آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت زندگی» ثبت شده است

پیش تر ها مقاله ای خوندم راجع به اینکه در جایگاه یک مادر چقدر کافی هستیم و چقدر کامل

نوشته بود یک مادر کامل مادری است که از همه چیزش در مقابل فرزندش میگذرد به صورت محض از او مراقبت میکند و  آرزوهای برآورده نشده خودش را برای فرزندش  میخواهد و درنهایت فرزندش را در تمامی ابعاد متعلق به خودش میداند و ....

اما یک مادر کافی، هم مادر است و هم یک همسر...مادری است که برای خودش وقت میگذارد، برای مراقبت از فرزندش او را محصور نمیکند بلکه او را حمایت میکند و اجازه این را هم به خودش نمیدهد که علایق و آرزوهای خودش را به فرزندش تحمیل کند و...

و تو ذهنم شروع کردم به نقد کردن خودم و اطرافیانم

حس کردم که نمیشه صفر و صدی بود حتما همه ما یه درصدی کافی هستیم و یک درصدی هم کامل...اما اون درصد قطعا مهمه و تاثیر گذار

و رفتم سراغ نزدیکترین مادری که میشناختم

مامان خودم

یادمه دوتایی مون مینشستیم روی زمین و اون کتاب خودش رو میخوند و من هم کتاب خودم رو...

صبح ها با هم از خونه میرفتیم بیرون و روزهایی که مامانم میرفت دانشگاه گاهی دیرتر می اومد 

شاید یه جاهایی از دیر اومدنش غمگین می شدم اما خودش یه ترفندهایی داشت که خوشحالم میکرد

هر وقت  که می رسید خونه دست پر بود ...یه کتاب جدید

گاهی هم من رو با خودش می برد دانشگاه تهران...مخصوصا موقع مراسم و جشن ها

پیاده روی های دو نفره هم زیاد داشتیم که بهترین وقت برای حرف زدن بود

و همه اینها من رو خوشحال میکرد

یادمه تو بزرگترین تصمیمات زندگی ام هم فقط مشاورم بود 

کافیه کسی تو جایگاه من بوده باشه تا درک کنه که من چی میگم...خودت باشی و یه مامان و جمعی از فامیل که دلسوزانه  شاهد رنج های بزرگ شدنت بودن و تو خیلی جا ها هم کمک و پشتیبان و این جور وقت هاست که همه حس میکنن تو تصمیم گیری ها هم تا حدی سهمی دارن و حسشون هم کاملا به جاست

وقتی دانشگاه قبول شدم همه میگفتن فکر تبریز رو هم نکن همین آزاد تهران خوبه خودمون هم برای هزینه هات کمکت میکنیم اما من هم رشته ام رو دوست داشتم و هم اینکه کلی تلاش کرده بودم سراسری قبول بشم 

و استدلال همه این بود که میخواهی مامانت رو تنها بزاری؟

اما مامانم نه تنها مخالفت نکرد که پا به پام اومد و همراهم شد

برای ازدواجم هم موج مخالفت ها شدیدتر و محکم تر بود اما مامانم بهم گفت تو به این چیزها فکر نکن فقط به این فکر کن که این شخصی که میخواهی باهاش ازدواج کنی ارزش این دور شدن ها و حرف و حدیث ها رو داره یا نه و به نظرت این انتخاب بهترینه یا نه؟ما هم تحقیقات لازم رو برای این کار میکنیم...

و مامانم هیچ وقت نگفت، من...نگفت، تنهایی من...نگفت، عمر جوونی من که برای تو رفت ...و خیلی نگفت های دیگه...

فقط روزی که بچه دار شدم بهم گفت بچه هات رو بی توقع بزرگ کن....همین

اینها رو گفتم که بگم من اصلا در حال حاضر یه مادر کافی نیستم...چون آرزو دارم پسرم خطاط بشه...دوست دارم مثل من و پدرش یه رشته مهندسی بخونه...آرزو دارم مثل من و پدرش فکر کنه و عمل کنه و برام یه فرض محاله که بخواد یه روزی ازم دور بشه...

اما آرزو دارم که حتما یه مادر کافی باشم...حتما

عکس: مادرکافی خوب من

خوب بودن

۱۹
بهمن

خوب بودن خیلی با ارزشه...ارزشی همه ازش آگاهن، اما همه نمیتونن بهش عمل کنن

محمد حسین هفت ماهه بود که بیماری تنگی نفسش خودش رو نشون داد 

دکتر خودش آلارمهای لازم رو بهم داده بود که ممکنه بیمارستان بستری بشه که در نهایت هم بستری شد اما چیزی که این وسط مهم بود رفتار دکترهایی بود که من باهاشون مواجه شدم، منی که یه مادر صفر کیلومتر بودم و نگران

بعضی ها مثل کوه یخ، بعضی ها کاملا بی خیال که حوصله یه جواب دادن ساده رو هم نداشتند و بعضی ها هم به شدت توهین آمیز و عصبی...

اون روزها گذشت اما تنها چیزی که به یاد من مونده همین رفتارهاست

مطب دکتر خودش تو درمانگاه بیمارستان بود یادمه هر بار که میرفتیم مطبشون تمام قد می ایستادن و با همسرم دست میدادن ، وقتی هم که وارد بیماری پسرم شدیم همراهشون رو به ما دادن و گفتن تلفن من بیست و چهارساعته بازه برای اینکه شما هیچ وقت نگران نباشین

با اینکه درمانگاه بیمارستان پر میشد از کودکان مریض و گریه های وقت و بی وقت بچه ها اما برای معاینه دقیق تک تک شون وقت میزاشتن و محال بود پدر و مادری از مطب ایشون بیان بیرون و لبخندی گوشه لبشون نباشه

وحالا اون دکتر خوب تهرانه...چونکه جزو بهترین فوق تخصص های ریه کودکه و کلینک تخصصی کودک تهران حاضر نیست ایشون رو از دست بده...القصه

قصه، قصه خوب بودنه حالا تو هر مقام و جایگاهی که میخواد باشه

ما نسخه برای خوب بودنمون زیاد داریم همین طور الگو...اما چرا انقدر خیلی هامون تو این خوب بودن و خوب رفتار کردن میلنگیم

خیلی جاها کم میزاریم از کارهامون که مبادا دیگران متوقع بشن و یادمون میره که نهایت کارهای ما رو خدا میبینه و برآورد میکنه نه خلق خدا

چقدر راحت راجع به دیگران قضاوت میکنیم و نسبتهای متعدد میدیم و قبول نداریم که این خودش بالاترین تهمته

چقدر مثلا دلسوزانه حرفهاییی رو از نفر غایبی نقل میکنیم که اگر خودش حاضر باشه قطعا راضی نیست و زیر بارش هم نمیریم که غیبته و همه اینها میشه انرژی های منفی که خودمون با دست خودمون وارد زندگی مون میکنیم و بعد هم شاکی میشیم ازینکه چرا خوش حال نیستیم ، چرا رشد نمیکنیم و چرا...

اگر مذهبی باشیم که کلا داریم رفتار حرام رو مرتکب میشیم و اگر هم مذهبی نباشیم به راحتی داریم همون اخلاق مداری که مبنای فکریمون هست رو زیر سوال میبریم و این برای هر دو گروه واقعا سخیفه

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

شیر و خدا و رستم دستانم آرزوست

عکس: همون دکتر خوب

خاطرات

۲۷
آذر

یکی از دوستهام که هم رشته ای هم بودیم الان داره دکترا میخونه تو همون دانشگاه خودمون ، توی تبریز سرد

یه عکس از خودش گذاشته بود تو ف بوک که تو حیاط خوابگاه بود، کنار یه عالمه برف  خلاصه عکسش من رو برد به سالهای قبل

دلم خواست یک لحظه هم که شده برگردم و یا نه چند روزی رو از زندگی ام مرخصی بگیرم و کوله بارم رو ببندم و تنهایی برم تبریز...برم خوابگاه...برم پیش تمام خاطرات گذشته ام

اما تصورش هم غیر ممکنه...منی که ازین اتاق به اون اتاق که میرم چهارتا پای کوچولو هم ریز ریز دنبالم میاد حالا تنهایی کجا میتونم برم ؟

یادمه هربار که میخوستیم بریم تبریز، نیم ساعت قبل از حرکتمون همگی تو ترمینال حاضر میشدیم و برای خانواده هامون دلتنگی میکردیم که دوباره وقت رفتن رسید...یادمه پدر یکی از بچه ها بهمون گفت قدر این روزهاتون رو بدونین یه سالهایی میرسه که حسرت این روزها رو میخورین، دوستم به پدرش گفت مطمئنم که حرفتون یه شوخی بیشتر نیست

اما همون دوستم الان استرالیا ست و همین چند روز پیش که باهاش حرف میزدم میگفت حسرت اون سالها و روزهای با هم بودنمون رو دارم...چقدر هممون دور و تنها شدیم

سالهاییکه هیچ مسئولیتی نبود به جز درس خوندن

سالهاییکه که اوج مستقل بودنمون بود و پخته شدن...

یادمه هربار که میرسیدیم تبریز هنوز سپیده نزده بود و انقدر هوا سرد بود که تا وقتی که میرسیدیم به خوابگاه، دستها و پاهامون از سرما سر میشد

یادمه یه بار توی راه پلیس اتوبوسمون رو گرفت و گفت بار قاچاق داره و ما رو ساعت دو نیمه شب تو یه قهوه خونه وسط راه پیاده کرد و ما انقدر ایستادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد که ما رو سوار کنه اما چه سوار شدنی، تا خود صبح تو اتوبوس ایستادیم و از سرما لرزیدیم

اما هر بار که میرسیدیم انقدر با بچه ها خوشحال بودیم که سختی ها دوباره از یادمون میرفت و هیچ وقت شب  یلدای سال هشتاد و یک رو فراموش نمیکنم

قرار بود که اون روز، روز عقد ما باشه...

روز قبلش من راهی تهران شدم و فردای روز عقد هم به خاطر امتحان راهی تبریز...

وقتی رسیدم تبریز دیدم که تمام بچه ها برام جشن گرفتن و به خاطر من که نبودم جشن شب یلدا رو هم، همون شب برگزار کردن

وقتی هم که موقع تفال به حافظ رسید ، قسمت من شعری بود که اسم همسرم هم توش بود:

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

....

سالهای زندگی در حال گذره  و با گذشتش  هم تبدیل به خاطره میشه

اما یاد آوری تمام این خاطرات که هیچ وقت تکرار نمیشه، من رو فقط دلتنگ تر و دلتنگ تر میکنه

دلتنگی های آدمی را 

 باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره

 نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی .... به اشکی ناریخته می ماند


حجاب

۲۳
آذر

هر آدمی تو زندگی اش حق انتخاب داره

خوب منم خودم انتخابش کردم...حجابم رو میگم...خودم فکر کردم و انتخاب کردم

تو رعایتش هم سعی میکنم دقتهای لازم رو داشته باشم

اینکه مانتو ام پوشیده و بلند باشه، روسری گیره دارم  به بلندای کمر برسه...اینکه حتی یه تار مو هم دیده نشه...اینکه آرایشی روی صورتم نباشه...و من اینجور بودن رو دوست دارم چونکه خودم انتخابش کردم

اما به قول یکی از دوستهام که مشابه خودمه: ما رو نه این طرفی ها قبول دارن و نه اون طرفی ها

خیلی از دوستهای بی حجابم که من رو میبینن کلی گله و شکایت میکنن که چقدر سخت میگیری، مگه حجاب قراره چی باشه...بیین خیلی ازین چادریها از تو بیشتر آرایش میکنن و به خودشون میرسن

و خیلی از دوستان چادری معتقد، هم هراز گاهی یاد آور میشن که چادر همون حجاب قطعی هست که قران بهش اشاره داره و خلاصه یه جای کار من میلنگه

تو خیلی از روضه ها هم من بدون چادر هستم که از بدو ورودم میتونم نگاههای منتقدی رو که من رو تمام قد رصد میکنه رو تشخیص بدم

یادمه تو جشن پارسال مهد محدحسین مدیر محترمشون اومد یه آهنگ جفنگ گذاشت که بچه ها بریزن وسط و شادی کنن...خلاصه همه بچه ها هم اومدن وسط و ..پسر من هم کلا خوشحاله و با کوچکترین ضرب و آهنگی حرکات موزون انجام میده و جالب اینجاست که بین این همه مامان  با پوشش های متفاوت که بچه هاشون وسط بودن خانم مدیر صاف اومد سراغ من که خانم پاشو بیا محمد حسین رو ببین  نه به خودت و نه به پسرت!!!

اینها نمونه ای از تناقضات من بود...برای منی که دوست دارم اگه قطب شمال هم میرم همین شکلی برم

خود من همیشه کیفیت پوشش برام مهم بوده اما در مورد چادر هم , حجابی که از دیدگاه من, مراعات کننده واقعی اون نه به جهت حجابی که تو خانواده اش بوده و نه به خاطر جایگاهی که داره بلکه فقط و فقط به خاطر عقیده به حجاب چادر, داره اون رو رعایت میکنه تو جامعه امروز ما، مثل یه جهادگر با ارزشه....

 اماجامعه امروز ما جامعه عجیبی شده که حجاب یه جاهایی توش بازیچه شده مثل چادری هایی که حتی به حجاب هم معتقد نیستن اما به صلاحشونه که چادر بزارن و همین گروه از خانمها هستن که ارزش حجاب مخصوصا حجاب چادر رو تو جامعه ما به شدت پایین آوردن که البته مقصر اصلی به نظر من تفکری بوده که باعث شده این صلاح دید شکل بگیره

اما فارغ از تمام اینها حجاب یک ارزش الهیه که تا وقتی خودت انتخابش نکرده باشی نمیتونی لذت داشتنش رو هم بچشی....

خرید

۰۵
آذر

نمی گم از خرید کردن خوشم نمیاد ...اما خیلی فرصتش برام پیش نمیاد

چون با شرایطی که من دارم سه تایی بیرون رفتنمون جزء موارد نادره

تنهایی هم که اصلا پیش نمیاد برم بیرون مگر برای کلاس رفتن

اینه که خرید رفتن های ما همیشه چهارنفره است و دسته جمعی...

خیلی وقتها با خودم میگفتم ای کاش میشد که بچه ها رو جایی بزاریم و خودمون تنهایی به خریدمون برسیم اما خوب نمیشد

یادمه هر وقت که بیرون میرفتیم کافی بود به یه اسباب بازی فروشی برسیم که ماشینهای رنگی رنگی داشت...انقدر محمدحسین بهانه میگرفت و گریه میکرد که خودمون هم دل ضعفه میگرفتیم

گریه کردن هاش هم ازون مدل های جیغ و دادی که پا به زمین بکوبه نبود...بغض میکرد و ریز ریز تو خودش گریه میکرد

و ما همیشه باهاش حرف میزدیم و گاهی وعده می دادیم و...خلاصه اون هم از خیرش میگذشت

حالا دیگه کم کم بزرگ شده...ما هم برای خرید گاهی میریم ها یپر  ا ستا ر چون حس میکنم با داشتن بچه اونجا جای خوبی برای خرید کردنه

خودش یه چرخ دستش میگیره و برامون خرید میکنه

هر چیزی رو که بر میداره به استانداردش دقت میکنه قیمت ها رو میخونه و مارک های مختلف رو هم چون بلده بخونه داره کم کم میشناسه

به قسمت اسباب بازی ها هم که میرسیم با توجه به اینکه خودش میدونه قیمت اسباب بازیهای اونجا گرون تر از بیرونه یه نگاهی میکنه و اشاره میکنه به چیزهایی که خودش داره و اگر از چیزی هم خوشش بیاد میگه شما دوست دارین اگه تو این ماه پسر خوبی بودم یه همچین ماشین بازی رو برام از جای دیگه بخرین؟فرشته

وقتی هم که کارمون تموم میشه و میریم تو صف صندوق و ...منم گاهی محو خریدهای دور و بری هام میشم

چندین حلقه سوسیس و کالباس...پک های بزرگ نوشابه و آب میوه های صنعتی فقط و فقط به خاط اینکه تخفیف دار شده

انواع و اقسام بیسکویت ها و ویفرها و کیک های بسته بندی...

غذاهای نیمه آماده (نیم پخته) که به قول خودشون سر یک ربع آماده اس...

انبوهی از خورشت های کنسروی و....

واقعا چقدر سبک زندگی آدمها با هم متفاوته و البته که تشخیص خوب یا بد بودنش هم کاملا با خودشونه

عضو فعال خونه ما برای رفتن به خرید

اینجا هم پیشتر ها کمی از سبک زندگی خودم نوشته ام

از دوران کودکی ام عکسهای نسبتا خوبی دارم

عکسهایی که میشود نشست کنارشان و از خاطره ها حرف زد

فیلم هم دارم ، دایی مهربانی دارم که از همان جوانی اش عاشق فیلم و فیلم نامه نویسی بوده و در دورانی که داشتن دوربین شخصی رواجی نداشت، یک دوربین داشت و سوژه فیلمها هم گهگاهی کودکی ما بود

صدا هم داشتم...مامانم صدایم را ضبط کرده و یک روزی در همان دوران کودکی به یادگار به دستم داد و من انقدر از شنیدن صدایم هیجان زده شدم که به فکر افتادم صدایم راضبط کنم و خلاصه روی همان کاست انقدر صدا ضبط کردم که کلا کاست منهدم شد

شاید تمام این یادگاری ها در یک جعبه کوچک جا بگیرد و با اینکه کم است اما بسیار با ارزش است

و حالا دوران کودکان خودم

همین وبلاگ که قرار بود برای خودم باشه و آوای خودم که کم کم یک وبلاگ مادرانه شد

هر دوتایشان هم دو تا دفتر اختصاصی خاطرات دارند که از لحظه تولدشان افتتاح شده که درآن دفترها تمام آن چیزهایی را نوشته ام که فقط خودمان قرار است از خواندنش لذت ببریم...لحظه های بزرگ شدن و پا گرفتن و شیرین زبانی ها و خاطرات ریز و درشت...

فیلم و عکس هم که جای خودش را دارد به جز محمد حسین که خیلی ناگهانی به دنیا آمد و بعد ار گذراندن سختی ها تازه یادمان به دوربین افتاد اما برای نورا از قبل از بیمارستان و قبل از اتاق عمل شروع شد و ....  خلاصه، گزارش تصویری لحظه به لحظه های خاطره سازمان را ثبت کرده ایم

و همه اینها روایتهایی است که قرار است برسد به دست فردا

نمیدانم که وقتی آنها هم به سن من رسیدند از دیدن این همه یادگاری لذتی میبرند؟

شاید خیلی چیزها ارزشمند بودنشان به خاطر کم بودن و ناب بودنشان باشد

خیلی دلم میخواهد بدانم که فردا ها این مادرانه ها توسط بچه های ما، باز هم روایت میشود و یا به فراموشی سپرده میشود و اگر هم قرار است روایت شود چطور خواهد بود؟یعنی پیشرفت  دوربینها و وبلاگها و...تا به کجا میرسد؟

هر چه که هست فکر میکنم که جنس همه شان مادرانه خواهد بود...

 

تشنه

۰۸
آبان

این آفتاب کم رمق پاییز که از پس گرم کردن دلت برنمیاد، باعث میشه که گاهی وقتها خیلی زود دلگیر بشی

مخصوصا وقتهایی که هیچ چیزی سرجای خودش نیست

وقتهاییکه حواست نیست و انقدر تخم خردل تو غذات میریزی که از شدت تندی غذا، همه دلگیر میشن و به زور دو سه لقمه ای بیشتر نمیخورن

وقتهاییکه خسته ای و داری ولو میشی اما باید سرپا بایستی و کارهات رو درست انجام بدی

وقتهاییکه که میگی الان وقتشه و میتونم روی مبل ولو بشم و یه کم آروم بگیرم ...که دخترت میاد و یه گاز جانانه مهمونت میکنه و موهات رو از عمق وجودش میکشه و از شدت ذوق جیغ میزنه و میپره تو بغلت و تو هم انقدر عصبی میشی که از تو بغلت پرتش میکنی بیرون و اون هم از ته دلش ضجه میزنه.

پر از عذاب وجدان میشی اون هم با وجدانی خسته

اما تو همین احوال، وقتیکه حسین از راه میرسه و برادر وار، خواهرش رو طوری آروم میکنه که لبخند رو به لبش میاره و بعد هم میاد سراغ منو و خیلی مهربون میگه:

"میدونم که خسته ای میدونم که کمرت درد میکنه اما نورا خیلی کوچیکه ناراحتش نکن...امامهای ما هیچ وقت ازین کارها نمیکردن مامان فروغ!"

اینجاست که بهترین مسکن دنیا میشی برای دلم و تمام خستگی ام رو از تنم به در میکنی حسین خوب من!

پ.ن:امروز بیست و چهارم ذی الحجه، روز مباهله و روز خاتم بخشی امیرالمومنین است، مولای من شما آنقدر مهربان و بخشنده اید که در حین نماز هم سائلتان را در میابید این روزها حال کسی را دارم که در کویری، تشنه است، مرا هم مانند همان سائل ببینید...فقط تشنه جرعه ای از خوبی هایتان هستم...همین!

کویر متین آباد نزدیکی بادرود نطنز

دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش

پاییز که میرسه حس میکنم  آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن

پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من  یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..

دارم به این روزهای خودم فکر میکنم

روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه

محمد حسین  که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم

به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه

گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده

پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله

یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین  که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم

اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده

پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو  هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه

اصلاح

۳۱
شهریور

ویژگی خاص پسرها اینه که با اسباب بازی هاشون زیادی کلنجار میرن

یادمه از همون سه سالگی، که اسباب بازیهای محمدحسین زیر دستش خراب میشد پدرش مینشست و با آرامش براش درستش میکرد و محمدحسین هم خیلی ازین بابت خوشحال میشد

و این تعمیرات انقدر دامنه دار شد که الان خودش کاملا از ساختار خیلی چیزها آگاهی داره و جالب تر اینه که دیگه حاضر نیست اسباب بازیهاش رو به خاطر یه خرابی جزئی به راحتی از دست بده

یه کیسه داره که توش پر از لاستیک و گیربکس و بقایای اسباب بازیهای دیگه اس که از بین رفتن و اون کیسه ابزار کارشه برای اصلاح اسباب بازیهای دیگه

یادمه جایی میخوندم که ایراد نسل جدید ما اینه که تعمیر و اصلاح تو زندگی اش دیگه جایگاهی نداره...

کافیه چیزی خراب بشه (مخصوصا هم اگه کم ارزش باشه) بدون اینکه بخواد فکر کنه که آیا میشه تعمیرش کرد و یا آیا میشه استفاده دیگه ای ازش کرد، خیلی راحت ازش میگذره و از رده خارجش میکنه و حالا همه اینها رو تعمیم بدیم به روابط همین گروه از آدمها

کافیه این جور آدمها ازدواج کنن، کافیه رابطشون مشکل دار بشه، وقتی یاد نگرفتن که فکر کنن، یاد نگرفتن که اصلاح کنن، یاد نگرفتن که میشه از بعضی کمی ها گذشت و سازش  داشت...

این جور آدمها خیلی راحت و سطحی از خیلی چیزها عبور میکنن

بگذریم

خدایا عاقبت نسل ما و نسلهای ما را خوش مقدر دار

پ.ن اول :دیدی گاهی دلت میخواد برگردی به کودکی ات...به همون زمانی که بی ریا خوشحالی و بی دغدغه... ومن دیروز برگشتم من از دیروز رسما رفتم پیش دبستانی

پ.ن دوم: حسین من..بوی مهر و مهربانی پیچیده در تمام وجودت

بعدا نوشت: صدا و سیمای محترم امروز که روز شکوفه ها بود روزی که متعلق به تمام بچه های فقیر و غنی این کشوره در کانال دو به تبلیغ مدرسه ر فا ه پرداخت .کسانی که تو تهران هستن و این مدرسه رو میشناسن میدونن که رفاه یه مدرسه غیر دولتی خیلی خاص مذهبی ، با سابقه طولانی و بسیار پر هزینه اس،و جالب هم اینه خیلی از فرزندان مسئولان رده بالای کشور هم در این مدرسه هستند و در ادامه برنامه هم  یه خانوم دکتر محجبه رو با مامانش آورده بودن که اون خانوم محترم فارغ التحصیل همین مدرسه بوده و کلی از مامانش تشکر کرد که تو این مدرسه ثبت نامش کرده و اون هم کلی به تبلیغ مدرسه پرداخت و لب کلام اینکه میگفتن ما با اومدن به این مدرسه دین و دنیا و آخرتمون رو حفظ کردیم وحالا سوال من از وزارت آموزش و پرورش یه مملکت اسلامی اینه که هنر شما توی تمام این سالها این بوده که اگه بخواهیم سطح علمی و اعتقادی بچه هامون بالا باشه و به گفته خودشون خسرالدنیا و الاخره نباشیم باید انقدررررررر هزینه کنیم اونهم از نوع سرسام آورش...اونی که نداره واقعا باید چیکار کنه؟چرا باید رشد قارچ گونه مدارس غیر دولتی رو داشته باشیم و سطح آموزش و مخصوصا پرورش تو برخی مدارس دولتی انقدر پایین بیاد که یه عده اصلن طرف این مدارس هم نرن که مبادا بچه هاشون منحرف یا خنگ بشن(که خودم به شخصه اصلا قبول ندارم این دیدگاه رو)....واقعا حالم بد شد

 

پسرم

۲۳
شهریور

پدرت رفته ماموریت، و ما قراره که سه روز با هم تنها باشیم

از وقتی پدرت رفته تلفن رو گرفتی دستت و هی داری با افراد ناشناس قرار و مدار ماموریت میزاری، میگی منم می خوام برم ماموریت اما مثل همیشه پیش خودمی

شب که میرسه میری قفل خونه رو چک میکنی و بهم میگی از چیزی که نمیترسی و بعدش میری تو اتاقت و یکدفعه پشت عروسکت قایم میشی و با یه صدای کلفت می دوی طرفم و میگی غول اومده و بعدش هم میخندی

هنوز خیلی زوده ، خیلی زود که بخوام بهت تکیه کنم ...اونم تو خیلی از مواردی که حق مسلم هر مادریه که به پسرش تکیه کنه ، شاید خودت ندونی اما از لحاظ روحی خیلی جاها بهت تکیه میکنم و غرق آرامش میشم

چقدر خوبه که تو هستی حسین جان

پ.ن اول:یه خانومی یک بار بهم گفت خدا به کسانیکه که خیلی بیشتر دوستشون داره تو بارداری اول، دختر عطا میکنه و منم در جوابشون گفتم و خدا حتما این گروه از زنان رو از فاطمه زهرا(س) بیشتر دوست داره!!

پ.ن دوم: واقعا کی میگه که کسی که دختر نداره انگار که بچه نداره؟!! ما یه پسر داریم که اندازه یه دنیا بچه، زندگی مون رو قشنگ و رنگین کمانی کرده

پ.ن سوم: خدایا به داده و نداده ات شکر...چشم دلهامان را بیناتر کن

عروس

۰۹
شهریور

نورا را در آغوشم کشیده ام برای خوابیدن

اما چند خانه آنطرف تر صدای عده ای خانم را در اتاقم دارم که اول صلوات فرستادند و بعد از کمی سکوت؛کل کشیدند و حالا هم میخوانند و دست میزنند 

نورا با شنیدن صدای دستها، چشمانش برقی میزند و شروع میکند به دست زدن

بلند میشوم و پنجره اتاقم را میبندم و حالا دیگر صدایی نیست

نورا هم در آغوش من است برای دوباره خوابیدن

اما من پرت شده ام به روزهای آینده، به روزهاییکه هر مادری تصور و یا آرزوی دیدنش را دارد

دختری با لباس سپید و صورتی درخشان مثل ماه؛ که زمین و زمان برایش جشن گرفته اند

و خودم را گوشه ای آنطرف تر تصور میکنم که نمیدانم خوش حالم یا غمگین 

اما یک چیز را میدانم و آن اینکه در اوج تمامی شاد بودنت؛ ته دلت آن گوشه ها میلرزد چرا که قرار است دخترت برود

برود در خانه ای دیگر و برای مردی دیگر و تو نگرانی که مبادا این مرد؛ مرد نباشد

نورای من حالا آرام خوابیده اما هنوز  هم صدای کف زدنها از پشت پنجره بسته به گوشم میرسد

بی شک فردا ها میرسند اما فرداهای خوب برای کسانی است که قوی و شاد وصبور باشند؛ حتی اگر مردشان؛ مرد نباشد...

پ.ن:وقتی میبینی بهترین دوستانت؛در زندگی شان طعم جدایی را حس میکنند حق داری که در تصوراتت برای دخترت؛ گاهی هم  غمگین شوی

عکس:شهریورپارسال

بزرگ شدن

۲۳
مرداد

چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت

وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند

تا قبل ازین شماره کفشت زیاد  مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)

بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی

و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست

داری بزرگ میشی چون :

زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...

یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده

یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده

یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی

یا  مربی کلاستون که  همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه

و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم

کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم

 

تاتا

۱۴
مرداد

نورای عزیزم این روزها لقب های زیادی به تو هدیه میدهند یکی میگوید کوهنورد و دیگری صخره نورد

عزیز دل مادر، ایراد این زمین دوار چیست که رهایش کرده ای و سراغ بالا بلندی ها میروی؟

کاش معنای کبودی های روی صورتت را که از زمین خوردن هایت به یادگار گرفته ای را میفهمیدی، وقتیکه در آینه خودت را میبینی و برای خودت لبخند و کف میزنی

کاش کمی مثل برادرت بودی...آنقدر محتاط که غیر از خوراکی ها،هیچ چیز را به دهانش راه نمیداد، کافی بود یک بار از جایی پرت شود و یا از ناحیه ای آسیبی به بدنش برسد،تمام بود ،دیگر آن حادثه تکرار نمی شد..

گاهی فکر میکنم که معنای درد را اصلا درک میکنی؟

تنها کاری که من و پدرت میتوانیم بکنیم آنست که بعد از هر زمین خوردنت به آغوشت بکشیم و اشکهایت را دانه دانه پاک کنیم

طنازی میگفت با طناب پای نورا را به پایه میز وصل کنید شاید که این این هیجانهایش کمی فروکش کند..!چشم دلم روشن

از تمام اینها که بگدریم چند روزی است که انگار با زمین آشتی کرده ای و به قول خودت تاتا میکنی

من و حسین و پدرت،سه ضلع یک مثلث بزرگ میشویم و تو هم بین ما تاتا میکنی

و هر ضلعی را که به سلامت و با موفقیت طی میکنی، پر از شور و لبخند میشوی

بی آنکه پایت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

نورای من ، من هم پر از شور میشوم و در آغوشت میکشم و از ته دلم آرزو میکنم که:

در مسیر خوب بودنت، قوی و استوار باشی بی آنکه پای دلت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

دوستانه

۰۷
مرداد

کافی است که چند روزی از وبلاگم دور باشم، بیشتر از آنکه دلم برای نوشتن تنگ شود، دلتنگ دوستانم میشوم

دوستانی که خیلی وقت است که با هم مینویسیم با هم بزرگ میشویم، با هم...

یادمه که اولین تجربه وبلاگ نویسی من تو یاهو سیصد و شصت بود و به نظرم عالی بود و همونطور که از گوگل ریدر دلخورم  از یاهو هم دلخورم که این سرویسش رو جمع کرد خیلی خوب بود که در دایره ای دوستانه مینوشتی و نظر میزاشتی انگار که همه محرم بودند

بعد از سیصد وشصت راهی وردپرس شدم که متاسفانه چند ماهی بیشتر دووم نیاورد و مسدود شد و بعدش هم خونه من شد اینجا...

اون اوایل خیلی حوصله نوشتن تو اینجا رو نداشتم و راستش از اول هم نیتم برای حسین و نورا نبود از همون لحظه تولد حسین تمام لحظه های قشنگ بزرگ شدنش رو تو یه دفتر براش نوشته ام تا همین حالا، همینطور برای نورا...خیلی دوست ندارم از روزمرگی و چیزهای خاص و خصوصی اینجا بنویسم اما خوب اینجا هم کم کم رنگ و بوی مادرانه گرفت

و با مادرهای خیلی زیادی دوست شدم

اولین مامانی که شناختم، الهام جون بود که خاطره سفر کربلای من رو از طریق گوگل پیدا کرده بود و خونده بود و بعد برای خودشون که میخواستن راهی کربلا بشن و دخترش که همسن حسین منه سوالاتی داشت

وای باورم نمیشد که این سفرنامه که برای خودِ خودم بود به درد کسی هم بخوره

کم کم دوستام اضافه شدن

آرام جون که یه مامانه که سرش شلوغه و با بچه هاش لذت میبره

هدی جون که مادر بودنش همیشه برام خاص و دوست داشتنیه

محبوبه جون یه مامان بی نظیر برای یه فرشته دوست داشتنی

زهرا عزیزم که مثل من یه نورا داره

سمیرا عزیزم  خانم مجری نازنین که منتظرم یه روزی بهم زنگ بزنه و ساعت اجراش رو بگه تا تصویرش رو از تی وی تماشا کنم

سمانه عزیزم با دوتا پسر اعجاب انگیز و گل

سارا عزیزم که وبلاگش بیشتر به رنگ مادره تا به رنگ پدر

بیکرانه ام که قلب من رو با دوتا دختر گلش تا بیکرانه ها میبره

سارا جونم که مثل یه خواهر مهربونه

بهار عزیزم که وقتی تو نمایشگاه خیلی تصادفی دیدمش  حس کردم چقدر این دنیای مجازی ما رو به هم نزدیک کرده و چقدر خنده هاش برام دلنشین بود و قتی به جنگولک بازیهای حسین میخندید

سمیرا عزیزم مامان ارمیا و دوست دوران دانشگاهم

سمیه عزیزم با اون دوقلوهای خوردنی اش

نفیسه عزیزم دختر دایی جاری خوبم و مامان صالح گلم و الگوی این روزهای من برای قوی بودن

الهام عزیزم مامان خوش قلم امیر رضای فندوقی

فروغ عزیزم دوست هم نامم

و مامان آیه، مرجان عزیزم، حانیه عزیزم، مامان کیارش کوچولو، رضوان عزیزم، مریم عزیزم،

ساره عزیزم و

...

خیلی از دوستان دیگر..

اینها را نوشتم که بگویم درین شبهای قدر، که سرنوشتمان رقم میخورد برای  عزیزان و نزدیکان و برای دوستانمان دعا کنیم خدایمان خیلی خیلی نزدیک است

سالها

۳۰
تیر

رمضان هفتاد و هفت، تهران

با عینک ته استکانی ام نشسته ام و جزوه های کنکور رو زیر و رو میکنم و از روزه معافم اون هم به خاطر عینک ته استکانی ام

رمضان هفتاد و نه، تبریز

نزدیک افطاره و همگی تو خوابگاهیم و یه سفره دوازده نفره توی اتاق پنج نفرمون پهنه و همه به اتاق ما دعوتن...من دیگه روزه میگیرم چون شماره چشمهام ثابت شده...نزدیک افطاره همه مشغول تدارک افطاری ان...شاید روزه دار ها بیشتر از چهار یا پنج نفر نباشن اما اصلا مهم نیست... مهم اینه که هممون با مهر، کنار سفره ای که خدا برامون پهن کرده نشستیم و داریم حظ لحظه هامون رو میبریم...همگی مهمانیم

رمضان هشتاد و سه، اصفهان

اولین سحرها و افطارهای دو نفره به همراه سکوت و آرامش محض...قران و دعا  ... و همه چیز منظم ،مهمانی ها، خواب ، بیداری

رمضان نود و دو، اصفهان

نزدیک افطاره، کتری از شدت قل زدن در حال منفجر شدنه،همسرم خواب و بیداره که حسین از توی اتاقش فریاد میزنه که نورا خراب کاری کرده و باید عوضش کنیم توی دهانش هم پر از خورده پا ک کنه

اذان رو میگن، حسین میاد تو آشپزخونه  و منتظر آب جوش زعفرونی شه،اما حاضر نیست، نورا دست پدرشه و آشپزخونه هم به دست من و هیچ چیز سرجای خوش نیست

اما یه چیز سرجای خوش داره برق میزنه  و اون هم لطف خداست...دلم میخواد قلمم رو تو دریایی از مرکب فرو ببرم و این لطف ها رو بنویسم، تا یادم باشه که خدا، همیشه کنار من و زندگیمه

رمضان سالهای آینده رو هم به دست خودش می سپرم

تا یار که را خواهد و میلش به که اُفتد...!

نفس

۲۴
تیر

قبل از پر کردن اطلاعات، مدتی به صفحه مانیتور خیره بودم

اما این حق منه که انتخاب کنم

و من در اینجا ثبت نام کردم

بخشش

۲۱
تیر

وقتی قراره ببخشیم این نفس شیطانیه که نهیب میزنه که نده، مبادا که کم بیاری، نده، مبادا خودت نیازمندش بشی

یا چرا تو؟ حتما یکی دیگه  پیدا میشه که ببخشه

اما خدا خودش بهمون قول داده:

که با انفاق و صدقه، از مال ذره ای کم نمیشه که هیچ، بلکه به لطف خودش بیشتر هم میشه

 با انفاق و صدقه، مرگهای ناگهانی و حوادث ناجور برطرف میشه

با انفاق و صدقه، حتی در وقت تنگدستی،میشه با خدا معامله کرد و به تنگدستی غالب شد

با انفاق و صدقه، میشه کمر شیطان رو شکست و بهش نه گفت...

واقعا چقدر به وعده های خدا اطمینان داریم؟؟؟

برای اینها خیلی خیلی دعا کنیم و اگر نزدیکمان هستند آنها را دریابیم

ماه مبارک

۱۷
تیر

محمد حسین رفته سر سینک ظرفشویی و داره با فرچه تمیزش میکنه

با لبخند نگاهم میکنه و میگه: مامان، بابا گفته که چند روز دیگه ماه رمضانه...من دوست دارم همه جا تمیز باشه مخصوصا آشپزخونه آخه قراره بشینیم توش و کلی آب جوش زعفرونی بخوریم...من خیللللللللللی این ماه رو دوست دارم مامان!

بعد هم کف آشپزخونه رو با آب یکی میکنه

اما من خوشحالم...خوشحالم که پسرم برای اومدن این ماه داره بی قراری میکنه

الهی شکر

تا باد چنین بادا

پ.ن اول:این روزها روزهای عجیبیی است کافی است که در خیابانهای شهر قدم بزنی...هرچند که کاملا با این شعر موافق نیستم اما به قول حافظ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...

قصد ریشه یابی هم ندارم اما همین را میدانم که  عده ای بی معرفت که فکر میکنند دیندارند و عده ای بی دین هم که فکر میکنند روشنفکرند دنیای این روزها را به اینجا رسانده اند

کافیست که دریکی ازین شبکه های اجتماعی عضو باشی از زیر سوال بردن و بی معنی بودن روزه داری درین ماههای گرم شروع میشود تا...

خدایا در دنیایی که زمین لحظه به لحظه گرمتر میشود اما معنویت و معنا گرایی و دین داری سردتر، خودت نگهدار قلب هایمان باش

پ .ن دوم: وبلاگهای کودکان اغلب مادرانه است اما وقتی میبینم که پدری اینقدر خلاقانه و زیبا و برای ریحانه اش مینویسد عجیب سر ذوق می آیم...

پ. ن. سوم: این روزها عجیب دلم هوای شهر پیامبر را کرده است...راز ها و نیاز هایتان در این ماه مبارک قبول درگاه حق

شکر

۰۴
تیر

برای مولودی و تولد نورا که مقارن با شب نیمه شعبان بود راهی خرید شدیم

 نورا و محمد حسین رو برای دو ساعتی پیش مادرم که تازه به خانه مان آمده بود گذاشتیم (از کارهای هرگز نکرده)

در بین راه همسرم یاد آور شد که تمام این جشنها با سالگرد ازدواجمان همزمان شده و خلاصه کلی دلمان غنج رفت و دست در دست هم مسیر خرید را پیاده روی کردیم و خندیدیم و شاد بودیم و یاد ایامی که گذشت را میکردیم که ناگهان موبایلم به صدا در آمد

صدای محمد حسین: مامان بدو بیا دیگه ...نورا از بس گریه کرد هممون خسته شدیم...جیغ و گریه نورا هم بک گراند مکالمه بود

دستهای گره کرده مان سرد شد و لبخندمان ماسید و باعجله به سمت ماشین رفتیم تا هرچه زودتر نورایمان را دریابیم

خدایا، پرورگارا دوستت دارم...شکر...به عدد مخلوقاتت شکر

پ.ن:در مولودی مان دف هم داشتیم دف زن هم دختر عزیز همسایه مان بود امروز در کلاس جامعه القران حسین بحث دف زدن در مولودی بود خانمی که خوش مداح بود میگفت دف زدن حرامه و حکم لهو ولعب داره واون جشن  دیگر جشن امام زمان نیست و تعلقی به اهل بیت ندارد ...خانمی دیگری که باخانم مداح به شدت مخالف بود میگفت امام زمان ما با امام زمان بعضی ها فرق داره...قلبم فشرده شد چقدر منتظرهای امام زمان متفاوتند و چقدر قرائت های ما از دین میتونه متفاوت باشه ...

این هم یک دیدگاه در مورد دف

پ.ن دوم:گوگل ریدر فقط تا دهم تیر سرویس میده ...منکه رفتم سراغ http://theoldreader.com

 

 

غبار

۲۶
خرداد

دستمالی برداشته ام و گوشه گوشه خانه را غبار روبی میکنم

و من دراین گوشه تنها، منتظر یک مهمانم

مهمانم دوست دوران کودکی ام است و چند روزی را نزدیک دلم خواهد بود

خدایا مرا ببخش که از رگ گردن به من نزدیک تری و این دل پر از غبار فراموشی است

پ.ن اول: دلخوشم از امروز و خوش بینم به فردا..کاش کشورم دوباره پر از امید شود...کاش دربندهای بی گناه آزاد شوند...کاش ترک وطن کرده ها به وطنشان برگردند...و کاش دیگر هیچ ایرانی بهانه ای برای ترک وطن نداشته باشد کاش همه با هم با هر مذهب و اعتقاد و سلیقه ای که داریم فرقی نمیکند همه با هم ایران را بسازیم

پ.ن دوم: هفته آینده نیمه شعبان است و همه جا چراغان..ما هم خانه کوچکمان را چراغان کرده ایم دوستانی که با من آشنا هستند و میتوانند بیایند در پیغامی خصوصی خبر دهند تا رسما دعوتشان کنم..هر پیشنهادی برای برگزاری یک مولودی خلاقانه و شاد را از جانب دوستان به شدت پذیرا هستم.