر جوابی آنقدر قدرند که حس می کنند همیشه برنده اند و به این خصلتشان گاهی افتخار هم میکنند.

خیلی ها زبان طنز نمکین دارند اما خیلی ها هم زبان طنزی دارند که تلخ است و پر از طعن، آنقدر تلخ که دلت میخواهد هیچ وقت شوخ طبعی طرف مقابلت گل نکند.

این جور آدمها، کم کم در ذهن بقیه آدمها منزوی می شوند.

مادر بزرگی داشتم که همیشه در کودکی ام به من می گفت قبل از اینکه حرفت را بزنی، حتما تک تک حرفهایت را مزه مزه کن، و اگر خوش مزه نبود حتما فراموشش کن.

اما خیلی ها هم هستند که به تعبیر همیشگی خودم، بهارند، حرف که میزنند یک نسیم خنک و دل افزایی می وزد و شش دانگ حواست را جمع میکنی که تک تک جملاتشان را در قلبت بنشانی.

 نورای ما هم این روزها بهاری است .

آنقدر بهاری که با تک تک جملاتش همه مان را غرق مهربانی میکند.

دیروز آمد کنارم نشست و گفت: من خواهرت هستم، خواهر مامان، خواهرت رو دوست داری؟

برای منی که خواهر ندارم این جملات یعنی پرواز... .

پ.ن: نیمه شعبان به آسمان نگاه کردم و قرص ماه زیر ابر کامل بود....حس کردم که چقدرررر کم داریم او را....

سومین  شعبان هم به نیمه رسید و ما سومین شمع را هم برایت روشن کردیم نورا جان.

خداوندا ترا سپاس




ماهی کردن

۲۹
ارديبهشت

محمد حسین از همان اوان کودکی، در بیماری ها و دکتر رفتن ها همیشه همراه و همدلمان بوده و هست و از دو سالگی اش تا بحال، ما به یاد نمی آوریم که برای تزریق یک آمپول حتی اشکی ریخته باشد.

و نقطه عکس این برادر، خواهرش می باشد.

کافیست برای یک معاینه ساده به دکتر و یا مرکز بهداشت مراجعه کنیم.

آنقدر گریه و زاری میکند که صورتش غرق اشک میشود و کم کم صدایش هم میگیرد.

یک بار در خیابان که میرفتیم یک آقایی با کت و شلوار سفید دیدیم،

حسین جانمان گفت: به به آقای داماد 

و نورا هم گفت: وای این آقای دکتره ...الان میاد که منو ماهی کنه ( معاینه) و بعد هم پا را گذاشت به فرار.

آخرین باری که رفتیم آزمایشگاه سال قبل بود و آنقدر در حین خون گیری تقلا و گریه و زاری کرد که عرق آقای دکتر را در آورد و سر آخر هم به محض بیرون آمدن سرنگ،خودش لاستیک دور بازویش را باز کرد و این بار هم طبق معمول پا را گذاشت به فرار.

امسال هم یک آزمایش خون داشتند هر دویشان.

نمی دانستم با بی قراری نورا چطور کنار بیایم.

 به فکرم رسید که از مادرم خواهش کنم بیاید و ما به جای رفتن به آزمایشگاه، در خانه باشیم و مادرم،شخصا، از نورا خون بگیرد تا شاید نورا کمتر بی قراری کند که نشد.

از چند روز قبل، کم کم به نورا گفتیم که قرار است برویم آزمایشگاه.

صبح روز آزمایش  که شد، محمد حسین به من گفت که من یک پیشنهاد دارم و آنهم اینکه اول من خون بدهم و شما نورا را بیاورید تا مرا نگاه کند، این طوری حتما دیگر نمی ترسد.

ما هم همین کار را کردیم.

نوبت خودش که رسید، آقای دکتر از من خواست که او را روی تخت بخوابانیم که کنترل بیشتری داشته باشد، اما من از ایشان خواستم که خودم روی صندلی بنشینم و دخترم هم در آغوش من باشد.

ایشان هم قبول کردند و یک پشمک و یک مداد هم قبل از آوردن آمپول به نورا هدیه دادند.

لحظه تزریق هم صورتش را برگرداندیم به سمت برادرش, اما بالاخره سرنگ را دید و جالب اینجا بود که نه تنها گریه نکرد که لبخند زد و پر از احساس غرور شد و آخر کار هم به ما گفت که دیگر بزرگ شده و آمپول را دوست دارد.

اما در حین بیرون آمدن از آزمایشگاه به ما یاد آوری کرد که با وجود نترسیدن از آمپول، کماکان از ماهی کردن دکتر ها می ترسد.

و این بود ماجرای دختری، که یک شبه خیلی از ترس هایش را کنار میگذارد.


پ.ن:  برای تمام دوستان بلاگفایی و نوشته هایشان، دلمان خیلی خیلی تنگ شده.

امیدوارم مشکل بلاگفا زودتر حل شود تا وبلاگ دوستان عزیزمان پر از نوشته های قشنگ شود و بلاگفا هم بعد از راه اندازی دوباره، این سیستم دیکتاتوری اش را کنار بگذارد، و این عمل زشت فیلترینگ سرویسهای وبلاگ نویسی برتر را، که از ترس ترک کردن کاربرانش در پیش گرفته است، را کنار بگذارد.




دیو

۲۴
فروردين
چند وقتی است که نورا تمایلی به خوابیدن روی تخت صورتی اش ندارد.
علتش را هم که میپرسیم میگوید آقا غوله می آید و مرا میخورد.
با هر زبانی که توانستم سعی کردم وجود غول را منکر شوم که نشد و بعد آخر سر گفتم آقا غوله یک عروسک است که با بچه ها دوست است و قرار هم نیست که بچه ها رابخورد و تنها غذایش ماست است، که این یکی را تا حدی باور کرد.
با اینکه برادرش تا همین پارسال اصلا با وازه غول آشنا نشده بود و ترس ازین مسائل را نیاموخته بود اما این پسر خوب، تا حدی برای خواهرش سنگ تمام گذاشت و گهگاهی با حربه آمدن غول خواهرش را ترساند.
اما باز هم ترس از آمدن غول هنگام خواب را درک نمیکردم...
تا اینکه دیروز کتاب به دست آمد پیش من و گفت: مامان! ببین آقا غوله میاد کنار تخت صورتی و بچه رو می خواد بخوره.....


این کتاب جزو کتابهای نارنجی است وقصه های نسبتا خوبی هم داردو ماجرای قصه هم این است که میخواهد بگوید دختر داستان از مادرش شجاع تر است...
اما نتیجه گیری دختر کتاب خوان ما(که خیلی خودجوش میرود و کتابهای داخل کتابخانه را بر میدارد و مطالعه میکند) ازین کتاب و نقاشیها چیز دیگری بود ... .
پ.ن: شخصیتهای کلاه قرمزی همیشه ملموس و واقعی اند و نمونه واقعی طنز و طنازی هستند...ملموس ترین و جذاب ترین شخصیت کلاه قرمزی 94 برای ما آقای دیوی بود که همه چیز را برعکس میگوید...درست مثل نورای ما که خیلی از افعال را برعکس میگوید...
خدا خودش، سالی را که با دیو و غول شروع و هیجان انگیز میشود را، بخیر کند انشالله....

سیزدهم

۱۵
فروردين

سیزدهم فروردین یعنی فصل پایان تعطیلات بهاری .

روز سیزدهم را رفتیم یک جای بکر، کنار شکوفه های بادام و گردو بساطمان را پهن کردیم و در طبیعت غرق شدیم... .

با پسرم کوه نوردی کردیم و بالای قله که رسیدیم، سقف آسمان را نزدیک تر دیدیم و زمین را دورتر و تا توانستیم نفس کشیدیم.

دخترمان هم روی سبزه ها و کنار شکوفه ها روی خاک می غلطید و با چوب دست کوچکش دنبال سوسکهای سیاه می دوید.

و تمام آن روز را حواسمان بود که مبادا شاخه ای از درخت ترک بردارد، مبادا زباله ای در آن رها شود و خیلی مباداهای دیگر... .

برخورد ما با طبیعت، حکایت پنهانی دارد از برخورد ما با درون خودمان.

طبیعت بی انداره مهربان و سخاوتمند است.

قدر این مهربانی و سخاوت را بدانیم... .


دنیای صورتی

۱۵
اسفند

من همیشه و از همان کودکی، رنگ آبی را دوست داشته ام...کیف آبی، کفش آبی، روسری آبی .

با عروسک هم زیاد میانه خوشی نداشتم.

اما محبوب ترین بازی کودکانه ام خاله بازی با بچه های دور و برم بود.

همان خاله بازیهای نابی که این روزها، خیلی کم رنگ و بی رمق شده... .

 و دنیای صورتی از آن مدل دنیاهایی شد که من هیچ وقت تجربه اش نکردم... .

اینکه یک دامن صورتی چین چین بپوشی و نرم نرمک چرخی بزنی و بعد هم عروسکی را اتفاقا او هم صورتی پوشیده در آغوش بگیری و خیلی مهربان، با یک شیشیه شیر صورتی رنگ، برایش لالایی کودکانه بخوانی.

اینها تمام دلخوشی های این روزهای نورا ست.

و آنقدر در دنیای صورتی اش غرق شده که دلش میخواهد مهر جا نمازش هم صورتی رنگ باشد.

و حالا بزرگترین آرزویش اینست که لاک صورتی رنگ محبوبش که گم شده، پیدا شود .

همان لاک صورتی رنگش برای کامل کردن سناریوی دنیای صورتی رنگش...

 همان لاک صورتی رنگش برای رنگ کردن تمام چیزهایی که دلش میخواهد صورتی رنگ باشد و نیست.

و این شد که ما لاک صورتی رنگ مزبور را حواله سطل آشغال کردیم تا دنیای آبی مان، بیش تر ازین خط خطی و صورتی نشود.

نورا جان! کاش من هم کودکی بودم با دنیای صورتی، آنوقت می دیدی که چطور هم پایت میشدم در رنگ کردن بالشها و رخت و لباسها و در و دیوارها ...با همین لاک صورتی.


دلتنگی

۰۵
بهمن
قرار است که بعد از دو ماه چشم انتظاری و دلتنگی، مامان جانشان بیاید.
به محض شنیدن اولین صدای ماشین حسین می رود لب پنجره و یک تاکسی زرد میبیند و از خوشحالی فریاد می زند.
بد و بدو از پله ها سرازیر میشود، می رود وسط کوچه.
ساک مامان جان را میگیرد و لخ لخ روی زمین می کشد و از پله ها بالا می آید و با تمام وجودش لبخند می زند.
نورا هم کنار در ایستاده و از خوشحالی جیغ میکشد و به محض ورود مامان جان، ذوق می کند و اداهای ریز و درشت در می آورد.
مامان جان را رسیده و نرسیده می برند داخل اتاقشان و هر کدام از چیزهای جدیدی که مامان جانشان ندیده رونمایی می کنند
و بعد هم شروع می کنند به تعریف کردن از تمام وقایع، حسین با آب و تاب حرف میزند و نورا هم ادامه میدهد، همان کلمات و حرفهای محمد حسین را... .
کی اینها، اینهمه بزرگ شدند که من نفهمیدم... .

برادر

۲۸
دی

همیشه حسرت داشتن  یک برادر بزرگتر از خودم را داشتم.

یک برادر قد بلند و قوی ومهربان با یک عینک فرم مشکی، که همیشه هم برای من وقت داشته باشد.

بهترین دوست هایم برادر داشتند، و روابط خوبشان با هم آنقدر مجذوبم می کرد که بیشتر حسرت یک برادر را داشتم تا یک خواهر.

یکی از دوستهایم برادری داشت که دانشگاه شریف درس میخواند، یک پسر باهوش ومهربان و آنقدر از خوبی هایش برایم تعریف میکرد که من شبها خواب برادر نداشته ام را می دیدم، برادر دوستم او را به سینما و خرید می برد، برایش قصه می خواند و نمی گذاشت آب توی دلش تکان بخورد.

دوست دیگرم برادری داشت که برایش حل مسئله میکرد و مثل یک استاد برایش حسابان و هندسه تدریس میکرد حالا هم یکی از بهترین اساتید کنکور ریاضی درکشور است یادم است که روزهای امتحان می آمد خانه مان و به اولین اشکال که بر می خوردیم  به برادرش زنگ میزد و گوشی تلفن را روی آیفون میگذاشت و برادرش هم مشتاقانه تمام ایراداتمان را برطرف میکرد.

و من همیشه دلم می خواست که یکی از همین برادرها داشته باشم یکی که دوستانه و مردانه کنارت بایستد  و‌‌ حمایتت کند و پا به پایت شادی و مهربانی  کند.

و حالا سالها از آن روزگار گذشته و من آنقدر هم حسرت نداشته هایم را نمی خورم، شاید عادت کرده ام به نبودن خیلی از چیزها... .

اما حالا نورا حسین را دارد، یک برادر بزرگتر... .

برادری که برای سرگرم کردن خواهرش چهار دست و پا روی زمین راه میرود و نورا را بر دوشش سوار میکند.

وقتهایی که نان و پنیر می خورند از حسین میخواهم که برای خواهرش هم لقمه بگیرد، با هر لقمه ای که حسین در دهان نورا میگذارد، نورا، برادرش را غرق بوسه میکند.

ومن از دور نگاه می کنم و دلم برای این همه مهربانی غنج می رود.

همدلی و همراهی دو خواهر و یا دو برادر با یکدیگر خیلی عجیب و دور از ذهن نیست، اما خواهر و برادری که همیشه و همه جا هوای دل همدیگر را داشته باشند ستودنی هستند.

قدر داشته هایتان را بدانید.



پ.ن: خواب دیدم با همسرم رفته ایم در دل کوهستان..فکر میکنم دامنه دماوند بود..به جایی رسیدیم که مه بود و بخار...آب جوشان از دل زمین می جوشید و برف هم یکریز می بارید و همسرم دانه های برف را نشانم میداد که دقیقا به شکل کریستالهای منظم چند ضلعی بودند وبه اندازه یک کف دست، که نرم نرم میباریدند و ما لحظه نشستن این کریستالها روی چشمه جوشان را نگاه میکردیم و لذت می بردیم... .

 «وَهُوَ الَّذِی ینَزِّلُ الْغَیثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَینشُرُ رَحْمَتَهُ»؛

 «و اوست کسى که باران را پس از آنکه [مردم] نومید شدند فرود می‏آورد و رحمت‏ خویش را می‏گسترد».

پدر خوب

۰۱
دی

خوب بودن هم آسان است و هم انرژی بخش.

خوب که باشی در پیشگاه وجدانت هم، راحتتر و آسوده تر زندگی می کنی.

انسانهای خوب، سفیدی هایشان خیلی پر رنگ تر از نقاط خاکستری و سیاه وجودشان است و همین یعنی خوب بودن... .

خوب بودن در جایگاه پدر و مادر هم، یکی از بزرگترین لطفها و نعمت های خداوند است.

محمد حسین و نورا، پدر خوبی دارند که همراه و همدلشان است.

وقتیکه نیست غیبتش در خانه پر رنگ است و وقتهاییکه آمدنش دیرمی شود برای ورودش به خانه لحظه شماری می کنند.

بچه های من پدر خوبی دارند... و این نعمتی است که من آن را نداشتم.

من فقط قصه پدر خوبم را شنیدم و هر بار که دختری را در آغوش گرم پدرش دیدم پر از بغض و تنهایی شدم... .

من با حسرت نداشتن پدر بزرگ شدم اما خوشحالم که بچه هایم با پدر خوبشان،خوش حالند... .

می دانم که گهگاهی می آیی و اینجا را میخوانی.

پدر مهربان، خوبی هایت مستدام و عمر پر برکتت مانند شب یلدا، بلند

تولدت مبارک


پ.ن: پدر که نباشد خیلی ها پدر معنوی ات میشوند..دایی، شوهر خاله و... همه شان، هم خوبند.

اما اگر یکی از آن پدر های معنویت، امام رضا باشد، سایه اش را تا ابد حس میکنی... .

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۲
  • ۳۵۰ نمایش

مستقل

۲۴
آذر

برای مستقل خوابیدن نورا،کمی دیر اقدام کردیم.

اما بالاخره، به استقلالی که دوست داشت رسید.

پیش تر، برایش  داستان تعریف کردم و بعد از کلی داستان سراییهای من گفت که تخت میخواهد.

روزی که برای خرید تخت رفتیم...رفت و تمام تختها را تست کرد.

روی تختهای بچه گانه میخوابید و خودش را به خواب میزد و دیگر پایین هم نمی آمد و بیرون رفتن از هر فروشگاه هم برای خودش ماجرایی داشت.

و حالا چندین شب است که خیلی مستقل میرود و روی تخت خودش میخوابد.

و به دور و بری هایش هم اعلام کرده که خانه هیچ کدامتان نمی آیم چون دوست دارم روی تخت خودم بخوابم.

هر شب میرود و محمدحسین را که در خواب ناز است ، نوازش میکند و کمی پیش او میخوابد و بعد که ماموریتش تمام میشود یگ گاز تقدیم برادرش میکند و بعد هم میرود روی تختش و زیر پتو پنهان میشود... .

....

توجیه میکنیم، تنبیه میکنیم، تشویق میکنیم،

اما این قصه هنوز ادامه دارد اما، اما در کنار تمام اینها جانشان هم برای هم در میرود.

شاید اگر نورا، محمدحسین را نداشت، این مرحله از استقلال را، اینقدر راحت نمی پذیرفت... .


پ.ن: این  سایت جزو بهترین سایتهایی است که میتوانیم وبلاگهای بروز شده مورد علاقه مان را با کمک آن ببینیم

Feedly.com

رنگ

۱۲
آذر

تنها شباهت نورا و محمدحسین این بود که هر دوشان در مرز دو نیم سالگی رنگ ها را شناختند

پاییز هم فصل رنگ هاست

من و دخترم رفتیم عکاسی پاییزی

عکسها در ادامه مطلب

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۷:۳۱
  • ۴۹۲ نمایش

کتاب

۰۳
آذر
نورا و حسین هم مثل تمام بچه ها کتاب خواندن را خیلی دوست دارند
حسین غالب شبها، با خواندن یک داستان به خواب میرود
اما نورا هنوز داستانها را درک نمیکند چند باری هم سعی کردم برایش داستان بخوانم اما دیدم توجهی به ماجرای کتاب ندارد و بیشتر حواسش به تصاویر کتابهاست
و به همان اندازه هم عاشق کتاب های رنگی رنگی با تصاویر جذاب است
مجله ها را خیلی دوست دارد مثل مجله رشد کودک که هر ماه به حسین میدهند
با هم مینشینیم به دیدن کتاب ها و مجله ها و تصاویر را بر انداز میکنیم
تعداد گل ها و پروانه ها...رنگ ها...لباسها...انواع حیوانات و...
چند روز پیش کتاب بز بز قندی را آورد که برایش بخوانم، حسین هم کنارمان  بود و گفت برای من هم بخوان
وقتی ماجرای داستان به آنجایی رسید که مادر از راه رسید و شکم گرگ را پاره کرد و....و بعد آن را پر از سنگ کرد و دوخت و... .
چشمهای نورا کاملا گرد شده بود و حسین هم که در کودکی اش داستان را شنیده بود حالا خیلی متعجب بود
حس کردم بیشتر از آنچه که پیام داستان رابگیرند، گرفتار قسمت تلخ و تخیلی آن شده اند
چند سال پیش هم که به یکی از همین فروشگاههای بزرگ رفته بودیم کنار صندوق، مجموعه ای از کتابهای کودکان بود که حسین یک کتاب را برای خودش انتخاب کرد
ماجرای کتاب این بود که مادر میخواهد برود خرید اما پسر چهاریاپنج ساله اش را با خودش نمی برد و هنگام بیرون رفتن و ترک کودکش به او میگوید مبادا بروی به شیر گاز دست بزنی...مادر میرود و کودک هم میرود یک چهار پایه بلند زیر پایش میگذارد تا به گاز برسد و برای خودش نیمرو درست کند که شیر گاز را باز میکند و...
وقتی داستان را برای حسین خواندم اولین چیزی که به من گفت این بود که به نظر شما مادرش کار درستی کرده که بچه را در خانه رها کرده است؟
کتاب به زبان شعر بود...از شعر بی در و پیکر و بی وزن و قافیه آن که بگذریم
من برای خودم متاسف شدم که چرا قبل از خرید کتاب آن را به دقت نگاه نکردم
چونکه واقعیت اینست که بازار کتاب کودک پر شده از کتابهای بی محتوا
کتابهای خیلی خوب هم  زیاد است اما برای خریدشان باید بروی به نقاط کاملا مشخص
و به جای اینکه بیاییم قفسه های کتاب در مراکز خرید را با کتابهایی مثل انتشارات کانون و خیلی انتشاراتی های خوب دیگر پر کنیم، اختصاصش داده ایم به کتابهای بی محتوا و زرد... .
و دراین بازار آشفته، این وظیفه ماست که در انتخاب درست کمکشان کنیم.
همه بچه ها کتاب خواندن را از همان ابتدا و خیلی فطری دوست دارند
اصلا همین ورق زدن کتاب، برایشان یک دنیا لذت دارد
و مشکل از جایی شروع میشود که کودکان ، با پدر و مادرهایی مواجه میشوند که یا کنترل تی وی به دستشان است و یا با موبایلهایشان سرگرمند.
و نیاز کودک به کتاب و کتاب خوانی هم میشود جزو نیازهای دست چندم...
و قسمت غم انگیز ماجرا این است که ما چیزی بیشتر و بهتر از آنچه که خودمان هستیم نمیتوانیم به فرزندانمان بدهیم..تربیت بچه ها و ذائقه های آنها، تمام قد در رفتارهای خود ما نهفته است
کودکی که کتابهای زیبا و پر محتوا دارد 
کودکی که مداد رنگی های ریز و درشت و رنگارنگ دارد
شاد تر و خوشبخت تر از کودکی است که فقط، لباس های رنگارنگ دارد


پ.ن اول: گنجشکهای کوچه دوباره به بالکن ما بازگشته اند و ما هم نان های خشکی را که از بهار تا حالا ذخیره کرده بودیم تقدیمشان میکنیم و خدا را شاکریم که ما را واسطه روزی این گنجشکها قرار داده 

پ.ن دوم: هوا سرد شده ...سرمایی که با خودش آلودگی می آورد جدا از رفتارهای اشتباه مراکز صنعتی و سوخت های مشکل دار و بنزین های غیر استاندارد و کمبود اتوبوس و مترو و انبوه ماشین های تک سر نشین، دود ناشی از سوخت گازی که برای گرم کردن شوفاژ خانه ها و پکیج ها و بخاری ها، از دود کشهای پشت بام ها به آسمان میرود، درین هوای سرد وارونه شده و وارد حلق خودمان میشود، خیلی از کشورهای پیشرفته دنیا که با فرهنگ سازی و مدیریت صحیح از مسئله آلودگی هوا گذر کرده اند با شروع سرما اول لباس های گرم به تن میکنند و در مرحله بعدی سراغ وسایل گرمایشی میروند و آنها را روشن میکنند.




روضه...رضوان

۲۴
آبان

حس میکنم که محرم و اندوهش دقیقا از همان ظهر عاشورا شروع میشود

درست است که پیش از آن، آب را بسته اند و تشنگی و تنهایی بیداد میکند اما تا ظهر عاشورا هنوز کسی در کربلا شهید نشده است

اما  ظهر عاشورا شروع مصیبت هاست و بعد هم شروع اسارت ها...

یکی از دوستانم میگفت اینها که بعد از گذشت چندین قرن، اینقدر از محرم و مصیبتهایش میگویند خسته نمیشوند؟

امام حسین یکبار شهید شد و خانواده اش هم یکبار به اسارت رفت و تمام! این همه رجز خوانی حال آدم را خراب میکند

بهش گفتم قصه امام حسین، قصه معرفت است قصه اخلاق است گفتم همین داعشی ها را میبینی، و جنایتهایی که پایانی ندارد، اینها فرزندان همین ابن زیاد و شمر و ابن ملجم اند...همین شمری که شانزده بار پای پیاده به حج رفت اما اخلاق و معرفت نداشت

این قصه را نباید فراموش کرد، برایش بایدحرف زد، گاهی هم باید رجز خواند ...تا شاید بشود کشتی نجات بعضی از غرق شده ها

دو سال بود که خیلی به روضه ای نمی رفتم...آنهم به خاطر نورا که واقعا هر دومان اذیت میشدیم

اما امسال مخصوصا دهه دومش را رفتم

همین کوچه بغلی مان...خانه یکی از همکاران همسرم

این آقای همکار کارگاهی دارد که کارگاه ساخت قطعات مکانیکی است

برای همسرم تعریف کرده بود که قصد توسعه کارگاهش را داشته و یک وام کلان با شرایط عالی هم از بانک برایش جور میشود

اما همان وقت در سفری که به قم داشته به دلش می افتد و از دفتر آقای بهجت که هنوز هم زنده بودند راجع به وام سوال میکند

ایشان هم میگویند جز برای نیازهای اولیه تان (مثل خانه دار شدن و ماشین دار شدن و یا کسب و کار اولیه تان) ازین وامهای بانکی استفاده نکنید..توسعه کارگاه را هم بگذارید از سود کارتان، آقای همکار هم بی هیچ چشم داشتی وام را برمیگردانند به بانک... .

حدیثی ار امام باقر میخواندم که فرموده اند:

خدا در روز قیامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است باریک بینی می کند

حس کردم که این آقای همکار جز کسانی است این حدیث را فهمیده است

القصه پنج شب از ده شب دوم محرم را میهمان خانه شان بودیم  ...خانمها طبقه بالا بودند که با تی وی سخنرانی قسمت مردانه را نگاه میکردند،ویژگی قسمت مردانه حضور جمعیت زیاد روحانیون  جوانی بود که از دوستان خانوادگی صاحب خانه بودند

در قسمت زنانه هم با وجود جمعیت خیلی بالایی که حضور داشت و با وجود سخنرانی که در جمعشان هم حضور نداشت، سکوت بود و توجه

به قسمت عزاداری و سینه زنی هم که میرسید همه خانمها خیلی یکدست با هم و نشسته، سینه میزدند

مداحی ها هم خیلی سنگین بود و از شور گرفتن ها خبری نبود

شام مجلسشان هم کاملا گیاهی بود....انواع خورشت و پلو بدون گوشت

به نظرم روضه شان چیزی بیشتر از یک روضه بود

خیلی خوب است که جایی را پیدا کنی جاییکه همه جوره به دلت بچسبد

و بعد هم بنشینی گوشه ای و برای زنده نگه داشتن نام و یاد امامت، نرم نرم سینه بزنی

و بعد هم به دخترت نگاه کنی به دنبال برادرش می گردد و به هوای برادرش سینه میزند و حسین جان میگوید....


شهر موشها

۲۴
شهریور

این روزها که تب دیدن شهر موشها بالا گرفته، باید منتظر بمانیم تا که این فیلم را به صورت خانگی تماشا کنیم چونکه سینما رفتن برای ما، جزو اعمال شاقه است

و این هم به آن خاطر است که دختر ما خودش یک تنه تمامی موشها را حریف است و مثل یک موش از دستمان فرار میکند و حالا اگر با این وضعیت به دیدن سینمایی شهر موشها برویم خودمان هم موش میشویم...

موش بودن دخترمان هم ماجرایی دارد

فروردین امسال بود که بعد از تحویل سال راهی تهران شدیم، بعد از چندین روز وقتی که برگشتیم با صحنه های عجیب و غریبی روبرو شدیم

روی اپن خانه را قبل از رفتن تمیز کرده بودم اما حالا روی اپن پر شده بود از سبوس برنج و پلاستیک سلفونی سوراخ شده آن...

زنجیره پلاستیکی پرده اپن هم پاره شده بود و روی زمین رها شده بود....

زبانم بند آمده بود که نکند دزدی در خانه است که آقای پدر فرمودند که اینها ردپای موشی در خانه است

اسم موش که آمد بچه ها کلی ذوق کردند و ما هم آشفته وار، به دنبال تله موش رفتیم

به همسایه کناری مان که گفتیم کلی خندید و گفت این همه سال که ما اینجا بوده ایم موشی ندیده ایم...به همسایه خودمان هم که گفتیم دخترها غش و ضعف کردند و حاضر نبودند که در خانه بمانند

یادم می آید همان روز هم کلی مهمان به خانه مان آمد و من و همسرم هم دل توی دلمان نبود که نکند سر و کله موش مرموز پیدا شود

مهمانها که رفتند نیم ساعت هم نگذشته بود که تله عمل کرد و موشمان به دام افتاد و همگی کلی خوشحال شدیم از تمام شدن هول و هراسی که داشتیم

و کلی هم بچه ها را مذمت کردیم که وقتی در خانه را چهار تاق باز میگذارید، معلوم است که موش هم می آید و...

اما محض اطمینان باز هم تله را وارد عمل کردیم و شاید یک ساعت نگذشت که دوباره تله عمل کرد و موشی دیگر...

و این پایان ماجرا نبود چرا که جمعا چهار موش  را تا فردای آن روز به تله انداختیم

و به این نتیجه رسیدیم که خانه مان شده شهر موشها و این شد که برای علت یابی تمام خانه را زیرو زبر کردیم و بالاخره علت را پیدا کردیم

پشت دیوار یکی از نقاط کور آشپزخانه مقداری گچ و سیمان دیدیم و پیشتر که رفتیم یک سوراخ به قطر در نوشابه پیدا کردیم سوراخی که آن سوی آن بیرون از خانه بود و فهمیدیم که موشهایمان با همتی وصف ناشدنی از لابلای دیوار ها و احتمالا از اعماق زمین  توانسته اند تونلی بزنند به داخل خانه...

با سیمان و خرده شیشه سوراخ مورد  نظر را کور کردیم و از آن روز به بعد هم دیگر موشی ندیدیم و احتمالا این موشهای با اراده در حال ساخت تونلی دیگرو در جایی دیگر هستند

اما در آن روزها حسین جان و نورا جانمان با دیدن موشهای به تله افتاده که در حال جیر جیر کردن بودند کلی ذوق میکردند و خلاصه موش بازی شان گرفته بود و از آن روز به بعد هم این موش شد جزئی از زندگی نورا... .

هر در بازی را که میدید برای بستنش می دوید  که مبادا موشی داخل خانه بیاید و یا غذایش را کامل میخورد مبادا که موشه غذایش را بخورد و شبها هم موقع خواب اذعان میکند که موش کوچک هم خوابش گرفته و رفته است پیش مادرش که لالا کند

خودش هم که گاهی در نقش موش میرود از در و دیوار بالا میرود، یک گوشه ای بی صدا پنهان میشود و سفره ها و اجسام پلاستیکی و انواع پاک کن ها هم از دندانهای تیزش در امان نیستند... .

خلاصه که ما به موشها و دنیای عجیبشان ارادت ویژه ای داریم

Dream land

۱۷
شهریور

رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه

این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است

اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)

که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد

این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود

راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد

فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود

ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند 

دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم

یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم

امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان  شاهد بودیم... 

راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...

وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد... 

علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان 

یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم

سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم

اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم 

انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام

اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...

 

مرد کوچک

۰۹
شهریور

محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد

مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...

خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....

این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است

این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا

اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما  اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....

این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...

 و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"

اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...

پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود

آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم

 

                                             

پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است

به اندازه

۲۶
مرداد

خوش به حال شکم بچه ها...

محمد حسین به محض سیر شدن، میگوید الهی شکر، مامان دستت درد نکنه دیگه جا ندارم

نورا هم: الهی شکر ،مامان خودت بخور

خلاصه که کافیست که با اندک غذایی ته دلشان گرفته شود

رنگین ترین غذاهای عالم را هم که ببینند از کنارش عبور میکنند بی هیچ هوسی...

 جدا که به اندازه غذا خوردن، برای بعضی از ما آدم بزرگها، چقدر سخت است!!!

زمستان پارسال

خوشی

۱۸
مرداد

خوشی های نورا بی شمارند و ریز ریز

بعضی هاشان آنقدر ریزند که فقط من آن ها را حس میکنم

اما او با همین خوشی ها، خوش است و زندگی می کند

 وقتهایی هست که دختر کتاب خوانم می آید کنار قفسه کتابها و بساط کتاب های خودش را پهن میکند روی زمین و گاه گاهی هم دستی بر کتابهای داخل کتابخانه میبرد

می نشیند و با دستهای کوچکش صفحات کتاب را لمس میکند و میخواند و میخواند و لذت کتاب خوانی را تجربه می کند

 برای منی که  مهم است هر کتابی در کتابخانه ام، سرجای خودش باشد

تمام خوشی نورا می ارزد به چیدن و مرتب کردن هر روزه کتاب خانه ام...

و یکی دیگر از خوشی های رنگی رنگی اش،النگو هایش است

النگوهایی که گاهی وقت خوابیدن هم حاضر نیست رهایشان کند

هر روز النگو های رنگی را شماره میکند

و رنگ تمام النگوها هر روز یک رنگ است

یکروز سبز، یکروز آبی، یکروز صورتی، یکروز...

یک رنگِ یک رنگ...

پ.ن: من این مامان رو خیلی دوست دارم چونکه پر از انرژی مثبته، برای خودش، برای بچه هاش و برای تمام زندگی اش

شب

۲۵
تیر

طبق معمول با محمدحسین میرویم سراغ دیدن مستند های فضا

و محمدحسین شیفته این مستند شده و گاه ساعتها با نگاهش و افکارش آن را می بلعد و گاهی به زبان خودش آن را برایم تفسیر میکند

 فیلم  با سفر از زمین به سمت آسمان شروع میشود و از تمام کهکشانها گذر میکند و درنهایت به یک حجم سبز میرسد (که زمین درین حجم سبز به اندازه یک اتم بیشتر نیست)

محمدحسین این حجم سبز را خیلی دوست دارد میگوید با تمام شدن این حجم سبز بهشت شروع میشود و شک ندارد که خدا این حجم سبز را در آغوش گرفته و تمام دعاهای ما را می شنود...

آسمان همین شبهای پرستاره این سرزمین کویری برای  شگفتی من کافی ست چه برسد به آن حجم سبز...

این شبها دلم را میگذارم جای دل محمد حسین

و به همان خدای خیلی بزرگی فکر میکنم که این جهان را در آغوش گرفته است و دعاهای مرا میشنود

و به این فکر میکنم که اگر بخواهم به آخر این دنیا سفر کنم و به بهشت پسرم برسم شاید چندین سال نوری وقت لازم باشد

اما روزها و شبهایی هستند که بعد زمان را میشکنند و یک شب آن به اندازه هزار ماه کش میآید..

به اندازه هزار ماه کش می آید و بلند میشود

آنقدر بلند که در یک شبش میتوانی به آن ته دنیا سفر کنی 

شاید هم تمام دریچه های آسمان باز میشود که همه چیز انقدر سریع میشود

هر چه که هست، این شبها را نباید از دست داد!

 شبهای قدر....رمضان ۹۳

پ.ن: پدرش در آغوشش میگیرد و بعد هم رها میکند...او رها میشود اما تا آخرین لحظه افتادنش دستهایش محکم است و لبخند میزند چونکه به آغوش پدرش اطمینان دارد

خدایا مرا هم مانند این کودک دوساله مطمئن کن

و مقدرمان کن به بهترین هایت