آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نورا» ثبت شده است

دو

۱۶
تیر

اینکه صبح ها به محض بیدار شدن  از خواب، سلام و صبح بخیر میگویی

اینکه میروی شیرت را از یخچال برمیداری و روی مبل لم میدهی و با تماشای تلویزیون آن را نوش جان میکنی

اینکه هر روز میروی سراغ کمد لباسها و روسری ها و تا یک ساعت و شاید هم گاهی بیشتر، می پوشی و در می آوری و خودت را جلوی آیینه تمام قد برانداز میکنی

اینکه  میروی جلوی پنچره اتاق می ایستی و از آن بالا به هر کسی که داخل کوچه رفت و آمد میکند میگویی سلام آقا

اینکه  همیشه مراقب برادرت هستی که غذا و مسواک و دستشویی و خوابش را فراموش نکند

اینکه میروی چشمهای خواب پدرت را میبوسی و بعد هم سرش را در آغوش میگیری و میگویی: خوشگلم، عسلم، نفسم

اینکه موقع خواب با آن چشمهای کوچکت در سیاهی شب به من نگاه میکنی و برایم لالایی میخواهی

یعنی قد کشیده ای

یعنی دو سالگی ات هم به سر رسید...

صدای تو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۵:۱۸
  • ۳۶۲ نمایش

برکت

۱۱
تیر

هوای گرم تیرماه این روزها خیلی نمود میکند  

پسرم، ظهر در راه برگشت از مسجد یک بستنی یخی پرتغالی نوش جان کرده و به محض رسیدن به خانه از مزه بستنی و پرزهای پرتغال و خنکی که به جانش نشسته برایم سخنوری میکند

بعضی از سحرها را بلند میشود و بادام میخورد نیت روزه میکند و نمازش را میخواند وبعد هم میخوابد

هرچیز را که دوست دارد میخورد، اما در مورد چیزهایی که دوست ندارد به جمله من روزه هستم اکتفا میکند و از خورردن سرباز میزند

دخترم هم که راه و بیراه کنار یخچال است و محتویات آن را رصد میکند یا دائما آب یخ طلب میکند..وقت غذایش هم چند لقمه را به زور به دهان من میچپاند

وقت افطار هم که میشود ناگهان قالب پنیر گم میشود و لب و لوچه پنیری دخترمان هم گواه ماجرا...

و آب جوشیهایی که حالا دیگر کمی ولرم شده اند همگی شان توسط ایشان تست میشود که مبادا مزه یکی با دیگری فرق کند

و من هم این وسط گاهی خسته ام و خیلی هنر کنم به قرائت روزانه قران برسم اما کلنجار رفتن با بچه ها، قسمت اصلی ماجراست که نایی به بدن نمیگذارد

اما این را هم میدانم که اگر بچه هایم حس کنند ارمغان این ماه مبارک برایشان یک مادر بد اخلاق شده تمام قافیه را باخته ام

رمضان مبارک و برکت آن در زندگی ها تا ابد مستدام

چالش

۱۸
خرداد

من و تو با هم  قرار گذاشتیم

و من این قرار را شبها یواشکی در گوشت زمزمه میکردم...

قرار گذاشتیم که با شروع ماه شعبان، شیر خوردن هایت را فراموش کنی

و ما تحقیق کردیم و فکر کردیم و تصمیم گرفتیم

در کنار راهکارهای روحی و معنوی، راهکار عملی هم لازم بود

ونتیجه راهکار عملی ما این شد که کام تو را تلخ کردیم...همین

و تو هم خیلی زود پذیرفتی...پذیرفتی و در خود فرو رفتی و ناگهان تب کردی

و به قول پدرت غصه دار شدی و  تب کردی

هر چه که بود گذشت اما مهم این بود که تو در مقابل اولین چالش بزرگ زندگی ات کم نیاوردی

نورا جانم این روزها که اندکی از من دل کنده ای، حس میکنم که به خدا نزدیکتر شده ای...

باور کن...اذان را که میشنوی خیلی خودجوش سجاده ات را پهن میکنی و به سجده میروی و با خدا حرف میزنی...

حس میکنم که از دست ما و راهکارهایمان به خدا پناه میبری

نورا نازنینم گاهی مسیر بزرگ شدن و قد کشیدن، تلخی های خودش را دارد تلخ میشوی اما مستقل می شوی و دنیای بزرگتری را تجربه میکنی

آری تو بزرگ میشوی و دنیای تو هم بزرگتر...

پ.ن اول: کاش میشد در تمامی احوال و با تمامی آدمها رو راست بود حتی با یک کودک دو ساله...

تنها و تنها برای خودم: انسانم آرزوست

پ.ن دوم: دلم میخواهد به خانه اولم در وردپرس برگردم سرویسی که بالاترین امکانات را در وبلاگ نویسی داراست این سرویس های داخلی خیلی مشکل دارند کاش مسئولان مربوطه کمی این سرویها را ارتقا میدادند و بعد به سراغ  فیلتر کردن سرویهای خارجی میرفتند

پ.ن سوم:ممتاز را گرفتم هم در کتابت و هم در نستعلیق...حالا دلم شکسته میخواهد

پ.ن چهارم : اینجا را رصد کنید

الگو

۱۲
خرداد

محمد حسین دو جنبه دارد

یک جنبه بزرگانه و یک جنبه کودکانه

وقتیهایی که با محمدحسین حرف میزنم 

وقتیکه کارمان به بحث و استدلال میرسد

حس میکنم فروغ شماره دو روبروی من نشسته است و یا گاهی حس میکنم که با  ورژن شماره دو پدرش در حال گفتگو هستم

 تک تک کلماتش...منطق استدلالهایش و حتی حرکات چهره اش گواه این شباهت هاست و این قسمت ،مربوط به جنبه بزرگانه است

اما این پسر شش ساله مان یک جنبه کودکانه زیر شش سال هم دارد که با ورود خواهرش پر رنگ تر شده

و حالا این شازده ما، درجنبه کودکانه اش الگوی تمام قد دخترمان شده است

در حرف زدن...

لهجه حرف زدن...

مدل غذا خوردن...

بازی کردن...

خندیدن گریه کردن...

.

.

.

اصلا نفس کشیدن

 .....

فکر این جایش را نمی کردیم

 

والعاقبه للمتقین

خورشید

۲۲
ارديبهشت

دلمان که تنگ میشود راهی دیارش میشویم

اول رجب بارمان را بستیم و مقصدمان دیدار خورشید 

یادش بخیر آنوقتها به محض ورود می ایستادیم و اجازه ورودمان را با اندک سرمایه ای که از حضور قلب داشتیم میخواندیم و بعد هم قدمهایمان را میشمردیم تا به محضرش برسیم

اما حالا ....

حالا باید حواسمان، شش دانگ به موجوداتی باشد که شده اند مایه آزمایش این دنیای ما...

خدایا ما و حواسمان را لحظه ای رها مکن

پ.ن: تا چند سال قبل که نه بچه ای بود و نه کمر دردی و ... خیلی راحت درین صحن و سراهای حرم قدم میزدیم ...اما حالا با بچه ها وضعیت فرق میکند یک کم که راه می آیند خسته میشوند  تعداد ماشین برقی های حرم هم آنقدر کم است که در کنار  صفهای دراز و طویل این  همه زائر مریض و ناتوان ما خجالت میکشیم سوار این ماشینها شویم

یا  کافی است در حرم و یا رواقها باشی و بچه نیاز به سرویس بهداشتی داشته باشد باید راههای آمده را از ابتدا برگردی تا به سرویس بهداشتی نزدیک درهای خروجی برسی...به خادمها هم که مشکل را اعلام میکردیم اظهار شرمندگی میکردند و میگفتند در مورد افراد سالمند این مشکلاتی که شما میگویید حادتر است میگفتند ما به آستان گفته ایم اما...کاش آستان در کنار بزرگ کردن حرم مطهر  اسباب و سایل آن را هم فراهم کند و چاره ای بیندیشد 

پ.ن دو :برای یک آشنا: تویی که خودت در اوج سختی و مشقتی اما میشوی سنگ صبور...تویی که خودت پراز غمهای ریز و درشتی اما تمام تلاشت را میکنی که غمی را از دلی بزدایی و میشوی گره گشای خلق خدا...تو و امثال تو را که میبینم یقین پیدا میکنم که قلب سلیم نعمتی است که به هر کسی عطا نمیشود

برای دخترم

۰۷
ارديبهشت

دخترم حالا که آرام خوابیده ای برای تو مینویسم....

برای تو که  وقتی به دنیایمان آمدی نیمی از آن دنیای تمام رنگ آبی را پاک کردی

با نازها و اداها و خنده هایت پاک کردی  و به آن نیمه دیگر، رنگ صورتی پاشیدی

راستش را بگویم  تمام روابط حال ما، در خنده ها و گریه هایت، شیرین زبانی هایت و تلاشهای فطری تو برای آموختن هر چه که هست خلاصه میشود

و ما دست هایت را گرفته ایم و پا به پای تو می آییم مبادا که عقب بمانیم

دختر نازنینم...دختر بودن حکایت غریبی است

دختر بودن با زن بودن و مادر بودن و رنج گره میخورد

هیچ وقت از یاد نمیبرم کودکی های خودم را

زمانی که دوست داشتم پسر باشم

همان وقتها که صدای جیغ ها و خنده هایم تا ته کوچه میرفت و من مواخذه میشدم

همان وقتها که میخواستم تا ته خیابان با دوچرخه بروم و منع میشدم

همان وقتها که مادر نازنینم خسته از کار و دانشگاه به خانه میرسید و من در دلم آرزو میکردم که کاش مرد خانه مان بودم

کاش یک پسر بودم که هم درس میخواند و هم کار میکرد و هیچ وقت هم خستگی های مادرش را با چشمهایش نمی دید

البته این آرزوها هم با رویاهای کودکی زمان خودش همراه بود..

بعد ها که قد کشیدم و بزرگتر شدم در دلم بود که اگر پسر زاده شده بودم دنیا را میگشتم و بهترین دختر را برای همسری انتخاب میکردم و همین حس انتخاب، باز هم حسرت پسر نبودنم را برایم پر رنگ تر میکرد...

و حالا سالها از آن روزها گذشته است ...

وقتی که برای اولین بار مادر شدم، حس کردم که مادر بودن و مادری کردن در کنار تمام زیبایی هایش سخت است،

سخت است و درد و رنج دارد

با هر تبی تب میکنی و داغ میشوی...

مادر که میشوی حکایت همان آهنی را داری که در کوره ذوب میشود

میسوزی و پخته میشوی اما محکم میشوی

محکم میشوی برای روزهای مبادا

دختر نازنیم، دختر بودن، زن بودن و مادر شدن

درد و رنج خودش را دارد

اما این رنج تو را بزرگ میکند  وراز خلقت زن همین است

رنج میکشد و بزرگ میشود و به دنیایش تعالی میبخشد

نورای نازنینم، دخترها گل و ریحانه اند

ریحان هایی که فقط خدا قدر واقعی شان را میداند

پ.ن: بنا بر خواسته لینک زن

 


وقتی که...

۲۴
فروردين

وقتیکه غذا خوردی و سیری و حالا نوبت غذا خوردن من میشه و تو هر گونه تلاشی میکنی تا نزاری من غذام رو بخورم

وقتیکه سرحالی و من در اوج خستگی  و هر کاری میکنی تا نزاری من یه لحظه هم چشم هام رو روی هم بزارم

وقتیکه برادرت کلی تکلیف و کاردستی داره و هر کاری میکنی تا اون نتونه کارهاش رو با دل خوش انجام بده

وقتی که میری روی کله مبل می ایستی تا عکسهای قاب شده روی دیوار رو گاز بزنی و منهدم کنی و یک مرتبه سقوط آزاد میکنی روی سرامیک از سرت خون میاد

وقتی که توی کوچه و خیابون سرت رو میندازی پایین و مثل فرفره از دست ما فرار میکنی و از شدت خوشحالی جیغ میکشی اما بعدش میخوری زمین و گریه میکنی

وقتیکه توی شیرینی فروشی می افتی به جون شیرینی های سلفون شده و روکش اونها رو پاره میکنی و شیرینی هاش رو پخش زمین میکنی و آقای فروشنده مهربون فقط لبخندت رو میبینه و میگه فدای سرش

وقتیکه توی فروشگاه از روی ظرفهای روغن بالا میری و یه دفعه همه باهم روی زمین واژگون میشین

و برای خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار،  من که مامانتم رسما کم میارم

اما وقتی که می ایستی پشت پنجره رو به کوچه با خودت تکرار میکنی و میگی بابا بیا

وقتیکه داری خودت غذا میخوری و قاشقت رو به زور میاری سمت لبم و میگی به به بخور 

وقتیکه دنبال من و بابات میدوی و جلوی پامون کفش و دمپایی جفت میکنی

وقتیکه داداشت میخوابه و میری براش ملافه میاری و میندازی روش و میگی ایسین (حسین)لالا کرده

وقتیکه نصف شب از خواب بلند میشی و میگی ایسین کو؟؟؟

و خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار

من که مامانتم انقدر ذوق زده میشم که تمام کم آوردن هام رو فراموش میکنم دختر خوبم...

 

پ.ن: وقتیکه این شاخه های آبشار طلایی قد میکشند و میدوند تا به ایوان طبقه سوم برسند یعنی که بهار بوی بهشت میدهد

اسفند

۱۸
اسفند

بازهم گل کاشتی نورای من...

اما گلت این بار از نوع خاردارش بود...

همین چند ماه پیش بادکنک یکی از بچه ها رو نابود کردی، وقتی صدای نابود شدنش رو شنید، از کلاس اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن...تمومی هم نداشت

رفتم و براش یه کتاب خریدم با یه بادکنک قرمز...توش هم نوشتم از طرف نورا

خلاصه از طرف تو معذرت خواهی کردم

اما دیروز قضیه فرق داشت ، تو استراحت بین دو کلاس و شلوغی بچه ها، یکی از دخترا اومد بغلت کنه که دستش رو از رو لباسش گاز گرفتی...اونم دوید طرف مامانش و جیغش رفت به هوا

قفل کرده بودم... اما یه آن خودم رو زدم به ندیدن، بغلت کردم  و بردمت بیرون

اما دل تو دلم نبود ...از دور مواظبش بودم که اگه خراشی هم رو دستش افتاده برم جلو و کاری بکنم که خدا رو شکر چیزی نبود

برای اولین بار توی زندگیم برای اینکه جوابگو نباشم وشرمنده نشم خیلی راحت خودم رو زدم به  ندیدن و نفهمیدن....

اما دیگه این کار رو نمیکنم، چون میدونم که عاقبت عمدا ندیدن و نفهمیدن خود کوری و نفهمیه...

مثل خیلی اندک در این روزها....

عکس: هشتم اسفند ماه ساحل آرام بوشهر

پ.ن :

* این روزها اسفند جان زمین است..مادری است که در بطنش بهار هیاهو میکند..کاش هوای این زمین را بیشتر داشته باشیم..خانه محل شستن قالی ها و فرشهای بزرگ نیست آن هم با آب آشامیدنی...میتوان به جای آب داغ، با آب ولرم هم زمین و در و دیوارها را تکاند و خیلی میتوان های دیگر در اینجا

دخترم

۰۱
بهمن

کشوهای لباست رو میکشی بیرون و خودت به تنهایی سه تا شلوار رو روهم میپوشی با چند تا جوراب و بعدش میری سراغ یکی از کیف های من و لخ لخ میکشی روی زمین و میری به سمت در و پشت سر هم میگی ددر...

یه جعبه اسمارتیز گرفتی دستت که یک دفعه درش باز میشه و همشون میریزن رو زمین شیرجه میام به سمتت و شروع میکنم به جمع کردنشون که مبادا بخوری اما میبینم که تو مشتت چندتا اسمارتیز داری که میریزیشون تو ظرف و بعد هم میشینی روی زمین و بقیه اسمارتیز ها رو همراه با من جمع میکنی

شام که خوردیم میگم همه با هم سفره رو جمع میکنیم و همه ظرفها میره روی میز اپن و تو هم خوب نگاهمون میکنی ... و حالا پدرت برات آب انار گرفته و ریخته تو شیشه ات...از دستش میگیری و رو بالش میخوابی و تا آخرین قطره اش رو میخوری و بعد بلند میشی و شیشه خالی رو هل میدی روی میز اپن آشپزخونه

رفتیم مطب دندانپزشکی کودکان، دم در ایستادی و هر بچه ای که میاد تو رو بغل میکنی و از خوشحالی جیغ میکشی، بعضی بچه ها کلی ذوق میکنن و باهات همراهی می کنن و بعضی هاشون هم انگار که یه آدم فضایی دیده باشن از خودشون دورت میکنن

با کوچکترین آهنگ رنگی که تی وی پخش میکنه دستهات رو میبری هوا و می چرخونی و به قول خودت نانا میکنی بدون اینکه بدونی نانا کردن چه شکلیه

داداشت تمام مداد رنگی هاش رو پخش خونه کرده جامدادی اش رو میدم دستش و میگم جمعشون کن لطفا، نورا اینها رو می خوره...اما میبینم که جامدادی رو از دستش میگیری و خودت مشغول جمع کردنشون میشی...تا آخرین دونه

این جور وقت هاست که حس میکنم خدا بهمون یه دختر داده

خرید

۰۵
آذر

نمی گم از خرید کردن خوشم نمیاد ...اما خیلی فرصتش برام پیش نمیاد

چون با شرایطی که من دارم سه تایی بیرون رفتنمون جزء موارد نادره

تنهایی هم که اصلا پیش نمیاد برم بیرون مگر برای کلاس رفتن

اینه که خرید رفتن های ما همیشه چهارنفره است و دسته جمعی...

خیلی وقتها با خودم میگفتم ای کاش میشد که بچه ها رو جایی بزاریم و خودمون تنهایی به خریدمون برسیم اما خوب نمیشد

یادمه هر وقت که بیرون میرفتیم کافی بود به یه اسباب بازی فروشی برسیم که ماشینهای رنگی رنگی داشت...انقدر محمدحسین بهانه میگرفت و گریه میکرد که خودمون هم دل ضعفه میگرفتیم

گریه کردن هاش هم ازون مدل های جیغ و دادی که پا به زمین بکوبه نبود...بغض میکرد و ریز ریز تو خودش گریه میکرد

و ما همیشه باهاش حرف میزدیم و گاهی وعده می دادیم و...خلاصه اون هم از خیرش میگذشت

حالا دیگه کم کم بزرگ شده...ما هم برای خرید گاهی میریم ها یپر  ا ستا ر چون حس میکنم با داشتن بچه اونجا جای خوبی برای خرید کردنه

خودش یه چرخ دستش میگیره و برامون خرید میکنه

هر چیزی رو که بر میداره به استانداردش دقت میکنه قیمت ها رو میخونه و مارک های مختلف رو هم چون بلده بخونه داره کم کم میشناسه

به قسمت اسباب بازی ها هم که میرسیم با توجه به اینکه خودش میدونه قیمت اسباب بازیهای اونجا گرون تر از بیرونه یه نگاهی میکنه و اشاره میکنه به چیزهایی که خودش داره و اگر از چیزی هم خوشش بیاد میگه شما دوست دارین اگه تو این ماه پسر خوبی بودم یه همچین ماشین بازی رو برام از جای دیگه بخرین؟فرشته

وقتی هم که کارمون تموم میشه و میریم تو صف صندوق و ...منم گاهی محو خریدهای دور و بری هام میشم

چندین حلقه سوسیس و کالباس...پک های بزرگ نوشابه و آب میوه های صنعتی فقط و فقط به خاط اینکه تخفیف دار شده

انواع و اقسام بیسکویت ها و ویفرها و کیک های بسته بندی...

غذاهای نیمه آماده (نیم پخته) که به قول خودشون سر یک ربع آماده اس...

انبوهی از خورشت های کنسروی و....

واقعا چقدر سبک زندگی آدمها با هم متفاوته و البته که تشخیص خوب یا بد بودنش هم کاملا با خودشونه

عضو فعال خونه ما برای رفتن به خرید

اینجا هم پیشتر ها کمی از سبک زندگی خودم نوشته ام

شلوار

۳۰
مهر

چند وقتی بود که دنبال یه شلوار لی خوب برای دخترم بود اما اون چیزهاییکه پیدا میکردم رو دوست نداشتم یا انقدر کلفت وشق و رق و نا زیبابودن و پر از جیب و حواشی  که اصلا نمیشد بچه باهاش راه بره و راحت باشه و اونهایی هم که من خوشم می اومد مارک دار بودن وانقدر گرون که بیشتر ازینکه که از قیمتشون تعجب کنم خنده ام میگرفت

این شد که یه سرچی تو نت کردم و مدلهای خیلی خوبی پیدا کردم اما بعدش عذاب وجدان گرفتم که چرا من خیاطی بلد نیستم که از پس یه شلوار بر بیام تا اینکه چند وقت پیش رفتیم بازار پارچه و نیم متر پارچه لی گرفتم و با کلی بالا و پایین کردن و استفاده از سنگ پا برای سنگ شور کردن و رنگ آکرلیک برای نقش زدن و ...یه شلوار آماده کردم که هم راحته و هم خیلی به تنش قشنگه...

پ.ن  :چند وقتیه دارم به گیاه خواری فکر میکنم و تا حدودی هم عمل میکنم البته منظورم وگان بودن و گیاه خواری مطلق نیست...

منظورم کمتر گوشت خوردنه( اعم از قرمز و سفید)...چیزی که خوردن هر روزه اش شده عامل هزاران درد و مرض اما به روی خودمون نمی آریم و باز هم میخوریم

و این حدیث از حضرت علی که درین مورد همیشه برام تکان دهنده بوده:

امام علی(ع): شکم هایتان را گورستان جانوران نکنید.

امام صادق(ع):  حضرت علی(ع) اعتیاد به خوردن گوشت را بد می شمرد و آن را اعتیادی همچون اعتیاد به شراب می دانست.

خدایا شکرت که چنین مولایی دارم من

 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی بن ابیطالب

 

عکس هم تو ادامه مطلب

عروس

۰۹
شهریور

نورا را در آغوشم کشیده ام برای خوابیدن

اما چند خانه آنطرف تر صدای عده ای خانم را در اتاقم دارم که اول صلوات فرستادند و بعد از کمی سکوت؛کل کشیدند و حالا هم میخوانند و دست میزنند 

نورا با شنیدن صدای دستها، چشمانش برقی میزند و شروع میکند به دست زدن

بلند میشوم و پنجره اتاقم را میبندم و حالا دیگر صدایی نیست

نورا هم در آغوش من است برای دوباره خوابیدن

اما من پرت شده ام به روزهای آینده، به روزهاییکه هر مادری تصور و یا آرزوی دیدنش را دارد

دختری با لباس سپید و صورتی درخشان مثل ماه؛ که زمین و زمان برایش جشن گرفته اند

و خودم را گوشه ای آنطرف تر تصور میکنم که نمیدانم خوش حالم یا غمگین 

اما یک چیز را میدانم و آن اینکه در اوج تمامی شاد بودنت؛ ته دلت آن گوشه ها میلرزد چرا که قرار است دخترت برود

برود در خانه ای دیگر و برای مردی دیگر و تو نگرانی که مبادا این مرد؛ مرد نباشد

نورای من حالا آرام خوابیده اما هنوز  هم صدای کف زدنها از پشت پنجره بسته به گوشم میرسد

بی شک فردا ها میرسند اما فرداهای خوب برای کسانی است که قوی و شاد وصبور باشند؛ حتی اگر مردشان؛ مرد نباشد...

پ.ن:وقتی میبینی بهترین دوستانت؛در زندگی شان طعم جدایی را حس میکنند حق داری که در تصوراتت برای دخترت؛ گاهی هم  غمگین شوی

عکس:شهریورپارسال

جشن الفبا

۰۲
شهریور

از ابتدای تیرماه محمدحسین رو گذاشتیم جامعه القران....

کتاب اول هم آموزش حروف بود و به نظرم واقعا عالی بود 

آموزش حروف با کلی بازی و داستان و مجسم سازیها و هنرمندی های عالی معلمشون که هم حافظ قران هستن و هم دانشجوی هنر، کافی بود که پسرم حروف رو خیلی خوب و حرفه ای یاد بگیره

انقدر خوب که بتونه خیلی کلمات رو از طریق حروف بخونه نه از طریق یک سری از بازیهای آموزشی مثل بن.بن.بن یا بالا.بالا و...

چون که این بازیها فقط نقاشی کلمات رو به بچه ها یاد میده و به اقرار بعضی از معلمهای کلاس اول، بچه هایی که ازین طریق خوندن رو یاد میگیرند تو کلاس اول ممکنه دچار مشکل بشن...القصه

چند روز پیش که کلاسشون تموم شد بنا به خواسته معلمشون و همکاری مادرها جشن الفبا گرفتیم و انقدر به محمدحسین خوش گذشت که بنا به خواسته خودش برای کتاب دوم که آموزش روخوانی قران هست، ثبت نامش کردیم

خوشحالم که پسرم در کنار کلاسهای آموزشی و ورزشی متفاوت، کلاس قرآن رو هم با علاقه و خواست خودش داره تجربه میکنه

و اما جشنهای عکس

تاتا

۱۴
مرداد

نورای عزیزم این روزها لقب های زیادی به تو هدیه میدهند یکی میگوید کوهنورد و دیگری صخره نورد

عزیز دل مادر، ایراد این زمین دوار چیست که رهایش کرده ای و سراغ بالا بلندی ها میروی؟

کاش معنای کبودی های روی صورتت را که از زمین خوردن هایت به یادگار گرفته ای را میفهمیدی، وقتیکه در آینه خودت را میبینی و برای خودت لبخند و کف میزنی

کاش کمی مثل برادرت بودی...آنقدر محتاط که غیر از خوراکی ها،هیچ چیز را به دهانش راه نمیداد، کافی بود یک بار از جایی پرت شود و یا از ناحیه ای آسیبی به بدنش برسد،تمام بود ،دیگر آن حادثه تکرار نمی شد..

گاهی فکر میکنم که معنای درد را اصلا درک میکنی؟

تنها کاری که من و پدرت میتوانیم بکنیم آنست که بعد از هر زمین خوردنت به آغوشت بکشیم و اشکهایت را دانه دانه پاک کنیم

طنازی میگفت با طناب پای نورا را به پایه میز وصل کنید شاید که این این هیجانهایش کمی فروکش کند..!چشم دلم روشن

از تمام اینها که بگدریم چند روزی است که انگار با زمین آشتی کرده ای و به قول خودت تاتا میکنی

من و حسین و پدرت،سه ضلع یک مثلث بزرگ میشویم و تو هم بین ما تاتا میکنی

و هر ضلعی را که به سلامت و با موفقیت طی میکنی، پر از شور و لبخند میشوی

بی آنکه پایت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

نورای من ، من هم پر از شور میشوم و در آغوشت میکشم و از ته دلم آرزو میکنم که:

در مسیر خوب بودنت، قوی و استوار باشی بی آنکه پای دلت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

تولد

۱۴
تیر

یک سال پیش درست در همین ساعت بود که وارد اتاق عمل شدم

بند بند انگشتانم تسبیحم شده بود

اشتیاق دیدن روی ماهت، خواب شب قبل را از کفم ربوده بود

چقدر منتظر آمدنت بودم

و وقتی که تقدیر چنان شد که در چهاردم تیرماهی بیایی که چهاردهم شعبان است

من بودم و ماه کامل...من بودم یک دنیا انتظار...

دکتر بی هوشی ام پیرمردی مهربان بود که به چشمانم نگاه کرد و گفت بسم الله ات را گفته ای...ب اول را که گفتم مدهوش شدم

چشمانم را که باز کردم من بودم و یک فرشته صورتی ...

نورا جان، نور زندگی من چقدر برای اسمت گشت و گذار کردم

قرآن را ورق زدم، القاب بانو را زیر و رو کردم...میخواستم از هر باغی، گلی چیده باشم و تو نورا شدی

نورا جان، شب کم نداشته ایم اما وجودت و خنده هایت، شب هایمان را هم روشن کرده است

بتاب و لبخند بزن، نور دیده من

یک سالگی ات مبارک

 تولد نورا توسط کانال هدهد

گروه خون

۱۲
خرداد

وقتیکه محمد حسین به دنیا اومد وقتیکه پرونده پزشکی اش رو از بیمارستان تحویل گرفتیم وقتیکه دیدم گروه خونی اش A+ هست کلی ذوق زده شدم چونکه مثل خودم شد...

قبلا هم جایی خونده بودم که گروه خونی فرزند به هر والدی که شبیه باشه خصوصیاتش هم به همون والد نزدیک تره...

خلاصه منم برای پدرش کلی سخنرانی کردم و ازین مسئله آگاهش کردم...

نمیدونم تلقین بوده و یا دخالت ژن اما هر چی که بوده محمد حسین به شدت شبیه منه...

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..

چهره اش هم اون اوایل بی شباهت به پدرش نبوده اما الان به گفته شاهدان عینی، عین مامانشهمژه

گذشت تا روزی که نورا به دنیا اومد

وقتی از بیمارستان مرخص شد پدرش گفت گروه خونی نورا چی شد؟(معلوم شد که دل پری داشته ازین بابت)

ما هم هرچی جستجو کردیم  گروه خونی نورا رو پیدا نکردیم

تو این یازده ماهگی که گذشته هر چه که میگذره نورا داره بیشتر به پدرش شبیه میشه

هم صورت و هم سیرت

افکارش.. اداهاش.. رفتارش.. منشش..چشمک

یک ماه پیش نورا آزمایش خون داشت، از دکترش خواستم که گروه خونی اش رو هم مشخص کنه

جواب آزمایش مثل روز روشن بود

O...درست مثل پدرش

پ.ن:

این روزها نزدیکان، دوستان و عزیزانی دارم که عده ای با بیماری و عده ای هم با گرفتاریهای مالی روزگار را به سختی طی میکنند که اگر بخواهم شرح حال بنویسم اینجا هم مثل دلم پر از غصه خواهد شد...خدایا دستهایم برای گره گشایی ناتوانند آنها را به دستهای توانا و گره گشای تو می سپارم

گل

۲۲
ارديبهشت

صدای نق نق نورا میاد

میبینم که حسین با یک دستش داره موهای خواهرش رو پریشان میکنه و با دست دیگه داره لپهاش رو میکشه...

صبر میکنم... اما نورا جیغ میزنه و گریه میکنه...نورا رو از زیر دست و پاش میکشم بیرون

 و نورا با چشمهای خیس یه نفس تازه میکشه

حسین میاد به سمتم: نورا...نورا

نورا با اشکهای روی گونه ذوق میکنه و لبخند میزنه و برای داداشش دس دسی میکنه

نورا جون نمیدونم که حافظه تاریخی ات انقدر کوتاه مدت شده و یا اشتیاق بی حدت به برادرت  قلبت رو انقدر با گذشت کرده...

هرچه که هست آرزو دارم که تا ابد همینطور باشه

پ.ن: عطر گل محمدی پیچیده در تمام دلت

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد.

نیاسر اردی بهشت نود و دو

 

روزگار

۱۵
ارديبهشت

مخاطب این نوشته ها دخترم است:

نورا جان، برادرت میداند که من از آن دست مادرهایی هستم که بیشتر نیمه پر لیوان را میبینم و اهل گله و شکایت نیستم...اما اهل ندیدن هم نیستم و ترجیح میدهم ببینم آنچه را که باید ببینم.

وقتی که متولد شدی، پوشک ایرانی که برایت میگرفتیم بسته ای سه هزار و اندی بود و امروز همان بسته پوشک به ده هزار تومان رسیده...حدود سه برابر

و این یک مشتی از این خروار است... خانه و ماشین و خوراک و مایحتاج اولیه مردم هم در همین یک سال کم و بیش با همین ضریبی که گفتم متورم شده است و این در تاریخ ایران یک رکورد بی نظیر است

قشر مرفه روز به روز چاق تر میشود اما این وسط میماند قشر متوسط و ضعیف

قشر متوسطی که استانداردهای زندگیش روز به روز پایین تر میاید و قشر ضعیفی که روز به روز فقیرتر میشود

و خیلی راحت از یاد برده ایم این کلام مولایمان علی را که: اگر فقر از دری وارد شود ایمان از در دیگری خارج می شود

شاید از یاد نبرده ایم ولی ساده انگاشته ایم

نورا جان زندگی دنیا پیچ و تابهای خودش را دارد اما...

اما از خدا میخواهم که روزگار جوانی تو خالی از این دغدغه ها باشد

 

 

پ.ن:

مزار حجر بن عدی را هم ویران کردند خاطرات سفر به سوریه و زیارت حجر را اینجا نوشته ام

آنکه یک مزار بود...نمیدانم تکلیف چندین هزار مرد و زن و کودکی که در این دوئل قدرت که در این کشور برپا شده و به واسطه آن زیر خروارها خاک خفته اند چه میشود...به این روزگار میگویند روزگار بی صاحب...و من حس کودکی را دارم که در انتظار آمدن صاحبش لحظه شماری میکند 

بعدا نوشت:

اعتراض مادرانه

عکس نوشت

۰۱
ارديبهشت

این روزها که میگذره حس میکنم که نورا داره به سرعت برق و باد رشد میکنه و بزرگ میشه و ما کلی با این در دونمون تله پاتی داریم :

وقتی به خواب سنگین فرو میره به چهره اش نگاه میکنم و تو دلم میگه حالا وقتشه برم سراغ کارهای خود خودم که میبینم همون لحظه بیدار میشه و آماده بازیگوشی

یا وقتی زیادی میخوابه میرم بالا سرش و به نفسهاش دقت میکنم که یه دفعه یه نفس عمیق میکشه و یه لبخند کجکی توی خواب تحویلم میده

با برادر جانش هم عالمی داره تنها برای اونه که  خنده های صدا دار میکنه

اولین بازی هم که یاد گرفته به کمک برادرشه و اون هم ماشین بازیه

محمد حسین هم دنیای خودش رو داره

سال دیگه انشالا میره پیش دبستانی و قرار هست که اینجا ثبت نامش کنیم

تولد امسالش رو هم توی مهد گرفتیم با هفتاد تا بچه ریز و درشت و گل گلی

کیکش رو خودم پختم اما ازون جاییکه نگران کم اومدنش بودم یه کیک دیگه هم گرفتم و با نورا دوتایی رفتیم مهد و کلی پسرم هیجان زده شد

در تمام مدت تولد هم نورا رو به همین بچه های کوچولو سپردم و آخر کار دیدم که کلی هم کیک بهش دادن و اونم با اشتهای کامل خورده

کادوی تولد امسال محمد حسین هم مثل سالهای قبل که یه چیز ساده و کاربردی بود ، یه جعبه مداد رنگی بود

دلم میخواد از همین الان یاد بگیره که توی تولدهاش دنبال یه هدیه خاص و گرون قیمت نباشه، و یاد آوری این روز از طرف عزیزانش با ارزش ترین هدیه دنیاست

جشن سال نو وجشن مهد هم در ادامه مطلب

 

مجاور

۲۶
بهمن

مجاور امام رضا که میشوی تمام وجودت لبخند میشود